سال نو مبارک 


میگویند سالی که نکوست از بهارش پیداست،پارسال بهار خوبی بود،انقدر خبرها و اتفاقات خوب هجوم اورده بودند که با خودم گفتم حتما سال خوبی برایمان خواهد بود،اما با گذشتن بهار ،نکویی سال هم گذشت،سال پر محنتی بود،از هر طرفی که نگاه می کردم محنت می بارید،به هر سو نقبی از امید و شادمانی باز میکردم و میکردیم، زلزله و طوفانی همه چیز را خراب می کرد،گرچه چند اتفاق بسیار خوب هم برای من یکی افتاد اما زیر سایه همان ماتم گم شدند و فراموش!
دیروز ظهر پیک های مشروب رو دوتا یکی بالا میرفتم،بلکه قبل از سال جدید روحیه از دست رفته ام را به دست بیارم و با دلی نکو به استقبال سال جدید و بهار بروم،با سری مست و بیهوش،امااوضاع بدتر شد که بهتر نشد،من هم دست بر نداشتم،تا لحظه تحویل سال نوشیدم و نوشیدم…..شب که از دید و بازدیدهای عید برگشتیم،دوباره بساط شرابم را پهن کردم،مامان گفت:چه خبرشده؟!
گفتم امشب میخواهم انقدر بنوشم که از چشمهایم(( می)) برون تراود…
شراب هیچ خاصیتی که ندارد حداقل این خاصیت را دارد که سنگین ترین بغض هاو دلتنگی ها را میشکند....سر شام هم از نوشیدن دست بر نداشتم و لیوان مشروب کنارم بود،بابا برای شام سر میز حاضر شد ،تعارفی زدم که برای یک بار هم شده با ما هم پیک باش اما به همان گفتن نوش جان کفایت کرد و نشست،در حین شام خوردن با غصه گفت:زانوهام که درد میکنه،این ماشین هم که خرابه و ناجور کار میکنه،با این اوضاع و احوال هم که نمیشه سر زمینهایش(زمینهای پدرش) باشم اما حالا اون فکر میکنه دارم بهانه میارم و نمیخوام برم
گفتم بابا جان،توضیح چه فایده ای دارده ، بهترین راه خلاصی، همون مرگ هست!نظرت با خودکشی دسته جمعی چیه؟!سه نفری میریم زیر گاز میخوابیم!
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و سرش رو تکون داد،مامان هم کمی چپ چپ نگاه کرد و به غدا خوردن ادامه داد،اما من دیگه نتونستم بشینم،بالاخره سیل ((می))از چشمها جاری شد،بلند شدم رفتم تو اطاقم و در رو بستم و دراز کشیدم،بابا چند لحظه بعد وارد اطاق شد،میخواست مطمئن بشه که یک وقت پسر مستش زیر گاز نخوابیده باشه!پرسید چی شده؟!گفتم هیچی ،بیا کنار من دراز بکش
کنار من روی تخت خوابید و من مثل بچه های کوچولو سرم رو گذاشتم رو سینه اش و …دوباره پرسید چی شده بابا؟!گفتم کاش من رو به وجود نمی اوردی….گفت چرا مگر چی شده؟!گفتم هیچی…همینطور نیم ساعتی در همین حال مونده بودیم و اب دهن و دماغ و اشک و همه چی با هم قاطی شده بود،بابا رو محکم مثل خدا!در بغل گرفته بودم و مثل بچه ها گریه میکردم،بابا گفت :خدا بزرگه بابا جان،همه چی درست میشه،حالا برو صورتت رو بشور و بقیه شام و شرابت رو بخور وبعد بیا بخواب،همین کارها رو کردم و خوابیدم،اما خوابها هم سر یاری نداشتند.....
حالا این سال جدید و این بهارش،امید وارم و امید دارم که امسال برعکس سال قبل باشد و نکویی سال ،خودش را به بهار کاری ندهد و خود را نمایان کند
ما ایستاده ایم هنوز
گرچه شکسته،گرچه خسته
----------------------------------------------------
،ببخشید که اول سال سر به ناله و مرثیه سرایی گذاشتم
ببخشید که هنوزاز دیشب مستم
و ببخشید هر انچه گناه بود از من


یو یو ایسم! 


از اونجایی که هر کسی به ما می رسه یک ایسمی به نافمون میبنده،تصمیم گرفتم ایسم خودم رو مشخص کنم،یا بهتر بگم ،خودم از پایه گذاران این ایسم جدید هستم و پس از سالها تحقیق و تفحص و مطالعه به این نتایج گرانبها رسیدم،بنده موسس و پایه گذار و طرفدار مکتب یو یو ایسم ! هستم
اگر توجه کرده باشید،زندگی ما انسانها مثل یو یو می ماند یا بهتر بگویم،گمان میکنم هر کدام از ما یو یو یی هستیم که بواسطه چرخش زمان در دستهای مختلفی قرار میگیریم و فکر میکنم خدا قهارترین یویو باز است،فکرش را بکنید ،چندین میلیارد انگشت دارد و میلیاردها یو یو از انگشتانش اویزان است و بالا و پایین میروند،اصلا اساس فلسفه خلقت ادم هم، همین است!(به جان حوا!)
خوب البته بعضی وقتها هم که از یو یویی خسته و دلزده میشود،نخش را قطع می کند و با اردنگی محکم میگذارد زیرش که برود به درک سیاه(بن بست جهنم را گویند) یا درک سفید!(این یکی را خودم کشف کردم)
گاهی وقتها شما را محکم،با مخ به زمین می کوبد که ((بوم))صدا می کنید و گاهی هم شما را با سرعت به بالا می کشد،اینقدر بالا که سرتان به کف دستش میخورد و مورد لطف قرار می گیرید!
نکته ای که دارد این است که حواستان باشد وقتی محکم با مخ به زمین می خورید،زیاد خودش را ناراحت نکنید و غصه نخورید،چون بر اساس اصل یو یو ایسم،شما را بالا خواهد کشید و از ان طرف هم وقتی ان بالا بالا ها بودید زیاد خوشحال نشوید و بدمستی در نیاورید،چون همیشه سقوط از بالاترین نقطه شروع می شود!
اگر از یویو بازی خوشتان نمی اید و احساس تهوع میکنید،هیچ غلطی نمیتوانید بکنید! باید تحمل کنید و تنها نقطه امید و رهاییتان به پاره شدن نخ و ان لگد کذایی باشد که نوش جان می کنید،البته اگر یویو خوبی باشید و مثل ادم!بالا و پایین بروید،زیاد سر به سرتان نمیگذارد،اما اگر هوسهای دیگری به سرتان زد،مثل ایجاد یو یو استان خودمختار لیبرال رادیکاله، سوسیال دموکراته انتگرال!!!انچنان شما را با سرعت بالا و پایین می کند و چندین بار سرتان را به زمین می کوبد که مخ تان می اید توی دهنتان و به شکر خوردن راضی میشوید،حالا همه اینهایی که گفتم رابطه طولی بود!!!
اما این وسط یک رابطه عرضی هم داریم!این گونه است که هر کدام از ما در عرض! به چندین یو یوی دیگر هم وصلیم و بنا به قدرت و تحمل و کششمان ،دیگران را به سمت خودمان می کشیم و یا دور می کنیم و یا خودمان به سمتی کشیده می شویم و یا دورمان می کنند و یا اصلا نخ مان را قطع می کنند!
مشاهده می کنید،یو یو بازی غریبی در این دنیا در جریان است که دارد از دست همه مان در می رود،حتی خود حضرت خدا!
حواستان باشد در یویو بازی هایتان زیاد شورش را در نیاورید،حواستان به یویو هایی که در عرض به شما وصل هستند و به انها وصلید باشد،اگر یویویی در طول ، با شدت در حال سقوط بود، در عرض بکشیدش که زیاد محکم به زمین نخورد و دهنش صاف شود و یا اگر با شدت در حال صعود بود حواستان باشد که بدمستی در نیاورد
خوب این هم از مکتب جدید التاسیس بنده،امیدوارم که اقدام بر علیه امنیت ملی تلقی نشود،بنده در همین جا اعلام میکنم هیچ مسئولیتی را در قبال این مکتب و پیروان احتمالی ان قبول نمیکنم ،حتی شما دوست عزیز،نسیه مرد!!!
------------------------------------------------
پانوشت 1:سالی که گذشت برای من یکی تلخ بود،اما از ان تلخی های شرابی! این تلخی به مستی های دلچسبش دررررررر،حواستان به ما باشد بد مستی در نیاوریم!
------------------------------------------------
پانوشت 2:سال نو را جلوتر به همه تبریک می گویم ،تنها با یک ارزو برای همه مان،شادمانی،شادمانی،شادمانی
وقتی شادمانی است،یعنی ازادی است،یعنی سلامتی است،یعنی دنیا به کام است
------------------------------------------------
پانوشت3:دل همه بسوزد،امسال ما رهبر فرزانه اینها را در شهر شهید پرورمان داریم
از برکت وجود اقا تمام ساقی های شهر نرخ الکلی جات را برده اند بالا،ویسکی 5 و نیم....جین 4 و نیم....وودکا 4....ما که نرخ دودی جات دستمان نیست اما یحتمل انها هم رفته اند بالا.....زور ما که به این قیمت ها نمی رسد،از بخت بد در کمیته امداد و اینها هم عضو نیستیم،پس به ناچار به میمنت ورود اقا و سال جدید دست به دامان همان عرق سگی وفادار! میشویم
به سلامتی دوستان و ازادی یاران


هرچه آتش بيشتر،سياوش پاك تر! 


از وبلاگ ازادي براي ايران:
مجتبی سميعی نژاد (مديار) متهم به ارتداد شده است. می دانيم که مجازات چنين اتهامی طبق قوانين اسلامی اعدام است. عنوان اتهام ارتداد آنهم برای وب لاگ نويس جوانی که تنها جرمش بيان عقايدش در وب لاگ شخصی اش بوده است غير قابل تصور است.

مسلما قوه قضائيه به قصد ارعاب وب لاگ نويسان و وادار کردن آنان به خودسانسوری چنين پرونده ای را برای مديار عزيز تشکيل داده است. چرا که وقتی مديار چندی پیش پس از ۸۸ روز زندان آزاد شد برخلاف تصور آقايان که انتظار داشتند سکوت کند و دم برنياورد چنين نکرد. وب لاگ ديگری درست کرد و دوباره نوشت و با اينکار نشان داد که نه تنها مرعوب نشده است بلکه عزم جزم دارد که از یکی از بديهی ترين آزادی های انسان که همان آزادی بيان است استفاده کند.

اين شجاعت مديار خاری شد برچشم کوردلان و بر آن شدند که او را به هر طریق ممکن ساکت کنند تا برای دیگر وب لاگ نویسان هم درس عبرتی بشود. به همین دلیل پس از مدت کوتاهی دوباره دستگيرش کردند.

و اکنون اتهام ارتداد ...

باید با تمام نيرو به اين اتهام اعتراض کنيم بايد نشان دهيم که مديار تنها نيست و با چنين اتهامات واهی نمی توانند ما را وادار به سکوت و خودسانسوری کنند.

مطلب فرشته قاضی در همین مورد

پتیشن برای آزادی مجتبی سمیعی نژاد

بیانیه کانون وبلاگ نویسان ایران در رابطه با دستگیری مجتبی سمیعی نژاد
------------------------------------------------
پانوشت1:اگر مديار به خاطر اين نوشته هاي ساده و اعتراضات قانوني خودش ،حكم ارتداد نصيبش ميشه،پس طبق قضيه فيثاغورث!با اين حساب، همه ملت مرتد هستند!
پانوشت 2:سياوش كه از درون آتش ميگذشت،دلهره اي نداشت از سوختن،راستي و پاكي از هر اتشي كه مهيا كنند ،به سلامت و غرور بيرون مي آيند،هرچه آتشتان عظيم تر،راستي و پاكي ما نمايان تر:)


ملاقات با کفتار نیمه شب! 


آفا این عزرائیل چقدر فرشته بی شخصیت و بی جنبه ای هست،حالا من رو حساب جوونی و بچگی یه آرزویی کردم و یه حرفی زدم و یه شعری گفتم،دیگه فکر نمیکردم اینقدر عقده ای باشه که بهش بر بخوره و بخواد حال منو بگیره ! بله ،جناب عزرائیل دیشب در هیئت یک انسان بر من نازل شد که جان ناقابل من رو اخذ کنه،اون هم به روش بالا بومبا*!
قضیه از این قرار بود که دیشب ساعت 12، داشتم از سر کار بر میگشتم ، خیابونها خلوت بود و پرنده پر نمیزد و از آسمون هم بارون وحشتناکی می بارید، اوضاع و احوال مثل شبهای ترسناکه داستانهای دراکولا بود،من هم ماشین نیاورده بودم و بی خیال دستهام تو جیبم و سوت زنان و قدم زنان به سمت خونه حرکت میکردم
از طرفی مامان همیشه با من دعوا و جر و بحث میکنه که شبها اینقدر دیر نیا که ما دلمون شور میزنه و نگران میشیم که نکنه بلایی سرت بیاد،منم همیشه میگم ، مگه من دختر 14 ساله هستم که بخواد بلایی سرم در بیاد، خودم یک پا خفاش شبم!کی جرات میکنه بلایی سر من بیاره،حالا نهایتش هم اینه که سرمو زیر آب میکنن و یک جماعتی از دستمون راحت میشن،این که دیگه دلواپسی نداره
خلاصه دیشب همینجور که دستهام تو جیبم بود و تو خیابون راه میرفتم،تو ذهن خودم داشتم از خدا شکایت میکردم،داشتم میگفتم ،نگاه خدا جون ما اینقدر معرفت و لوطی بازی در میاریم و وقتی ماشین دستمون هست و مردم تو مسیرمون هستن سوارشون میکنیم و می رسونیمشون،بعد اونوقت تو یکی رو نمیفرستی که تو این شب بارونی مارو سوار کنه؟!،چقدر من پیرمرد و پیرزن تا حالا سوار کردم و بهشون حال دادم،حالا یکی رو نمیفرستی که بهمون حال بده؟!،همینجور مشغول غر زدن بودم که دیدم یک رنو چند قدم جلوتر از من ترمز کرد و درب جلوی ماشین رو باز کرد تا سوار بشم،کلی خوشحال شدم و تو دلم گفتم کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم،یه سلام و خسته نباشید گفتم و سوار شدم،راننده یک مرد مسن و ریشویی بود که یخه پیراهن رو هم تا بالا بسته بود و همچین که من سوار شدم نگاه خیره ای به من کرد و به راهش ادامه داد،یکمی که از مسیر رو رفتیم سر صحبت رو باز کرد و گفت امسال چه آبی آمد!گفتم بله خیلی بارون آمده،در طول مسیر مرتب به من خیره میشد،منم بی توجه به اون به پیاده رو نگاه میکردم،تا اینکه رسیدیم به چراغ قرمز،به من گفت می دونی قرمز نماد چیه؟!گفتم نماد چیه و به چشمهاش نگاه کردم،همینجور که به من خیره شده بود با صدایی آهسته گفت نماد خون هست و چشمک بسیار ریزی زد! از اونجایی که من اصولا آدم بد بینی نیستم با خودم گفتم حتما یارو تیک عصبی داره که اون چشمک رو زد و چون ریش بلند و یخه بسته ای هم داره منظورش از خون همون شهادت طلبی و حرفهایی هست که تو اون مایه ها میزنن....تا اینکه چراغ سبز شد و در حالی که دستش روی اون چیز بی ناموسیش تکون میخورد دوباره از من پرسید حالا اگه گفتی سبز علامت چی هست؟! منم گفتم نماد آبادی و صفا هست، گفت نه! سبز یعنی راه دادن!شنیدی میگن یارو چراغ سبز داد!یعنی راه داد! اینو که گفت من تازه دوزاریم افتاد و از اون حالت خوش بینی آمدم بیرون و گفتم آهان از اون لحاظ میگین! مونده بودم که دیگه چیکار کنم و به ذهنم رسید که من ازش یه سوال بپرسم و گفتم که خوب حالا می دونی زرد نماد چی هست،گفت یعنی خطر یعنی احتیاط کردن،گفتم آره این رنگ خیلی خوبه! اینو گفتم و دستم رو بردم تو جیبم و کلید های تو جیبم رو به صورت چاقو محکم گرفتم تا اگر کار به جاهای باریک کشید بتونم یه کاری صورت بدم،کم کم به سر کوچمون نزدیک میشدیم و من هم با خودم گفتم حاجی دیگه کارت تمام شد،این مرتیکه روانی به هیچ وجه نگه نمیداره و خودم رو آماده کرده بودم برای یک زد و خورد درست و حسابی،به سر کوچه که رسیدیم گفتم مرسی من پیاده میشم و خوشبختانه اقای کفتارنیمه شب نگه داشت،بهش گفتم چقدر بدم خدمتتون؟!یه پوزخندی زد و چشمهای خمارش رو بست و گفت بفرمایید، و من پیاده شدم،احتمالا تا چند وقته دیگه عکس یارو رو تو روزنامه میبینم که زیرش نوشته ((فاتل شونصد حاجی دستگیر شد))
به نظرم یارو یه مخدری کشیده بود یا انداخته بود بالا،چون کاملا قیافش و چشمهاش نشون می داد که مخش برگشته و از طرفی اگرچه حدس میزدم که از 70 میلیون نفر جمعیتمون 69 میلیون نفر بیمار روانی هستن! اما فکر نمیکردم که اینقدر ادمهای مخ برگشته تو خیابونها و جامعه رها باشن،ما که پسریم و اینقدر احساس کلفتی میکنیم این بلاها سرمون میاد،دیگه این دخترای طفلی چی میکشن
خلاصه حاجی ایندفعه رو شانس آورد ،چیزی نمونده بود که الان واسمون بخونید،حاجی حاجی ،حاجی رو بردن...سیه چشمون، بلند بالا رو بردن(lol)
..............................................................
بالابومبا*=یه روزی قبیله ادم خوارها یکی رو میگیرن،بهش میگن بالا بومبا! رو انتخاب میکنی یا کشتومبا رو،اقاهه از اونجا که خیلی با غیرت و تعصب بوده سرش رو بالا میگیره و میگه من کشتومبا رو میخوام،بهش میگن حالا که اینجوریه اینقدر بالا بومبا تا کشتومبا


کاش عزرائیل بودم! 


اگر عزرائیل بودم
بی اعتنا به خدا
تنها کار میکردم!
بلکه هم، خدایی میکردم!
از هر بنده ای
می ستاندم جان
هنگام آه و درد
هنگام اشک و فقر
هنگام فغان
هنگام ارزوی مرگ!
آه اگر عزرائیل بودم
چه آرزوها که براورده نمیکردم!
بر بالین هرانکه میخواندم
مستانه میرفتم
چه کودکی تنها
چه زنی فاحشه
و چه شکسته مردی
چه فرقی میکرد!
به هرکجا اندوه بود
یک نفس میرفتم
مرگ هدیه می دادم
در جایی که زندگی
زندگی نبود!
در جایی که خدا
خدا نبود!
در جایی که انسان
انسان نبود!
در جایی که راستی
دروغ معنا میشد
و دروغ،راستی!
آه اگر عزراییل بودم
چه کارها که نمیکردم!
چه آرزوها که بر آورده نمیکردم!
---------------------------------
پانوشت:از دوستم سراج میپرسم ،به نظرت در این...شعر نمیخواد چیزی اضافه یا کم کنم
با ترس میگه:کی جرات داره نظر بده و با عزراییل در بیافته!


نهم مارس ،روز جهاني مرد(فقط اقايان بخوانند) 


دیروز هشتم مارس بود،به عبارتی روز جهانی زنان، خانومها به غیر از بقیه روزها!در این روز به خصوص، دور هم جمع میشوند و بر علیه تبعیض جنسی و خشونت و از بین بردن جنس مذکر! همایش و سخنرانی و بزرگداشت و از این قبیل بر نامه ها اجرا میکنند
بنده در یک تحلیل عینی و منطقی ،با استفاده از مدرک و دلیل ،نشون میدم که تمام این حرفها دروغ و ساختگی هست،کدوم تبعیض؟!کدوم خشونت؟!اهای اقا با شما هستم،بیدار شو،نزار سرتو گول بمالند،اینا همش نقشه هست ، اگر هم تبعیض و خشونتی هست بر علیه من و شماست!بنده در همین مقال، 9 مارس رو به عنوان روز جهانی مرد اعلام میکنم تا من و شما هم از حقوق قانونی و غیر قانونی!خودمون دفاع کنیم
خدمت با سعادت شما اقای گل یک ماجرایی رو تعریف میکنم تا به عمق فاجعه پی ببرید و بلکه از خواب غفلت بیدار بشین و همچنین اگر خانوم روشن فکر و عاقلی باشید و این مطلب رو بخونید، قطعا به ما مردها حق خواهید داد!
حسین پناهی مرحوم،یک کاستی داره به اسم (سلام و خداحافظ)،تو این کاست تا دلتون بخواد شعرهای زیبا و تاثیر گذاری میخونه و خودش هم از فرط استحاله بسی گریه میکنه و صدای هق هقش مشخص هست،یه جا این رو میخونه که.....عشق را دوست دارم،زنها را دوست دارم،ولی از انها می ترسم!
خوب بالا غیرتا باید از این قوم ظالم و جانی ترسید، من خودم هم میترسم و این ترس، باز میگرده به دوران کودکی و فجایع و تجاوزاتی که زنها و دخترها به من انجام میدادند و بی شک حسین پناهی مرحوم و سایر مردان هم چنین تجربیات تلخی دارند و حسین وار سر بریده شدند،البته این رو هم یاد اور بشم که بنده گرچه همیشه میترسم و همیشه مورد ظلم واقع میشم اما از حقوق خودم هم،همیشه به شکل قانونی و غیر قانونی دفاع میکنم،یادم هست در دوران مهد کودک همیشه موها و گیسهای این قوم زورگو و عشوه گر رو در چنگال شیر مانندم میگرفتم و میکشیدم و گریه دخترکان رو به هوا میبردم و قاه قاه میخندیدم به طوریکه دخترها با احتیاط به حاجی نزدیک میشدند و البته این قوم زورگو و مغلطه گر، این عمل شجاعانه و غیرتمندانه منو به دروغ و تحریف، به سادیسم تعبیر خواهند کرد که من به اونها میگویم ....زهی خیال باطل...عاقلان دانند....توانا بود هر که دانا بود!
ماجرای تکان دهنده من به این شکل بود که من بچه بودم(بچه تر از حالا!)بین چهار یا پنج سال بیشتر سن نداشتم،روزی خاله به مامانم زنگ زد که یه دختری هست که 13 یا 14 سالش هست و پدر و مادری هم نداره و بدون سرپرست هست،بفرستمش خونه شما که با شما باشه؟!،مامان من هم یه پا ژان والژان،گفت بفرست
این دخترک اسمش نرگس بود، و با اون سن و سال کم برای خودش ناتاشایی بود!مثلا یکی از ارسن لوپن بازیهاش ، قبل از اینکه بیاد پیش ما این بود که لباس پسرونه میپوشید و میرفت تو مکانیکی کار میکرد و یک خالی بند فطیری هم نیز بود که بهروز خالی بند رو تو جیب ساعتیش میگذاشت،یادمه برادر و خواهرم همیشه از خالی بندی های این قاه قاه میخندیدند.....خلاصه این دختر با ما زندگی میکرد و تو کارای خونه به مامان کمک میکرد و ایضا از من هم مراقبت میکرد،حالا من به خاطر نمیارم ولی لابد تجاوزی هم به من کرده در اون سن و سال،که البته ما پسریم و هیچ جوری نمیتونیم ثابت کنیم بهمون تجاوز شده و حتی پزشک قانونی هم ما رو جواب میکنه و خود این یکی از بزرگترین ظلمهای بشری هست که بر علیه ما مرتکب شده اند
خلاصه روزی از روزها ، سر صبح ،ساعت 10! منه کودک رو از خواب بیدار کرد (مشکل کمبود خوابم از همون زمان شروع شد!) حالا از طرفی صبحها فقط من و اون تو خونه بودیم،چون همه میرفتن مدرسه (با واژه خونه خالی هم از همون موقع اشنا شدم!)به من گفت حاجی من دارم میرم،تو میمونی تو خونه یا با من میای؟!منم از همون موقع بچه روشنفکری بودم و گردش و تفریح رفتن با یک دختر برام عمل قبيحی نبود،پس گفتم من تو خونه تنها بمونم که چی؟!بریم،منم میام.....
این داداش من یک دوچرخه دسته خرگوشی داشت که پشتی دار هم بود،نرگس خانوم منو انداخت ترک دوچرخه و حالا پا نزن کی پا بزن،از شهر تا پلیس راه یک نفس پا زد!خداییش شراگیم تو دوچرخه سواری ازش کم میاورد،منم اون عقب نشسته بودم و بی خیال دنیا برای خودم سوت میزدم و از هوای ازاد لذت میبردم،غافل از اینکه منو داره میدزده! به پلیس راه که رسیدیم، عقل اقای پلیس گرفت و نگذاشت که ما رد بشیم،فقط تا همین حد!گفت برگردید،و این نرگس خانوم دوباره پا زنان به شهر برگشت،و همچین که به فلکه ترمینال رسیدیم،دیدم بابا ،با ماشین از جلومون در امد،بابا تا منو دید سراسیمه پایین امد و پسر دودول طلاش رو به اغوش کشید و من هنوز در تفکر بودم که مگر چی شده،ما که جایی نرفتیم،یک پیک نیک که این حرفها رو نداره،اما حالا که فکرش رو میکنم، میبینم اگر منو برده بود ،هیچ بعید نبود که الان خفاش شبی بشم یا از فجیره سر در بیارم یا یک اتفاقی سرم در بیاد که دنیا از وجود این گوهر گرانبها محروم بشه!!!
البته از دیدگاه هندی هم میشه به قضیه نگاه کرد که من میرفتم و مثلا رئیس پلیس میشدم و بعد یک دفعه پدر و مادرم رو پیدا میکردم و بعد هم نهی نهی جانا جانا مسکه مسکه میشد!
بله دوستان من،بله اقایان گل و گرامی،عمق فاجعه تا این حد بود و هست،این فقط مشتی نمونه خروار بود،شما خود بخوانید حدیث مفصل از این مجمل،نگذارید دستهای استکبار و تهاجم فرهنگی و عشوه های زنانه شما رو از راه به در کنند و حقوق قانونی و غیر قانونی شما رو با سوسول بازی و نیرنگ از چنگ شما بیرون بکشند،به قول نیچه به سراغ زنان اگر میروی شلاق را فراموش نکن!پس اي برادر مسلمان به پا خيز از جا كن،بناي ظلم دشمن،به جاي اينكه ميروي پارك لاله تجمع ميكني،به فكر دفاع از حقوق خودمان باش
من در همینجا ارزو میکنم و دعا میکنم که روزی برسد که نسل جنس مذکر نابود و منقرض بشود تا هم از دست این همه ظلم و بیداد رها شویم و هم زنان به ارزش واقعی ما پی ببرند،اما افسوس که ان موقع دیگر برای انها دیر شده و کاری جز لب و دندان گزیدن و حسرت خوردن ندارند
--------------------------------------------------------
پا نوشت:خانومهای محترمه که بدون اجازه این مطالب را خوانده اند،متذکر میشوم،هرگونه پرتاب لنگه کفش و قابلمه و دسته جارو و استفاده از الفاظ رکیک و متلکهای ابدار به اینجانب،گرچه پیگرد قانونی ندارد و بنده حاجی وار و با روی باز اینها را به جان
خریدارم،اما این قبیل کارها نشانه بی شخصیتی شماست
پانوشت 2:برادران عزيزم،از انجايي كه نوشتن اين مطلب مثل خودكشي مي ماند، همه عناصر مونثي كه به نوعي با من رابطه دارند پوست از كله ام خواهند كرد و به صلابه ام خواهند كشيد و از هم اكنون نقشه براي ترور و به شهادت رساندن من ميكشند،پس بر شماست كه راه مرا ادامه دهيد و مرا به عنوان پايه گذار مكتب 9 مارس و يك شهيد راه ازادي ،هميشه به ياد داشته باشيد


هزاران بار بر شما شرم باد 


در یکی از دانشگاههای کشور که واحد تفرش هست،عده ای جوان دانشجوی با غیرت پیدا شدن که نسبت به کمبود امکانات و عدم تعهد مسئولین دانشگاه دست به تحصن و اعتصاب غذازدن،چند تا از دانشجوهای این دانشگاه از دوستان بسیار خوب من هستند،یادمه پارسال همین موقعها یکی از بچه های بسیار خوب دانشگاه که شاعر بسیار توانایی هم بود دست به خود کشی زد و همه بچه های واحد تفرش رو به اندوه و ماتم فرو برد
حالا هم مسئولین کثیف و بی صفت این دانشگاه دارند بچه ها رو قلع و قمع می کنند و دست به حذف ترم و اخراج دانشجوها زدن تا تحصن رو بشکنند و نابود کنند و این اعتراض قانونی رو خرد کنند،فقط 4 نفر تا حالا از شدت ضعف به بیمارستان منتقل شدن
به خدا الان که اینا رو مینویسم بغض بیخ گلوم رو گرفته،این بی شرمهای پست فطرت هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و من و تو هم ناتوان تر از اونی هستیم که کاری انجام بدیم
هزار بار شرم باد بر شما مسئولین بی کفایت و پست فطرت که جوانهای برومند این مرز و بوم رو به لجن و نابودی میکشونید
هزاران بار بر شما شرم باد
---------------------------------
لینکهای خبر
1-تحصن و اعتصاب غذاي جمعي از دانشجويان تفرش دانشگاه اميركبير در اعتراض به وضعيت رفاهي دانشگاه2-تجمع اعتراض آميز دانشجويان واحد تفرش دانشگاه اميركبير
3-سایت خبری تحصن دانشجویان دانشگاه صنعتی امیرکبیر


سرگیجه 


موقع بحث کردنها ...بعضی وقتها بحث رو به يه جاهايی ميکشونم و يه مثالهايی ميزنم که طرف مقابل قفل کنه و بره تو فکر.....ديروز يه مثالی واسه حسين زدم و يه سوالی کردم که به نظرم ديگه کار تموم شده بود...اما انچنان جوابی داد که از صد تا تو دهنی بدتر بود و حسابی منو در افکارم غرق کرد به طوریکه پایه خیلی از اندیشه هام سست شد و دچار سرگیجه شدم....
در ادامه بحث بهش گفتم واقع بين باش...مثلا فکر ميکنی انسان ميتونه جلوی زلزله رو بگيره؟!
خيلی محکم گفت: بيلاخ!بله که ميتونه! گاليله رو يادته؟!
يا جريان سفر به ماه؟برای ادم هزار سال پيش گفتن از سفر به ماه مثل جوک مي موند اما حالا چی؟!
حق با حسين بود...واقعيت اين بود که ((واقعيت))در بعد زمان بی معنا ميشه و ((حقيقت))واژه دستمالی شده ای میشه که به درد ويترين مي خوره
...............................................................
پانوشت 1:يادم باشد از اين به بعد به کسی نگویم واقع بين باش! چون هر کدام از ما و در کل انسان قدرت پشت سر گذاشتن و نابود کردن و عوض کردن هر واقعيت پیش رو را دارد....تنها پشتکاری مثل اديسون و ايمانی مثل گاليله که پا کوبان به زمین بگوید((میدانم تو میچرخی)) کافيست....واقع بین باش!!!
پانوشت ۲:شايد بتوان گفت حسين واقع بين تر بود!
پانوشت ۳:در سفسطه اينقدر پيشرفت کرده ام که انديشه ها و حرفهای خودم را گاهی انچنان ميچرخانم و ميچرخانم و با خودم سفسطه ميکنم که به سکوت ميرسم!لبخند زدن و سکوت کردن و سر تکان دادن در جايی که تعصبات و انديشه ها چه نرم و ارام و چه سرسختانه در جريان است بهترين کار است.....ما هيچ چيزی نميفهميم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com