پيام اميد! 


همه اون چيزهايي رو كه ميخواستم بگم ،شبح عزيز بهتر از من گفت،بدون اجازش نوشتش رو اينجا ميزارم....
-------------------------------------------------------------------------------
ملول از هم‌رهان بودن طريق کاروانی نيست,
بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی! حافظ
مبارزه شکست دارد و پيروزی، مهم اين است که بياموزيم در هنگام شکست يا پيروزی رفتاری انسانی از خود نشان دهيم. بدترين کار در هنگام شکست اين است که به جان هم بيافتيم. امروز بيش از هر وقت ديگری به مهربانی و اتحاد و گذشت نياز داريم و پس از آن به نقدی همه‌جانبه از خود. می‌توانيم چند روز ديگر که غليان احساسات فروکشيد نگاهی به گذشته بياندازيم و ببينيم چه گفتيم و کجای کار را اشتباه کرده ايم.
مردم ستيز نشويد از موضع نخوت به مردم بی‌پناهی که در فقر و عقب‌نگه‌داشته‌شده‌گی به هر خار و خسی‌ چنگ می‌زنند نگاه نکنيد. وقتی نوشتم:"چه بسيارند که چون من در انتخابات شرکت نمی‌کنند و من آن‌ها را بسيار دور از خود می‌دانم و هستند کسانی که در انتخابات شرکت می‌کنند و حتا به کسی مانند احمدی‌نژاد رای می‌دهند اما احساس نزديک‌تری با آن‌ها دارم." منظورم همين ميليون‌ها نفری بود که به احمدی‌نژاد رای دادند و آن‌ها عمدتا مردم تهی‌دست و تحقير شده‌یی هستند که نمی‌دانند خورشيدشان کجا ست. جامعه‌یی که مردم‌اش در فقر و گرسنه‌گی دست‌وپا می‌زنند و عده‌یی با ماشين‌های صد ميليونی جلوی چشم‌شان رژه می‌روند جامعه‌یی در حال انفجار است و اگر نيروهای حقيقی طرف‌دار مردم به فقر کشيده شده حضوری موثر و پررنگ در بين‌شان نداشته باشند کار به دست فريب‌دهنده‌گان مردم می‌افتد.
نگران و وحشت‌زده نباشيد اتفاق خاصی نيافته است به‌جز از پرده بيرون افتادن واقعيتی پشت پرده. نيرویی خارج از قدرت به قدرت نرسيده است، نيرويی که در هشت سال گذشته نيز قدرت واقعی را در دست داشت اکنون جلوی چشم آمده است و خود را عيان کرده است.
دموکراسی بدون حضور آزادی بيان و قدرت نظارت مردمی همين آش شله‌قلم‌کاری است که می‌بنيند. اعتبار اين انتخابات مانند ساير انتخابات گذشته است، يعنی بی‌اعتبار است. اين رئيس جمهور نماينده مردم ايران نيست مانند رئيس جمهورهای قبلی. چيزی عوض نشده است فقط اميدوارم توهم زنده‌گی کردن در کشوری دموکراتيک رنگ باخته باشد.
در اين روزها بايد ايستاد و خود را نقد کرد و به افق‌های جديد نگاه کرد. دوستانی که در داخل ايران هستند کاملا مراقب باشند اسير احساسات لحظه‌یی نشويد ما روزهای بسيار سخت‌تری را ديده‌ايم. در سال‌های شصت کم نبودند کسانی که در ياس و نااميدی خودکشی کردند يا مرگی تدريجی را برای خود فراهم ديدند.
صبور و اميدوار و دل‌نگران چشم‌ها را بگشاييم و ژرف‌انديشی را بياموزيم که تاريخ از اين بازی‌گری‌ها بسيار داشته است.
--------------------------------------------------------------
پانوشت:يك ضرب المثل چيني هست كه ميگه: وقتي چند نفر دارن به زور بهت تجاوز ميكنن و هيچ كاري هم از دستت ساخته نيست،حداقل از اون تجاوز لذت ببر!
شده حكايت ما و احمدي نژاد...حالا كه رئيس جمهور شد...فعلا حداقل كاري كه ميتونيم بكنيم اين هست كه از اين تجاوز لذت ببريم...


صلاح ملك خويش خسروان دانند..... 


دوروز گذشته نشستم و فيلمها و سخنان رفسنجاني و احمدي نژاد رو دقيقتر نگاه كردم،ببينم واقعا بد و بدتر كدوم يكيشون هست؟!شايد جالب باشه بدونين كه حتي سر فيلم تبليغاتي هاشمي رفسنجاني با بغض هاي رفسنجاني بغضم ميگرفت! كه البته نميدونم اين رو به حساب قدرت و زيبايي هنر بگذارم يا به حساب دل نازكي خودم كه با بغض يك جاني اشكم روان ميشد!
لغتي كه در گفته هاي هر دو كم و گم و گور بود همون آزادي بود،همون چيزي كه به خاطرش مردم دست به انقلاب زدند و 8 سالي هم دست به دامان خاتمي شدند كه بدست بيارندش
احمدي نژاد با مطرح كردن اين پرسش كه :واقعا مشكل امروز ما موي دختر و پسرمون هست؟!شونه از زير بار اين صحبتها خالي كرد و به مباحث اقتصادي لايي كشيد تا بعدا سر فرصت به حسابش و حسابمان برسد!
هاشمي رفسنجاني هم كه ميگفت من با آزادي هاي سياسي موافقم ،آزادي هايي كه در چارچوب قانون اساسي تعريف شده! آقاي هاشمي يادش رفت كه بگويد چند هزار نفر را به استنباط از همين قانون اساسي تخمي و گفته هاي آبدوخياري به حبس و مرگ كشاندند!
از لحاظ اقتصادي ميدونم كه هر كدوم كه بياد ما در 4 سال اينده اقتصاد پر رونقي خواهيم داشت و وضعيت معيشتي مردم بهبود پيدا خواهد كرد ،بشكه هاي نفتي 58 و 60 دلاري اين خبر رو براي من ميارن(شايد هم من اشتباه استنباط ميكنم) اما در مورد آزادي هاي سياسي و فرهنگي هيچ چيزي تغيير نخواهد كرد و بدتر خواهد شد كه بهتر نخواهد شد،حتي اگر به گمان برخي دولت هاشمي طرفدار آزادي هاي فرهنگي و سياسي هم باشد جلوي بدنه اصولگرا و سياهي عميقشان تاب ايستادن نخواهد داشت و به چاهي فرو خواهد افتاد كه خاتمي افتاد!
به هر حال بنده كماكان راي نميدم و به كسي هم توصيه نميكنم چه كار كند، به قول شاعر، صلاح ملك خويش خسروان دانند،برويد باز هم شگفتي بيافرينيد

--------------------------------------------------------------------------
پانوشت:اميدوارم در برداشت از لغتي مثل آزادي و آزادي خواهي، زياد آرمان گرايانه و متعصبانه و شعار زده برخورد نكرده باشم


كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش..... 


1- نمایی از فیلم بیلیارد باز: پل نیومن در نقش یک بیلیارد باز ماهر است و کارش شرط بستن و بازی کردن و بردن است ، در ابتدای فیلم وارد شهری میشود و میخواهد با بهترین بازیکن شهر بازی کند، از اول صبح تا آخر شب ، پل نیومن عرق می خورد و پشت سر هم بازی ها را میبرد و تقریبا پولی برای طرف مقابل باقی نمیگذارد ، تا اینکه طرف مقابل دستهایش را میشوید ، گره کراواتش را محکم میکند و دوباره بازی را شروع می کند و این بار پل نیومن را به خاک سیاه می نشاند، بعد از بازی یکی از افرادی که شاهد بازی بود به پل نیومن میگوید: میدونی تو چرا نمیتونی بر حریف های بزرگ و گنده پیروز بشی؟! چون شخصیت بردن نداری، علی رغم بازی خوبت تو همیشه یه بازنده ای،شخصیتت بازنده هست و ضعیفی چون شکست خودت رو گردن مستیت میندازی!
2- یک ماه پیش، بین 4 تیم از تیم های فوتبال دسته دوم کشور ، مسابقات پلی آف برگزار شد تا دو تیم برتر مشخص شوند و به دسته یک صعود کنند، تیم شهید قندی یزد به عنوان تیم اول گروه و با اقتدار صعود کرد و تکلیف تیم دوم به روز آخر و بازی آخر کشیده شد، دو بازی به طور همزمان در دو نقطه کشور برگزار شد، در تهران تیم راه آهن به مصاف شهید قندی یزد رفت و در آبادان تیم صنعت نفت به مصاف پیام خراسان، از بین تیم های صنعت نفت و راه آهن ، هرکدام که با تفاضل گل بیشتری بر حریفشان پیروز میشدند به عنوان تیم دوم به دسته یک صعود میکردند، نکته جالب توجهی که وجود داشت این بود که هر گلی که صنعت نفت در آبادان میزد ، راه اهن در تهران دوبرابرش را به حریفش میزد! هرجا در آبادان بازی قطع میشد در تهران هم به گونه ای بازی تعطیل میشد! تبانی تیم راه آهن و شهید قندی واضح بود اما کسی نتوانست ثابت کند!
3- در زمانهای قدیم کشوری وارد جنگ شد، وزیر به پادشاه گفت :به هزار و یک دلیل قادر به جنگیدن نیستیم، پادشاه گفت :اگر هزار دلیل را یک به یک نگویی اعدامت میکنم، وزیر گفت: اول آنکه توپ هایمان گلوله ندارد....پادشاه سخن وزیر را قطع کرد و گفت:هزار و یک دلیل دیگر را به همین یکی بخشیدم!
--------------------------------------------------------------------
1-دوستان عزیز من، دکتر مصطفی معین ، شخصیت برد نداشت و ندارد ، همانگونه که خاتمی هم نداشت! و به یاد بسپارید باد آورده ها را باد می برد ! لطفا نه شکست را پای مستی ما بگذارید و نه برایمان پیراهن عثمان بلند کنید!
2-دوستان عزیز من، نزدیک به 30 میلیون نفر در انتخابات شرکت کردند! از این تعداد میلیونها نفر شکم به 50 هزار تومان کروبی صابون زدند ، میلیونها نفر بر مدلهای سکسی رفسنجانی کمرشان شل شد و میلیونها نفر دلشان ، بر خانه کاهگلی احمدی نژاد و سبک زندگی رجایی وارش سوخت و میلیونها نفر دیگری که به دیگران رای دادند! مطمئن باشید و مطمئن باشید!!! اگر رای من و امثال منی هم برای معینی در کار بود، حکایت همان حکایت صنعت نفت و راه اهن تهران میشد! که شد.....
3- دوستان عزیز من، به هزار و یک دلیل حکومت جمهوری اسلامی ایران دیکتاتوری است و اصلاح ناپذیر، اول آنکه شخصی به نام رهبر ، آن بالا جای خدا نشسته و حکم حکومتی و دستور قتل صادر میکند و مردمی ترین و اصلاح طلب ترین رئیس جمهور را هم به گند میکشد ، دوم آنکه شورای نگهبانی وجود دارد که مثل کفتار بالای سر مجلس ایستاده و مردمی ترین مجلس را هم به گند میکشد ، 999 دلیل دیگر هم اگر خواستید موجود است!
---------------------------------------------------------------------
پانوشت: برای من هاشمی رفسنجانی محافظه کاری که دستور ترور صادر میکند با احمدی نژاد راستی افراطی که در اوین تیر خلاص می زد با معین اصلاح طلبی که انقلاب فرهنگی را راه میبرد و از تخم های خمینی بالا میرفت و میرود ، هیچ فرقی نمیکنند ، سر و ته یک کرباسند و از انگشت هر کدام ، هزار هنر میبارد! مشکل من با اساس حکومت است ، مشکل من با مردمسالاری اسلامی است! و هزار یک مشکل دیگری که وجود دارد ، من به عنوان یک انسان آزاد و مستقل که احساس میکنم کمی و فقط کمی شعور دارم ، باز هم رای نخواهم داد ، نه به خاطر زیر سوال بردن مشروعیت نظام یا هر مزخرف دیگر، تنها برای اینکه آزادم و آرمانم آزادی است ، تنها برای اینکه اساس این حکومت و حکومت دارانش را اصلاح ناپذیر میدانم ، تنها برای اینکه قانون اساسی این کشور را مستحق و لایق هیچ ایرانی و هیچ انسانی با حقوق عالی انسانی نمیدانم و تنها برای اینکه میدانم رای من و ما و رئیس جمهورمان حتی پشم آقایان هم حساب نمیشود!
مانند گنجی و سمیعی نژادها از هزینه دادن واهمه ای ندارم و در خاک خودم تا آخر پای حرف و آرمانم می ایستم ، حتی اگر راهم به ترکستان باشد و یارانم ترک!
حتی خسته ، حتی بسته، حتی تنها، حتی غمگین! پای حرفم ایستاده ام، من هنوز یک یاغی ام!
ملت غیور و شهید پرور ایران ، به راستی شما اعجوبه اید ، آنقدر دور از انتظار هستید که گاهی فکر میکنم من و شما را از مریخ آورده اند
دیروز به خاطر اینکه امیر کبیر ها و مصدق هایتان را در آرمانشان که سربلندی ایران بود تنها گذاشتید وخانه نشین کردید و به کشتن دادین بر ما خندیدند
امروز به خاطر داشتن رئیس جمهورانی چون شامپانزده و کوسه بر ما می خندند
و فردا به خاطر تنها گذشتن گنجی ها در آرمانشان که سربلندی انسان بود بر ما خواهند خندید
امروز ما شکسته ما خسته
ای شما به جای ما پیروز
این فتح و پیروزی به کامتان خوش باد


رای ایرانی،خفّت ایرانی! 




تولدت مبارک سید 


در حدیثی از امام جعفر صادق نقل شده که در بیست و سومین روز از ماه جوزا، خورشیدی از مشرق طلوع می کند که جن و انس، بر آن سر تعظیم فرود می آورند و به شکرانه این روشنایی عظیم؛ هر ساله به جشن و پایکوبی می پردازند و نماز شکر برپا میکنند!!!(منبع موثق و محرمانه)
برادر کامیار ما ( اگر ما رو به برادری قبول داشته باشه) همون خورشید مورد نظری هست که در عالم مرام و معرفت و وفا و صفا و شعور و حضور، طلوع کرده و چشم رو یارای دیدنش نیست
به قول خودش، بعضی وقتها آدم افرادی رو برای بار اول میبینه و باهاشون صحبت میکنه که فکر میکنه سالها باهاشون آشنا بوده و این برادر کامیارمون از همون افرادی هست که من همچین حسی در موردش دارم و فکر میکنم سالها میشناسمش و کاملا درکش میکنم و به جان جفت بچه هام! اگر این سید ما دختر بود تا حالا شونصد بار رفته بودم خواستگاریش (سید حالا ما یه چیزی گفتیم ، نری یه وقت خودتو ناقص کنی!)
از خوبیهای این پسر همین بس که، بی تعارف و بی ریا و بی منت ، هرچه که در توانش هست، برای دوستان و عزیزانش انجام میده
کامیار جان، بی تعارف خیلی دوستت دارم ، خیلی باهات حال میکنم ، خیلی هم چاکرتم
امیدوارم که سایه ات سالها بالا سرم باشه و رفاقت و برادریمون همیشه پابرجا
تولدت مبارک
---------------------------------------------------------------------------
پانوشت: سید جان آبجو و کیک تولد و رقص و پارتی طلبمون


بر باد رفته ها!!! 


آقا اين قدرت رسانه و علی الخصوص تلویزیون چه ميکنه، اگر فردايی پس فردايی ديدين که حاجی هم شناسنامه در دست، در صف انتخابات قرار گرفته و به عنوان نفر اول، همراه با لبخند، رای رو در صندوق ميندازه زياد تعجب نکنيد، من يکی که مخم سوت کشيد،ديگه کم مونده که قاطی تبليغات بازرگانی هم قیافه اینارو نشون بدن و بگن بیایین رای بدین.... مثلا اینجوری....گل گل گل..گل از همه رنگ..سرت رو با چی ميشوری..با شامپو گلرنگ....بک گراندش هم احمدی نژاد رو نشون ميده که ريشهاش غرق در شامپو هست و لبخند ميزنه!
هر هشتاشون اينقدر قشنگ و دلبرانه حرف ميزنن که آدم دلش ميخواد بره به هر هشتا رای بده ، امشب که ديگه من از خنده قلت ميزدم، جناب رفسنجانی با يه ۲۰ تا جوون دور يک ميز نشسته بود و جلسه با صفايی تشکيل داده بود و يک خنده های نازی ميزد که نگو،عینهو ژکوند....بعد آخرش از يه دختر خانومی پرسيد که چرا شما از اول جلسه حرف نزدين....دختره هم گفت من نميخوام رای بدم....من ديگه نميخوام گول بخورم...خلاصه يه چند دقيقه ای آبغوره گرفت و آنچنان پوز هدیه تهرانی رو زد که نگو،سوزناک تر از اون اشکهای حاجی رفسنجانی بود که به زور میامد بیرون ، بعد حاجی يه سری افاضات تکون دهنده ای کرد که دختر خانوم بکلی زير و رو شد و آنچنان دست زد و عشوه ريخت که انگار نه انگار که اين همين خانومه چند دقيقه قبل بود که نميخواست گول بخوره....چند شب قبلش هم که محسن رضايی جلو دوربين قسم حضرت زهرا ميخورد که ايران رو بکنه پاريس و آنچنان آه ميکشيد که دل هر جنبنده ای رو به درد مياورد...خوب شما جای من باشيد دلتون نميخواد برين رای بدين؟! حالا اينا هيچی جواب دکتر خلبان رو چی ميخواين بدين؟! فردا اگه رای نياره ،هواپيما رو با شونصدتا مسافر ميکوبه به برج ميلاد، اصلا من ميخوام برم بهش رای بدم، چيش از پوتين کمتره؟!خلبان نيست که هست،جودو بلد نيست که هست، چشمهاش آبی نيست که هست،پوستر هاش ممد رضا گلزاری نیست که هست ،لهجه نداره که داره!ديگه چی ميخواين؟!سينه مرغ با تخم مرغ؟!
اما نه شيخ مهدی کروبی از همشون بهتره، ماهی ۵۰ هزار تومن؟!ميفهمين يعنی چی،ميشه باهاش کلی لواشک خريد،تازه بابا ميگه زنگ بزنيم خواهر و برادرت هم از اونور دنيا بيان و ماهی ۲۵۰ هزار تومن کاسب بشيم،ديگه آدم چی ميخواد از زندگي،خلاصه که بيايين مثل آدم رای بدين، اگه هم نميخواين رای بدين برين تلويزيون نگاه کنيد!
حالا اين من و اين شما، اگه بيشتر از دوره قبلی مردم شرکت نکردن ، اگه حاجی رفسنجانی رييس جمهور نشد، من اسمم رو ميزارم خاتمی!
----------------------------------------------------

----------------------------------------------------
پانوشت:ببخشید که چند بار پینگ کردم و مطلبی به چشم نمیخورد،اشکال از فرستنده بود!


ما بردیم و ما بردیم ، چلو کبابو ما بردیم! 


به واسطه پیروزی غرور آفرین تیم ملی فوتبال ، ايران اسلامی امشب صحنه اجتماع پرشور مردمی و بابا کرم و بندری و....ميباشد ، خداوند همیشه این ملت را اینطور در صحنه خوشحال نگه دارد،آمین
--------------------------------------------
پانوشت:يکی از دوستان مشهدی امشب به من ميگه :باز هم صعود ایران به جام جهانی با گل يک مشهدی قطعی شد،الحق و النصاف چه ميکنن اين مشهدی ها!


اعتصاب غدا میکنیم! 



برای همبستگی با زندانیان سیاسی دربندمان و در اعتراض به انتخابات فرمایشی جمهوری اسلامی،در 27 خرداد،دست به اعتصاب غذا میزنیم
-----------------------------------------------------
پانوشت 1:شکم دروغ گوهاش بترکه!
پانوشت 2:برای برداشتن لوگو به سرزمین آفتاب مراجعه کنید


ماجرای کلبه رجب! 


این چند روزی که تعطیل بود و آقا خمینی فوت کرده بود ، با بچه ها نشستیم و فکر کردیم که چه جوری عزا داری آقا رو برپا کنیم، بر همین اساس تصمیم گرفتیم که چند روزی از این جامعه کپک زده و فاسد و غرق در گناه دور بشیم و در دل طبیعت به انزوای خودمون پناه ببریم و برای آمرزش خودمون و ادامه راه آقا خمینی دست به دعا برداریم!!!
دوستمون فرهاد از 1 هفته قبل میگفت که من در فلان جا یک رفیق دارم که یک کلبه خیلی دنج داره و میتونیم بریم اونجا، ما هم عقلمون رو دادیم دست فرهاد و راهی دیار مورد نظر شدیم،محل مورد نظر یکی از مناطق سرسبز و خوش آب و هوای اطراف مشهد هست که اگر ببینی فکر میکنی آمدی شمال! فقط یک دریا کم داشت که البته رودها و چشمه های مختلف این کمبود رو هم جبران کرده بود
و این جناب فرهاد خان که در نوع خودش بی نظیر هست و از بازمانده های نسل دایناسورهاست ، حدود 3 سال قبل به این مکان آمده بود و دیگه بعد از اون به این محل سر نزده بود و حالا ادامه ماجرا...
پنج شنبه ساعت 7 شب ، من و حسین و فرهاد به سمت اون منطقه حرکت کردیم و بعد از 2 ساعت به محل مورد نظر رسیدیم ، به روستای منطقه رفتیم و کلید کلبه رو از صاحب باغ گرفتیم،صاحب باغ از فرهاد پرسید که جای باغ رو که یادت نرفته؟!فرهاد هم گفت نه یادمه ، و بعد رفتیم و رفتیم تا به کلبه رسیدیم...
کلبه تقریبا به فاصله 100 متر از جاده تا بالای کوه بود که ما این مسافت رو رفتیم بالا،اونجا که رسیدیم فرهاد کلید رو انداخت تو قفل و سعی کرد که قفل رو باز کنه که نتونست ، به همین ترتیب هر کدوممون زور خودمون رو زدیم و نشد ، کلی روغن داخل قفل ریختیم بلکه باز بشه اما نشد ، به ناچار قفل رو با پاشنه اش از جا کندیم و رفتیم داخل!
حسابی ذوق زده و خوشحال مشغول نظافت و جا به جایی وسایل شدیم و بعد از 40 دقیقه جنب و جوش
، رفتیم روی تخت داخل ایوون لم دادیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و چرت و پرت گفتن و خندیدن ، منم تازه یه پیک مشروب برای خودم ریخته بودم و فارغ از غم دنیا داشتم مشروب رو مزه مزه میکردم ، حساب بکنید ساعت هم تقریبا 10 یا 11 بود ، تو این اوضاع و احوال یکدفعه دیدیم که فرهاد مثل فنر از جا پرید و گفت : بچه ها خاک بر سرم! گفتیم چی شده؟! گفت بچه ها این کلبه رجب نیست!!!
من و حسین زدیم زیر خنده و گفتیم تو غلط کردی ، برو عمه تو فیلم کن!
دیدم فرهاد رنگ از رخسارش پریده و اینبار قسم و آیه میخوره که این کلبه رجب نیست ، کلبه رجب داخلش یه شکل دیگه هست... سه تاییمون رنگمون برگشت و مارس موندیم، من سریع پریدم چراغ رو خاموش کردم ، فرهاد هم سریع یساط ضبط رو جمع کرد و سه تایی یه چند لحظه ای سکوت کردیم، مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم، سه تایی پاپیون کرده بودیم ، فرهاد گفت من میرم پایین یه سر و گوشی آب بدم و ببینم میتونم کلبه رجب رو پیدا کنم یا نه ، من و حسین هم دست از جونمون شستیم و تو تاریکی مطلق منتظر نشستیم تا ببینیم چی پیش میاد
بعد از چند لحظه فرهاد منو از پایین صدا زد و گفت فکر کنم کلبه رجب رو پیدا کردم ، رفتم پایین و یه مسافت کوتاهی رو در امتداد جاده رفتیم پایین و پریدیم توی یک باغ دیگه ، فرهاد کلید رو انداخت به قفل و دید باز نمیشه ،بهش گفتم چطوره بزنیم این یکی رو هم بشکنیم! از ترس خنده ای زدیم و برگشتیم ...نزدیک کلبه ای که وارد شده بودیم یک کلبه دیگه هم بود، فرهاد گفت ایناهاش همینه، رفتیم بالا دیدیم باز کلیدها به قفل نمیخوره ، یه صدایی هم از توی کلبه میامد ، فرهاد داد زد حاجی سگ،بدو فراررر.....ما هم به هر بدبختی بود آمدیم پایین،حالا بماند که فرداش فهمیدیم توی خونه مورد نظر الاغ بوده و نه سگ !! اینکه فرهاد ، چطور هنوز فرق بین صدای خر و سگ رو نمیدونه از عجایب وجودی خودش هست!
خلاصه اون موقع شب که سگ هم پر نمیزد ما مونده بودیم چکار کنیم ، به فرهاد گفتم برو از روستا خود رجب رو بردار بیار ببینیم کدوم گوری هستیم ، حالا با وسیله تا روستا یه نیم ساعتی راه بود ، با حسین و فرهاد در امتداد جاده رفتیم بالا بلکه یه وسیله ای پیدا کنیم ، تا اینکه رسیدیم به یه رستوران جنگلی که یک موتور دم درش بود، هرچی داد زدیم و فریاد کشیدیم هیچکسی جواب نداد ، حسین گفت شده مثل این فیلم ترسناکها که همه طی یک اتفاق مرموز مردن و عنقریب هسن که یک بلایی هم سر ما بیاد ، داشتیم میخندیدیم که یه یارویی آمد پایین و بعد از کلی التماس و درخواست حاضر شد یکیمونو ببره تا روستا ، که فرهاد رفت
بعد از یک 1 ساعت فرهاد با جناب رجب برگشت و ما فهمیدیم که کلبه رجب درست چسبیده به کلبه ای هست که ما اشتباه رفتیم ، تقریبا 10 متر با هم فاصله داشتن که چون کلبه رجب کاملا تو دل کوه بود و هوا هم تاریک بود ما موفق نشده بودیم پیداش کنیم
بیچاره رجب خودش از ترس شوکه شده بود، جرات نمیکرد پاشو بزاره تو کلبه ای که ما اشتباه رفته بودیم ، میگفت این کلبه یه صاحب سگی داره که نگو ، به هر بدبختی بود صحنه رو پاک سازی کردیم . قفل خونه یارو رو جا انداختیم و آمدیم به کلبه رجب ، خیلی شانس آوردیم که فرهاد فهمید اشتباه اومدیم وگرنه سر صبح صاحب باغ حسابی ازمون پذیرایی میکرد!! آخر شبی 3 تایی مست و پاتیل میخندیدیم و تا صبح من و حسین متلک بار فرهاد میکردیم، جای همه دوستان خالی بود این 2 روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت ، اینقدر خندیدیم که روده هامون پیچ خورد
و در نهایت ما فهمیدیم که روح آقا نگهبان و همراه ما بود که تونستیم اینقدر شانس بیاریم و خوش بگذرونیم....روحش شاد و یادش گرامی!


عزراییل در ماموریت(قسمت سوم) 


صحنه دوم اناق اقای خامنه ای
عزراییل در حالی وارد اتاق آقا میشود که برادران پاسدار تازه بساط منقل را جمع کرده اند و اطاق را دود غلیطی فرا گرفته و آقا هم مشغول هم زدن چایی نباتش است،عزراییل از فرط دود غلیظی که در اطاق جریان دارد از چشمهایش اشک جاری میشود و به خاطر استنشاق دود به شدت سرفه میکند،آقا سید علی که در عالم هپروت سیر میکند با شنیدن صدای سرفه از جا میپرد و چشمهایش را باز میکند و به گونه ای مبهم مردی سیاه پوش را میبیند و در ادامه میگوید: تویی سعید؟!(سعید لقبی است در جمهوری اسلامی به مانند شوالیه و دوک و سر،که به هر کسی داده نمیشود!)پدر سوخته بیا ببینم باز چه پروژه ای داری؟!زنجیره ای،بسته ای،دسته ایی،هسته ایی،دست و پا شکسته ایی؟!!!
عزراییل به سختی خودش را می رساند به آقا و میگوید:نه خیر آقا سعید نیستم ،ملک الموت هستم
اقا با خنده ای نخودی و در حالی که هنوز فکر میکند مرد سیاه پوش سعید است ادامه میدهد:راست میگویی،یادمان نبود ،خودمان این لقب را به تو اعطا کردیم(یحتمل سعید مورد نظر آقا امامی بوده!)
عزراییل که تا این لحظه حسابی دود داخل اتاق را استنشاق کرده به اصطلاح بخوری میشود و در حالت منگی و پس از شنیدن صحبتهای اقا فکر میکند که اشتباهی به خدمت خدا حاضر شده پس با ترس و لرز می گوید:بله اعلی حضرت،ببخشید این وقت شب مزاحم شده ام،عفو بفرمایید،مبدانم شما از هر رازی آگاهی دارید،حتما فهمیده بودید رفته بودم کلک آقای رفسنجانی را بکنم، به خدا تقصیر من نبود،به خودتان قسن همش تقصیر ابلیس بود....
آقا که هنوز فکر میکند عزراییل سعید است با ختده ای بلند ادامه می دهد:ای پدر سوخته،تو که دستهای ابلیس را هم از پشت بسته ای،راستش را بگو باز چه طرح جدیدی آورده ای،کلک علی اکبر را هم کندی رفت،چه دل و جگری پیدا کرده ای سعید.....
عزراییل که حالش کمی بهتر شده با شنیدن دوباره اسم سعید چشمانش را گشاد میکند و میفهمد که اشتباه کرده و این خود آقاست،پس با عصبانیت می گوید:آقا بلند شوید خودتان را جمع و جور کنید،منم عزراییل،در راستای عشقتان به آن دنیا،خدا امر فرموده که خدمت برسیم
آقا سید علی که کماکان فکر میکند عزراییل سعید است با عصبانیت عینکش را روی چشم میگذارد و می گوید:تو غلط کرده ای مرتیکه!آمریکا هم غلط مرده!باز کاه و یونجه ات زیادی شده برای ما هم شاخ و شانه میکشی،نکند خیال کرده ای می توانی ما را هم در تسبیح بیاندازی......
عزراییل که دیگر اشکش در آمده با ناله می گوید:بابا سعید کیه دیگه،به خدا عزراییلم،نگاه کنید،منم،چند سال قبل هم خدمت رسیدیم که دستتان را تقدیممان کردید،به ریش و سبیلتان قسم خودم هستم(در این لحظه عزراییل شروع به گریه میکند)
آقا سید علی با کنجکاوی و حیرت نگاه میکند و قیافه عزراییل را به یاد می اورد و میگوید:راست میگویید،ببخشید جناب عزراییل به جا نیاوردم،قیافه تان خیلی تغییر کرده،خیلی پیر شده اید
عزراییل در حالی که اشکهایش را پاک میکند:بله،آقای رفسنجانی هم همین را گفتند،از وقتی زن گرفتیم و بچه دار شدیم اینقدر شکسته شدیم،تقصیر ما هم نبود،خدا مجیورمان کرد،گفت کارمند مجرد از این به بعد نباید داشته باشیم!
آقا با دلسوزی:آخی،حتما الان هم برای مساعدت مالی مراجعه کرده اید،اتفاقا احمدی نژاد شهردار،بک سری قانون های جدید گذاشته که چند تبصره اش به شما میخورد،همین حالا برایتان یادداشتی می نویسم که در سال پاسخگویی کارتان را فی الفور راه بیاندازند
عزراییل:قربان از بس برای این سالها اسم میگذارید قاطی کرده اید ها،ماشالله روی دست سال شمار چینی هم بلند شده اید،امسال سال وحدت و یکدلی است ، سال پاسخگویی سال قبل بود،بعد هم بنده که عرض کردم،برای اخذ جان مبارک شما خدمت رسیده ام
آقا که تازه دوزاریش جا افتاده دچار لرز می شود و میگوید:آمدی جانم به قربانت ولی جالا چرا
عزراییل با کنجکاوی:مگر چه ایرادی دارد آقا؟!
آقا سید علی با ناراحتی:فدای چشمهای بادومیت!مگر نمیبینی اسلام در خطر است و از همه طرف محاصره مان کرده اند،مگر نمیبینید انقلاب و کشور در خطر است،تازه ما داریم برای اعتلای نظام و حفظ ارزشها بمب اتم می سازیم،آخر کجا برویم!؟
عزراییل:اتفاقا به آقای رفسنجانی هم عرض کردم،خود مهدی آقای زمانی تا چند وقت دیگر می آیند و سکان را در دست میگیرند،شما اصلا خودش را ناراحت نکنید
آقا سید علی با کنجکاوی:پس کار علی اکبر هم تمام شد؟!اورا هو قبضه روح کردید؟!
عزراییل:نه خیر،متاسفانه ایشان از دست مان فرار کردند
آقا سید علی با ننه من غریبم بازی:میبینید آقای عزراییل،با این اوضاع و احوال که همه از مرگ و شهادت می ترسند و فرار میکنند،چگونه میخواهید من انقلاب را تنها بگذارم تا به دست این ترسوها تیکه و پاره نشود، خودتان که استحضار دارید ما را از مرگ باکی نیست، دفعه قبل هم دستمان را شجاعانه در طبق اخلاص گذاشتیم.....
عزراییل با حالتی حق به جانب سرش را نزدیک گوش آقا سید علی می کند و پچ پچ کنان می گوید:مثل اینکه یادتان رفته دفعه قبل شلوار و عبایتان را.......!!!
آقا سید علی که از خجالت سرخ شده نقشه ای به ذهنش می رسد و میگوید:باشد جناب ملک الموت،مثل اینکه تقدیرمان این است،من حاضرم،فقط همین استکان چایی را بنوشیم که مثل جدمان تشنه از دنیا نرویم،یک اسنکان هم شما میل بفرمایید و گلویی تازه کنید..
آقا سید علی برای عزراییل چایی میریزد و یک حبه سیاه کوچولو هم یواشکی توی استکان عزراییل می اندازد و بعد هم رویش نبات می اندازد و هم میزتد و جلوی عزراییل میگذارد
عزراییل از همه جا بی خبر استکان چایی را تا ته سر میکشد و بعد از لحظه ای بیهوش میشود و آقا سید علی هم با بنز ضد گلوله اش به مکان نامعلومی فرار می کند.....
1 ساعت بعد ،عزراییل روی میز پوکر دراز به دراز افتاده و فرشته ها با نگرانی دورش جمع شده اند و به صورتش آب می پاشند،به محض اینکه عزراییل چشمانش را باز می کند،ابلیس نزدیک میشود و میگوید:قربان قد و بالای رعنایت،بالاخره به هوش آمدی،بیا عزی جان،بیا این 2000 خدا هم مال خودت،برو و برای بچه هایت اسباب بازی بخر...
عزراییل با عصبانیت از جا بلتد میشود و میگوید:پولت بخورد توی سرت،نزدیک بود مارا به کشتن بدهی!حالا زن و بچه ام هیچ،جواب خدا را چه میدادی؟!!!بگذارید جان همین ملعون را بگیرم که همه از دستش خلاص شویم...
عزراییل این را میگوید و به ابلیس حمله میکند،ابلیس بیچاره دو پا دارد ، دو تای دیگر هم قرض میکند و در حالی که شنل قرمزش را بالا گرفته شروع به دویدن میکند و با صدای بلتد می گوید:تقصیر من چیست عزی جان،این چه بدبختی است که من دارم،چرا هرچه کاسه و کوزه است سر من میشکنند،کف دستم را که بو نکرده بودم،چه می دانستم از من خبیث تر هم وجود دارند......
بعد از این ماجرا ،عزراییل 6 ماه از خدا مرخصی بدون حقوق گرفت تا در کلاسهای توجیهی اطلاعات و عملیات جمهوری اسلامی شرکت کند و درسهایش را به روز کند و ابلیس هم به عنوان شاگرد و لُنگ انداز! در زیر نظر اساتید مجرب نظام، مشغول به کار شد،باشد که خداوند به آنها توفیق روز افزون عطا کند....
--------------------------------------------------------------------------
تلاش برای آزادی مجتبا سمیعی‌نژاد، وبلاگ‌نویس زندانی


مجتبی سمیعی‌نژاد، وبلاگ‌نویس 25 ساله و دانشجوی رشته ارتباطات، نویسنده‌ی وبلاگ "من نه منم" و سپس "استیجه"، از تاریخ 11 آبان 1383 تا هشت بهمن 1383 را، "به دلیل انتشار خبر بازداشت 3 وبلاگ‌نویس دیگر" در بازداشت به سر برد. سپس بعد از آزادی موقت در بهمن‌ماه 1383، برای انتشار نظراتش وبلاگ جدیدی ایجاد کرد و همین امر موجب دستگیری مجدد وی، درست به فاصله‌ی چند روز پس از آزادی‌اش گردید که این حبس تا امروز نیز ادامه داشته است. مجتبی سمیعی‌نژاد اینک در زندان قزل حصار در میان مجرمان عادی و خلافکاران به‌سر می‌برد.
حکم دو سال زندان برای مجتبا، رسماً به وکیل وی ابلاغ شده است و جرم ناکرده‌ی او "وبلاگ‌نویسی" است؛ همان‌کاری که همه‌ی ما به آن مشغول‌ایم. این حکم در شعبه‌ی سیزده دادگاه انقلاب به‌وسیله‌ی قاضی سعادت صادر شده است. وظیفه‌ی انسانی و اخلاقی ما وبلاگ‌نویسان و همه‌ی کسانی که به حقوق بشر اعتقاد دارند، اعتراض به این ظلم مسلم است. از تمامی وبلاگ‌نویسان، نهادهای حقوق بشری و انسان‌های آزاده‌ی ایران و جهان خواستاریم تا صدای اعتراض خود را به این عمل غیر قانونی و حکم غیر انسانی بلند کرده و آزادی فوری مجتبا سمیعی‌نژاد را خواستار شوند.

توضیح:
این حرکت به هیچ نهاد، شخص، گروه و ایدئولوژی وابسته نیست و در واقع حرکتی است مستقل و جوشیده از درون خود وبلاگ‌نویسان.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com