مرغ سحر ناله سر كن... 


ديشب سالگردِ شادروان ملك الشعراي بهار بود ، يكي از بزرگترين و شريف ترين انسانهايي كه ايران به خودش ديده ، شاعر ، نويسنده و آزادي خواه عصر مشروطه كه تصنيف مرغِ سحرش تبديل شده به يك سرودِ ميهني و تنها تصنيفيم هست كه ميتونم تا آخرش با چشم هاي بسته بزنم و واسه هر لحظه اش اشك بريزم و لذت ببرم ، ديشب وقتي دخترش داشت در موردش صحبت ميكرد نا خودآگاه اشكهام سرازير ميشد ، اگه خونه خودمون بودم كه خودمو راحت ميكردم و زار ميزدم ، هرچند كه بعد از اينكه آمدم خونه و با خواهر خوشگلم حرف زدم ، يه دل سير مرغِ سحر زدم و خوندم و بغضمو تركوندم....خدا مستي رو از حاجي نگيره !
بالاخره اين اتوبوس سواري هاي مداوم كار خودش رو كرد و گردنم رو خشك كرد ، شايد هم كسي نفرين كرده كه گردنم بشكنه ، خلاصه از وقتي از دارقوز آمدم ، گردنم و ستون فقراتم آنچنان بسته كه مثل روبوت شدم ، حالا البته بهتر شدم ولي فكرشو كه ميكنم كه فردا دوباره بايد برم ،پشتم تير ميكشه! باز جاي شكرش باقيه كه احمدي نژاد اين چند روز رو تعطيل كرد ، واسه هركي خوب نبود واسه من يكي كه خيلي دلچسب بود و حال كردم ، آخه دوشنبه كه كلاسمون تموم شد هم اتاقيم گفت فردا كه عيد هست و ما چهارشنبه بعد از ظهر كلاس داريم ، اين 2 روز اينجا چيكار كنيم؟! گفتم پايه اي بريم خونه؟ گفت بريم ، حالا وقتي رسيدم خونه مامان و بابا ميگن چرا با اين جاده هاي خطرناك واسه يك روز آمدي ، هنوز گرم صحبت بوديم كه اخبار گفت احمدي نژاد آخرِ هفته رو تعطيل كرد!! اينو كه گفت همچين يه بادي به غب غب انداختم و به مامان و بابا گفتم حال كردين؟! حاجي كاري رو بي علت انجام نميده ، هيئت دولت قبلش با من هماهنگ كردن!
اين هم از خاصيت ريسك كردن و شجاعتِ خطر كردن در زندگي هست ، اگر دوشنبه راه نميافتاديم و نميامديم ، سه شنبه به احتمال زياد بليط گيرم نميومد و ضد حال ميخوردم اما اينجوري ، قشنگ يك هفته سود بردم.
ولي خودمونيم عجب دانشگاهي شد! 1 ماه و خورده اي گذشته هنوز درست و حسابي دانشگاهي نديديم ، 1 ماه ديگه هم كه پاياين ترم مياد! تازه ميگن چون ايام هفته بين دو جمعه قرار گرفته ، احمدي نژاد ميخواد تمام ايرا ن رو تعطيل اعلام كنه!
از دانشگاه جديد فقط افتخار زيارت يكي از اساتيد رو داشتم ، اون هم چه استادي ، ديسيپلين در حد خدا! روز اول كه تو دانشگاه ديدمش فكر كردم احتمالا بازيگر سينمايي چيزي باشه ، فكر نميكردم اين يكي از معروف ترين استادهامون باشه ، قيافه اش آدم رو يادِ پادشاهان عثماني ميندازه ، سيبيلهاي بلند و كشيده و قيتوني ، موهاي تا روي گوش آمده مثل پانك ها و كت و شلوار و جليقه و يخه بسته اش ازش يك اعجوبه دوست داشتني ساخته ، هرچند كه آوازه سختگيريش همه جا پيچيده ، خلاصه كه تو همون جلسه اول احساس كردم باهاش رابطه خوبي برقرار كردم به خصوص كه بعد از كلاس هم رفتم خودم رو معرفي كردم و سلامِ مخصوصِ يكي از وكلا كه از دوستانش هست رو بهش رسوندم! هفته جديد ، به احتمال زياد اين هفته، هفته نبرد من با اساتيد و شناساييشون هست!
از خوابگاهم و اتاقم بگم كه واقعا شنيدني هست ، يك خوابگاهِ 3 طبقه هست كه تو هر طبقه نزديكِ 20 تا 25 اتاق هست با 2 تا آشپزخونه بزرگ و 2 تا سرويس حمام و سرويس دستشويي ، سالن و راهروها رو هيچ وقت خالي و ساكت نميبيني ، حتي ساعت 3 ، 4 صبح ، جالبتر از اون اينكه شب كه خوابي يكدفعه با سر و صدا از خواب پا ميشي و ميشنوي كه بچه هاي تخسِ خوابگاه توي سالن دارن داد ميزنن كه (( ولوي الان ، بندر عباسِِ الان ، اصفهان نبود رفتيم و از اين قبيل جفنگيات)) شبِ اول كه تا خود صبح همينجوري بود و حاجي بسي مستفيض شد. هم اتاقيهام هم كه همه ترم اولي و از لحاظ سني از من كوچكتر هستن ولي از لحاظ جثه ، 3 تاشون منو ميخورن ، بدنساز هستن در حدِ آرنولد شرت زردِ! از لحاظ عقلي و نقلي هم كه خوب واضح و مبرهن هست كه چه كسي قدرتمند تر هست( بابا اعتماد به نفس!)هنوز وقت نشده درست و حسابي باهاشون حرف بزنم ، اين هفته ميخوام همشونو بنشونم باهاشون صحبت كنم و ايده ها و نظر هام رو بگم كه تا وقتي اونجا هستيم يك گروهِ هماهنگ و خوب رو بوجود بياريم كه كمتر اذيت بشيم ، مخصوصا كه شخصا ميخوام بر اين افسردگي و رخوت ِ شديدي كه دچارش شدم غلبه كنم وگرنه تو اون شهر كوچيك و با اون محيط دخلم اومده .
نميدونم شنيدي كه ميگن فلاني از غصه پشتش شكست يا زانوش خم شد ، واقعا همچين چيزي وجود داره ! چند وقتي هست كه وقتي راه ميرم اصلا حس و حال اينكه پشتم رو راست كنم و سينه ام رو بدم جلو ندارم ، بي حس و حال و بي توجه به اطراف و اكناف قدم بر ميدارم و راه ميرم ، سنگينيِ تمام دنيا رو روي شونه هام حس ميكنم ، حالا كه به قول حافظ ((آسمان بار امانت نتواند كه كشيد...قرعه اي كه به نامِ منِ ديوانه زدند)) خودم بارم رو ميكشم!
اين روزها بيشتر از هميشه به رنگ سياهي كشيدن به دنيا و نگاه كردن علاقه پيدا كردم ، فكر ميكنم ستاره ها رو فقط توي تاريكي ميشه ديد و شناخت و چه آسمون پر ستاره اي داره آسمون زندگيِ من.

يكي از اون ستاره ها يك دكتري هست كه چند روز بيشتر از آشناييم باهاش نگذشته ، وقتي آمدم خونه ، آرش بهم زنگ زد كه برادرِ يكي از دوستام منتقل شده شهر شما و بقيه خدمت سربازي اش رو بايد اونجا بگذرونه ، اگه ميتوني يه جايي براش پيدا كن و هواشو داشته باش ، ديگه از اوجايي كه غم مرگِ برادر را برادر مرده ميداند و فهميدم تو شهر غريب چه حس و حالي داره بهش زنگ زدم و بردمش هتلِ دايي مامان يك سوئيت براش گرفتم و وسايلشو آوردم و بعد هم آوردمش خونه و ناهار رو با هم خورديم ، خيلي پسرِ با شخصيت و گلي هست ، طفلكي تمام اين مدت هم ميگفت خيلي شرمندتم كه وقتت رو گرفتم ببخشيد مزاحمت شدم و از اين حرفها، خيلي هم پكر بود كه هي از اين شهر ميفرستنش به اون شهر ، سر ميز ناهار گفت متولد چه ماهي هستي ، گفتم مرداد ، گفت پس يك مردادي اصيلي!! پرسيدم چظور مگه ؟! گفت چون درياي مهربوني و شوخ طبعي هستي ، زدم زير خنده و بهش گفتم پس دكتراي متافيزيك هم داري ، گفت نه ولي از اين چيزا خيلي خوشم مياد و مطالعه ميكنم ، خلاصه همينجور صحبت ميكرديم كه دوباره رسيديم سر خونه اول و ناراحتيش از اينكه تبديلش كردن به گوشت قربوني و مدام اينور و اونور ميفرستنش ، بهش گفتم فكرشو نكن هرچيزي كه تورو نميكشه ، قدرتمندت ميكنه ، حرفم رو تاييد كرد و ادامه داد كه ميدوني ما در طول زندگي و حتي در طول روز چقدر از اين اصطلاحات و حرفهاي مشابه ميزنيم تا بتونيم به زندگي ادامه بديم؟! يكم مثل اسب بهش نگاه كردم طوري كه فهميد منظورش رو كاملا درك نكردم ادامه داد كه در روانشناسي ما قسمتي داريم به نام روش هاي مقابله با استرس و فشار و ناكامي ، روشهاي مختلفي مثل ، توجيه ، فرافكني ، بهانه جويي ، دليل تراشي و ... كه بكار ميبريم تا فشار ها رو كم كنيم مثل همين كه ميگن گربه دستش به گوشت نميرسه ميگه بو ميده ! اينجوري فرد براي نرسيدن خودش به هدف دليلي ميتراشه كه هم خودش رو قانع كنه و هم بقيه رو ، يا در مثالي ديگه شخصي رو هيپنوتيزم كردن و بهش گفتن بعد از اينكه از خواب هيپنوتيزم بيدار شدي به محض اينكه ديدي كسي سرش رو ميخارونه برو و پنجره رو باز كن ، شخص بعد از اينكه بيدار شد تمام هواسش به دستهاي هيپنوتيزم كننده بود كه كي به سمت سرش ميبره تا اينكه بالاخره سرش رو خاروند ،وقتي طرف پا شد و به سمت پنجره رفت تا بازش كنه لحظه اي مكث كرد و گفت به نظر شما هوا يكم گرم نيست! ....حرفهاي اين دوست دكتر برام خيلي جالب بود وقتي دقت كردم ديدم واقعا ما ميليونها بار در طول روز و در برخورد با اشخاص مختلف اين اعمال رو به اشكال مختلف انجام ميديم در صورتي كه ميدونيم داريم چرت ميگيم(حتي مثل نوشته هاي همين الان من!)...دعا ميكنم اين دكتر حالا حالاها به جاي ديگه منتقل نشه كه ازش كسب فيض بكنم

پريشب تولدِ پسر كوچولوي پسر خاله ام دعوت بودم ، به مامان گفتم چي براش بگيرم گفت لباس بگير ، گفتم اي بابا بچه بايد براش اسباب بازي خريد كه از بچگيش لذت ببره ، لباس رو كه مامان و باباش هم براش ميخرن ، خلاصه كه نيم ساعت داشتيم در اين مورد حرف ميزديم و در نهايت هم من رفتم يك ماشين كوچولو خريدم كه هم دور خودش راه ميرفت و هم از خودش آواز در ميكرد و هم مقادير متنابهي نور ، نشون به اين نشون كه وقتي كادوها رو باز كردن اين امير حسينِ 2 ساله گير داده بود به كادوي من و ولش نميكرد ، وقتي شعف رو تو چشماش ديدم خيلي از انتخابم حال كردم ، از دوران كودكي خودم 2 تا كادو دارم كه هنوز كه هنوزِ دارمشون و باهاشون حال ميكنم ، يكي يك شطرنج بود كه يكي از فاميلا برام گرفت ، جريانشم اين بود كه اين بنده خدا خونه ي ما مهمون بود ، منم 6 سال بيشتر نداشتم ، نشستيم با هم شطرنج بازي كرديم و در كمال ناباوري شكستش دادم ، حالا نميدونم بازي اون بد بود يا بازي من خوب ، خلاصه كه اون بيشتر حال كرد و رفت برام يك شطرنج بزرگِ خريد كه تا همين الان باهاش بازي ميكنم ، خدا بيامرزدش خودش 2 سال قبل تو يك ماجراي گروگانگيري كشته شد اما هيچ وقت خاطره اون روز و اين كادو يادم نرفته ، يكي هم يكدونه ماشين پليس بود كه دراش اتومات باز ميشد و آقا پليسه ميامد بيرون تير اندازي ميكرد و ميرفت ، اون زمانها قيمتش اندازه يك دوچرخه بود و منم با مامان شرط گذاشته بودم كه اگه معدلم بيست بشه (سال دوم دبستان) برام دوچرخه بخره ، تا اينكه من معدلم بيست شد و ما يك روز تو بازار بوديم و اين ماشين چشمشم رو گرفت ، مامان گفت يا اين يا دوچرخه ، منم با خودم گفتم دوچرخه كه بالاخره ميگيره فعلا اينو بچسبم و موفق هم شدم!! آدمها و به خصوص بچه ها هيچ وقت كادوهاي خوب و شيرينشون يادشون نميره ، نكته اخلاقي اينه كه آقا جان با هرچي كه فكر ميكني حال ميكنن همونو براشون بگيريم
بعد از تولد كه مراسم تمام شد و كيك رو هم خورديم 2 تا ماشين شديم و رفتيم طرقبه ، بهزاد و مهناز و بچه هاش و دوستش تو ماشين من بودن و بقيه پسر خاله دختر خاله ها تو يه ماشين ديگه ، يه نوار از قديميهاي معين گذاشته بودم ، هر آهنگي كه ميخوند مهناز ميگفت من با اينا يه عالمه خاطره دارم ، تا اينكه رسيد به يكي كه ميخوند(( اين زندگي اينجور نميمونه ، عشق من كه ازم دور نميمونه ، صاحب داره دنيا همه كارا ، اين زندگي اينجوري كه ناجور نميمونه)) يكدفعه مهناز گفت وقتي اينو گوش ميدادم همش به اين فكر ميكردم كه اينو بهزاد داره از تو زندان برام ميخونه ، اين بهزاد و مهناز هم حكايت ليلي و مجنون بودن با اين تفاوت كه مجنونش مهناز بود ، بعد از اينكه اينا با هم رفيق ميشن ، همون اوائل انقلاب بازم بعد از اينكه طفلكيِ بدشانس رو از مصاحبه و گزينش دانشگاه ردش ميكنن ، ميافته زندان و قصه شروع ميشه ، مهناز يك پاش اينجاست يه پاش تهران با اينكه هنوز با هم نامزد هم نبودن ، خلاصه تا اونجايي كه من يادم مياد اين همش ميومد و ول كن نبود تا اينكه بالاخره خاله ام گفت برو دنبال زندگيت و اينو ولش كن اونم رفت و 5 6 سال قبل با يك جناب دكتري نامزد كرده بود و همون موقع هم اين بهزادمون آزاد شد و رفت سراغ مهناز ، مهناز هم با اينكه پرستار بود و موقعيتشم خوب بود ، نامزديشو با جناب دكتر بهم زد و شد زنِ اين بهزاد يك لا قبا كه الان تراشكار هست! ماجراي اين دوتا خيلي برام جالب هست ، هر 100 ميليون سال آدم همچين چيزايي رو ميبينه ، پريشب ازشون پرسيدم حالا واقعا بعد از اين همه مصيبت و بدبختي كه كشيدين راضي هستين ، پاسخي كه دادن حاكي از رضايت بود هرچند كه شايد واقعا اينجوري نباشه ، اما اين وفاداري و تلاشِ متقابلشون برام خيلي ارزشمند هست ، واقعا عشقي اينچنيني ديوارهاي زندان و ميله هاش رو هم خورد ميكنه ، مهناز آخرش گفت راه عشق تنها جنون ميخواد و هيچ مناسبتي با عقل نداره ، تنها حركت و انديشيدن با دل رو ميخواد...
واقعا هم معبد با شكوه عشق را فقط بر صخره مي توان برافراشت، نه بر ماسه ها. ذهن ما ماسه اي است و مدام در حال جا به جا شدن است. قلب، استحكام صخره را دارد. زيرا قلب از جنس جاودانگي است. ذهن انباشته از ترديد و دو دلي است و ويرانگر است. قلب كانون اعتماد است بنابراين همانند صخره مستحكم و پايدار است. پس بايد عشق را بر پايه ي دل استوار كرد....

!ارباب غم
آنها غمگين هستند
موقع طلوع ، موقع ظهر ، موقع غروب
تكرنگ ، شاهرنگ تابلوهاي زندگي آنها رنگ غم
چراكه غم سهلترين دستاورد است ، و غم ارزانترين كالاست
! در‌ شهر من
جاري بودن ، پاسخ « چرا » است
ولي من بدنبال «چگونه» هستم
!جاري ام ، اما هرزه و بي مقصد
!مسيري ميخواهم
ميخندم و ميخندانم‌، نه پاداشي رنگ طلا ، نه وجهه اي لحن آقا
!ميخندم و ميخندانم
چرا كه هر ديوار هر كوچه آشناست با اسطوره اي
!من غم گم كردن پر سيمرغ را دارم
!آفريدگار بود ـ مهربان ـ آفريد و رفت
كو افسانه سيمرغي كه پرودگار باشد؟
ميخندانم و ميروم
بخندان و برو
در شهري كه صحبت هر كس غم شده
غم را آبروي دل خود كن
و بخندان ، اگر اين ميوه ي ممنوع شهر حاكمان و حكيمان است
آموخته اند در شهر غم ، كه تمسخر كنند ، تا باشند
تو از تمسخر ها نترس ، تمسخر نكن و بخندان و بگذار تمسخر كنند
تو بخندان ، نگريان
سينه ها با درد و غم آشنا هستند
تو بخندان
بغض در سينه اما
تو بخندان
ديگران توان شريك شدن در غم ديگران را ندارند
شريكشان كن ، ميهمان
ميهمان يك تبسم ، يك لحظه لبخند
يك واژه شادي
(هادي انوري)

پانوشت: براي كانديداتوري نتونستم ثبت نام كنم!


و خدايي كه در اين نزديكيست،لاي گلهاي حياط... 


فكر نميكردم خوابم به اين زودي تعبير بشه و البته دردِ دلم با خدا، مستجاب!
اون گل و سبزه هايي كه تو خواب ديدم بهشتِ موعود نبود ، گل و سبزه هاي دانشگاهِ جديد بود كه به طرز زيبا و دل انگيزي تو چشم مياد و آدم از عطرشون مست ميشه!
ماجرا از اين قرار هست كه 2 هفته پيش سر كلاس نشسته بوديم و منتظر كه استادِ حقوق جزا بياد سر كلاس ، تو اين فاصله بغل دستيم سرِ صحبت رو باهام باز كرد و گفت نميدوني فلان كدِ رشته واسه كدوم شهر هست؟!گفتم نه! بعد كنجكاو شدم ببينم قضيه چيه ، پرسيدم چطور مگه؟! گفت تكميل ظرفيتها اومده و بهم زنگ زدن كه يه كدِ رشته ديگه هم قبول شدي ، اينو كه شنيدم مخم يكدفعه گفت دينگگگگ! حاجي ، يعني ممكنه تو هم بعد از مدتها كه با چوبِ دوسر پذيرايي ميشي ، از قسمتهاي تحتاني مورد عنايت پرودگار قرار گرفته، مثل جنيفر لوپز ، بيمه شده و شانس آورده باشي؟!
شبِ قبلش ، همه ي بچه هاي خوابگاه رفته بودن بيرون جز من و كامران ، كامران كه تو اتاق رو كتابها ولو بود ، منم رفتم رو ايوون خوابگاه ، اينقدر دلم گرفته بود كه حد نداشت ، نشستم و تكيه دادم به ديوار و به آسمون خيره شدم ، مثل تمامِ وقتهاي تنهاييم به دردها و غصه هايي كه اگر اونها هم تركم كنن تنهاي تنها ميشم و به فلسفه اين زندگي فكر ميكردم و مثل هميشه هم آخرش به ياسِ فلسفي و ...كشيده شدم
واقعيت داره كه موقع تنهايي بيشتر از تمام دنيا براي خودم خطرناك ميشم!
خلاصه كه آخرش گفتم خدا اگه مرگ نميدي و خلاصمون نميكني ، دستاي حاجيتو بگير و يك روزنه كوچيك براش باز كن كه الحق والنصاف باز كرد و حسِ فرٌ ايزدي داشتن رو در من زنده كرد!!!
طفلكي خدا ! فكر كنم تنها چيزي تو اين دنيا هست كه هر كسي به نفع خودش مصادره اش ميكنه و به جبهه خودش ميكشونه ، مثل الانِ من!
حالا اينقدر صغري ، كبري چيدم فكر ميكني اين پسر حتما تكميل ظرفيتِ آكسفورد قبول شده! نه ، انتخاب اولم كه الان قبول شدم ، 50 كيلومتر با دارقوزآبادي كه ساكن بودم فاصله داره ! فرض كن از دارقوزآبادِ سفلي دارم ميرم به دارقوزآبادِ عليا، از برره پايين به برره بالا، از موتور خونه جهنم به حال و پذيراييِ جهنم! خلاصه در اصطلاح نظامي بهش ميگن پيشرويِ سنگر به سنگر! و اگه خدا بخواد سنگر بعدي خونه هست كه فتح خواهد شد.
دانشگاهِ جديد از دانشگاهِ امير كبير هم بزرگتر و خوشگلتر هست ، هرچي هم از گل كاري و سبزه كاريش بگم كم گفتم ، البته بچه هاي سال بالايي ميگن 1 ماه ديگه حالت از ريختِ محوطه بهم ميخوره چون سوز و سرما جز سنگ هيچي باقي نميزاره بعدشم اينقدر اساتيد و درسها تو مخت فاتحه ميخونن كه كلا ميخواي بالا بياري و اين گل و بته ها از چشمت ميافتن ، بهشون ميگم هرچي هست از دانشگاه قبليي كه بودم خيلي با صفاتر هست ، ما مرگ رو ديديم كه به تب راضي شديم!
ولي مسئولاي اين دانشگاه تا دلت بخواد عوضي و پفيوزن ، واسه يه ثبت نام پيزوري اينقدر از اين ساختمون يه اون ساختمون فرستادنم و پيچ و تابم دادن كه اگه يه زن حامله بودم 45 بار سقط كرده بودم! يك روزِ كاملم رو گرفتن كه برم مداركم رو از دارقوز آبادِ سفلي بگيرم و بيارم در صورتي كه قانونا من با اون معرفي نامه اي كه از دانشگاه قبلي گرفتم ،اصلا نبايد دستم به اون مدارك بخوره و خودِ دانشگاهها بايد با هم مكاتبه كنن ، خلاصه اينقدر اعصابم رو بهم ريختن كه در وصف نبود ، هم حرف زور ميزدن هم برات به عنوان يك دانشجو به اندازه يك پشگل ارزش قائل نبودن ، كنار هر كدوم بايد 15، 20 دقيقه واميستادي كه تلفنشون تموم بشه و امضا تحويلت بدن ، ديگه تعطيلي واسه اداي فريضه مقدس نماز هم نور علي نور بود ، قشنگ 45 دقيقه كارا خوابيد، باباي طفلي هم باهام اومده بود كه وسايلم رو بار ماشين كنم و نقل مكان كنم ، ديگه اونم با من حرص و جوش ميخورد ، حالا هرجا من كل كل ميكردم ميگفت هيچي نگو فايده نداره ، يه جا ديگه داغ كردم گفتم بريم پيش رئيس دانشگاه باهاش حرف بزنم بگم اين چه وضعشه ، گفت فايده نداره نرو ، بيا بريم مدارك رو بياريم ، گفتم يعني چي بابا جان ، پس فردا من ميخوام مثلا وكيل بشم ، اگه الان حق خودم رو نتونم بگيرم واسه چهار نفر ديگه چه كاري ميتونم بكنم؟! پيش رئيس كه رفتم ديدم زرتتتتت ، حرفِ زور ، حق و قانون و اين صوبتا حاليش نيست! حالا بعدا كاشف به عمل اومد كه رئيسِ سالِ قبلِ دانشگاه، يك شيخي بوده و قبل از انقلاب دوست و همكارِ صميميِ بابا بوده و از شانسِ گندم امسال منتقل شده يه شهر ديگه اونم در سمتِ امام جمعه!!! البته جاي شكرش باقيه كه دامادش رو اونجا تو يك سمتي باقي گذاشته و ما پيداش كرديم و باهاش رفيق شديم اساسي ، البته اون مارو شناخت ، اينايي كه ميگم واسه موقعي هست كه تقريبا كارم تموم شد و رفتم پيش اين يارو كه يه امضا بزنه ، تا فاميلم رو ديد گفت شما با فلاني چه نسبتي داري ؟! گفتم بابامه! گفت جدي؟! بابت دبيرِ ما بوده! بعد هم كه بابا رو آوردم و با هم رو برو كردمشون و ماچ و بوس و بغل و اين صوبتا كه تا حالا كجا بودي ...
ولي اونروز اينقدر حقم رو خوردن و رفتن رو اعصابم كه تو جاده نزديك بود يه صحنه با كمپرسي شاخ به شاخ كنم ، صد دفعه با خودم گفتم وقتي عصباني و آشفته هستم پشت فرمون نشينم اما بازميشينم. البته يه جورايي رانندگي آرومم هم ميكنه، تا كي بشه با اين رانندگي اين آرامش ابدي بشه!!
آخه اون اسكروچِ نامرد ، صاحب خوابگاهِ دارقوز آبادِ سفلي رو ميگم ، اون هم نصف پولِ پيشي رو كه بهش داده بودم به بهانه جريمه و اين صوبتا پيچوند! ميگم آخه حاج آقا من كه هنوز باهات قرار داد نبستم ، نصف اتاقاتم كه خاليه ، منم كه 2 هفته بيشتر نيست اينجام ، نخير اونم تو كله اش پهن بار زده بود ، بابا هم هي ميگفت بي خيال بريم ، آخ كه دلم اون روز ميخواست 4 تا كلفت بار همه شون بكنم ، حالا شانسي كه آوردم اين خوابگاهِ دانشگاهِ عليا تو خودِ محوطه هست و خيلي نزديك تر هست ، دانشگاه هم كه قربونش برم 3 ، 4 كيلومتر با شهر فاصله داره و عينهو پادگان مي مونه و اگه تو شهر خونه بگيري تا اطلاع ثانوي حالگيري هست ، ديگه اتاقم هم 6 نفره هست! كه هنوز فرصتِ آشنايي دقيق رو با هيچكدوم پيدا نكردم چون وسايلم رو گذاشتم تو اتاق و كمد و آمدم ، حالا 4 ساعت ديگه ميرم دارقوزآباد و بايد ببينم چجورين ، طفلكي ها بچه هاي خوابگاه قبلي كه خيلي باهاشون اخت شده بودم وقتي از پيششون ميرفتم پكر بودن ، مخصوصا كامران كه هم اتاقيم بود و جز محبت و صفا و مرام هيچي ازش نديدم، مثل خودم دمغ بود و ميگفت هم خوشحالم و هم ناراحتم كه ميري...
يه چيز ديگه هم ميخوام بگم كه احتمالا ميگرخين و با اصوات بلند به ريش نداشتم ميخندين! فردا ميخوام برم واسه كانديداتوريِ انتخابات شهر و روستا در دارقوزآباد عليا ثبت نام كنم!!!الان حتما ميگين حاج سپنتا با اون سابقه لوطي گريش با چه نيتي و با كدوم عقل ميخواد همچين كاري بكنه؟!!!
براتون توضيح ميدم اما نه حالا....باشه وقتي برگشتم.

((دنيا به اميد برپاست و انسان به اميد زنده))
علي اكبر دهخدا


اندر احوالات دارقوز آباد... 


من از شهر غريب بي نشوني اومدم...پر از گرد و غبار ميام از راه دور!(آخرِ قافيه بود)
ديروز از دارقوز آباد برگشتم و فردا هم بايد دوباره برم! مثل كولي ها شدم ، نه، مثل زبل خان، زبل خان اينجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا.
آمدن من مصادف شد با تركيدنٍ آب گرم كن! خلاصه كه ديروز بقچه حمومم رو زدم زير بغلم و رفتم دم دربِ خونه خاله ميگم اگر اجازه بفرماييد اين بنده حقير سراپا تقصير چند لحظه اي در خزينه شما به استحمام بپردازد كه خزينه خودمان فعلا با خاك كوچه يكسان است ، بعد هم كه برگشتم خونه يواشكي به بابا ميگم تورو جون هركي دوست داري زودتر اين آب گرم كن رو رديف كن كه ميترسم به خاطر نداشتن حموم، تا اطلاع ثانوي مامان تو غذامون كافور بريزه!!!خودش كه هر بار زنگ ميزنم ميگه غذاي سلف نخوري كه توش كافور ميريزن! اي بابا حالا بريزن و نريزن چه فرقي داره ، اصلا ميبرمش ميندازمش جلو سگ كه هيچكي نگران كافور خوردن و نخوردن ما نباشه!
از شما چه پنهون ، اتفاقا چند شب قبل روي ايوان خوابگاه وايستاده بودم كه يه سگي رو تو خيابون ديدم ، براش يه سوت كشيدم، تا سرش رو بالا كرد و منو ديد مثل اسب شروع به دويدن كرد و در رفت ، با خودم گفتم شايد چشمهاي اين سگه هم مثل چشمهاي اون مردِ هست كه آدمها رو شكل خرس و گرگ و اينا ميبينه ، احتمالا منم اژدهاي دو سري ، غولي ، ديوي و در بهترين حالت ، شيرِ با يال و كوپالي ديده و فرار كرده!
خوب از هرچه بگذريم سخن دارقوز آباد خوش تر است، راستيتش ميخوام اسم يكي از شهرهاي جنوب اسپانيا رو براش بزارم از بس كه بهم شبيه اند و البته تفاوتهايي در حد سر سوزن هم با هم دارند! براي مثال از غروب آفتاب به اونور فقط سوپر ماركتها باز هستند ، البته در اسپانيا ديسكوها و كاباره ها شروع به كار ميكنند و در دارقوز آباد ما مساجد ،مردم هم به جاي گيتار ، تسبيح در شكل و اندازه هاي مختلف به دست ميگيرن ، يكرنگ ، دورنگ ، شبرنگ...با همه اين احوال بعد از تاريك شدن هوا،تو خيابونها خر هم پر نميزنه(البته موتور سوارها از اين قاعده مستثني هستند!) و همه جا سوت و كور ميشه و البته اين خيلي خوب هست وگرنه سر و صداي موتورها آدم رو خل ميكنه ، جونم براتون بگه به اندازه ستاره هاي آسمون تو اين شهر موتور هست، بازهم در شكلها و اندازه هاي مختلف ، روايت هست كه اگر تو اين دارقوزآباد بخواي بري خواستگاري ازت نميپرسن خونه و ماشين و موبايل و حساب بانكي داري يا نه ، مستقيما ميرن سر اصل مطلب و ازت ميپرسن موتور داري؟!! 4 ركن زندگي سالم در اونجا داشتن 4 موتور هست! موتور براي رفتن به مغازه(ياماها) ، موتور براي مهموني(هوندا) ، موتور براي دور زدن داخل شهر(سوزوكي) و موتور براي خارج شهر(ايژ روستا)!
انصافا مردمش مثل تمام مردم ايران خوب و خونگرم و مهربون هستن(با اندكي تغيير و تخلص!)، اصولا تو شهرهاي كوچيك ، غريبه ها به سختي مورد پذيرش قرار ميگيرن و به نوعي تهديد و عامل ويروسي محسوب ميشن! كه البته اگه باهاشون خوب باشي و اعتمادشون رو جلب كني ، كاري كه باهات ندارن هيچ ، كلي هم هواتو دارن ، با اينهمه غريبه ها هميشه تابلو هستن و به راحتي ميتوني سنگيني نگاهها رو روي خودت حس كني ، جاهلاش مثل خري كه به پالونش نگاه ميكنه نگاهت ميكنن و الباقي مثل مردم برره نگاهت ميكنن! (خدا پدر و مادر مهران مديري رو با اين شاهكارش بيامرزه ، واقعا برره اي رو كه ترسيم كرده و به نمايش گذاشته، به شديدترين شكل ميشه در همه جاي ايران ديد)
ديگه از خوابگاهم براتون بگم كه يك پنت هاوس هست! چيه به ما نمياد پنت هاوس نشين باشيم ؟! خوب البته مثل همون جنوب اسپانيا يك تفاوتهايي كوچيكي داره اما خداوكيلي خدا دادرسي، پنت هاوس هست، لامصب از هر طرف كه پنجره هاش رو باز ميكني به كوير ميخوره!طبقه دوم يك ساختموني هستيم كه زيرش 7 ، 8 تايي مغازه هست ، خوابگاه عبارتست از يك راهرو كه 10 تا اتاق دورش حلقه زدن ، به همراه دو آشپزخونه و دو سرويس دستشويي كه تا اطلاع ثانوي يكي از دستشويي ها بالا آورده! و درش بسته هست و استفاده از اون مصادف است با خودكشي! يك ايوون خيلي بزرگ هم داريم كه شبها عجيب حال ميده بري توش بشيني و به آسمون پر ستاره نگاه كني و باد خنك بخوري( ياد نوشته هاي شريعتي و تعاريفش از شبهاي كويرمي افتم )البته اين آب و هواي مطبوع فقط مختص به همين فصل سال هست ، در بقيه فصول سال، سگ رو با نانچيكو سه پهلو بزني بيرون نميره ، زمستونهاي سرد و خشك و تابستونهاي گرم و خشك هديه خدا به اين جهنم نشينها هست ، ديگه انواع جونورها و حشرات هم مهمون هميشگي ات هستن ، از سوسكهاي اندازه شتر مرغ بگير تا عقرب و ملخ و كرم خاكي و موش! اين يكي آخري خيلي خوشگله! چند شب قبل رفتم تو آشپزخونه ديدم يك موش روي سينك دستشويي لم داده و تا منو ديد از لوله هاي آب بالا رفت و تو يك سوراخي خودش رو گم و گور كرد ، ميخوام باهاش طرح رفاقت بريزم ، به صابخونه گفتم خونت موش داره ، گفت ميام براش تله ميزارم و كلكش رو ميكنم ، دلم براي موشه سوخت ، حالا ممكن هست يك طاعون بگيريم ديگه ، حيف نيست موجود به اين نازي و شومبوسكومبولي رو بكشيم!
صابخونه هم خودِ اسكروچ هست، حسابش از دانشگاه سواست، يك پيرمردِ حاجيِ سر و ريش سفيدي هست كه خونه اش رو به شكل خوابگاه درآورده و در اختيار دانشجوها قرار داده و مغازه خوار و بار فروشيش هم پايين خوابگاه هست ، وقتي حرف ميزنه از هر 100 تا كلمه اي كه ميگه 99 تاش رو نميفهمي، تازه اون يكي رو هم كه ميفهمي بايد رو دهنش و صداش زوم كني تا حدس بزني چي داره ميگه ، در مجموع بنا رو بر اين گذاشتيم كه باهاش بسازيم و به سازش برقصيم ، البته نه هر سازي ، اون روزي آمده ميگه اگه ميخوايين، بيام دنبالتون بريم مسجد دوره قران!خيلي محترمانه پرش رو باز كرديم و كاكوچ شد!
هم خوابگاهيهام هم 7 نفر هستن ، يكي كرد هست و باقي بچه مشهد،يكي ورودي امسال هست و بقيه سال بالايي ، اوني هم كه ورودي امسال هست هم سن داداشمه! فكر ميكردم دايناسورشون من باشم اما زهي خيال باطل! روزاي اول تو يك اتاق دو نفره با اين كردِ هم اتاقي شدم ، از اون متعصب هاي جالب توجه هست ، تعصب كردي داره و پسر ساده و بي شيله پيله و چشم و دل پاكي هست ، سه سالِ شاگرد اولِ دانشگاه ميشه!(خرخونِ باسواد، در حد تيم ملي!)روزاي اول فكر ميكردم قپي مياد اما بعد ديدم نه بابا واقعا رو دنده دين و مذهب و ناموس پرستي سواره،يكي از بچه ها داشت شوي سكسي خنده دار رو موبايلش پخش ميكرد تا فهميد قضيه از چه قراره ناراحت شد و از اتاق رفت بيرون! ديگه اونروزي هم سر صبح بالاي سر من نماز ميخوند اونم با صداي بلند بلند ، آخه يكي نيست بگه پدرت خوب مادرت خوب تو دلت هم بخوني ، خدا صدات رو ميشنوه عزيز دل برادر، منم فرداش اتاقم رو عوض كردم و رفتم تو يك اتاق 4 نفره كه البته دو نفر بيشتر نيستيم ، من و داداشم! كامران هم پسر خيلي خوبي هست ، از اون بچه هاي سختي كشيده است كه تو نگاهش غم داره و تو همون نگاه اول ميتوني بفهمي چقدر لوطي و با مرام و درويش و مرد هست ، فكرش رو بكنيد 2 سال لب مرز با 8 تا سرباز ديگه زير يك چادر خدمت ميكرده! چيزايي كه تعريف ميكنه مو رو به تنت سيخ ميكنه ، وقتي بقيه بچه ها از محيط دارقوز آباد و دانشگاه و باقي مسائل ناله و زاري ميكنن فقط ميخنده و نگاشون ميكنه ، ميگه اينجا در مقابل جاهايي كه من بودم مثل هتل ميمونه! باهاش كه حرف ميزنم ميگه تنها نگرانيم از اينه كه بعد از اينهمه سال كه دوباره سر درس برگشتم، كم بيارم،من باز با اين حال ضاقارتم بهش روحيه ميدم كه اين كه هيچي نيست ، از پسش برمياييم! قبلا حسابداري ميخونده كه بنا به مسائلي مثل فوت پدر و اينا ترك تحصيل كرده و رفته تو بازار كار و الان دوباره برگشته سر درس ، از يه جاهايي خيلي شبيه هميم و باهاش احساس راحتي ميكنم ، قيافه اش خيلي سينمايي هست ، داشتم فكر ميكردم كه اينو قبلا كجا ديدم كه خودش پيشدستي كرد و گفت فكر نميكني كه منو قبلا جايي ديدي؟!!!همينجور مارس نگاش ميكردم كه گفت نميدونم چرا تو هر محيطي كه ميرم بهم ميگن آقا ما شما رو جايي نديديم!قيافتون آشناست!
بقيه بچه ها هم خوب به نظر ميان ، سعيد و مهدي و صالح و فرزين ، سعيد بيشتر به حامد ميزنه ، مهدي نرمال تر از همه به نظر مياد و صالح و فرزين هم دوتا بچه تخس و شيطون كه رشته اشون هم با ماها فرق ميكنه، خصيصه مشترك در بين همشون اين هست كه مسلمونن! به جز صالح و فرزين كه تك و توك لايي ميكشن بقيه شون نماز و روزه شون هميشه به راه هست اما مشتركا به يه چيزها و حتي خرافاتي اعتقاد دارن ، لامذهب جمع منم ، البته در حالت تقيه به سر ميبرم و در اين موارد باهاشون هيچ بحثي نميكنم و نخواهم كرد! سري رو كه درد نميكنه دستمال نميبندن! محيطهاي كوچيك و بسته و خشك اين حرف ها رو بر نميداره ، تازه اگه لازم شد براشون اذان هم ميگم!!
(عموم تعريف ميكرد ، اوائل انقلاب كه از ايران رفته بود پاكستان تا قاچاقي ردش كنن واسه انگليس ، با يكسري افغان همخونه بوده ، ميگه يك شب كه خواب بودم و اينا بيدار بودن ديدم دارن بهم ديگه ميگن اين مرتيكه كافر هست و نماز و روزه نميگيره و مرتد هست و بايد بكشيمش ، ميگفت منم از فرداش پا شدم اذان گفتم!)
البته در يك چيزاي هم همه مشتركيم، اينكه خداروشكر هيچكدوممون اهل دود نيستيم،در تنفر و خشم از حكومت ولايت فقيه مشتركيم، تنفر و خشم از قوانين و حكمهاي آبكي و آبدو خياري كه حتي متعصب ترين فرد جمع كه حامد باشه هم برنميتابه ، خشم و تنفر از فقر ، تبعيض و هزار درد مشترك ديگه، جاي تاسف هست كه يك ملت بايد در دردها مشترك باشن !
در مجموع ميگن بچه هايي كه موندن و مايي كه اضافه شديم ، بهترين اكيپي هستيم كه اين خوابگاه مادر مرده تا حالا به خودش ديده، بچه هاي ترم هاي قبل كه فاتحه خوابگاه رو خوندن( همين بالا آوردن دستشويي يكي از يادگاريهاشون هست)،حامد ميگفت از اينجا زنگ زدن واسه حميد شب خيز و بي بي سي! 400 هزار تومن پول تلفن آمده و هيچكي پرداخت نكرده و حاجي اسكروچ هم تلفن رو قطع كرده، خلاصه كه ما از تمدن فقط آب و برق و گازش رو داريم!
فاصله خوابگاه تا دانشگاه يكربع پياده هست و 3 دقيقه با ماشين! از خوابگاه كه به سمت دانشگاه حركت ميكنيم توي راه يك تابلويي جلب توجه ميكنه كه روش نوشته ، ايدز در كمين است، مراقب باشيد!كامران ميگه حتما منظورش دانشگاه هست! جلوتر كه ميريم به ترمينال ميرسيم و بازهم جلوتر كه ميريم به يك سنگ قبر تراشي ميرسيم! دقيقا چفت دانشگاه ، واقعا شاهكاره! ميگم براي اين مدتي كه اينجا هستيم بايد بريم يك سنگ قبر هم سفارش بديم و تخفيف دانشجوييش رو هم بگيريم!
در آخر ميرسيم به دانشگاه و بعد از دانشگاه هم ميرسيم به كوير و جاده!
دانشگاه فعلا توي يك هتل در ابتداي شهر هست ، قرار هست در آينده نزديك از اين عقب تر بره(يه جاهايي وسط كوير لوت!) و ساختمونش ساخته بشه!
رئيس دانشگاه با مل گيبسون، مثل سيبي هستن كه دوچرخه از وسطشون رد شده باشه،خوشتيپ و خوش پوش و فوق العاده جنتلمن و آقا هست ، تنها كسي هست كه تو دانشگاه همه دانشجوها سرش قسم ميخورن و همه دوستش دارن ، هنوز موقعيتش نشده كه درست و حسابي باهاش صحبت كنم اما چند برخورد در حد سلام و عليك باهاش داشتم و ازش خوشم آمد.
براي بار اول كه با كامران رفتيم سر كلاس ، ديدم باز هم زهي خيال باطل، چند نفر هم سن و سال بابام هم سر كلاس نشستن و به خودمون اميدوار شديم كه باباهاي كلاس ما نيستيم!(خدا پدر و مادر سهميه ها رو بيامرزه كه كشوندنشون به دانشگاه)بچه ها به ترم اولي ها، فارق از هر سن و سالي ميگن(...ترم!)بر وزن(...كش)(...خل)!كه ما هم از اين لفظ بي ناموسي بي نصيب نيستيم!برام جالب هست كه اكثر دانشجوها واسه همون دارقوز آباد هستن ، در آينده اگر با خيل عظيمي از وكلا و قاضي هاي دارقوزآباد مواجهه شديد جا نخوريد!
اولين كلاسمون مقدمه علم حقوق بود ، استادِ جووني با يه عالمه ريش و موي بلند مثل درويشها وارد كلاس شد و كتش رو درآورد و انداخت رو صندلي و ماژيك رو برداشت و رو تخته نوشت ((هركس بدِ ما به خلق گويد ما سينه او نميخراشيم، ما نيكي او به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم!))بعد هم شروع به صحبت و معرفي خودش كرد كه وكيل پايه يك هست و چيكار كرده و نكرده و با دانشجوها چطور برخورد ميكنه و بعد هم بلافاصله درس رو شروع كرد، درس رو با اولين سوال شروع كرد كه حقوق به چه معني هست؟! همه كلاس نگاهش كردن ، دوباره گفت يكي از معاني حقوق رو بگيد، باز هم كلاس مثل مونگولها نگاهش ميكردن،ايندفعه زد زير خنده و گفت اصلا تا حالا كلمه حقوق به گوشتون خورده؟!اينو كه گفت كلاس رفت رو هوا و يخش باز شد و هر كسي يه چيزي گفت،جلوتر كه رفتيم و به قاعده هاي حقوقي رسيديم پرسيد آيا راست گويي قاعده حقوقي محسوب ميشه؟!همه گفتن آره و هر كس براي حرفش دليلي آورد، من دستم رو بلند كردم و گفتم نه استاد،تنها قاعده اخلاقي محسوب ميشه!گفت چرا ، گفتم چون به دروغ هم ميشه راست گفت! بر فرض اينكه راستگويي يك قاعده حقوقي باشه و روش حكم صادر بشه من ميتونم قتل دوستم رو گردن بگيرم و خودم رو براي نجات اون قاتل جا بزنم ، گفت اگر خواستن قسم بخوري چي، گفتم براي نجات جونش قسم دروغ ميخورم،گفت اگه معلوم بشه دروغ گفتي يا شهادت دروغ دادي كه 6 ماه تا 1 سال حبس داره،اگر راستگويي قاعده حقوقي نيست پس چرا دروغ گويي قاعده حقوقي هست؟!اينو كه گفت ديگه من آچمز موندم و دوتايي زديم زير خنده ، بعد خودش نجاتم داد و گفت جوابت درسته ، چون راستگويي الزام آور نيست و ضمانت اجرايي نداره و حبس براي دروغگويي هم، تنها ضمانت اجرايي براي اين هست كه كسي فكر دروغ گويي به سرش نزنه ، ديگه تا آخر كلاس من و اون شيش شده بوديم و بينمون سوال و جواب و مناظره در جريان بود،كلاس خيلي خوبي بود ،واقعا لذت بردم!
كلاس بعدي حقوق مدني بود ، استادمون دادستان عمومي و انقلابِ كل دارقوزآباد هست، قيافش يه مقداري به علي دايي ميزنه ، سر كلاس كه آمد يه چند دقيقه فقط نشسته بود و دانشجوها رو نگاه ميكرد ، بعد با خنده شروع به صحبت كرد كه من چون از دادگاه ميام اين چند دقيقه اول هنوز از فضاي دادگاه خارج نشدم و همه شمارو مجرم ميبينم ! اون هم راجع به خودش و سوابقش صحبت كرد و گفت قضاوت مشكل ترين كار يك انسان هست ، توجه و مرارت زياد ميخواد كه گرفتار فلسفه بافي ها و بهانه جويي ها و فرافكني هاي متهمين نشيد و فريب نخوريد و با چشم باز حكمي رو صادر كنيد و اين قضاوت تنها براي حفظ حقوق سايرين هست وگرنه وجدان هركسي بزرگترين قاضي شخص و مجازات كننده جرمهاش،چه دونسته و چه ندونسته، هست و در ادامه چندتا مثال از متهماش و حكمهايي كه صادر كرده بود رو آورد،اين يكي هم استاد جالبي بود و درس دادنش شيرين بود
اما كلاس حقوق اساسي خيلي خسته كننده بود چون استادمون مشخص بود كه كتابي هست و خشك و كسل كننده درس ميداد ، در كل تمام اين درسها رو قبلا به طور شخصي و واسه خودم خونده بودم و باهاشون آشنايي داشتم اما سوال و جواب گرفتن سر كلاس به نظرم خيلي بيشتر به يادگيري كاربردي مسائل كمك ميكنه
ديگه كلاسهاي عمومي هم همونايي بود كه قبلا خونده بوديم با كمي تغيير و اضافات كه توصيفشون باشه براي آينده...
سلف دانشگاه توي زير زمين هتل هست ،فعلا كه شكمم رو بستم به غذاهاي سلف،تا اينجا خوشمزه است ! البته بچه ها ميگن اين فقط واسه ماه رمضونهاست، به بعد نميشه خورد، بهشون ميگم البت اگر گرسنه بمونيد سنگ رو هم ميخوريد!
من و كامران كه فعلا با اين شرايط ساختيم، اگر بخواييم سخت بگيريم ، سخت ميگذره، به قول شاعر اين نيز بگذرد...
ديشب خواب ميديدم كه روي تپه هاي پر از چمن و گل راه ميرم، چمنها تا زير زانوهام بودن، دستم رو ميكشيدم بهشون و راه ميرفتم ، انگار تو بهشتِ موعوديم كه ميگن!آخرين باري كه همچين منظره اي رو به وضوح ديدم واسه معلم جغرافي دوران بچگيم بود، مرد خيلي نازنيني بود ، چند روزي كه مرده بود همش بهش فكر ميكردم و گريه ميكردم ، يه شب دقيقا تو همچين صحنه اي ديدمش كه بهم گفت : حالم خوبه!
فردا دوباره بايد برگردم به دارقوز آباد...
همه سختيهاي اين زندگي رو ميشه تحمل كرد...جز دلتنگي هاش كه آدم رو ويرون ميكنه...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com