خواهم آمد... 


روزي
خواهم آمد،
و پيامي خواهم آورد
در رگ ها ، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد:اي سبدهاتان پر خواب!
سيب آوردم ، سيبِ سرخِ خورشيد.
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را ، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: اي شبنم ، شبنم ، شبنم
رهگذر خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش.
روي يل دختركي بي پاست ، دب اكبر را بر گردن او خواهم اويخت.
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچيد.
هرچه ديوار . از جا بر خواهم كند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را ،‌ پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمها را با خورشيد ،
دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
باد بادك ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد
خواهم آمد
سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت...

( سهراب سپهري)



بالاخره عزمم رو جزم كردم و تصميم كبري گرفتم كه امشب ديگه بنويسم ، از وقتي از دارقوز آباد آمدم هي ميگم باشه امشب، شب ميشه ميگم باشه فردا و همينجور روزها ميگذره و عقده نوشتن تو دلم تلنبار ميشه ، ديگه امشب نويسنده ي درونم نهيب زد كه كره خر، پاشو بنويس وگرنه ميتركي! و واقعا هم عنقريب بود كه بتركم! آه اي صفحه كليد ماماني امشب چقدر دستهاي من تورو نوازش خواهند كرد و انگشتانم بر سر فرزندان تو مثل پتك فرو خواهند آمد، پس صبورانه همراه باش كه شب درازي در پيش است، از سخنان و اتفاقاتِ تلنبار شده ي اين روحِ از هم گسيخته ي ، پريشانِ مجنون!
ديگه كم كم احساس ميكنم بمب اتم هستم ، نه ، صبر كنيد ، شكل قارچي هستم كه بعد از انفجار بمب اتم بوجود مياد ، بلند ، وسيع ، سهمگين و زيبا ! البته يكم بهش چاشني كچلي و چشمهاي گود افتاده رو اضافه كنيد ، خوب حالا ترسناك هم شد! حالا هي برين بگين انرژي هسته اي حق مسلم ماست! بعد پس فردا ميشين شكل من كه وجودم به هزاران تكه تقسيم شده و هر تكه بيرحمانه بادبان به سويي افراشته! پوف ، مخم سوت كشيد از اين تشبيه و استعاره و كنايه و مجاز و ايهام و قس علي هذا!
دوهفته قبل بالاخره امتحانات دهشتناك ما به پايان رسيد و اسكلتم رو رسوندم خونه ، يك هفته اي با غذاهاي حسيني! به تجديد قوا مشغول بودم و دوباره شنبه رفتم براي انتخاب واحد و واحدهاي ترم آينده رو انتخاب كردند! در حالي كه هنوز نمره ي 2 درس اعلام نشده و در نهايت هم برگشتم خونه!
لطفا چند ثانيه پيام بازرگاني!
به تركه ميگن علي يارت، ميگه : تيم ما تكميله، علي يار خودتون!
(چرا اينجوري نگام ميكنيد؟ بابا سبك جديد نويسندگي هست، اوم، اسمش چي بود ، آهان ، پسا مدرن فوق رئال در بستر كوبيسم!)
يك هفته قبل از امتحانات من و مهرداد رفتيم دارقور آباد و به حميد و سعيد پيوستيم ، سيد مهدي گفت من همينجا ميمونم چون اينجا بهتر درس ميخونم ، اما ما دوتا رفتيم ، حكايت اون ضرب المثل معروف كه ميگه ، هميشه رفتن رسيدن نيست ولي براي رسيدن بايد رفت!
اونجا كه رسيديم ديديم ما هستيم و يك خوابگاه ! متروك و خلوت و ساكت ، مثل فيلمهاي وسترن ، يك مكان وسط كوير و خورشيد سوزان و وزش باد ( يكم آهنگ خوب ، بد ، زشت هم بهش اضافه كنيد)ميخواستيم درس بخونيم ديگه؟! اما كي ورق بازي ميكرد ، شوخي و خنده و جنگولك بازي ميكرد؟!خرِ خراطي ميكرد ، شترِ نمد مالي ميكرد ، بزِ بزازي ميكرد ، كلاغه خبر چيني ميكرد...( ببخشيد كانال عوض شد) آره خلاصه ، تا قبل از شروع امتحانات هر كاري كرديم جز درس خوندن ، البته يك كتاب مدني دستم بود كه يك هفته فقط اونو ميخوندم ، روزي 10 صفحه ! يك درس يك واحدي! واسه امتحان اولي كه مدني هم بود همه پشت سر من جا رزور كرده بودن!ميگفتن حاجي از وقتي آمده فقط مدني ميخونه! با خودم گفتم آدم امتحان اوليش رو خوب بده و با روحيه عالي بقيه امتحانها رو خراب كنه ، بهتر از اين هست كه امتحان اولي رو خراب كنه و با روحيه خراب ، بقيه امتحانها رو دوباره خراب كنه!(من مرده ي اين استدلالهاي كهكشانيت هستم پسر!)
حالا نامردها برنامه امتحانها رو هم توپ بسته بودن! يعني پشت سر هم ، روزي يك امتحان! ميگم شانس آورديم مدير گروهمون از فرانسه دكترا و نشان لژيون دونورو درجه 3 داره وگرنه كه بايد روزي 3 تا امتحان ميداديم! خلاصه كه وضعيتي بود ديدني، پايه ثابت نمازخونه و سالن مطالعه ي خوابگاه ، بچه هاي حقوق بودن ، كلا خوابمون در شبانه روز شده بود 4 ، 5 ساعت ، اونم از 2 تا 6 بعد از ظهر ! شبها به زور چايي و قهوه و پس گردني تا صبح مينشستيم پايه كتابها ، من تازه فهميدم لذتي كه در گروهي خوندن هست در انفرادي خوندن نيست ، چرا؟! چون مخصوصا براي رشته ما اينقدر بحث و سوال پيش مياد كه اگه به مشورت و گفتگو نگذاريم هيچي نميفهميم‌، براي مثال واسه همين مدني من شده بودم استاد يار! هركي هرجا لنگ مطلب ميشد ، قلابشو گير ميداد به من كه حاجي اين منظورش چي هست! بعد به بچه ها پيشنهاد دادم كه از ترم آينده ، همون يك ماه اول اينجوري بخونيم و تمام سوالات رو بندازيم گردن اساتيد و حسابي بچلونيمش ، البته قشر دانشجو جماعت و كلا قشر درس خون مملكت از اين حرفها زياد ميزنن، درسها هميشه ميمونه واسه شب آخر و هر بار هم آدم با خودش عهد و پيمان ميبنده كه از دفعه بعد سفت و سنگين بخونه كه اينجوري تو گل نمونه...
امتحان اول كه همون مدني بود رو با روحيه غير قابل تصور رفتيم جلو و شاخ گاو رو شكونديم ، تو سالن امتحانات رفتم اون جلوي جلو نشستم ، به ياد رز تو تايتانيك افتادم كه رفت رو نوك عرشه وايستاد و ميخواست خودشو پرت كنه پايين! در كمتر از نيم ساعت به تمام سوالات جواب دادم و بقيه زمان رو نشستم كه مهرداد به كمك نيروهاي غيبي ورقه اش رو پر كنه كه كرد! ...
فرداي اون روز يكي از تلخ ترين صحنه هاي زندگيم رو شاهد بودم ، هنوز وقتي به يادش ميافتم دست و پام شل ميشه ، سر صبح تو اتاق نشسته بوديم و داشتيم با بچه ها حرف ميزديم ، جواد رفته بود تو كتابخونه كه درس بخونه ، مشغول حرف زدن بوديم كه جواد آمد تو اتاق ، ديديم رنگش سفيد شده و مثل آدمهاي سرگشته داره با خودش حرف ميزنه و لباسهاشو در مياره ، طبق معمول بچه ها زدن به شوخي و خنده كه ماشا الله بدن ، جواد بازو بگير ، زير بغل و... ديدم اصلا جواد اينجا نيست ، گفتم جواد چي شده ؟ كجا ميخواي بري؟ يواش و نصفه نصفه گفت پسرخاله هام آمدن دنبالم و ميگن داداشم تصادف كرده! از اتاق آمدم بيرون و رفتم دم در خوابگاه ، ديدم 2 نفر سياه پوش وايستادن ، رفتم جلوتر گفتم شما پسرخاله هاي جوادين؟ چي شده؟ يكيشون منو كشيد كنار و گفت داداشش ديشب با ماشين تصادف كرده و فوت شده ، بهش چيزي نگين ، ما بهش گفتيم تو بيمارستان هست...
وقتي جواد رفت ، ما فقط چند دقيقه مات و مبهوت مونده بوديم و بهم نگاه ميكرديم ، هيچ جوري نميشه اون لحظات رو توصيف كرد...روز بعد ، وقتي امتحان داديم ، چند تا از بچه ها جمع شديم و رفتيم شهرستاني كه جواد زندگي ميكنه و در نزديكي دارقوز آباد هست ...وقتي وارد مسجد شديم ديدم جواد مثل ابر بهار گريه ميكنه ، يكي يكي بغلش كرديم ، بوسيديمش و رفتيم نشستيم ، وقتي گريه هاي جواد و پدرش رو ميديدم ، جيگرم ميسوخت ، همه بچه ها همينجور بودن ، برادرش چند سال از خودش بزرگتر بود ، عين برادر من! ...راست ميگن وقتي غم سنگيني مياد سراغت ميشكني و كمر خم ميكني ، فكر نميكردي كسي كه ميبيني جواد هست ، تمام اون هيكل و بدن تو چشمات، ريز و كوچولو و شكسته ديده ميشد...
غروب كه شد ، همه بچه ها پكر و ناراحت سوار اتوبوس شديم كه برگرديم ، شوفر از هممون نفري 100 تومن بيشتر كرايه گرفت ، مادر خرج هم من بودم، گفتم آقا ما همين مسير رو با 400 آمديم ، چرا برگشتن داري 500 ميگيري ، يه چند تا دليل گفت و رفت...حالا تعدادمون هم 7 نفر بود ، ديدم چند نفر ديگه هم تو اتوبوس صداي اعتراضشون بلند شد ، به بچه ها گفتم ، خاك بر سرمون ما مثلا پس فردا ميخواييم وكيل بشيم اما حق امروزمون رو نميتونيم بگيريم ، يالا از چي ميترسين ، تعدادمون هم كه زياد هست ، سر بزاريم به قال! اينو كه گفتم انگار بلا گفتم ، همه با هم شروع كرديم به داد و قال كه چه وضعشه چرا زياد گرفتي ، شوفر آمد عقب گفت نرخش همينه ، سعيد كه شير شده بود گفت باشه ايرادي نداره ، به اولين پليس راهي كه رسيديم ميريم پايين نرخ رو ميپرسيم ، و اين حرف مثل ضربه آخر بود براي شوفر! رفت جلوي اتوبوس با پولها برگشت و اضافي پول همه رو داد... به پليس راه كه رسيديم ، شوفر رفت ساعت زد و برگشت ، بعد قيافه مظلوم و حق به جانبي گرفت و گفت : كسي ديگه از ما طلب نداره؟! حلال و حروم درسته؟!
سعيد زد زير خنده و تو جمع خودمون گفت : بچه ها يارو مثل اينكه حسابي استحاله شده و وجدانش بيدار شده...
خداييش خيلي كيف داد ، چقدر گرفتن حق شيرينه!
شب كه رسيديم دارقوز آباد ، حميد رو دوره كرديم كه بايد امشب تولد بگيري ، اونم يه 7 ، 8 تا كيك گرفت و رفتيم خوابگاه ، آخر شب بساطي راه انداختيم ، كيك هارو چيديم، واسه حميد كلاه بوقي درست كرديم و سعيد رو شكل دختر ها در آورديم و بزن و برقص و دلقك بازي در آورديم ، راست ميگن فاصله غم و شادي از يه تار مو هم كمتره...خلاصه كه شب به ياد موندني بود.
پس فرداش با استاد براد پيت امتحان داشتيم ، به جواد زنگ زدم كه حتما خودت رو به امتحان برسون و فقط سر جلسه حاضري بخور ، نمره ات رو من ميگيرم ، از اونورم رفتم پيش براد و گفتم قضيه اينجوريه يه حالي به اين دوستمون بده ، اونم مرام گذاشت و گفت باشه(بهش 12 داد)...
شنيدي ميگن بابا آمد ،بابا با نان آمد، يه وقتي ديديم فردا شب بچه ها ميگن جواد آمد ،جواد با غذا آمد، جواد با مرغ آمد! طفلكي واسه اينكه از خجالت بچه ها در بياد براي همه بچه هاي رشته مون غذا آورده بود ، واسه خوابگاهي جماعت هم شامِ مرغ در حكم روياست ، غذا رو خورديم و فاتحه رو فرستاديم و رفتيم تو سالن مطالعه ، اما جواد گرفت خوابيد...ساعت 3 يا 4 صبح بود كه با مهدي رفتيم تو اتاق كه يه چيزي بخوريم ، ديدم جواد تو خواب داره هق هق ميكنه و گريه ميكنه ، بيدارش كرديم يكم بهش آب داديم و باهاش حرف زديم و رفتيم ...دقيقا ميدونستم و ميدونم چه حسي داشت ، اينجور موقعها آدم تو جمع هم كه باشه تو اين دنيا نيست ، برزخ وحشتناكيه ، مخصوصا اگر تنها باشي ، يه روز به بهانه ظرف شستن بردمش تو آشپزخونه و سر صحبت رو باهاش باز كردم ، مشغول ظرف شستن بوديم كه گفتم جواد ، روزي چند بار به داداشت فكر ميكني ؟ قيافه اش رفت تو هم و گفت نميدونم ، حسابش رو ندارم ، گفتم ميدونم چه وضعيتي داري ، بعضي وقتها يهو مياد تو ذهنت ، تمام خاطراتي كه باهاش داشتي و ميبيني برادري كه تا ديروز بود ديگه نيست ، چشماي اون اشكي شده بود و يه بغضيم گلوي منو فشار ميداد ، نميخواستم از اين حرفهاي كليشه اي صد من يه غاز بزنم كه درد آدم رو بيشتر ميكنه ، بغضم رو قورت دادم و گفتم سعي كن كمتر تنها بموني ، با بچه ها باش و به واقعيتي كه برادري ديگه وجود نداره فكر نكن و.... نميدونم تاثير حرفهاي من بود يا چيز ديگه ، ولي جواد تقريبا شده بود مثل قبل ، هرچند آخر شبها وقتي ميرفت بيرون و برميگشت بوي سيگارميداد! ...آدم تا جنس بعضي از دردها رو لمس نكرده باشه ، درد بقيه رو درك نميكنه ، تو تمام اين مدت اگر بيشتر از جواد درد نكشيدم ، كمتر هم نكشيدم ، هر وقت خنده هاش رو ميديدم ، من به جاي اون ياد برادرش ميافتادم ، ياد زندگي كه اينقدر زود فراموشت ميكنه و هميشه در جريانه و اگر بخواي مقابلش بيايستي فقط بايد خودت رو بكشي يا منزوي بشي كه آخر اون هم معلومه...
حالا جواد برادرش مرد و تكليفش با غمش معلومه ، اما يكي مثل من برادرش زنده است و ديگه برات وجود نداره! هفته قبل حسابي زديم به تيپ و تار هم ، جزء معدود دفعاتي بود كه با كسي اينقدر تند شدم و اينقدر تحقيرش كردم ، اونم كسي كه برام عزيز باشه ، خودش شروع كرد ، منم هرچي گفت دوتا گذاشتم روش و تحويلش دادم ، از عمد تحقيرش كردم كه شايد خونش به جوش بياد و خودمم براي زندگيم بي غيرت نشم! هر سوزني كه بهش زدم انگار يك دشنه هم تو قلب خودم فرو ميكردن ، ديگه نميدونم چي درسته و چي غلطه ولي با خودم ميگم اگر قرار هست آدم اشتباهي مرتكب بشه چرا اشتباهات قديم رو تكرار كنه و اشتباهات جديد رو تجربه نكنه ، اگر اين كارم اشتباه بود لا اقل تا حالا تجربه نكرده بودمش ، صاف و پوست كنده آخرش گفتم تو برام مردي ، سر قبرتم نميام چون فاتحه ات رو پيشكي برات فرستادم و اونم يه همچين چيزي نثارم كرد ، دور كه بوديم دورتر شديم ،هرچند از اون روز غمهام دوبرابر شده اما دعا ميكنم به قيمت افاقه كردن واسه دوتاييمون باشه
خاطره جونم ، اينجاش واسه توهست ، ميشه خواهش كنم تو تنهاش نزاري و محبت هاتو بهش كم نكني؟ تو صبر و تحملت از ما بيشتره ، تلخياشو تحمل كن ، نزار فكر كنه تنهاست.
دوتا داداش هستن كه باهام دوستن ، علي و حسن ، اينا چند تا خواهر زاده دارن ، علي واسشون خوبه هست و حسن واسشون بده ، جالب اينجاست كه خودشون توافق كردن كه كي بده باشه كي خوبه ، يكي باهاشون بازي ميكنه و ناز و نوازشششون ميكنه ، اون يكي سختگيري ميكنه و درس و مشقشونو چك ميكنه و پس گردني ميزنه ، ميگن اينجوري تعادل برقرار ميشه ، حالا كه من واسه داداشمون شدم بده تو واسش بشو خوبه ، شايد دري به تخته خورد و فرجي شد:)
از درس و امتحان به كجا كشيده شديم!
آره خلاصه ما امتحانات رو در كمال تعجب هي خوب داديم ، البته از حق نگذريم استادا هم بهم خوب دادن! استاد فلسفه داد 17 ، براد پيت داد 18 ، استاد مسلم ادبيات داد 18 ، درسهاي استاد انتظامي روهم در كمال تعجب بالا گرفتم 16 و 15 و 13، بچه ها ميگن تو چرا نمره هات از ما بيشتر شده در حالي كه كمتر خوندي ، تو با اين اساتيد چه سر و سري داري ، مهره مار داري؟! ورد ميخوني ؟ چي بگم آخه ، بعضي وقتها بعضي آدمها واقعا محبتشون به دلت ميشينه و به دلشون ميشيني ، مثلا همين استاد ادبيات ، واسه خودش دكترا داره ولي اينقدر لوطي و خاكي هست كه كيف ميكني ، اونروزي رفتم تو اتاقش كه نمره ام رو بپرسم ، از جاش بلند شد ، صميمانه دست داد و شروع كرد به دنبال نمره ها گشتن ، گفتم استاد مزاحم نميشم ، بعدا ميرم از دايره امتحانات ميگيرم ، گفت نه بشين برات پيدا ميكنم ، بعد هم نمره ام رو گفت و يه آفرين هم بهمون چسبوند و ولمون كرد ، خوب با يه همچين آدم نازنيني چيكار بايد كرد ، حالا ترم بعد يه 3 واحدي شيرين با اين برداشتم يه 3 واحدي شيرين ترم با براد پيت !
در عوض حالا هر كار بكني اون استاد عربي رو نميتوني تحمل كني ، چميدونم شايد به دل هم ننشستيم ، واسه همين مجبور شدم تا كار دستم نداده بود حذفش كنم! بله حذفش كردم! اينقدر صبر ميكنم كه با يكي ديگه ارائه بشه ، حتي اگه موهام شد رنگ دندونام!
مهرداد كه بهم ميگه تو ستاره داري! منظورش بخت و اقبال هست ، والا از شما چه پنهون جديدا يه ستاره تو آسمون پيدا كردم به همه نشون ميدم ميگم اون ستاره منه ، شكل يك بادبادك هست ، فكر كنم همين دب اصغر اينا باشه! حالا اين حرفيم كه مهرداد ميزنه قضيه داره...
اين مهرداد يه كاپشني داره كه خوراك تقلب هست ، به شوخي ميگه سفارش دادم واسم بدوزن، واسه هر امتحاني اين كاپشنشو پر از تقلب ميكرد و صاف پشت سر منم مينشست كه ورقش دو قبضه بشه و يه كمكي هم به ما بكنه! روزاي آخر سر جلسه امتحان ديدم مراقب آمد و تقلباشو گرفت ، خوشم آمد اينم داد و قال نكرد و به التماس و خواهش نيافتاد ، مثل مرد بلند شد رفت بيرون ، حالا صبحش من به دلم بد افتاده بود گفتم آقا امروز خيلي احتياط كنيد ، از قضا مراقبي هم كه ازش تقلب رو گرفت خيلي سگ هست ، يعني ميگم سگ يه چيزي تو مايه هاي سگ آقاي پتيول ، ول كن نيست لامصب ، چند روزي با مهرداد اين در و اون در زديم كه ببينيم چكار ميشه كرد كه زد و اصلا باباي مهرداد با اين مراقبه رفيق در آمد و قضيه ماست مالي شد ، حالا اين وسط من چكاره ام؟ هيچ كاره ! اما مهرداد بند كرده كه من اينقدر خوش شانس نبودم ، از وقتي با تو ميگردم شانسم بيدار شده:)))
يه چيز ديگه هم بگم بخندي ، لقب جديد من آقاي سيفون هست!
يه روز رفتم دستشويي ، بعد از قضاي حاجت ، سيفون رو كشيدم ، يكدفعه ديدم يكي از توي توالت بغلي صدام زد(حميد بود) ، گفتم جان ، گفت ميدونستم تويي، گفتم چطور مگه ؟ گفت تنها كسي كه تو اين خوابگاه سيفون ميكشه تويي:)))
واقعا برام جالب هست ، جديدا به اين نتيجه رسيدم كه آدمها صد در صد عوض بشو نيستن! يعني با 70 درصد خلق و خوي مشخص به دنيا ميان ، حالا هي ماركسيستها بچسبونن به عامل اراده و محيط و اقتصاد ، اين چيزا فقط عامل تشديد كننده يا تضعيف كننده هست وگرنه يكي كه با يك خلق و خو دنيا آمد(شايد بهتر بگم عامل ژن) و بزرگ شد به ضرب و زوركه چه عرض كنم به ناز و نوازشم نميشه عوضش كرد ، البته منكر اراده نميشم ، اگر طرف اراده پولادي داشته باشه و سرش به سنگ بخوره و بخواد ميتونه ، كه اونم يك در بيليون هست!
بچه ها بهم ميگن تو طرفدار دكتر لومبروزو هستي! دكتر لومبروزو يك ايتاليايي بود كه يك كتاب به نام انسان جنايتكار نوشت و تو اون اوصاف ظاهري يك مجرم رو به تصوير كشيد ، از طرفداران مكتبش چند نفر ديگه هم بودن كه به تعاريف حالت خطرناك و مجرم و ... پرداختن ، فصل مشترك همه شون اين بود كه جرم و مجرم تا حدود زيادي از حالت ارادي خارج هستن ، همين نظريات بعدها به شكل وسيعترش توسط نازي ها مطرح شد و قضيه اصلاح نژادي از همون جا شكل گرفت ، حالا چرا بچه ها بهم اين حرف رو زدن؟ واسه اينكه يه روز بحث سر مجازات اعدام سر گرفت كه همه موافق بودن اما من مخالف بودم! گفتم مجرم يا خودش از اول مجرم بوده يا جامعه مجرمش كرده! در هر صورت با صدور حكم اعدام كلي ، فقط اونهايي كه بي گناه هستن ، بي جهت كشته ميشن ، مثلا يكي ميخواد بهش تجاوز بشه ، ميزنه يكي رو ميكشه (مخصوصا اين قضيه براي زنان صادق هست) بعد اينو ميزنن اعدام ميكنن ، خوب اين بايد چيكار ميكرد ؟! مسخره تر از اون ، اين پرونده هست كه ميگم ، يك پسري رو يكي مرتب بهش تجاوز ميكرده ، يه روز اين پسره فرار ميكنه ، يارو هم ميافته دنبالش ، پسر به پرچين باغ كه ميرسه ميتونسته فرار كنه اما واميسته و در اثر نزاع طرف رو ميكشه، حالا دادگاه اسلامي ميگه اين پسر چرا وايستاد! بايد در ميرفت! حالا حكمش اعدام هست! آخه اين چه قوانين تخمي هست؟! لپ مطلب قانون اسلامي اينو ميگه كه براي اعدام كردن يك دليل كافيست و براي اعدام نكردن هزار دليل هم كافي نيست( با اندكي تغيير و تخلص در جمله معروف كه ميگه براي دوست داشتن و هميشه ماندن تنها يك دليل كافيست ، اما براي رفتن و از ياد بردن هزار دليل هم كافي نيست)
حالا ايني كه گفتم زياد جدي نبود ، يعني بايد مغز خر خورده باشي كه همه چيز رو قضا و قدري بدوني ، اما اون چيزي كه ميبينم و جديدا زياد دست به تجربه اش ميزنم ، تشخيص خلقيات آدمها در اولين نگاه و از روي چهره هاي ظاهريشون هست ، دهنشون رو كه وا كنن كه ديگه هيچي ، شايد در آينده دست به انتشار تعداد زيادي كتاب در همين باب زدم ، انسان خيانتكار ، انسان احمق ، انسان فرزانه ، انسان خبيث ، حيوان!
فكر كنم واسه امشب بسه ، چشم و چالم در آمد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com