ما مي مانيم! 


چشمان مست هميشه خمار
امروز خيس اند
از خون
از رنج ديدن
كار هر روز شده
گريستن
در پس برخواستن از خوابي تلخ
و تحمل درد بيداري
تا مرگ خورشيد
اينك ، امروز ، هر روز
چون دو مينو واره
به هم مي فشارند
فريادهاي خواستنشان را
در درون اين قلب خسته
اين دو خواستن
كه باشم ، سر بلند گرفته و مغرور
حتي بر صليب
يا نباشم ، بي هيچ حرفي
صحبت از سياهي شب يلداست
در خاموشي شمع هاي شكسته
صحبت از كوتاهي صبح سپيد بهار است
كه در غم نشكفتن شب بوها
زود مرده !
اينجا رنج به هزار معني ، هر معني ژرفايي
لطيف از بودن
اينجا رنج دو دلي
اينجا دلتنگي
اينجا انتخاب
و كدام است ، انتخاب تقدير
نرم تر از موم ، گرانتر از بار آسمان
بر دوش لحظه ها
كدام است راه رهايي
روشنايي
راه وصال؟
من و به خوب و بد نمي انديشم ديگر
من گم شده ام
در شگفتي افتادن ميوه ها از درخت
ميوه هايي رسيده كه زود رسيده اند
و من ايستاده ام
براي رساندن ميوه ها
به ضيافت ليلي
در شب موعود ديدار
و مانده ام با كوله بار اميد
براي عهدي كه با مهر بوسه
كنار شقايق ها
بر بلنداي بام شهر
بسته ام
مانده ام ، بي تفاوت به انتخاب تقدير
و خوابي كه برايم ديده
پر شور و پر غرور
با چشمان خيس هميشه خمار


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com