بید مجنون 


دیشب عجیب هوس سینما زده بود به سرم ، اونم هوس دیدن فیلم بید مجنون ، تنها حضور پرویز پرستویی به عنوان بازیگر و مجید مجیدی به عنوان کارگردان کافی بود تا وسوسه دیدن یک فیلم ناب رو در آدم بوجود بیاره ، پس اول مثل بچه های خوب نشستم در تنهایی انبوه ظرفهای دم ظرفشویی رو شستم و بعد هم زنگ زدم به حاج سعید ، گفتم حاجی میخوام برم سینما و تنهایی هم بهم نمیچسبه ، میای بریم ؟!حاج سعید هم گفت لبیک حاجی
رفتم دنبال سعید و از اونجا هم راهی سینما هویزه شدیم ، تو راه به سعید گفتم الان میبرمت یک فیلم تکون دهدنده ببینی ، گفت مگه تو دیدیش ؟1 گفتم نه اما حدس میزنم از اون فیلمهایی باشه که اگه ببینی و اهل فکر باشی یه چند روزی یا حداقل چند ساعتی تو رو با خودت درگیر میکنه ، فیلمهایی که مجید مجیدی کارگردانی میکنه تقریبا مشخص هست ، جریان لطیفی از حضور خدا ، خدایی دلچسب و جریانی از عرفان ساده فهم در اون هست ، به اضافه کلی کنایه و ایهام ، پرویز پرستویی هم که مشخصه دیگه چیکارست ، بازیگری که نمیشه حدس زد بازی بعدیش چطوری هست ، کلیشه نیست ، همیشه سیال هست ، یه بار میتونه اشکت رو در بیاره یه جا میتونه بخندونتت و یه جا ببرتت تو فکر ، میتونه دزد باشه عارف باشه دیوانه باشه رزمنده باشه قصاب باشه و.....
خلاصه با این تفاصیل وارد سینما شدیم و محکم چسبیدیم به صندلیهامون ، اما متاسفانه به علت وجود باندهای آشغال سینما و خش خش جلد چیپس و پفک و تخمه و بقیه کوفت و زهرمار هایی که مردم میل میکردن اون اوایل فیلم صدا رو به زور میشنیدم و تشخیص میدادم ، آخه یکی نیست بگه آمدین فیلم نگاه کنین یا فوتبال ، خوب اول اون شکم صاب مردتون رو سیر کنید بعد بیایین فیلم نگاه کنید ، اگر من وزیر ارشاد میشدم اولین کاری که میکردم این بود که ورود هر نوع خوراکی رو به سالن سینما ممنوع میکردم ، به اضافه اینکه میگفتم بچه های زیر 9 سال رو به هیچ سینمایی راه ندن مگر برای فیلمهایی که مختص کودکان ساخته میشه و به اضافه اینکه از ورود عشاق به سالن سینما ممانعت به عمل میآوردم! خدا رو شکر البته اینبار دو تا کبوتر عاشق جلوی من ننشسته بودن که هی سرشون رو بزارن رو شونه هم و کارهای دیگه بکنن و که ما هی مجبور بشیم گردنمون رو بکشیم به بالا و چپ و راست
فیلم با یک صحنه تاریک شروع میشد که پرویز پرستویی در پس زمینش مشغول صحبت بود ، بلافاصله فهمیدم باز یکی کور هست ، اونم کسی نیست جز پرویز پرستویی ، صحنه بعد با صدای یه دختر بچه شروع شد که بلافاصله تن صداش منو یاد آوا کوچولو انداخت ، همونجور شیرین و نوک زبونی ، دختر بچه دو تا چوب رو که یکی بزرگ بود و یکی کوچیک تو یک جوی کوچیک ول کرد و به باباش که پرویز پرستویی باشه گفت که بابا مسابقه ، کوچیکه منم بزرگه تویی ، پرویز پرستویی هم در اون سر جوی ، دستش رو تو آب کرده بود تا اولین چوبی رو که میرسه بگیره ، چوبی که نماد پرستویی بود اول جلو افتاد ، اما یکدفعه وسط جوی بین سنگها گیر کرد و چوب کوچیکه به راهش ادامه داد و اول شد ، دختر کوچیکه با خوشحالی دوید و پرید تو بغل پرستویی و گفت اخ جون بابا من اول شدم و پرستویی پرسید پس من چی شدم ، دخترش گفت تو وسط جوی گیر کردی ، از چشمهای پرستویی به علت سوزش اشک میریخت و دخترش میگفت بابایی حالا اول نشدی که گریه نداره!
با این پلان اولیه به خوبی میشد فهمید که پرستویی در وسط فیلم گیر میکنه و با خودش درگیری پیدا میکنه و به نوعی راهش رو گم میکنه که با فهمیدن اینکه اسمش در فیلم یوسف هست هم این گمان بیشتر قوت گرفت که اینم مثل یوسف دور میافته و در انتها باز میگرده و به اصل خودش بر میگرده
همسر یوسف یا همون پرستویی ، رویا تیموریان هست ، با همون چهره ثابت و همیشگی و به نوعی کلیشه ایش که همیشه با چهره اش و بازیش ، یه زن ساکت و صبور و مغرور و با گذشت رو به ذهن تماشاچی میاره ، در همون صحنه های ابتدایی نشون میده که رویا تیموریان که در فیلم هم اسمش رویا هست ، مشغول تایپ کردن حرفهای یوسف با خط بریل هست ، و وقتی تمام میشه به یوسف میگه مشقای تورو هم نوشتم و تموم شد و یوسف در جواب میگه فرشته های خدا روی زمین هم پیدا میشن یا یه همچین چیزی ، اون دیالوگش دقیقا یادم نیست
یوسف یه استاد ادبیات دانشگاه هست که به نوعی به خاطر عشق بسیار به مولانا و شمس ، عارف هم محسوب میشه و در عین حال آدم کوری هست که از 6 سالگی کور شده و یه تومور مغزی هم تو سرش داره و اینقدر با این کوری انس گرفته و رازی هست که در همون ابتدای فیلم میگه به همین چهارتا درخت تو حیاطم قناعت کردم و فکر میکنم اینجا تکه ای از بهشت هست ، به فکرم رسید که اینجا یوسف مثل اینکه قراره نقش حوا رو هم بازی کنه ، به نوعی این دو قضیه با هم شباهت دارن ، حوا با اینکه در بهشت بود و با آدم خوش بودن در وسوسه خوردن سیب یا گندم بودن که به نوعی میشه از اون سیب یا گندم به عنوان آگاهی و دانش یاد کرد که خدا ، آدم و حوا رو از اون منع میکنه ، اینجا هم کوری یوسف به نوعی بودن در بهشت و دنیایی درونی هست که به گونه ای از آلودگی های دنیای مردمان بینا به دور هست و یوسف هم مثل حوا در وسوسه رسیدن به بینایی یا کشف دنیایی دیگه میافته
در همون ابتدای فیلم برای برداشتن تومور از مغز یوسف ، میخوان اون رو به فرانسه بفرستن ، یوسف شب قبل از سفر مشغول نوشتن میشه و مینویسه ، خدایا امشب میخوام باهات صحبت کنم ، ازت میخوام فرصت زندگی دوباره رو به من بدی ، نعمت بینایی رو که از من گرفتی ، نعمت زندگی رو از من نگیر ، بگذار به پیش زن و بچه ام برگردم ، خدایا اخه شکایت تورو باید به کی ببرم......و بعد از اتمام نامه اون رو تا میکنه و اون رو بین صفحات کتاب مثنوی معنوی مولوی میزاره و اونم تو یک کیف میگذاره
یوسف رو به فرانسه میبرن و تومور رو از مغزش در میارن ، اونجا دکترها متوجه میشن که میتونن بینایی رو به یوسف برگردونن ، اونجا دوباره یوسف مشغول نوشتن برای خدا میشه ، میگه خدایا بینایی رو به من برگردون ، باور کن من برعکس خیلی ها قدر این روشنایی رو میدونم ، روشنایی رو به من بده که تا آخرش با تو باشم
در فرانسه یوسف یک دوست پیدا میکنه به نام مرتضی که اونم یک ترکش تو سرش هست و به ندرت داره کور میشه ، مرتضی یوسف رو با خودش میبره داخل باغی که در بیمارستان هست تا به صدای پرنده ها گوش بدن ، یوسف از مرتضی میپرسه اینجا درخت بید مجنون هم هست ؟!مرتضی میگه چرا ؟! یوسف میگه اخه درخت بید مجنون برای من شانس میاره ، وقتی بچه بودم نهال یه درخت بید مجنون رو کاشتم که با من بزرگ شد اما یه وقتی فهمیدم اون از من خیلی بزرگتر شده.....مرتضی یوسف رو میبره کنار یک درخت بید مجنون و با هم عکس میگیرن و روز بعد مرتضی به ایران بر میگرده اما یوسف میمونه تا چشمهاش رو عمل کنه
چشمهای یوسف رو عمل میکنن و بعد از گذشت یک ماه بهش میگن فردا صبح چشمات رو باز میکنیم ، یوسف دوباره شب قبل از اون روزی که باید چشمهاش رو باز کنن به خدا نامه مینویسه ، مینویسه فردا چشمهای منو باز میکنن، یعنی میبینم ،نمیبینم، میبینم......بین همین حرفها وسوسه میشه تا باند چشمهاش رو یاز کنه و باز میکنه و متوجه میشه که میبینه ، از روی تخت میاد پایین و میره کنار پنجره ، کنار پنجره روی کرکره ، مورچه ای رو میبینه که غذایی به دهن داره و مشغول رفتن روی یک خط مستقیم هست ، مورچه روی یک خط روشن حرکت میکنه، وارد یک سیاهی میشه و دوباره وارد روشنایی میشه ، اینجا میشد فهمید که مورچه خود یوسف هست و یوسف در نقش خدا داره مشاهده میکنه که یوسف در روشنایی هست ، به تاریکی فرو میره و دوباره در آخر وارد روشنایی میشه
یوسف به ایران بر میگرده ، در فرودگاه برای اولین بار خیل عظیمی از آدمها رو میبینه که به استقبالش اومدن ، در بین اون چهره ها به دنبال زنش میگرده ، به دنبال همون فرشته ایی که ازش دم میزد ، اما نمیتونه زنش رو تشخیص بده و روی چهره یک زن زیبا که اسمش پری هست و دختر داییش هست زوم میکنه و خیره میشه ، همینجا اولین لغزش یوسف نشون داده میشه ، لغزشی بین زیبایی درون و بیرون ، یوسف از زیبایی درون به زیبایی بیرون رو آورده و داره به نوعی راه رو گم میکنه ، در بین تمام اون چهره ها فقط چهره مادرش رو تشخیص میده و اشک میریزه
یوسف تمام راه بین فرودگاه تا خونه داییش رو به پری خیره میشه و افسون زیبایی پری میشه ، در صحنه بعد که با خانومش میرن خونه ، نزدیک کوچه از ماشین پیاده میشه و میخواد ببینه میتونه خونه خودش رو پیدا کنه یا نه ، اما یوسف حسابی گم شده و تشخیص براش مشکل شده ، راه رو اشتباه میره و زنش بهش میگه از اونور باید بری ، وارد خونه خودش میشه و پشت دستگاه تایپ میشینه و زنش هم روی تخت ، یوسف به زنش خیره میشه و زنش میگه چرا اینجوری نگاه میکنی؟! یوسف میگه نمیخوای لباستو در بیاری! زنش که انگار تا حالا بدن عریانش رو یوسف ندیده ، به نوعی دچار شرم میشه و لباسش رو محکم دور خودش میپیچه و میگه احساس میکنم سردم هست ، با این حال در صحنه بعد لباسش رو عوض میکنه و آرایش میکنه و به پیش یوسف برمیگرده اما میبینه یوسف خوابیده
یوسف در این مدت که از فیلم میگذره ، بیخیال درس و دانشگاه میشه ، بیخیال اون عرفان میشه و حسابی مثل ادمای دیگه میشه ، چپ و راست به دنبال پری میگرده و به همسرش دیگه توجهی نمیکنه و حتی از دیدن ساختمان نگهداری کورها و مدرسه و دیدن کورها هم حالش بهم میخوره و میترسه و فراری میشه از اونجا
در جایی از فیلم شاهد یک دزدی هست اما هیچی نمیگه و سکوت میکنه و خلاصه حسابی بینا میشه!!!
زنش ترکش میکنه ، مادرش ترکش میکنه و تنهای تنها میشه ، یه روز همه نوشته هایی که با خط بریل نوشته رو پرت میکنه تو حیاط و آتیش میزنه و اون کتاب مثنوی معنوی رو هم پرت میکنه که میافته تو حوض وسط حیاط ....بعد که آتش زدن همه اونا تموم میشه ، میبینه چند تا نامه داره که یکیش از طرف مرتضی هست ، مرتضی براش نوشته آقا یوسف من کور شدم ، وارد یه دنیای دیگه شدم ، دنیایی که نکته های جدید برای من داره ، بیا تا من از ندیده ها برات بگم و تو از دیده ها ، راستی تو دنیا رو چطور دیدی؟! ، چشمهات از دیدنیها پر شد ، اینم عکسی که در فرانسه کنار بید مجنون گرفته بودیم ، راستی چند وقته به بید مجنونت سر نزدی؟!
همینجور که یوسف عکس رو نگاه میکنه یکدفعه چشمهاش تار میشه و دوباره کور میشه ، یوسف سرگردان و عصیان زده و ناراحت شروع میکنه در خیابونها به راه رفتن و راه رفتن ، تا اینکه شب به خونه اش بر میگرده و با قیافه ای گل آلود و زخمی سرش رو زمین میزاه و اینقدر گریه میکنه تا به خواب میره ، سحر از خواب بیدار میشه ، یادش میاد تنها خط بریلی که میتونه بخونه و تنها نوشته ای که داره همون هست که توی مثنوی معنوی گذاشته و اونم توی حوض انداخته ، کورمال کورمال تو اب به دنبال کتاب میگرده و اون رو در میاره و نوشته رو پیدا میکنه ، دستش رو میزاره رو نوشته و میخونه ، خدایا میخوام باهات حرف بزنم ، دستهای یوسف حسابی میلرزه ، دستش رو میکشه عقب ، دوباره با ترس و لرز دستش رو میزاره رو کاغذ و ادامه میده ، خدایا فرصت زندگی دوباره رو از من نگیر و دستش رو میکشه عقب و صحنه آخر رو نشون میده که همون مورچه وسط فیلم دوباره اینبار روی کاغذ یوسف و در روشنایی ظاهر میشه و به راهش ادامه میده که به نوعی نشون دهنده این هست که یوسف بخشیده شده و دوباره راهش رو پیدا کرده و خدا بهش زندگی دوباره بخشیده
تنها ایرادی که میشه از فیلم گرفت این هست که موسیقی متن فیلم میتونست بسیار بهتر باشه ، بعضی جاها حس میکردم اگر از کمانچه و سه تار استفاده میشد ، تاثیر بسیار بیشتری روی تماشاچی میزاشت و به قولی حسابی اشکش رو در میاورد
در هر صورت من که حسابی از فیلم فیض بردم و کلی حال کردم ، دست جناب مجیدی و پرستویی درد نکنه به خاطر این شاهکارشون ، هرکی این فیلم رو نبینه یه شاهکار هنری رو از دست داده
حالا بعد از اینکه فیلم تموم شده و منو سعید آمدیم بیرون ، اولش که من میخواستم برم یه طرف دیگه ، سعید گفت حاجی از اینور باید بریم ، حسابی جو گیر شدی ها کور شدی! تو راه که به سمت ماشین میرفتیم دست سعید رو گرفتم و چشمامو بستم گفتم بزار ببینم چه دنیایی داره کوری ، به سعید گفتم واقعا دنیای ترسناکی هست این دنیای کوری ، یه وقتی میبینی اما مثل کورها به همه چی بی توجهی یه وقتی هم کوری اما بازم مثل کورها یه دنیای شگفت انگیز و روشن درونی داری ، سعید هم گفت حاجی بیخیال باز جو گیر شدی زدی به در فلسفه ، حالا سوار ماشین شدیم و ماشین رو روشن کردم میبینم چراغای ماشین روشن نمیشه ، یکدفعه ضجه زدم که خدا چشمای ماشینم کور شده!!! خدایا روشنایی رو به ما بده و همینجور که اینجا رو میگفتم با کلیدای چراغ ور رفتم و چراغا روشن شد و من و سعید پکیدیم از خنده
دیشب که دیدم یوسف اون نامه رو اول فیلم نوشت و به نوعی با خدا پیمان بست و گذاشت لای مثنوی معنوی و بعدم یادش رفت که اصلا چه پیمانهایی بسته یاد خودم افتادم ، اخه حاجی هم سر جریان معافیش نذر کرد که اگه معاف بشه اولین جایی که بره سر قبر حافظ هست ، حالا اصلا یادش رفته و حافظ رو فرستاده قاطی باقالیا ، با این تفاصیل با خودم گفتم امروز و فرداست که میبینی حافظ با چهارتا مامور اومده که دستبند بزنه و مارو ببرتمون سر پل ذهاب که خدمت کنیم lllooolll
این شعر هم آخر فیلم یادم اومد که فکر کنم از مولانا باشه
خداوندا خارم کن اما مردم آزارم نکن
خداوندا اگر کاشتن اسیر داشتنم میکند ندارم کن
خداوندا اگر رنج و درد بیماران لحظه ای از دلم بیرون رفت
سخت و بی ترحم بیمارم کن
اگر به لحظه غفلتی در افتادم
پیش از سقوط هشیارم کن


وقتی که قرها میریزد! 


مدتها بود که فکر میکردیم دچار غم باد هستیم اما زهی خیال باطل که دچار قر گرفتگی مزمن کمر بودیم و نمیفهمیدم ، تا اینکه شب جمعه به لطف دختر خاله و پسر خاله زیبا رویمان این قر را خالی کردیم و از شر این بار عظیم راحت شدیم ، شب جمعه مراسم بله برون این دو مهربان بود و به همین مناسبت یک مهمانی گرفته بودند توپ !
سر شب ساعت 7 برفتم به فرودگاه دنبال آرش و از آنجا بیامدیم به کلبه درویشیمان و کمی دوپینگ معنوی کردیم و باقی دوپینگ ر بگذاشتیم برای مجلس و برای همین با خمره ای بر دوش و پیاله ای در دست راهی شدیم ، آنجا که رسیدیم ، دیدم حاج مسعود چاخان گفت : الا ای ایها الحاجی ادر کاسا و ناولها که لب تشنه اند یاران ، ما هم خمره را درآوردیم و در زیر عبای حاج مسعود بگذاشتیم و او را به سمت اتاق هل دادیم و خود با حرکات ناموزون به دل مجلس هجوم برده و حواسها رو به سمت خویش جلب نمودیم ، سپس تا میخواستیم جلوس کنیم ما را بلند میکردند که حاجی بلرزون ، حاجی برقصون ، تا اینکه آخر شب پس از صرف شام با شکمی پر و سری منگ در گوشه ای کنج عزلت گزیده بودیم که حاج امید این نو داماد ، دست به گریبان ما انداخت که حاجی ، جواتی را بترکان ! مشهدی گویان میگفتم مو بلت نیستم ، موره بلند نکنن و از آن سو حاج امید ما را همینگونه کشان کشان به مسلخ می برد و آنگاه که فهمیدم کار از کار گذشته ، نعره ای زدیم که موره ول کنن ! و آنگاه دست به سر و دست به کمر به میدان رقص هجوم برده ، جمیع رقاصان را از معرکه به دور کرده و پس از پایان صدای ساز و دهل و نشستن گرد و خاکی که بلند کرده بودیم ، مشاهده نمودیم جمیع مهمانان دست بر دل گرفته و اشک از چشمانشان سرازیر شده و برای ما سوت بلبلی میزنند و میگویند حاجی دوست داریم ، حاجی دوست داریم و بدین سان شبی پر از خاطره و خوشی برایمان به جای گذاشتند
جای تمام دوستان و بستگان خالی ، خوشی عظیمی از دستشان در رفت
باشد تا در آینده تمامی دوستان و یاران قرها را خالی کنند و بدنها را بلرزانند
خداوند این برادر آرش عزیز را هم از ما نگیرد که هر وقت او با ماست قهقه های ما قطع نمی شود


انقلاب فرهنگی! 


همزمان با آغاز شدن دوره ریاست جمهوری جناب آقای احمدی نژاد یا به قول ابراهیم نبوی آقای الف نون ، بنده هم تصمیم گرفتم در خودم و در اینجا به کمک برادر کامیار که همیشه مزاحمشیم ، دست به یک سری انقلابات فرهنگی بزنم که نتایجش رو هم اکنون مشاهده میکنید و این انقلاب فرهنگی شهر سوخته ای هم به دو تحول عمده ختم میشه :1- حذف لینکدونی 2- حذف سیستم نظرخواهی
حذف لینکدونی: با توجه به اینکه خیلی از این وبلاگهایی که در این لینکدونی هستند ، شناخته شده و مشهورند ، بودن یا نبودن لینکشون در این کنار نه چیزی به شهرتشون اضافه میکنه و نه کم میکنه و نه به ارزش مطالب اونها اضافه میکنه و نه چیزی ازشون کم میکنه ، خیلی های دیگه هم که شناخته شده و مشهور نیستند و شناخته هم نخواهند شد و صرفا بر اساس سلیقه من این گوشه جا خوش کردن ، بنابر این اگر این لینکدونی مرجعی برای من هست ، فکر میکنم دیگه بهش نیازی ندارم چون اون وبلاگهایی رو که میخونم و از خوندنشون لذت میبرم در حافظه من ثبت شده و هر وقت حضور داشته باشم بهشون سر میزنم ، اونهایی رو هم که نمیخونم مسلما دیگه به آدرسشون هم احتیاجی ندارم ، اگر هم که این اینکدونی مرجعی برای شما محسوب میشه ، فکر میکنم مجموعه کامل و مناسبی نباشه چون لینکدونی های بسیار پربار تر و بهتری در اینترنت موجود هست که پیدا کردنش هم چندان سخت نیست ، فقط چند تا کلیک ناقابل تمام زحمتش هست ، پس بر اساس این حرفهایی که زدم لینکدونی حذف میشه و هرکسی هم که دوست داشت میتونه لینک من رو از تو وبلاگش حذف کنه و بنده هم سر سوزنی از این کار ناراحت نخواهم شد که هیچ ، کلی هم براش دعا میکنم ( مخصوصا دوستانی که هنوز آدرس پرشین بلاگ من رو در لینکدونیشون دارن!)
حذف سیستم نظر خواهی : در کل کسانی که وبلاگ میخونن به دو دسته تقسیم میشن، یا خودشون وبلاگ دارن یا ندارن ! اونهایی که وبلاگ یا سایت ندارن ، معمولا میان مطالبت رو میخونن ، استفاده مورد نظر رو از مطالبت میکنن و بعد هم گریان یا خندان سرشون رو میندازن پایین و میرن و هیچ نظری هم در قسمت نظر خواهی نمیگذارند که البته این افراد به نظرم مطالب رو موشکافانه تر و دقیق تر میخونن ، اونهایی هم که وبلاگ دارن ، اکثرا برای مشتری جمع کردن برای مطالب خودشون میان یه نظری میدن یا اینکه بعضا و تک و توک ، مثل گروه اول از مطالبت استفاده میکنن و برای قدر دانی یک نظری هم از خودشون در میکنن!
خیلی وقت هست که دارم روی مضمون این مطالبی که در نظر خواهی ها عنوان میشه و عنوان میکنم فکر میکنم و در نتیجه تونستم نظرات رو به سه بخش تقسیم کنم
الف : کامنتها یا نظرات تعریفی ، تشویقی : در این قبیل نظرات با توجه به لذتی که مخاطب یا خواننده از نوشته برده و مضمون مطالب در راستای تفکرش بوده ، از شخص نویسنده تعریف یا تمجید میشه ، برای مثال به این کامنتها توجه کنید : 1- خیلی باحال بود ، دستت طلا ، فکرت بلا ! 2- ترکیدم از خنده ، دمت گرم شیپورچی ! 3- تو فوق العاده مینویسی شاهکار قرن 21 ، قلمت همیشه روان 4- خیلی زیبا بود ، اشکم در آمد 5 – خیلی میفهمی ، تو خدایی به مولا! و .....
خوندن این نظرات باعث میشه جیگرت حال بیاد ، خیال میکنی خر مهمی هستی و به نوعی حس خودخواهی آدم رو ارضا میکنه ، در کوتاه مدت باعث افزایش اعتماد به نفس و خلق آثار بهتر از طرف نویسنده و در دراز مدت باعث اضمحلال فکری نویسنده و وابسته شدن به این قبیل نظرات و فلج شدن قلم و فکر پویای نویسنده خواهد شد

ب- کامنتها یا نظرات انتقادی یا توهین آمیز: در این قبیل نظرات ، خواننده یا مخاطب ، تو یا مطلبت رو مستقیما هدف میگیره و روی مخت تک چرخ میزنه که بعضی اوقات این انتقاد میتونه سازنده و تغییر دهنده هم باشه ، برای مثال به این نظرات توجه کنید : 1- بزغاله کوهی از تو بیشتر میفهمه 2- برو چهار تا کتاب بخون بعد بیا زر زر کن 3- این حرف تو درست نیست چون از لحاظ روان شناسی بالینی وقتی پشم گوسفند فر بخوره باید گلت بشه نه اینکه چیده بشه ، پس من با تو مخالفم و طرفدار گلت کردن حرارتی هستم ! 4 – لامصب چرا اینقدر طولانی مینویسی ، چشمام در گرفت و......
خوندن این نظرات باعث ناراحتی و ضد حال خوردن نویسنده میشه و در دراز مدت باعث ترسانده شدن نویسنده از نوشتن میشه و مثل حالت اول قلم و فکر نویسنده به بند کشیده میشود

ج- کامنت ها و نظرات همینجوری : در این قبیل نظرات ، شیوه کار به این شکل هست که مخاطب یا خواننده پس از خوندن تمام یا قسمتی از مطلب ، در همون راستا یا در غیر همون راستا صرفا یه نظری میده که داده باشه ! برای مثال ما میاییم مینویسیم : کوههای سبلان وقتی پوشیده از برفند خیلی زیبا و شکوهمندند و پارسال که من آنجا را دیدم از عظمتش گرخیدم !
و اما نظراتی که در این بخش داده میشه : 1 – لامصب برفش خیلی یخه ! 2- من هر وقت با مامی اینا میرم اونجا یاد کوههای آلپ می افتم 3- اتفاقا پارسال منم اونجا بودم ، منو ندیدی ، آخه من رو برفا لیز خوردم گوله شدم افتادم تو حوض نقاشی ! 4- تا وقتی این آخوندای پدرسگ سر کارن وضعیت این کوهها همین شکلی باقی خواهد ماند! و.....
خوندن این نظرات هم که معلوم هست با آدم چیکار میکنه ، یا باعث میشه از ته دل به جفنگیات طرف بخندی یا باعث میشه به شدت از نوشتن پشیمان بشی که خود من هم معمولا در وبلاگ دوستان از همین نوع نظرات جفنگ استفاده میکنم

پس با توجه به مطالب گفته شده ، تصمیم گرفتم که فعلا سیستم نظر خواهی ها رو حذف کنم که شاید از نظر بعضی ها این کار به نوعی تبدیل شدن به متکلم الوحده شدن و ایجاد دیکتاتوری عقیدتی هست که بنده با این نظر مخالفم ، چون اولا اینجا رو یک حوزه عمومی و جمعی نمیدونم و اینجا رو کاملا مثل خونه و اتاقم یک حوزه شخصی قلمداد میکنم که صرفا در برگیرنده نظرات و افکار من در حوزه اجتماعی و شخصی خودم هست و هرکسی با ورود به حریم شخصی من و مهمان شدن در اینجا و با توجه به سلیقه اش میتونه از مطالب استفاده کنه یا نکنه !
دوما حذف سیستم نظر خواهی به معنای قطع ارتباط با مخاطب و خفه کردن صدای مخالف نیست چون ایمیل من موجود هست و بنده هم شرافتمندانه به هر انتقادی که به نوع تفکر یا سبک نگارش من بشه پاسخ خواهم داد که با توجه به چیزی که من میبینم تعداد چنین افراد شجاعی هم از تعداد انگشتان یک دست کمتر هست
سوما اگر هم این حرکت خودخواهانه باشه من این نوع خودخواهی رو به خودخواهی احمقانه نوع اول که باعث به ابتذال کشیده شدن نویسنده میشه ترجیح میدم ، پس نظرات قسمت الف به قسمت ب درررر، نظرات قسمت سوم هم به صفرش ده بر یک!
----------------------------------------------------------------
پانوشت 1: چه بسا دریاهای آزادی که اسیر رودند و چشم انتظار آسمان و غرق در دلشوره از خشکی جان و چه خوشا دریاچه هایی کوچک و محصور ، در قله هایی بلند ، که آزادند از آسمان و زمین و روشن دل از صفای درون
فردریش نیچه
----------------------------------------------------------------
پانوشت 2 :شقايق گلم خوش اومدی ، اين مدت بدون حضور گرم تو خيلی سخت گذشت:*


روزگار تلخ 


دیشب سخنرانی خاتمی رو از شبکه یک پخش میکرد ، مثل همیشه با صلابت و گیرا و زیبا صحبت میکرد ، لامصب مهره مار داره ، وقتی حرف میزنه آدم مجذوبش میشه ، دیشب همه حرفهاش رو گفت و هیچ کسی رو هم از کنایه بی نصیب نگذاشت ، از رهبر بگیر تا گنجی!
به خودش انتقاد کرد که آدم کمرویی هست و همیشه به اصرار دوستان در رودربایستی قرار میگیرد که با تشویق حاضران در سالن همراه بود
گفت کسی که دولت در دستش هست ، کارش سخت تر و دشوار تر از یک نظریه پرداز هست که در یک اتاق یا حجره نشسته و نظریه میدهد( منظورش با گنجی و امثالهم بود) کسی که دولت را در اختیار دارد باید به هزار مسئله ریز و درشت دیگر هم بپردازد ، دغدغه او صرفا بخش خاصی نیست ، او باید به فرهنگ و صنعت و... هم بپردازد
از حق نگذریم دولت ۸ ساله خاتمی ، هرچند که بسیاری از نیازهای آزادیخواهانه ما رو بر آورده نکرد و در مقابل بدنه اصلی حکومت کوتاه آمد و سنگرهایی رو که فتح کردیم ، یکی یکی به اونها پس داد اما گامهای بزرگ و خوبی در جهت شکوفا کردن کشور انجام داد که نتایج این کارهای زیر بنایی سالها بعد مشخص خواهد شد
تجربه اصلاحات تجربه خوبی بود که تجربه کردنش بسیار برای رشد ما فایده داشت ، اینگونه هم نبود که بی فایده باشد .
من یکی اگر به عقب بر میگشتم ، اگرچه با بسیاری از نظریه های خاتمی با فهم امروزم مشکل دارم ، باز هم خاتمی را رئیس جمهور خودم انتخاب میکردم و پشیمان نبودم ، همینطور که الان نیستم ، انتخاب گذشته ما بهترین و درست ترین انتخاب موجود بود و شوق تازه ای داشتیم برای پیمودن راهی تازه که متاسفانه به بن بست ختم شد و پیمودن این راه بن بست به گمانم بسیار ضروری و پر فایده بود
دیشب دلم میخواست سخنرانی خاتمی ، این مرد دوست داشتنی، مثل سریال اشین ، چند سالی طول بکشه، خاتمی رفت ، گنجی رو به اغماست و در این تنهایی ، فردا ، روزگار تلخ تری برایمان آغاز خواهد شد.......
-------------------------------------------------
پانوشت : دیشب سنگین و کرخت و تلخ بودم و امروز خبردار شدم که دیشب یکی از دوستانم رو از دست دادم ، مثل اینکه دیروز در مرگ متولد شد....تولدش مبارک


روزي مثل هر روز! 


روز خوبي نيست ، روزي كه پا به زمين ميگذاري ، حتي اگر بهارت از وسط تابستان شروع شده باشد و ميوه ها هم رسيده باشند!
روز تولد ، روزي است مثل روزهاي ديگر ، با خنده هاي زوركي و خوشحالي هاي نمايشي ،هياهوي بسيار است براي هيچ!....روزي است مثل روزهاي ديگر
-----------------------------------------------------------
پانوشت :تلخم امروز ، مثل كون خيار نمك خورده! و اين تلخي هنوز هم با قند شيرين نميشود...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com