اشكها و لبخندها 


هميشه ميگن سال نو رو هر جور شروع كني همونجور هم تموم مي كني، براي خودم كه اين موضوع كاملا ملموس هست ، سال قبل رو با شادي فراوان آغاز كردم ، يادمه اون روزا خاطره آمده بود و يه دنيا شادي و انرژي هاي خوب و مثبت با خودش آورده بود ، همه چيز آروم و روان و خوب شروع شد ، فارغ از تمام خوبيها و بدي ها و سختيها و خوشي هاي سال 85 ، آخرش به بهترين شكل ممكن برام تمام شد ، نميگم ديگه غم و غصه و سختي پيش رو ندارم ، نه! اما خوبي ها و خوشي هاي و موفقيت هايي كه اين آخر سال به سمتم هجوم آوردن ، خواه ناخواه حكم نسيم بهاري دل انگيزي رو داشتن كه روح و جونم رو تازه كردن و آنچنان دلم رو قرص كردن و شادي به زندگيم آوردن كه دوباره دارم يك سال جديد رو با تمام حس هاي خوب آغاز ميكنم.
اين سفر آخر سال كه براي من مثل عصاي موسي عمل كرد! دريايي از غم و غصه و دلتنگي رو شكافت و منو به جلو ، به دنيايي از نور و روشني برد ، آتش عشقي كه خاكستر نشان شده بود دوباره به شكل زيبايي شعله ور شد و تمام وجودم رو غرق در گرما و آرامشش كرد ، مطلبم با اندكي سانسور! چاپ شد تا روياهام رو زنده كنه و دستم رو با قلم و نوشتن و طنز نوشتن آشتي بده ، تولد آرش و سالگرد ازدواج عمه ، بهانه اي شد براي شادي بسيار و ياد آوري اين نكته كه تمام زندگي من پر از آدم هاي خوب و دوست داشتنيست كه بسيار دوستشون دارم و بسيار دوستم دارند.
سالي كه گذشت فكر ميكنم به اندازه چند سال بزرگ شدم ، بزرگ نه به معناي آدم بزرگ شدن كه دنياي كودكي و بچه بودن رو بيشتر دوست دارم ، بزرگ به معناي اينكه خيلي از سختي ها رو با گوشت و پوست و استخونم لمس كردم و باهاشون دست و پنجه نرم كردم و همچنين در شادي هاش هم غرق شدم ، پولاد آبديده شدم، نامتعادلترين سال زندگيم رو تا به حال گذروندم ، يا در اوج بودم يا در قعر ، شايد بهتر هست بگم مثل توپي بودم كه هر بار كه محكمتر به زمين خورد بيشتر اوج گرفت ، تنهايي رو و جاي خالي تورو با همه جونم حس كردم و از تلخيش هزاران بار به اغماي اندوه فرو رفتم ...سالي كه گذشت براي من نه سال سگ بود و نه سال پيامبر اعظم! سالي كه گذشت ، براي من سال اشكها و لبخندها بود و فهميدن اين نكته كه پدر ژپتوي پير من ، حافظ! هميشه تو گوش اين پسرك غر غروي مستش زمزمه ميكنه ، دمي با غم به سر بردن ، جهان يك دم نمي ارزد:)

با سري مست و دلي شاد
دستها بهم ميسايم
بهار را در آغوش ميكشم
و ميگويم
زندگي دوستت دارم
سپري از مهر ميسازم
خنجري از عشق
و با كلاه خودي از اشكها و لبخندها، فاتحانه
به جنگ دنيا ميروم

پ.ن: نوروزتان مبارك، پر از شادي و خوشي و سلامتي باد


بهانه ای برای شادی... 


صدای من رو از تهران، واحد سفری شهر سوخته میشنوید!بله ، به قول حافظ ، از مدرسه و خانقاه و سایر بلایای
طبیعی حالی دلم گرفت ، واسه همین دیگه طاقت نیاوردم ، توشه سفر برداشتم و جمیع کلاسها رو دودر کردم و به ریسمانی که آرش برام انداخته بود چنگ زدم و سر از این شهر پر از دود درآوردم ، هرچند که فکر کنم پاقدمم خوب بود و از اولین ساعات حضورم ، ابرها سر به گریستن گذاشتن ، نمیدونم اشک غم و حسرت بود یا اشک شوق ولی میدونم با این گریستنها هوا حسابی تمیز و جانانه شد ، مثل دل و جون من که این روزها زیاد گریستن و حالا کمی احساس سبکی و روشنی میکنن و حالاهم آمدم تا تولد آرش رو به بهانه ای برای شادی تبدیل کنم ، هرچند که میدونم این ذهن پریشان غم پرست ، گهگداری نیشتری به دلم میزنه و تنهام نمیزاره اما آمدم
تا چند روزی فراموش کنم چی هستم و کی ام و کجام و چی میشم و به کجا میرم ، تا بخندم و بخندونم ،تا خاطرات شیرین و خوشم رو مز مزه کنم و آمدم تا دوست بدارم!
دیشب بعد از حدود 2 ماه همراه با آرش لبی تر کردم و ساعتها پیاله ها رو به هم میکوبیدیم ،از به سلامتی و شادی خودم و خودت و خودش و جمیع باحالان دنیا بگیر تا سلامتی عمو جغد شاخدار که با همه گرسنگیش مرام گذاشت و بنر رو نخورد! واقعا در سیاه مستی عالمی هست که در هوشیاری نیست ، مخصوصا اون آخرش! فکر میکنم اگه یه روز بخوام برم اون دنیا تو مستی برم!
مرگ واژه تکراریه این روزها شده و بسیار نزدیک و بسیار طبیعی ، هفته ای که گذشت قرعه اش به نام مادر دوستم ، اصلان خورد ، جمعه هفته قبل ، وقتی از دارقوزآباد برمیگشتم ، تو اتوبوس حسام بهم زنگ زد و گفت خودت رو برسون که مادر اصلان ظهری تمام کرد، انگار دوباره تمام غم و غصه دنیا نشست تو دلم ، نمیدونم چطور رسیدیم ولی همین که رسیدیم ، وسایلم رو گذاشتم و ماشین رو برداشتم و رفتم خونه اصلان ، وقتی وارد خونه شون شدم شلوغ بود ، امیر و حسام و جمال هم بودن ، رفتم کنارشون نشستم و منتظر اصلان شدم ، تو تمام این مدت بغض داشت خفم میکرد ، اصلان که آمد بغلش کردم و بوسیدمش و بهش تسلیت گفتم اما نه اون گریه کرد و نه من ، چند لحظه بعد پدرش شکسته و خسته پیداش شد ، مجنون شده بود ، هذیون میگفت و گریه میکرد...چقدر باور این چیزا سخته ، انگار همین دیروز بود که مامانش تو جشن تولد اصلان با هممون میگفت و میخندید ، انگار همین دیروز بود که با اصلان براش سوپ بردیم بیمارستان و سر به سرم میگذاشت...آخر شب وقتی میخواستیم بریم تک تک اصلان رو بغل کردیم و دوباره بهشون تسلیت گفتیم ، اینبار اما دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ، محکم فشارش دادم تو سینم و بی اختیار گریه میکردم ، انگار این منم که مادرم رو از دست دادم و اصلان تسکینم میداد که گریه نکن راحت شد ، واقعا هم راحت شد از اون همه درد و رنج سرطان و از این همه درد و رنج زندگی ، اما خیلی دردناک بود ، مخصوصا فرداش که رفتیم برای غسل و دفنش ، وقتی جنازه رو شستن و آوردنش بیرون که سوار آمبولانسش کنن ، آمبولانس نبود و حدود 15 دقیقه جنازه رو زمین بود و همه دورش حلقه زده بودیم و منتظر ماشین بودیم ، تو اون لحظات اصلان رفت کنار جنازه مادرش دو زانو زد و دستش رو گذاشت رو سر و سینه مادرش و نوازشش میکرد ، همه ماهایی که اونجا وایستاده بودیم داشتیم دیوونه میشدیم ، تو تمام این چند روز من اشکهای اصلان رو ندیدم ، فقط بهت بود و بهت و بهت .....
همیشه آرزو میکنم که اگه قرار به مردن باشه زودتر از همه عزیزام و به خصوص مامان و بابا بمیرم ، تصور این لحظه ها خیلی سخت و ویران کننده است ، اون روزی نشسته بودم کنار بابا و با هم درد و دل میکردیم که یکدفعه همه این اتفاقات از جلوی چشمم رد شد ، زل زدم تو چشاش و گفتم اگه تو نبودی تا حالا هزار بار خودمو سر به نیست میکردم ، نمیخوام غم و غصه ات بیشتر بشه ، باز مامان یه نماز و قرانی داره که سرش رو گرم کنه اما من و تو فقط همدیگرو داریم و پشتمون به هم گرمه ،یه خورده اشک تو چشاش جمع شد و گفت چرت و پرت نگو و بوسیدم....
خودمونیم همین قدر که غم و غصه میاد و میره ، خدا اکسیر شادی و محبتش رو هم برام میریزه ، چشمامو میبندم و میگم خدا متشکرم برای تمام چیزایی که دارم و بهم دادی ، خودم رو گذاشتم تو دستات تا به هر جایی که میخوای ببری و هر کاری که میخوای بکنی ... همشو با هم عشق است! و امروز هم منو کشونده اینجا...
یکی از دلایل دیگه ای که آمدم به خاطر حضور تو یک نشریه است ، حقیقتش دوشنبه داشتم تو خیابون رانندگی میکردم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ، گفتم بفرمایید ، یه آقایی از اونور خط گفت فلانی هستی ؟! گفتم بله ، گفت از فلان مجله زنگ میزنم و آقای فلانی معرفیت کرده ، میخوام در مورد فلان چیز برامون طنز بنویسی!...اصلا فکرش رو نمیکردم که بعد از مدتها کسی اونم تو این زمینه بخواد سراغی ازم بگیره ، پیشنهادش رو قبول کردم و یه مطلب مامان هم براشون نوشتم که خیلی هم خوششون آمد و قرار هست هفته آینده چاپش کنن ، زیاد دغدغه ای برای این کار ندارم وحتی فکر میکنم منو برای نزدیکی به موضوع انتخاب کردن تا شخص خودم! به هر حال آمدم تا ببینم چی میشه ، شاید خواستن و خواستم که بیشتر با هم کار کنیم و ادامه بدیم ، فردا یا پس فردا مشخص میشه...
یادم باشه تا از اساتید جدید و اوضاع دارقوز آباد هم بگم....

پ.ن: یه تشکر خیلی بزرگ هم باید از کامیار بکنم که مثل همیشه برام برادری ورفاقت کرد ، هرچند دیگه نمینویسه اما هنوز پر از محبت و معرفت هست و مزاحمتهای حاجیشو رفع و رجوع میکنه ، ایندفه بلاگر قاطی کرده بود و حاجی رو تو شهرش را نمیداد تا اینکه سراغ کدخدا کامیار رو گرفتم و با ریش سفیدی اون کارم راه افتاد و اوضاع به حالت عادی برگشت ، سید خیلی دوست داریم


خواهم آمد... 


روزي
خواهم آمد،
و پيامي خواهم آورد
در رگ ها ، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد:اي سبدهاتان پر خواب!
سيب آوردم ، سيبِ سرخِ خورشيد.
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را ، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: اي شبنم ، شبنم ، شبنم
رهگذر خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش.
روي يل دختركي بي پاست ، دب اكبر را بر گردن او خواهم اويخت.
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچيد.
هرچه ديوار . از جا بر خواهم كند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را ،‌ پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمها را با خورشيد ،
دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
باد بادك ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد
خواهم آمد
سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت...

( سهراب سپهري)



بالاخره عزمم رو جزم كردم و تصميم كبري گرفتم كه امشب ديگه بنويسم ، از وقتي از دارقوز آباد آمدم هي ميگم باشه امشب، شب ميشه ميگم باشه فردا و همينجور روزها ميگذره و عقده نوشتن تو دلم تلنبار ميشه ، ديگه امشب نويسنده ي درونم نهيب زد كه كره خر، پاشو بنويس وگرنه ميتركي! و واقعا هم عنقريب بود كه بتركم! آه اي صفحه كليد ماماني امشب چقدر دستهاي من تورو نوازش خواهند كرد و انگشتانم بر سر فرزندان تو مثل پتك فرو خواهند آمد، پس صبورانه همراه باش كه شب درازي در پيش است، از سخنان و اتفاقاتِ تلنبار شده ي اين روحِ از هم گسيخته ي ، پريشانِ مجنون!
ديگه كم كم احساس ميكنم بمب اتم هستم ، نه ، صبر كنيد ، شكل قارچي هستم كه بعد از انفجار بمب اتم بوجود مياد ، بلند ، وسيع ، سهمگين و زيبا ! البته يكم بهش چاشني كچلي و چشمهاي گود افتاده رو اضافه كنيد ، خوب حالا ترسناك هم شد! حالا هي برين بگين انرژي هسته اي حق مسلم ماست! بعد پس فردا ميشين شكل من كه وجودم به هزاران تكه تقسيم شده و هر تكه بيرحمانه بادبان به سويي افراشته! پوف ، مخم سوت كشيد از اين تشبيه و استعاره و كنايه و مجاز و ايهام و قس علي هذا!
دوهفته قبل بالاخره امتحانات دهشتناك ما به پايان رسيد و اسكلتم رو رسوندم خونه ، يك هفته اي با غذاهاي حسيني! به تجديد قوا مشغول بودم و دوباره شنبه رفتم براي انتخاب واحد و واحدهاي ترم آينده رو انتخاب كردند! در حالي كه هنوز نمره ي 2 درس اعلام نشده و در نهايت هم برگشتم خونه!
لطفا چند ثانيه پيام بازرگاني!
به تركه ميگن علي يارت، ميگه : تيم ما تكميله، علي يار خودتون!
(چرا اينجوري نگام ميكنيد؟ بابا سبك جديد نويسندگي هست، اوم، اسمش چي بود ، آهان ، پسا مدرن فوق رئال در بستر كوبيسم!)
يك هفته قبل از امتحانات من و مهرداد رفتيم دارقور آباد و به حميد و سعيد پيوستيم ، سيد مهدي گفت من همينجا ميمونم چون اينجا بهتر درس ميخونم ، اما ما دوتا رفتيم ، حكايت اون ضرب المثل معروف كه ميگه ، هميشه رفتن رسيدن نيست ولي براي رسيدن بايد رفت!
اونجا كه رسيديم ديديم ما هستيم و يك خوابگاه ! متروك و خلوت و ساكت ، مثل فيلمهاي وسترن ، يك مكان وسط كوير و خورشيد سوزان و وزش باد ( يكم آهنگ خوب ، بد ، زشت هم بهش اضافه كنيد)ميخواستيم درس بخونيم ديگه؟! اما كي ورق بازي ميكرد ، شوخي و خنده و جنگولك بازي ميكرد؟!خرِ خراطي ميكرد ، شترِ نمد مالي ميكرد ، بزِ بزازي ميكرد ، كلاغه خبر چيني ميكرد...( ببخشيد كانال عوض شد) آره خلاصه ، تا قبل از شروع امتحانات هر كاري كرديم جز درس خوندن ، البته يك كتاب مدني دستم بود كه يك هفته فقط اونو ميخوندم ، روزي 10 صفحه ! يك درس يك واحدي! واسه امتحان اولي كه مدني هم بود همه پشت سر من جا رزور كرده بودن!ميگفتن حاجي از وقتي آمده فقط مدني ميخونه! با خودم گفتم آدم امتحان اوليش رو خوب بده و با روحيه عالي بقيه امتحانها رو خراب كنه ، بهتر از اين هست كه امتحان اولي رو خراب كنه و با روحيه خراب ، بقيه امتحانها رو دوباره خراب كنه!(من مرده ي اين استدلالهاي كهكشانيت هستم پسر!)
حالا نامردها برنامه امتحانها رو هم توپ بسته بودن! يعني پشت سر هم ، روزي يك امتحان! ميگم شانس آورديم مدير گروهمون از فرانسه دكترا و نشان لژيون دونورو درجه 3 داره وگرنه كه بايد روزي 3 تا امتحان ميداديم! خلاصه كه وضعيتي بود ديدني، پايه ثابت نمازخونه و سالن مطالعه ي خوابگاه ، بچه هاي حقوق بودن ، كلا خوابمون در شبانه روز شده بود 4 ، 5 ساعت ، اونم از 2 تا 6 بعد از ظهر ! شبها به زور چايي و قهوه و پس گردني تا صبح مينشستيم پايه كتابها ، من تازه فهميدم لذتي كه در گروهي خوندن هست در انفرادي خوندن نيست ، چرا؟! چون مخصوصا براي رشته ما اينقدر بحث و سوال پيش مياد كه اگه به مشورت و گفتگو نگذاريم هيچي نميفهميم‌، براي مثال واسه همين مدني من شده بودم استاد يار! هركي هرجا لنگ مطلب ميشد ، قلابشو گير ميداد به من كه حاجي اين منظورش چي هست! بعد به بچه ها پيشنهاد دادم كه از ترم آينده ، همون يك ماه اول اينجوري بخونيم و تمام سوالات رو بندازيم گردن اساتيد و حسابي بچلونيمش ، البته قشر دانشجو جماعت و كلا قشر درس خون مملكت از اين حرفها زياد ميزنن، درسها هميشه ميمونه واسه شب آخر و هر بار هم آدم با خودش عهد و پيمان ميبنده كه از دفعه بعد سفت و سنگين بخونه كه اينجوري تو گل نمونه...
امتحان اول كه همون مدني بود رو با روحيه غير قابل تصور رفتيم جلو و شاخ گاو رو شكونديم ، تو سالن امتحانات رفتم اون جلوي جلو نشستم ، به ياد رز تو تايتانيك افتادم كه رفت رو نوك عرشه وايستاد و ميخواست خودشو پرت كنه پايين! در كمتر از نيم ساعت به تمام سوالات جواب دادم و بقيه زمان رو نشستم كه مهرداد به كمك نيروهاي غيبي ورقه اش رو پر كنه كه كرد! ...
فرداي اون روز يكي از تلخ ترين صحنه هاي زندگيم رو شاهد بودم ، هنوز وقتي به يادش ميافتم دست و پام شل ميشه ، سر صبح تو اتاق نشسته بوديم و داشتيم با بچه ها حرف ميزديم ، جواد رفته بود تو كتابخونه كه درس بخونه ، مشغول حرف زدن بوديم كه جواد آمد تو اتاق ، ديديم رنگش سفيد شده و مثل آدمهاي سرگشته داره با خودش حرف ميزنه و لباسهاشو در مياره ، طبق معمول بچه ها زدن به شوخي و خنده كه ماشا الله بدن ، جواد بازو بگير ، زير بغل و... ديدم اصلا جواد اينجا نيست ، گفتم جواد چي شده ؟ كجا ميخواي بري؟ يواش و نصفه نصفه گفت پسرخاله هام آمدن دنبالم و ميگن داداشم تصادف كرده! از اتاق آمدم بيرون و رفتم دم در خوابگاه ، ديدم 2 نفر سياه پوش وايستادن ، رفتم جلوتر گفتم شما پسرخاله هاي جوادين؟ چي شده؟ يكيشون منو كشيد كنار و گفت داداشش ديشب با ماشين تصادف كرده و فوت شده ، بهش چيزي نگين ، ما بهش گفتيم تو بيمارستان هست...
وقتي جواد رفت ، ما فقط چند دقيقه مات و مبهوت مونده بوديم و بهم نگاه ميكرديم ، هيچ جوري نميشه اون لحظات رو توصيف كرد...روز بعد ، وقتي امتحان داديم ، چند تا از بچه ها جمع شديم و رفتيم شهرستاني كه جواد زندگي ميكنه و در نزديكي دارقوز آباد هست ...وقتي وارد مسجد شديم ديدم جواد مثل ابر بهار گريه ميكنه ، يكي يكي بغلش كرديم ، بوسيديمش و رفتيم نشستيم ، وقتي گريه هاي جواد و پدرش رو ميديدم ، جيگرم ميسوخت ، همه بچه ها همينجور بودن ، برادرش چند سال از خودش بزرگتر بود ، عين برادر من! ...راست ميگن وقتي غم سنگيني مياد سراغت ميشكني و كمر خم ميكني ، فكر نميكردي كسي كه ميبيني جواد هست ، تمام اون هيكل و بدن تو چشمات، ريز و كوچولو و شكسته ديده ميشد...
غروب كه شد ، همه بچه ها پكر و ناراحت سوار اتوبوس شديم كه برگرديم ، شوفر از هممون نفري 100 تومن بيشتر كرايه گرفت ، مادر خرج هم من بودم، گفتم آقا ما همين مسير رو با 400 آمديم ، چرا برگشتن داري 500 ميگيري ، يه چند تا دليل گفت و رفت...حالا تعدادمون هم 7 نفر بود ، ديدم چند نفر ديگه هم تو اتوبوس صداي اعتراضشون بلند شد ، به بچه ها گفتم ، خاك بر سرمون ما مثلا پس فردا ميخواييم وكيل بشيم اما حق امروزمون رو نميتونيم بگيريم ، يالا از چي ميترسين ، تعدادمون هم كه زياد هست ، سر بزاريم به قال! اينو كه گفتم انگار بلا گفتم ، همه با هم شروع كرديم به داد و قال كه چه وضعشه چرا زياد گرفتي ، شوفر آمد عقب گفت نرخش همينه ، سعيد كه شير شده بود گفت باشه ايرادي نداره ، به اولين پليس راهي كه رسيديم ميريم پايين نرخ رو ميپرسيم ، و اين حرف مثل ضربه آخر بود براي شوفر! رفت جلوي اتوبوس با پولها برگشت و اضافي پول همه رو داد... به پليس راه كه رسيديم ، شوفر رفت ساعت زد و برگشت ، بعد قيافه مظلوم و حق به جانبي گرفت و گفت : كسي ديگه از ما طلب نداره؟! حلال و حروم درسته؟!
سعيد زد زير خنده و تو جمع خودمون گفت : بچه ها يارو مثل اينكه حسابي استحاله شده و وجدانش بيدار شده...
خداييش خيلي كيف داد ، چقدر گرفتن حق شيرينه!
شب كه رسيديم دارقوز آباد ، حميد رو دوره كرديم كه بايد امشب تولد بگيري ، اونم يه 7 ، 8 تا كيك گرفت و رفتيم خوابگاه ، آخر شب بساطي راه انداختيم ، كيك هارو چيديم، واسه حميد كلاه بوقي درست كرديم و سعيد رو شكل دختر ها در آورديم و بزن و برقص و دلقك بازي در آورديم ، راست ميگن فاصله غم و شادي از يه تار مو هم كمتره...خلاصه كه شب به ياد موندني بود.
پس فرداش با استاد براد پيت امتحان داشتيم ، به جواد زنگ زدم كه حتما خودت رو به امتحان برسون و فقط سر جلسه حاضري بخور ، نمره ات رو من ميگيرم ، از اونورم رفتم پيش براد و گفتم قضيه اينجوريه يه حالي به اين دوستمون بده ، اونم مرام گذاشت و گفت باشه(بهش 12 داد)...
شنيدي ميگن بابا آمد ،بابا با نان آمد، يه وقتي ديديم فردا شب بچه ها ميگن جواد آمد ،جواد با غذا آمد، جواد با مرغ آمد! طفلكي واسه اينكه از خجالت بچه ها در بياد براي همه بچه هاي رشته مون غذا آورده بود ، واسه خوابگاهي جماعت هم شامِ مرغ در حكم روياست ، غذا رو خورديم و فاتحه رو فرستاديم و رفتيم تو سالن مطالعه ، اما جواد گرفت خوابيد...ساعت 3 يا 4 صبح بود كه با مهدي رفتيم تو اتاق كه يه چيزي بخوريم ، ديدم جواد تو خواب داره هق هق ميكنه و گريه ميكنه ، بيدارش كرديم يكم بهش آب داديم و باهاش حرف زديم و رفتيم ...دقيقا ميدونستم و ميدونم چه حسي داشت ، اينجور موقعها آدم تو جمع هم كه باشه تو اين دنيا نيست ، برزخ وحشتناكيه ، مخصوصا اگر تنها باشي ، يه روز به بهانه ظرف شستن بردمش تو آشپزخونه و سر صحبت رو باهاش باز كردم ، مشغول ظرف شستن بوديم كه گفتم جواد ، روزي چند بار به داداشت فكر ميكني ؟ قيافه اش رفت تو هم و گفت نميدونم ، حسابش رو ندارم ، گفتم ميدونم چه وضعيتي داري ، بعضي وقتها يهو مياد تو ذهنت ، تمام خاطراتي كه باهاش داشتي و ميبيني برادري كه تا ديروز بود ديگه نيست ، چشماي اون اشكي شده بود و يه بغضيم گلوي منو فشار ميداد ، نميخواستم از اين حرفهاي كليشه اي صد من يه غاز بزنم كه درد آدم رو بيشتر ميكنه ، بغضم رو قورت دادم و گفتم سعي كن كمتر تنها بموني ، با بچه ها باش و به واقعيتي كه برادري ديگه وجود نداره فكر نكن و.... نميدونم تاثير حرفهاي من بود يا چيز ديگه ، ولي جواد تقريبا شده بود مثل قبل ، هرچند آخر شبها وقتي ميرفت بيرون و برميگشت بوي سيگارميداد! ...آدم تا جنس بعضي از دردها رو لمس نكرده باشه ، درد بقيه رو درك نميكنه ، تو تمام اين مدت اگر بيشتر از جواد درد نكشيدم ، كمتر هم نكشيدم ، هر وقت خنده هاش رو ميديدم ، من به جاي اون ياد برادرش ميافتادم ، ياد زندگي كه اينقدر زود فراموشت ميكنه و هميشه در جريانه و اگر بخواي مقابلش بيايستي فقط بايد خودت رو بكشي يا منزوي بشي كه آخر اون هم معلومه...
حالا جواد برادرش مرد و تكليفش با غمش معلومه ، اما يكي مثل من برادرش زنده است و ديگه برات وجود نداره! هفته قبل حسابي زديم به تيپ و تار هم ، جزء معدود دفعاتي بود كه با كسي اينقدر تند شدم و اينقدر تحقيرش كردم ، اونم كسي كه برام عزيز باشه ، خودش شروع كرد ، منم هرچي گفت دوتا گذاشتم روش و تحويلش دادم ، از عمد تحقيرش كردم كه شايد خونش به جوش بياد و خودمم براي زندگيم بي غيرت نشم! هر سوزني كه بهش زدم انگار يك دشنه هم تو قلب خودم فرو ميكردن ، ديگه نميدونم چي درسته و چي غلطه ولي با خودم ميگم اگر قرار هست آدم اشتباهي مرتكب بشه چرا اشتباهات قديم رو تكرار كنه و اشتباهات جديد رو تجربه نكنه ، اگر اين كارم اشتباه بود لا اقل تا حالا تجربه نكرده بودمش ، صاف و پوست كنده آخرش گفتم تو برام مردي ، سر قبرتم نميام چون فاتحه ات رو پيشكي برات فرستادم و اونم يه همچين چيزي نثارم كرد ، دور كه بوديم دورتر شديم ،هرچند از اون روز غمهام دوبرابر شده اما دعا ميكنم به قيمت افاقه كردن واسه دوتاييمون باشه
خاطره جونم ، اينجاش واسه توهست ، ميشه خواهش كنم تو تنهاش نزاري و محبت هاتو بهش كم نكني؟ تو صبر و تحملت از ما بيشتره ، تلخياشو تحمل كن ، نزار فكر كنه تنهاست.
دوتا داداش هستن كه باهام دوستن ، علي و حسن ، اينا چند تا خواهر زاده دارن ، علي واسشون خوبه هست و حسن واسشون بده ، جالب اينجاست كه خودشون توافق كردن كه كي بده باشه كي خوبه ، يكي باهاشون بازي ميكنه و ناز و نوازشششون ميكنه ، اون يكي سختگيري ميكنه و درس و مشقشونو چك ميكنه و پس گردني ميزنه ، ميگن اينجوري تعادل برقرار ميشه ، حالا كه من واسه داداشمون شدم بده تو واسش بشو خوبه ، شايد دري به تخته خورد و فرجي شد:)
از درس و امتحان به كجا كشيده شديم!
آره خلاصه ما امتحانات رو در كمال تعجب هي خوب داديم ، البته از حق نگذريم استادا هم بهم خوب دادن! استاد فلسفه داد 17 ، براد پيت داد 18 ، استاد مسلم ادبيات داد 18 ، درسهاي استاد انتظامي روهم در كمال تعجب بالا گرفتم 16 و 15 و 13، بچه ها ميگن تو چرا نمره هات از ما بيشتر شده در حالي كه كمتر خوندي ، تو با اين اساتيد چه سر و سري داري ، مهره مار داري؟! ورد ميخوني ؟ چي بگم آخه ، بعضي وقتها بعضي آدمها واقعا محبتشون به دلت ميشينه و به دلشون ميشيني ، مثلا همين استاد ادبيات ، واسه خودش دكترا داره ولي اينقدر لوطي و خاكي هست كه كيف ميكني ، اونروزي رفتم تو اتاقش كه نمره ام رو بپرسم ، از جاش بلند شد ، صميمانه دست داد و شروع كرد به دنبال نمره ها گشتن ، گفتم استاد مزاحم نميشم ، بعدا ميرم از دايره امتحانات ميگيرم ، گفت نه بشين برات پيدا ميكنم ، بعد هم نمره ام رو گفت و يه آفرين هم بهمون چسبوند و ولمون كرد ، خوب با يه همچين آدم نازنيني چيكار بايد كرد ، حالا ترم بعد يه 3 واحدي شيرين با اين برداشتم يه 3 واحدي شيرين ترم با براد پيت !
در عوض حالا هر كار بكني اون استاد عربي رو نميتوني تحمل كني ، چميدونم شايد به دل هم ننشستيم ، واسه همين مجبور شدم تا كار دستم نداده بود حذفش كنم! بله حذفش كردم! اينقدر صبر ميكنم كه با يكي ديگه ارائه بشه ، حتي اگه موهام شد رنگ دندونام!
مهرداد كه بهم ميگه تو ستاره داري! منظورش بخت و اقبال هست ، والا از شما چه پنهون جديدا يه ستاره تو آسمون پيدا كردم به همه نشون ميدم ميگم اون ستاره منه ، شكل يك بادبادك هست ، فكر كنم همين دب اصغر اينا باشه! حالا اين حرفيم كه مهرداد ميزنه قضيه داره...
اين مهرداد يه كاپشني داره كه خوراك تقلب هست ، به شوخي ميگه سفارش دادم واسم بدوزن، واسه هر امتحاني اين كاپشنشو پر از تقلب ميكرد و صاف پشت سر منم مينشست كه ورقش دو قبضه بشه و يه كمكي هم به ما بكنه! روزاي آخر سر جلسه امتحان ديدم مراقب آمد و تقلباشو گرفت ، خوشم آمد اينم داد و قال نكرد و به التماس و خواهش نيافتاد ، مثل مرد بلند شد رفت بيرون ، حالا صبحش من به دلم بد افتاده بود گفتم آقا امروز خيلي احتياط كنيد ، از قضا مراقبي هم كه ازش تقلب رو گرفت خيلي سگ هست ، يعني ميگم سگ يه چيزي تو مايه هاي سگ آقاي پتيول ، ول كن نيست لامصب ، چند روزي با مهرداد اين در و اون در زديم كه ببينيم چكار ميشه كرد كه زد و اصلا باباي مهرداد با اين مراقبه رفيق در آمد و قضيه ماست مالي شد ، حالا اين وسط من چكاره ام؟ هيچ كاره ! اما مهرداد بند كرده كه من اينقدر خوش شانس نبودم ، از وقتي با تو ميگردم شانسم بيدار شده:)))
يه چيز ديگه هم بگم بخندي ، لقب جديد من آقاي سيفون هست!
يه روز رفتم دستشويي ، بعد از قضاي حاجت ، سيفون رو كشيدم ، يكدفعه ديدم يكي از توي توالت بغلي صدام زد(حميد بود) ، گفتم جان ، گفت ميدونستم تويي، گفتم چطور مگه ؟ گفت تنها كسي كه تو اين خوابگاه سيفون ميكشه تويي:)))
واقعا برام جالب هست ، جديدا به اين نتيجه رسيدم كه آدمها صد در صد عوض بشو نيستن! يعني با 70 درصد خلق و خوي مشخص به دنيا ميان ، حالا هي ماركسيستها بچسبونن به عامل اراده و محيط و اقتصاد ، اين چيزا فقط عامل تشديد كننده يا تضعيف كننده هست وگرنه يكي كه با يك خلق و خو دنيا آمد(شايد بهتر بگم عامل ژن) و بزرگ شد به ضرب و زوركه چه عرض كنم به ناز و نوازشم نميشه عوضش كرد ، البته منكر اراده نميشم ، اگر طرف اراده پولادي داشته باشه و سرش به سنگ بخوره و بخواد ميتونه ، كه اونم يك در بيليون هست!
بچه ها بهم ميگن تو طرفدار دكتر لومبروزو هستي! دكتر لومبروزو يك ايتاليايي بود كه يك كتاب به نام انسان جنايتكار نوشت و تو اون اوصاف ظاهري يك مجرم رو به تصوير كشيد ، از طرفداران مكتبش چند نفر ديگه هم بودن كه به تعاريف حالت خطرناك و مجرم و ... پرداختن ، فصل مشترك همه شون اين بود كه جرم و مجرم تا حدود زيادي از حالت ارادي خارج هستن ، همين نظريات بعدها به شكل وسيعترش توسط نازي ها مطرح شد و قضيه اصلاح نژادي از همون جا شكل گرفت ، حالا چرا بچه ها بهم اين حرف رو زدن؟ واسه اينكه يه روز بحث سر مجازات اعدام سر گرفت كه همه موافق بودن اما من مخالف بودم! گفتم مجرم يا خودش از اول مجرم بوده يا جامعه مجرمش كرده! در هر صورت با صدور حكم اعدام كلي ، فقط اونهايي كه بي گناه هستن ، بي جهت كشته ميشن ، مثلا يكي ميخواد بهش تجاوز بشه ، ميزنه يكي رو ميكشه (مخصوصا اين قضيه براي زنان صادق هست) بعد اينو ميزنن اعدام ميكنن ، خوب اين بايد چيكار ميكرد ؟! مسخره تر از اون ، اين پرونده هست كه ميگم ، يك پسري رو يكي مرتب بهش تجاوز ميكرده ، يه روز اين پسره فرار ميكنه ، يارو هم ميافته دنبالش ، پسر به پرچين باغ كه ميرسه ميتونسته فرار كنه اما واميسته و در اثر نزاع طرف رو ميكشه، حالا دادگاه اسلامي ميگه اين پسر چرا وايستاد! بايد در ميرفت! حالا حكمش اعدام هست! آخه اين چه قوانين تخمي هست؟! لپ مطلب قانون اسلامي اينو ميگه كه براي اعدام كردن يك دليل كافيست و براي اعدام نكردن هزار دليل هم كافي نيست( با اندكي تغيير و تخلص در جمله معروف كه ميگه براي دوست داشتن و هميشه ماندن تنها يك دليل كافيست ، اما براي رفتن و از ياد بردن هزار دليل هم كافي نيست)
حالا ايني كه گفتم زياد جدي نبود ، يعني بايد مغز خر خورده باشي كه همه چيز رو قضا و قدري بدوني ، اما اون چيزي كه ميبينم و جديدا زياد دست به تجربه اش ميزنم ، تشخيص خلقيات آدمها در اولين نگاه و از روي چهره هاي ظاهريشون هست ، دهنشون رو كه وا كنن كه ديگه هيچي ، شايد در آينده دست به انتشار تعداد زيادي كتاب در همين باب زدم ، انسان خيانتكار ، انسان احمق ، انسان فرزانه ، انسان خبيث ، حيوان!
فكر كنم واسه امشب بسه ، چشم و چالم در آمد


كاش بابا نوئل بودم.... 


زيگزاگ، مستقيم ، كج ، اشكهاش روي گونه هاش حركت ميكرد ، با انگشتام رد اشكهاشو دنبال ميكردم، از خجالت بخار كرده بود و نميخواست اشكهاشو ببينم، با دستم بخارها رو پاك كردم و نگاش ميكردم و به اين فكر ميكردم كه شيشه هاي اين اتوبوس ، تا حالا چقدر تو اين جاده ها گريه كرده؟! جاده هايي كه هيچوقت براش تمومي نداره...
سرمو گذاشتم رو بالشتكِ صندلي ، غرق در ظلمتي كه جاده رو گرفته بود، به صداي باروني گوش ميدادم كه از برخوردش با بدنه و سقف اتوبوس ، سمفوني درست كرده بود، نميدونم از سرما بود يا از صداي سمفوني كه استاد براد پيت بيدار شد ، يه نگاهي به بيرون كرد و گفت مثل اينكه بارون مياد ، منتظر جواب نشد و ادامه داد ، كاش برف بياد ، امسال هنوز يه برف درست و حسابي نيامده ، سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و گفتم آره ، فريدون مشيري يه شعري داره كه هر وقت برف مياد ميخونمش، اما هنوز كه يك برفِ درست و حسابيم نيامده كه بخونمش...
برف نو ، برف نو
سلام ،سلام
بنشين كه خوش نشسته اي بر بام
پاكي آورده اي ، اي اميد سپيد
همه آلودگي است اين ايام..

خنده اي كرد ، سرش رو چسبوند به صندلي و دوباره چشمهاشو بست، منم تو اين فكر بودم كه زودتر برسم خونه و لبي تر كنم ، بدجوري هوس مشروب كرده بودم و تو اون هوا ، مدام تلخيش رو تو ذهنم مزه مزه ميكردم تا تلخي افكارم رو فراموش كنم
وقتي رسيديم هنوز بارون ميامد ، حتي تا سر كوچه هم كه ميرفتم بارون ميامد ، اما بعدش يهو بارونا تبديل شدن به دونه هاي برفي كه تند تند ميامدن و آروم و آروم رو سر و كله ام مينشستن ، اگه سرفه هام و سينه ام بهم اجازه ميدادن يه چند ساعتي زيرِ اون بارش برف وايميستادم ، خوب بود كه خونه هم هيچكي نبود وگرنه مامان 250 مدل جوشونده و دم كردني و آب شلغم و ... به خوردم ميداد كه آروم بگيرم ( از حق نگذريم اينجور موقعها خوب به دادم ميرسه )
لباسامو در آوردم ، يه سري تو آشپزخونه زدم و ديدم مامان برام مرغ درست كرده و گذاشته رو گاز، مرغهارو برداشتم ، بطري مشروب و ليوانم روهم آوردم و لم دادم رو مبل ، اولين جرعه رو كه دادم پايين ، سينه ام سوخت و و گرم شد و سرفه هام قطع شد ، لامصب از صدتا شربت اكسپكتورانت هم قويتره ، تلويزيون رو هم روشن كردم و مشغول ديدن باغ مظفر شدم ، خدا پدر و مادر اين مهران مديري رو بيامرزه ، از ته دل آرزو ميكنم كه هميشه سلامت باشه و دست به سنگ ميزنه طلا بشه ، كاري به محتواي كارهاش ندارم(هرچند كه معتقدم پر محتوا هم هست) ، همينكه با اون ميميك صورتشون و بازي هاي خوبشون براي چند لحظه آدم رو ميخندونن هزاران بار ارزش داره ، توي خوابگاه كه هستيم ، هر شب بچه ها جمع ميشن تو اتاق تلويزيون و 40 ،50 نفري ميشينيم باغ مظفر نگاه ميكنيم و از خنده خرقلت ميزنيم ، پدرسوخته صداي قشنگي هم داره و خوب ميخونه ، نميدونم از مشروبش بود يا از غمي كه تو دلم بود يا سوزي كه تو صداش بود ، فكر كنم همشون دست به دست هم دادن چون يه صحنه وسط برنامه طنز وقتي ميخوند ، نگارا ، نگارا....پقي زدم زير گريه ، اشكم دمِ مشكمه ، مخصوصا وقتي كاتاليزور مشروب بيافته به جونش! تازه تو بيداري كم بود، تو خواب هم تا صبح واسه مرگِ اين و اون گريه ميكردم ، نميدونم چرا همه تو خوابم ميمردن ، ميگن اگه تو خواب ببيني كسي بميره، عمرش طولاني ميشه.
صبح كه از خواب پا شدم و رفتم لب پنجره ديديم چه برفِ سنگيني آمده و همه جا رو سفيد كرده ، اونجا بود كه گفتم ، برفِ نو سلام، بنشين كه خوش نشسته اي بر بام ، پاكي آورده اي اي اميد سپيد....
اين هفته تقريبا همه كلاسهامون تموم شد ، به جز علم اقتصاد و ادبيات كه سه شنبه بايد براش تحقيق ببرم ، چقدر اين مرد دانشمند و پر هست ، كيف ميكني سر كلاسش بشيني و به درسش گوش بدي ، اونقدر گرم و با جذبه درس ميده كه نميتوني ازش چشم برداري ، يه جورايي حس غرور و وطن پرستي رو تو خونت زنده ميكنه ، گاه از عظمت و گاه از شكست و ناكاميهاي ايران و ايراني اشكِ شوق و غم به چشمهات مياره ،اين هفته داشت از زندگي نظامي گنجه اي و اثر ليلي و مجنونش حرف ميزد، وقتي داشت آثارش رو نام ميبرد و اسم خسرو وشيرين رو آورد ، ازش پرسيدم ببخشيد استاد اين فرهاد هم تو همين داستان هست ديگه ، گفت بله ، دوباره پرسيدم ببخشيد استاد اين شيرين بالاخره چي شد ؟ واقعا فرهاد رو ميخواست يا خسرو رو ، گفت حالا ترم بعد داستانش رو كامل براتون ميگم ، شيرين، وقتي كه خسرو رو كشتن و مجبورش كردن كه با پسر خوانده خسرو ازدواج كنه ، خودكشي كرد ، دوباره با خنده پرسيدم استاد بالاخره اصلِ قضيه ، شيرين و فرهاد بود يا خسرو و شيرين ؟! گفت اصلش خسرو و شيرين هست و محور داستان بر اين اساس ميچرخه، دوباره گفتم پس فرهاد چي ؟ شيرين علاقه اي به فرهاد نداشته؟!
اينجا ديگه خودش آچمز موند و خنديد و گفت چرا ، در يك برهه اي از زمان شيرين ، عاشق فرهاد هم بوده ، اونم واسه اينكه حرص خسرو رو در بياره!اينو كه گفت كلاسِ سبيل اندر سبيلمون رفت رو هوا ، بعد ادامه داد كه ، نكته اصلي اينكه در تمام داستانهاي دراماتيك و رومانتيك كهن، در تمام دنيا، عاشق و معشوقِ واقعي بهم نميرسن و قصه با مرگ يكي يا هر دو به پايان ميرسه...
حالا اين هفته بايد براش تحقيقم رو ببرم كه در مورد ضحاك و فردوسي هست و هنوز 3 صفحش رو بيشتر ننوشتم ، ميشه همش رو از روي منابع نوشت اما دوست دارم فكر و قلم خودم در كار باشه و به چشم بياد و متاسفانه چند صباحي هم هست كه فكر و قلمم كاملا قفل كرده ، ديروز كاغذ رو گذاشتم جلوم و 2 ساعت هرچي زور زدم كه بنويسم نتونستم ، دستم نميچرخيه....
از امتحان عربي هم نگم بهتر هست ، چون كاملا به رنگ قهوه اي اسهالي در آمد ، تمام زورم رو زدم كه حداقل 3 نمره بنويسم كه وقتي تقسيم بر 3 ميكنه 1 نمره از توش در بياد، آخه امتحان از 27 نمره بود كه تقسيم بر 3 ميشه و 9 نمره امتحان كل رو داره ، مثل اينكه اگه نتونم يه جورايي باهاش كنار بيام بايد حذفش كنم!
ولي فلسفه رو 18 گرفتم و با استاد براد پيت هم كه رفيق 6 دنگ شدم ، اين هفته برامون كلاس فوق العاده گذاشته بود كه كتاب رو تموم كنه و واسه همين با ما آمد و ساعت 3 نرفت ، تو راه بهش گفتم من چند شدم ؟! كله اي تكون داد و خنديد و گفت حالا باشه ....يعني تو با مايي ، شايدم يعني حالا آخر سر دهنت رو سرويس ميكنم! توي راه به يه پاسگاه رسيديم كه پرچمِ جمهوري اسلامي رو نيمه بر افراشته داشت ، يه دفعه گفت ميدوني فلسفه اين پرچم چيه(حلال زاده است ، خودش همين الان زنگ زد بهم!) گفتم نميدونم والا ولي شنيدم كه شبيه يك آرمِ هندي هست و خميني هم كه اصليتش هندي هست و از اين طرح خوشش آمده ، دوباره زد زير خنده كه عجب بچه اي هستي تو ، نزن اين حرفاتو كه سرت رو به باد ميدي ، بعد گفت كه اين آرمِ وسطش 5 تيكه هست كه همه يك اندازه هست و ميگن كه 5 اصل دين هست ، وسطي يك شمشير هست كه ميگه جمهوري اسلامي با همه ظالمين و مستكبرين در راه خدا ميجنگه ، بالاشم كه تشديد الله هست و به اين معني هست كه حكومت الهي و بر حقي هست ، 3 رنگ پرچم هم ، سبز يعني نماد خاندان امامت و بني هاشم ، سفيد علامت صلح و قرمز علامت جنگ و ستيز با دشمنان خدا و حق و خون شهيدانِ اسلام!...ديگه كلي با هم بحثهاي فلسفي داشتيم و ديدم دِ بيا كپه خودمون هست...
از بيست و پنجم امتحاناتمون شروع ميشه و شايد ايندفعه ديگه تا آخر امتحانات همون دارقوز آباد بمونم ، اگر ابر و باد و مه و خورشيد و فلك بگذارند، اونجا بهتر و بيشتر ميشه خوند، البته بازم اگر اين بچه ها بگذارن و نرن رو اعصابم و تو جاده خاكي نزنن!
موندم اين دانشگاه به هر چيزي شبيه هست به جز دانشگاه ! و همينطور عنصر معلوم الحالي به نام دانشجو به هرچي شبيه هست به جز دانشجو! خدا نكنه 4 نفر دور هم جمع بشن ، اولين و آخرين حرفشون و چه بسا تمام حرفشون چيه؟! دختر!!! و خوب ، ميشه حدس زد و با اطمينان گفت عكس اين قضيه در خانمها هم ثابت هست!!!حالا خوبه ما هيچ كلاس مختلطي نداريم ، اگر داشتيم چي ميشد! خلاصه كه هر كدوم ، از حالا يكي رو نشون كردن و زير و بم طرف رو تا شجره نامه اش در آوردن ، تنها اتاقي كه خنثي هست فكر كنم اتاق ماست ، چون هيچكدوم از بچه ها تو اين باغ نيستن ، اتاق كناريمون 2 تا از بچه ها هستن به اسم سعيد و حميد ، حميد كه عاشقِ زار هست و از حرفهاش ميتركي ، سعيد هم كه يك كمدين بالفطره هست ، به شدت ساده و دوست داشتني و هر 4 روز يكي رو تو خيالش به عقد خودش در مياره ، از همه بدتر اينكه ميان از من مشاوره ميگيرن كه چكار كنيم؟!اين هم از دردسرهاي بابا بزرگ بودن! چند شب پيش كه تو اتاق يكي از بچه ها جمع بوديم ، اينقدر حرف زدن و اين دختر اون دختر گفتن كه يكدفعه داد زدم گفتم اَه ه ه ه بسه ديگه خلم كردين ، حرف ديگه اي ندارين بزنين....
تو جمع بچه ها از همه شبيه تر به خودم، مهرداد هست ، تعجب ميكني از اينكه ميبيني بعضي وقتها ، بعضي آدمها حتي در جزئي ترين اتفاقات و مسائل زندگي شبيه تو هستن و زندگي براتون، مثل يك برنامه يك جور اتفاق افتاده ...به شوخي بهش ميگم ما آينده مون هم بهم گره خورده ، از خطوط كاري كه تو دستت ميبينم ، مثل اينكه يا تو آويزون مني يا من آويزون تو! با براد پيت هم همينجوريم ، نميدونم يك حسي بهم ميگه كه آينده مون مثل يك زنجير بهم وصل هست و مسير روشني رو طي ميكنيم ، در روشني مسير خودم شك ندارم ، چون همينقدر به خودم اعتماد دارم و خودم رو ميشناسم كه بي ريا هستم و هرچه هستم و نيستم همينم و خدايي دارم كه همه جا دست رحمتش همراهمه...
اين هفته وقتي رسيدم دارقوز آباد ، يه آگهي ترحيم هم تو خوابگاه زده بودن ، برادر مسئول خوابگاهمون كه جوون هم بود مرده بود ، وقتي داشتم ميرفتم مراسم ختم برادرش ، بچه ها به شوخي و خنده ميگفتن خيلي دستمال كشي ، جوابشون رو ندادم چون برام مهم نبود كه چطور در موردم فكر ميكنم ، همينقدر خودم رو ميشناسم و برام مهم هست كه وقتي كسي براي وجودم ارزش و احترام قائل هست ، بايد براش ارزش و احترام بگذارم و قدر شناسش باشم و اگر اين فهم رو داشته باشه و داشته باشم ، تا زنده ام در هر موقعيتي ، همراهش باشم و هميشه هم جواب اين محبتهاي صادقانه ام رو گرفتم ، وقتي تو مجلسش حاضر شدم به خدا از گريه هاش دلم كباب شد ، حتما خيلي سخت هست كه برادري كوچكتر از خودت رو از دست بدي ، وقتي از مجلس ميامدم بيرون ، صميمانه بغلش كردم و گفتم خدا بهتون صبر بده ، چند روز بعد كه از كلاس برگشتم و آمدم تو اطاق ديدم يك كارت رو تختم هست كه همين مسئولمون منو براي مراسم هفت برادرش و شام دعوت كرده ، با اين كارش فقط بيشتر از قبل بهم ثابت كرد كه چقدر فهميده و بزرگ منش هست كه توي اين غم بزرگ و اين گرفتاري ، به ياد من بوده و خواسته ازم تشكر كنه ، پنج شنبه تو مراسم هفت برادرش هم شركت كردم و موقع رفتن گفتم ببخشيد كه نميتونم تو مراسم شامتون باشم و مسافرم ، دستم رو محكم فشار داد و گفت اميدوارم تو شادي هات كمك و همراهت باشم...
مرگ شيرين ترين و دلهره آور ترين قسمت زندگي آدمهاست ، وقتي هست كه انسانها رو به ياد كوچكي و گذرا بودن زندگي ميندازه ، وقتي هست كه دلت رو از كينه ها و بد دلي ها خالي ميكنه ، وقتي هست كه آدمها رو به همديگه نزديكتر ميكنه ، اما ديدن مرگ ديگران ، هرچند بدترين انسانها باشن ، اصلا زيبا و خوشايند نيست ، امروز وقتي مراسم اعدام صدام رو ميديدم ، دلم لرزيد ، از انسان بودن خودم متنفر شدم و از اينهمه شقاوت و وحشيگري حالم بهم خورد ، صدام يك ديكتاتور بود ، يك آدمكش ، يك عوضي ، اما انسان بود ، كشتن انسان توسط انسان در شان آدميت نيست ، به خدا نيست ، جواب كينه و نفرت رو با كينه و نفرت دادن چيزي جز حقارت و كوچكي نيست ، جز پشت كردن به آرمانهاي شريف انسانيت نيست ، ديكتا تور ها رو دوست ندارم ، جنايتكارها و شكنجه گرها رو دوست ندارم و دلم ميخواد مجازات بشن و سزاي اعمالشون رو ببينن ، اما مرگ انسان هيچ وقت مجازات درستي نيست ، از امثال خامنه اي ها و مرتضوي ها و ... كه هزاران نفر رو ناجوانمردانه نابود كردن و آزار دادن بدم مياد ، دلم ميخواد گرفتاري و عذابشون رو ببينم، اما هيچوقت دلم نميخواد اينجوري كشته بشن و وحشيانه مردنشون رو به تماشا بنشينم چون در اين صورت فرقي با اونها ندارم...
تولد مسيح شد ، سال نوي ميلادي آمد و زندگي با همه خوبي و بديهاش هنوز ادامه داره ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم عشق ميگذاشتم ، تا صبح لبخند بزنيد و همديگرو در آغوش بكشيد ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم اكسير فراموشي ميگذاشتم كه همه غم و غصه ها و كينه هاتون رو فراموش كنيد....اگر بابا نوئل بودم....كاش بابا نوئل بودم....
پ. ن : ميدوني چرا سيب از درخت افتاد؟! به خاطر تو ، چون تو تنها جاذبه زميني....


من آن شاه سفيدم كه در هجوم مهره هاي سياه ، تنها مانده... 


بالاخره اين مسابقات شطرنج كذايي ديشب تموم شد و تيممون تو 14 تيم ، چهارم شد و منم در قسمت انفرادي ، در بين 73 نفر چهاردهم شدم! بچه ها ميگفتن بوي تباني از تيم اول و دوم مياد ، آخه تيمِ اول خيلي قوي بود و قطعا تيم مقابلش رو ميزد و ما سوم مي شديم اما با اون تيم مساوي كرد و ما چهارم شديم!
حالا كه وقت هست يه توضيحي در مورد تيم و بازيها بدم بد نيست ، توي بازيهاي تيمي ، هر تيم مي تونه 6 تا بازيكن داشته باشه ، كه شاملِ 4 تا بازيكن اصلي و 2 تا ذخيره هست ، سيستم بازيها هم به اين شكل هست كه مثلا 4 تا بازيكنِ تيمِ دارقوز آباد سفلي با 4 تا بازيكن تيمِ دارقوز آباد عليا ، سر چهار تا ميزِ كنار هم ميشينن و بازي ميكنن ، هر برد يك امتياز داره و هر مساوي نيم امتياز و هر تيم به صورت قرعه اي با 5 تا تيم ديگه مسابقه ميده ، ترتيب ميزها هم به اين شكل هست كه تيم ها به ترتيب قدرتِ بازيكنانشون اونها رو روي ميز 1 تا 4 مينشونن و اگر هر نفر توي ميز خودش بيشترين برد رو داشته باشه يك مدال جداگانه داره، مربي تيم ما آمد امسال برعكس رفتار كرد ، يعني خودش و يكي ديگه از بچه ها كه خيلي قوي بودن آمدن نشستن رو ميز 3 و 4 و دوتا ديگه رو كه متوسط بودن گذاشتن ميز 1 و 2 ، دليل اينكار هم اين بود كه تو هر بازي به طور قطعي 2 امتياز رو بگيريم ، براي همين من و يكي از بچه ها توافق كرديم كه ذخيره باشيم و دو تاي ديگه ميز 1 و 2 بشينن ، ذخيره ها هم اگه بخوان تعويض بشن فقط با ميز 3 و 4 ميتونن تعويض بشن و خوب معلومه كه ميز 3 و 4 هم به خاطر قدرت بازيشون هيچوقت تعويض نميشن! اين شد كه عملا من تو بازيهاي تيمي نتونستم بازي كنم و خوب اين به ضرر تيم تموم شد! چون بعد از پايان بازيهاي انفرادي ، بچه ها فهميدن من چه پديده اي هستم و چه حماقتي كردن كه ازم استفاده نكردن !چون كه من بعد از انجام 7 بازي با كسب 4 پيروزي و 1 تساوي و 2 شكست مقام 14 رو كسب كردم و بالاتر از همه بچه هاي تيم ، در قسمت انفرادي قرار گرفتم!
و اما اون تساوي كه گرفتم بيشتر از 10 تا برد ارزش داشت ، بچه ها بعد از اون بازي ، بهم لقب فني ترين و سياستمدار ترين بازيكن رو دادن! آخه وقتي داشتم بازي ميكردم ، همون اوائل بازي در اثر يك اشتباه كاملا احمقانه وزيرم رو از دست دادم ، در بازي شطرنج هم اگه وزيرت رو از دست بدي ، عملا 60 درصد قدرتت رو از دست دادي ، اما من روحيه ام رو نباختم و بازي رو ادامه دادم تا اينكه يه جا واسه اينكه وزير حريف رو بگيرم ، بايد يك مهره رو فدا ميكردم و براش تله ميزاشتم ، اين بود كه وقتي مهره رو گذاشتم جلوي وزيرش بلافاصله گفتم نچ! و كله رو به علامت تاسف تكون دادم ، حريفم لبخندي از روي غرور زد و گفت مثل اينكه خودتم فهميدي چه گندي زدي! همچين كه مهره ام رو زد با صداي بلند خنديدم و گفتم مرسيييي! و بلافاصله وزيرش رو با يك مهره ديگه زدم و بيچاره رفت تو خودش ، اما باز هم بازي دست اون بود ، رسيديم به آخر بازي و من تنها يك شاه سفيد داشتم و اون يك فيل و يك اسب و يك وزيري كه دوباره آورده بود تو بازي ، بله در هجوم مهره هاي سياه تنها مونده بودم ، يكي از خصلتهاي من تو بازي اين هست كه هميشه تا آخرين نفس و تا آخرين لحظه بازي ميكنم ، اگه مطمئن بشم كه بازي رو نميبرم تمام تلاشم رو براي به تساوي كشوندن ميكنم اما خيليهاي ديگه حتي وسط بازي وقتي ميبينن زورشون كم شده ، باخت رو قبول ميكنن ، خلاصه براي پات كردن يا به تساوي كشوندن بازي هم هيچ چيز بهتر از اين نيست كه كاري كني كه حريف تند بازي كنه و زياد فكر نكنه! واسه همين به اينجا كه رسيديم من گفتم ديگه بازيمو رو كاغذ ثبت نميكنم! اونم اشتباه كرد و گفت پس منم ثبت نميكنم ، اشتباه به خاطر اينكه يكي از مزاياي ثبت كردن بازي روي كاغذ اين هست كه با دقت و تمركز بيشتري فكر ميكني، خلاصه من تند تند شاه رو اينور و اونور ميبردم و اونم كيش ميداد تا اينكه يه جا اون كيش نداد و منم توي موقعيتي خودم رو قرار دادم كه هيچ بازي ديگه نداشته باشم و بازي پات بشه ، وقتي كار به اينجا رسيد و نوبت بازي من شد، گفتم خسته نباشي ، حريفم دوباره خنده اي زد و در حالي كه فكر ميكرد حرف من حاكي از قبول شكست هست و برنده شده گفت ، تو هم خسته نباشي و پا شد كه بره بردش رو اعلام كنه ، هنوز درست و حسابي پا نشده بود كه دوباره گفتم بازي مساوي شد!! اينو كه گفتم ، دقيقتر نگاهي به صفحه شطرنج انداخت و آه از نهادش بلند شد و با كف دست زد رو پيشونيش ، خيلي بهم چسبيد ، يك بازي باخته رو به تساوي كشوندم و نيم امتياز گرفتم ، بچه ها ميگفتن ما بيشتر از تو با اين تساوي حال كرديم! بازي آخرم هم همچين بلايي سرم آمد و دو تا مهره از حريف عقب افتادم اما خودم رو نباختم و با همون دو مهره كمتر بازي رو ازش بردم ! واقعا حيف شد كه تو 10 نفر اول و حتي 3 نفر اول قرار نگرفتم چون همه بازيها تو دستم بود و اون 2 تايي رو هم كه باختم و اوني رو كه مساوي كردم فقط به خاطر شتابزدگي و كم دقتي ام بود و كم تجربگيم تو اين سري از مسابقات بود ، براي اولين بارم بود كه تو همچين سطحي مسابقه ميدادم ، براي اولين بارم بود كه به روش سوئيسي بازي ميكردم و باز هم براي اولين بارم بود كه ثبت حركات رو ياد گرفته بودم، ديشب وقتي مراسم اهدا جوائز تموم شد و برگشتيم هتل ، همه بچه ها تو يك اتاق جمع شديم و ميگفتيم و ميخنديديم ، مهدي و نويد تو ميز خودشون كه ميز 3 و 4 بود ، بين بقيه تيم ها اول و دوم شدن ، منم ديشب به مهدي(همون مربي مون) گفتم كه اگه منم تو ميز 3 و 4 بازي ميكردم طلا مياوردم ، مهدي گفت عمرا ، گفتم همين حالا حاضرم سر مدال طلات باهات بازي كنم! اگه باختم بهت پيتزا ميدم ، قبول كرد و نشستيم به بازي كردن ، حالا همه بچه ها هم سر شوخي و خنده منو تشويق ميكردن و طرفداري ام رو ميكردن ، بازي رو ازش باختم! گفتم سر يك پيتزاي ديگه باهات بازي ميكنم! دوباره نشستيم و دوباره باختم! گفتم اينبار سر جمع باهات بازي ميكنم ، شده همه جمع رو پيتزا ميدم ولي امشب ازت ميبرم و مدالت رو ازت مي گيرم و بازي كرديم و ازش بردم! همونجا مدالش رو از گرفتم و كلي هم با بچه ها خنديديم و بچه ها ميگفتن بابا تو تا حالا كجا بودي اگه بهت بازي ميداديم الان حداقل سوم بوديم ، شب با ماشين خودم بردمشون طرقبه و موقعي كه چايي ميخورديم مدال مهدي رو در آوردم و بهش پس دادم ، گفت نه شرط بستيم پيش خودت باشه ، گذاشتم تو جيبش و با خنده و شوخي گفتم همين كه روت كم شد برام بسه ، تو واسه اين مدال عرق ريختي ، اما سال ديگه اين واسه منه!
اين چند روز واقعا به شيش تاييمون خوش گذشت ، همش به شوخي و خنده گذشت و بچه هاي تيم واقعا با هم صميمي بوديم و روز آخر ديگه حسابي با هم رفيق و عياق شده بوديم ، براي 4 تا از بچه ها كه منم جزوشون بودم، اين بازيها با اين سبك و سياق اولين تجربه بود و الحق و النصاف خوب عمل كرديم و مطمئنم سالِ بعدي اگه باشه كولاك ميكنيم.
اين مسابقات واسه من يك پيام ديگه اي هم داشت ، اون هم اين بود كه تنها رمز پيروزي ، صبر و بردباري هست و داشتن اميد تا آخرين لحظه ، وقتي فكرش رو ميكنم كه تو اون لحظه كه تا كيش و مات يك تار مو فاصله داشتم ، چطور روحيه ام رو حفظ كردم و اميدم رو از دست ندادم ، كيف ميكنم و واقعا پاداشم رو هم گرفتم .
زندگي خيلي شبيه شطرنج هست ، با اين تفاوت كه تو زندگي كيش و مات و شكست و برد و باخت نداريم(اگر هم ببريم يا ببازيم به خودمون ميبازيم) تنها و تنها موقعيتهاي سخت و دشوار يا خوب و راحت داريم و تنها راهي هم كه ما رو به سعادت و موقعيتهاي خوب ميرسونه ، داشتن صبر
بردباري و حفظ روحيه ، در موقعيتهاي طاقت فرسا و سخت هست ، كاش مي تونستيم همه جا، در برخورد با مشكلات ، صبورانه و با تفكر عمل كنيم و عجولانه و با شتاب، مهره هاي زندگيمون رو حركت نديم ، كاش هميشه تا آخرين لحظات براي اهدافمون با همه توان بجنگيم و اميد رو از كف نديم...
اين هفته كه نرفتم دارقوز آباد بچه ها زنگ زدن كه حاجي ،رو دست خوردي! از قرار معلوم استاد عربي ازشون امتحان نگرفته و موكول كرده به هفته آينده و در نتيجه پوستم كنده است و بايد يك خروار عربي رو بخونم:(
آخه دولت مقتدر و شكوهمند ساساني چرا از اين اعراب شكست خوردي و مارو به اين روز انداختي ، الان به جاي اينكه ما زبون اونها رو ميخونيم ، اونا بايد زبون مارو ميخوندن ؟!
حقمون هست ! وقتي دين و مذهب حاكميت كشوري رو در دست ميگيره ، به راهي جز فساد و ديكتاتوري نميره ، حالا باز اون موقع قدرت تلفيقي از پادشاه و موبدان زرتشتي بود ولي حالا كه قدرت مطلقا در دست دين و مذهب هست و مثل خوره كشور و مردم رو از درون ميخوره ، وقتي كتاب دو قرن سكوت از عبدالحسين زرين كوب رو ميخوني ، به عنوان يك ايراني دلت ميشكنه و بغض گلوت رو ميگيره وقتي ميبيني ، كشوري با اون عظمت و آبادي به خاطر فسادي كه گريبانش رو ميگيره ، اينقدر سست و ضعيف ميشه كه با حمله مشتي عرب پابرهنه از پا در مياد و شرم آور تر اينكه مردمي به اون درجه از انزجار و نفرت از حكومت وقت ميرسن كه در جنگها به نفع سپاهيان عرب به ايراني ها خيانت ميكنن و باعث شكستهاي پي در پيمون ميشن و اداره مملكتي به اين آبادي رو به كساني ميسپارن كه شعور و سواد مديريتي ندارن، باز خدا پدر و مادر يوناني ها رو بيامرزه كه مردم متمدن و ذاتا مديري بودن و كشورمون رو اينجوري نابود نكردن....امروز ظهر داشتم تلويزيون رو نگاه ميكردم ، يك شيخي رو آورده بودن كه به مناسبت شهادت جوادالائمه حرف بزنه ، ميگفت جواد جان از 7 سالگي به امامت رسيده و خيلي هم سخاوتمند بوده و از معجزات آن حضرت اينكه روي يك نمدي مينشسته و وقتي مردم ميامدن ازش طلب پول ميكردن ، جواد جان دستش رو ميكرده زير نمد و پول در مياورده ، بعد كه از رو نمد پا ميشه ميان نگاه ميكنن ميبينن اونجا هيچي نيست! ( نمد جادويي داشته!) بعد در ادامه ميگفت كه مردم اگر هرجا به مشكلي برخوردن كافي هست بگن يا جوادالائمه و متوسل بشن بهش تا كارشون راه بيافته ، چه خوب هست كه اين فرهنگ در بين مردم ما جا بيافته!! واقعا سخيف تر از اين حرفها هم چيزي ميشه گفت؟!...چه ميدونم والا با اينا چكار بايد كرد ، همينقدر ميدونم كه اگر ديگر كاوه اي قيام نكند، باز اسكندري خواهد آمد!
تو شيش و بش موندم كه انتقالي بگيرم يا نگيرم ، البته فعلا هيچ بهانه اي براي انتقالي ندارم و شامل هيچكدوم از شرايطش نميشم ، اما خودم رو خوب ميشناسم كه اگه اراده كنم هر كار ناممكني رو ممكن ميكنم ، راستيتش دور از خانواده زندگي كردن تجربيات خوبي برات بوجود مياره از طرفي دور از مركز زندگي كردن هم خيلي از امكانات رو ازت ميگيره ، مثلا دلم ميخواد حتما كلاس زبان فرانسه رو برم اما با اين وضعيت نميشه ، از طرفي باز در جاهاي كوچيك تواناييهات بيشتر جلوه پيدا ميكنه و به چشم مياد ، مثل قضيه همين تيم شطرنج كه حالا ميتونم خدايي كنم ، موندم والا ، يه حس دوگانگي هم دارم ، اينجا كه هستم دوست دارم زودتر برم دارقوزآباد و اونجا باشم ، اونجا كه هستم دوست دارم زودتر بيام خونه و اينجا باشم!!!خوابگاه و بچه هاي خوابگاه هم كه برام شدن خانواده دوم ، تعريف از خود نباشه اما بچه ها خيلي دوستم دارن ، انگار يه جوري برادر بزرگشون شدم ، تو هر كاري ميان با من مشورت و صحبت ميكنن ، وقتي فهميدن كه همچين فكري تو سرم هست پريدن سرم كه نبايد بري ، ميگن جميعا دعا ميكنيم كه كارت به هيچ وجه درست نشه! شدم حكايت اون كشتي كه نميدونه به كدوم ساحل ميخواد بره و در نتيجه فعلا باد موافق براش معني نداره....
مدل موهامو از آناناسي به همون حالت قديميش تغيير دادم! به چند علت ، اول اينكه بايد ژل زياد بزنم كه هم حس و حالش رو ندارم و هم ريزش موهام بيشتر ميشه و به سمت كچلي پرواز ميكنم ، هم اينكه هر ننه قمري رو ميبيني اين مدل مو رو زده!اتفاقا امروز رفتم از مغازه دوستم كالباس گرفتم بعد موهامو ديده ميگه اين مدل مو خيلي بيشتر بهت مياد ، سنگين تر نشونت ميده ، حالا نميدونم منو اوسكول كرده يا راست ميگه ، آخه كلا هر وقت ميرم پيشش ميگه آخر تيپي كارت درسته و كلي هندونه زير بغلم ميزنه ، امروز بهش گفتم پس اون مدل مو بهم نميومد ديگه ، چرا تعريف ميكردي مردك؟! گفت نه اون هم بهت مياد اما اين بيشتر بهت مياد ، بعدشم بعضي مدل ها كه مد ميشه چهارتا سليقون تپه هم واسه اينكه احساس كمبود نكنن ميان اين مدلي ميزنن و تو هم كه فكر و كلاست فراتر از اين حرفهاست( فكر كنم باز هندونه كاري ميكرد) حالا يه چيز جالبي هم بگم اونم اينكه اين رفيقم كه الان فراورده هاي گوشتي ميفروشه ليسانس حقوق هست!!!منتهي چون از سربازي فرار كرده و نميره در نتيجه نميتونه كار خودش رو بكنه و زده تو بازار آزاد ، بهش ميگم اگه منم نتونستم وكيل بشم ميام وردست مخ مشتري ها رو به روش حقوقي بزنيم و جيبشون رو خالي كنيم!
امشب شب يلداست ، بلندترين شب سال كه يك دقيقه از شب قبلش طولاني تر هست ، آخرين شب پاييز كه وقت داري جوجه هات رو بشماري ، جاي خيليها امشب كنارم خاليه ، خواهرم ، برادرم و عشقم كه تو اين تاريكي كه اهريمن بر سرمون پهن كرده ، زيباترين و گرما بخش ترين نور ها و روشنايي ها هستن ، به ياد همشون امشب تا خرخره شراب ميخورم و حافظ ميخونم و آرزويي رو ميكنم كه ميگن تو اين شب برآورده ميشه... يه روزي بياد كه همشون تو بغلم باشن...
عاشقانه: دلم برات يه ذره شده...چقدر دلم ميخواست هفته ديگه وقتي اينموقع به دنيا مياي كنارت باشم و محكم تو آغوشم بگيرمت و با همه وجودم ببوسمت:(...
نميخواهم غم تنهايي ام را
و يا حتي شب يلدايي ام را
بكش مثل مسيحا بر صليبم
نميخواهم دم عيسايي ام را


كشتي شكستگانيم، اي باد شرطه برخيز... 


آخ كه چقدر خسته ام ، تن و روح و مغز و همه وجودم خسته است ، خسته شايد واژه مناسبي نباشه ، بايد بگم آش و لاش ، له ، نفله ! بعضي وقتها ديگه اينقدر احساس خستگي و استيصال ميكنم كه ميگم كاش همه ي اين زندگي يه بازي بود و تموم ميشد ، اصلا يه برنامه اي بود كه دكمه آفش رو ميزدي و همه چي تموم ميشد! تموم كه ميگم يعني تموم ها ، يه جور نيستي و عدم واقعي!
مثبت انديشي وعشق ورزيدن به ذرات هستي رو فراموش نكردم ، يعني مسئله اصلا منفي بافي يا مثبت انديشي نيست ، مسئله يه جور احساس شتابزدگي و جا موندن هست ! از چي؟ خودمم نميدونم! مامان ميگه تو چرا اصلا آروم و قرار نداري و يه جا يك دقيقه بند نميشي، مثل مرغ سر كنده شدي ! بيراه نميگه ، يه جورايي آرامش ازم فرار كرده...به اين بايد كم خوراكي و كم خوابي رو هم اضافه كرد كه اگه شدت پيدا كنه ميتونه يك فيل رو از پا دربياره! و از همه مهمتر يك ذهن پريشون و نا منظم كه فرصت بازسازي رو بهت نميده و مثل لشكر مغول هر لحظه ويرونت ميكنه ، شدم جمع اضداد! تجسم عذاب...
بي خيال ، اگه خودم رو كشتي فرض كنم بايد قبول كنم كه براي دريا ساخته شدم، اونم درياهاي طوفاني(بابا تايتانيك بپا به صخره نخوري!)چه ميدونم والا ، اگه با اين لغات هم خودم رو سرگرم نكنم يه كاري دست خودم ميدم ! چرا؟! پنج شنبه كه داشتيم با مهرداد برميگشتيم ، گير داد كه اسم وبلاگت چيه ، آخه دوشنبه ها كه ميرم تو اتوبوس و مثل اسب ميخوابم ميگه ديشب چيكار ميكردي كه اينقدر خمارِ خوابي، منم براي اينكه فكراي بيناموسي نكنه گفتم وبلاگ مينويسم، خلاصه اين هفته گير داد كه اسم وبلاگت چيه و چي مينويسي ، ديگه با توجه به اينكه بچه روشن و هماهنگي هست به همون گفتن تاريخچه وبلاگ نويسي بسنده كردم و چندتا از نوشته هامو هم براش رو كردم و همينجور سر صحبت باز شد و بيشتر با اين جنبه افكار درونيم آشنا شد كه يكاره برداشت گفت منم تو خدمت يه دوستي داشتم خيلي شبيه تو فكر ميكرد و با اين سبكي كه گفتي مينوشت و از آخر خودش رو از بالاي كوه پرت كرد !!!البته ميگفت اون خيلي مخ بود و خيلي نترس كه من هيچ شباهتي بين خودم و دوست خدا بيامرزش در اين زمينه نميبينم!
حالا تصميم گرفتم دو تا دفتر بخرم ، رو جلد يكي بنويسم سپنتاي بدِ منفيِ ، رو جلد يكي هم بنويسم سپنتاي خوبِ مثبت! بعد هر روز تو يكي تا جايي كه ميتونم منفي و سياه و كاراي بدي كه تو اون روز انجام دادم رو بنويسم و تو يكي هم تا جايي كه ميتونم مثبت و سفيد و كاراي خوبِ اون روزم رو بنويسم ، بعد...بعد...آهان بعد آيندگان ميفهمن من چه ديوانه ملستي بودم! خودمم اندكي تخليه ميشم كه نرم خودمو از بالاي كوه پرت كنم!
حالا از همه اينا بگذريم ، حتما از خودت ميپرسي من هنوز اينجا چه غلطي ميكنم كه نرفتم دارقوز آباد! بايد يه فلش بك بزنم ، قبلش يكم از هفته اي كه گذشت بگم..
اين هفته به ميمنت و مباركي، حضرت اجل ، استاد عزت الله انتظامي(( همونِ خداحافظ مسكو)) راهي مكه شد ، رسما آمد يك ساعت خداحافظي كرد و رفت...تو غبارا گم شد...و اينجوري 3 تا كلاسمون اين هفته كويت شد و تشكيل نشد ، استاد افلاطون هم يك امتحاني گرفت عسل! تستي بود، كه همه دوستان با كمك هم ورقه ها رو تحويل داديم ، يكمي هم هنگام تقلب وقتي نگاهمون ميكرد، براش لبخند پرتاب ميكرديم و اون بنده خدا هم ميخنديد و زير سبيلي رد ميكرد ، خانم مجري و استاد عرب هم اين هفته اي كه در اون قرار داريم رو براي امتحان ميان ترم معين كردن كه من به علت معذوريت موجه ، حاضر نميشم! حالا معذوريت چيه عرض ميكنم...اول از همه بگم چه حالي ميده كه انگشت اشاره ات باند پيچي نباشه و راحت بتوني تايپ كني ، بالاخره بازش كردم و بخيه اشم خودم در آوردم ، سر انگشتم يك شكلي درست شده عينهو قاره آفريقا!
چند هفته قبل رفتم تربيت بدني و پرسيدم دانشگاه تيم شطرنج نداره؟! كه از قضا داشت و استاد شطرنج كه يكي از دانشجوها هم هست ازم اسمم رو پرسيد و گفت بيا بازي كنيم و منم در كمال ناباوري شكستش دادم! ناباوري رو بعدا فهميدم كه 3 دست ازش باختم!خلاصه اين جريان گذشت تا اينكه اين هفته مسابقات انتخابي شطرنج رو گذاشتن و من يك بازي رو بردم و براي بازي دوم نتونستم به موقع خودم رو برسونم و 1 ساعت دير رسيدم و از جدول حذف شدم!اما استاد يا همون مربي گفت تورو واسه تيم انتخاب كردم! اين شد كه فورسماژوري يه تيمي 6 نفره تشكيل شد و اين هفته فرستادنمون اينجا براي مسابقات استاني! همه تيم ها كه شامل 10 ، 12 تيم دانشگاهي هستيم رو تو يك مجموعه ورزشي سكني دادن كه بازيها هم همونجا انجام ميشه و شبها هم حتما بايد تو اردو باشيم ، بازي ها از يكشنبه صبح شروع شده ، به اين ترتيب كه بازيها به دو صورت تيمي و انفرادي از 8 صبح شروع ميشه تا 1 ظهر و دوباره از 3 تا 6 عصر و 6 تا 8 شب ، از اونجايي كه نفرات اصلي هر تيمي 4 نفر هست(يا 4 ميز) منو گذاشتن تو ذخيره ها ، ذخيره هم نميشه اسمش رو گذاشت ، آخه به جز دو نفرمون بقيه همه در يك سطح هستيم اما بنا به دلايلي كه همه با هم قبول كرديم و توضيحش وقت ميبره ، من و يكي از بچه ها شديم نفرات 5 و 6، اما در مسابقات انفرادي همه بازي ميكنيم ، تا اينجاي كار از 4 تا بازي انفراديم دوتا رو باختم و دو تا رو بردم ، يكي از باختهام به همون مربيمون بود كه تو اولين قرعه كشي خوردم به پستش( كه از قضا اين هم مردادي هست ) ، اما تجربه شد كه نفر بعدي رو كه قوي تر بود له كردم ! و همانا غرور گريبانم رو گرفت و از نفر بعدي كه بهش ميگفتن گلابي در كمال ناباوري باختم ، راست ميگن چاه مكن بهر كسي اول خودت دوم كسي! آخه براش تو بازي يه تله چيده بودم كه اگه توش ميافتاد پودر ميشد ، اما حواسش بود و خودم تو همون تله افتادم و پودر شدم! عيب نداره بازم تجربه شد ، اينقدر شكست ميخورم تا راه شكست دادن را بياموزم! خداوكيلي ايوالله دارم با اين مغز درب و داغونم بازي ميكنم ...ولي واقعا اين شطرنج بازي شيريني هست ، تنها چيزيه كه براي لحظه هايي ذهنت رو از كار ميندازه و شيرين هم از كار ميندازه...حالا 3 تا بازي ديگه دارم كه اگه همش رو ببرم ميشم 5 امتيازي و به احتمال زياد جزو 10 نفر اول ميشم و ميرم تو تيم استان ، اگه تيممون هم مقام بياره، جدا از مزاياي اصليش، 25 درصد تخفيف شهريه ميخوريم!
خلاصه كه اينجورياست و تا 4 شنبه بازي داريم و اين هفته ديگه كمپلت نميرم دارقوز آباد ، الانم به ضرب و زور تا ساعت 12 از سرپرست تيم اجازه گرفتم كه بيام خونه....بقيه ور زدنهام باشه واسه بعد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com