سفسطه! 


خيلی وقته که خيلی از دوستان به من ميگن تو فقط بلدی سفسطه کنی و در هر بحثی از اين روش استفاده ميکنی ،امروز لازم ديدم که توضيحاتی در مورد سفسطه گری و اين روش بحث کردن بگم و اينم بگم که شايد من يک سفسطه گر هستم!و اصلا از اين لقب احساس ناراحتی نميکنم که احساس رضايت ميکنم!و همچنين از اشنايی و دوستی با افرادی که اين روش رو ياد دارن و بر عليه خود من استفاده ميکنن هم شادمانم،در صورتی که به اکثر مردم اگر بگی سفسطه گر احتمالا اون رو به منزله نوعی توهين حساب ميکنن و ناراحت ميشن و شايد دليلش هم اين باشه که سالها و قرن هاست که جلوی سفسطه گرها گرفته شده و نگذاشتن که علم زبانی به پيشرفتش ادامه بده و سفسطه گری رو نوعی حقه بازی دونستند! نمي دونم شايد چون سفسطه گري رو با مغلطه و تخطئه گري يكي ميدونن! در صورتي كه سفسطه فقط بر پايه چند گونه سوال كردن هست(در کمال احترام) ولي مغلطه همراه با سر و صدا كردن و پريدن ميون صحبتهاي ديگران و متلك بارون كردن طرف مقابل هست و تخطئه هم نوعي مغلطه هست كه حمله به شخصيت طرف مقابل و خورد كردن اون و چسبوندن لقبهاي مختلف رو بهمراه داره

يونانيان باستان عقيده داشتن موجوداتی اساطيری به نام((ابوالهول)) در جاده ها و راه ها کمين ميکنن و مسافران رو می ازارن،ابولهول ها موجودات غول پيکری بودن،ترکيبی از انسان و شير،چيزی شبيه ابوالهول مصر،که در جاده ها می ايستادن و راه مسافران رو ميبستن،اونها از مسافران يک سوال میپرسيدن،اگر جواب درست ميدادن اجازه عبور ميافتن وگرنه ابولهول ها اونها رو از هم ميدريدن.(( ادیپوس شهريار)) در نمايشنامه ((سوفوکل)) با پاسخ دادن به سوال يک ابوالهول،شهری رو از مصيبت نجات ميده و به پادشاهی ميرسه.شکل گيری چنين اسطوره زيبايی در سه هزار سال پيش تنها يک دليل ميتونه داشته باشه!.يونانيان دانايی رو تنها راه زيستن يا حتی شهرياری ميدونستن.وقتی افلاطون در ارمان شهر خيالیش به اين نتيجه ميرسه که فيلسوفان بايد حکومت رو به دست بگيرن،چندان حرف عجيبی نميزنه.دانايی،يگانه راه عبور از جاده هاست.مسافر خاک الود با ترس و لرز میپرسه:اگاهی به چه قيمتی؟!و ابولهول با خونسردی جواب ميده:به قيمت زندگیت!

اما اگاهی چيزی دست نيافتنی هست.پاسخ دادن به سوالهای ابولهول کار چندان اسانی نيست و حتی غير ممکن هست.ابولهول با پنجه غول پيکرش راه رو بر تو ميبنده و از تو میپرسه:اگر يک مرد بگويد من دروغ ميگويم،ايا باز هم دروغ ميگويد؟! ..پاسخ مثبت يا منفی به اين سوال بی فايده است.اگر ابولهول چنين سوالی از شما پرسيد بهتر هست سکوت کنيد و خودتون رو برای مرگ اماده کنيد!

معماهای بی جواب ابولهول ها به sorties مشهورن.كلمه soros در زبان يونانی به معنای ((خرمن)) هست چرا كه معمای خرمن،لاينحل ترين سوال ابولهول ها به حساب میاد:

ابولهول:ايا يك دانه گندم ميتواند به تنهايی خرمنی بسازد؟!دو دانه گندم چطور؟!سه دانه گندم؟

ابولهول اين سوالهای سلسله وار رو از تو ميپرسه و پاسخ تو به هر كدوم از اونها يك نه قاطع خواهد بود.احتمالا يك شبانه روزی ميگذره و تو وقتی به خودت میای كه اون ميپرسه:ايا ده هزار دانه گندم خرمنی تشكيل ميدهد؟!اون وقت هست كه تو بازی رو باختی بی اون كه مرز تبديل دانه به خرمن رو دونسته باشي.

فرض كنيد كه در اخرين لحظه جرات ميکنی و به ابولهول ميگی بله ،ده هزار گندم يك خرمن است.در اين صورت ابولهول سوالاتش رو اينگونه پی ميگيره:اگر ده هزار دانه گندم خرمنی بسازد،پس نه هزار و نهصد و نود و نه گندم هم خرمنی ميسازد......اون اعداد رو يكی يكی پايين مياد تا به صفر برسه و اون وقت هست كه تو ميتونی اون اعداد رو شمارش معكوس زندگیت به حساب بياری!معماهای ابولهول به تو نشون ميدن ساده ترين مفاهيمی كه فكر ميكنی به اونها اگاهی داري،در واقع تاريك ترين نقاط فكر تو هستن.همه ما ادعا ميكنيم تفاوت يك دانه گندم و خرمن رو ميدانيم اما ابولهول ها به ما ثابت ميكنن كه ما هيچ نميدانيم

فلسفه ابهام در يونان باستان بازار گرمی داشت.روزگاری كه افلاطون و ارسطو شاگردانش از منطق و دانايی حرف ميزدن،كسان ديگری هم بودن كه در كوچه های اتن پرسه ميزدن و به رهگذران ياد اوری ميكردن كه هيچ حقيقتی وجود نداره.اونها در اصطلاح سوفيست بودن.فيلسوفانی كه در فلسفه اسلامی به سفسطه گرايان يا سوفسطاييان مشهور شدن.سوفيستها اين توانايی رو داشتن كه به شيوه ابولهول ها،با چند بازی زبانی به تو بفهمونن كه تا امروز اشتباه ميكردي:روز لزوما روشن تر از شب نيست،دو خط موازی ممكن است روزی به هم برسن يا مادر تو لزوما بزرگ تر از تو نيست!سوفيستها با تدريس اصول فلسفه در امد خوبی داشتن در صورتی كه افلاطون و ارسطو دانايی خود رو بی مزد به شاگردان ميبخشيدن.

قدرت گرفتن فلسفه افلاطونی و ارسطويی باعث شد نسل سوفيست ها در يونان باستان منقرض بشه،اما فلسفه زبان امروز كم كم به اين نتيجه ميرسه كه اگر در تاريخ فلسفه،امثال افلاطون و ارسطو راه سوفيست ها رو سد نكرده بودن،بشر به افق های انديشه بازتری راه يافته بود،از بزرگترين سوفيست ها يا سفسطه گرايان يونان باستان ميشه به سقراط اشاره كرد كه تكه كلامی داشت به اين عنوان:((انقدر ميدانم كه هيچ چيز نميدانم)) و بزرگترين دشمن فيلسوفان اون زمان به شمار ميرفت چون با سوال پيچ كردن و چند بازی زبانی فيلسوفان، فلسفه اونها رو به زير سوال ميبرد،در ميان فيلسوفان زبان قرن بيستم،پيتر گيج تقريبا اولين كسی بود كه بحث فلسفه ابهام را بار ديگه زنده كرد.مثال هايی كه اون برای اثبات فلسفه اش به كار ميبرد بی شباهت به معماهای ابولهول ها و سوفيست ها نبود.

ايا يك بچه قورباغه كه هنوز در اب با باله هايش شنا ميكند،ميتواند در يك ثانيه تبديل به قورباغه شود؟مسلما جواب فلسفه ارسطويی منفی است.اما اگر بپذيريم بچه قورباغه،در ثانيه بعد هنوز يك بچه قورباغه است،پس به راحتی ميتونيم پيش بينی كنيم كه اون در دوثانيه بعد هم تبديل به قورباغه نميشه اگر دو ثانيه بعد اون هنوز بچه قورباغه باشه،در ثانيه سوم هم به قورباغه تبديل نميشه چرا كه يك ثانيه برای قورباغه شدن هنوز وقت بسيار كمی هست.اگر اين رشته رو ادامه بديم تنها به يك نتيجه ميرسيم:بچه قورباغه بدبخت هيچ وقت قورباغه نميشه!....فلسفه زبان مدرن به مثالهای جالب ديگری هم دست يافته.مثلا اگر يك مجسمه برنز از اپولو رو اب كنيم و به مجسمه چرچيل بدل كنيم،دقيقا در چه مرزی از زمان ميتونيم روی اون انگشت بگذاريم و بگيم اين مجسمه،هويت خودش رو تغيير داده ؟تغيير يك فر ايند مداوم هست كه جزئيات زمان اون تفاوتی با هم ندارن

پيتر گيج در فلسفه خود گفت چيزی به نام هويت مطلق وجود نداره.هويت ما و همه چيزهای اطرافمون تنها به طور نسبی تعريف ميشن:يعنی نسبت به نقطه قبل و بعد.مجسمه برنزی در هيچ لحظه ای از زمان تبديل به اپولو يا چرچيل نميشه.تنها ميشه گفت اپولوی اين مجسمه كمتر شده يا اين مجسمه چرچيل تر شده. به اين ترتيب حتی هنگامی كه صورت چرچيل در مجسمه به وضوح شكل ميگيره،نميشه معتقد بود،چهره اپولو به طور كامل محو شده،اپولو هنوز در مجسمه وجود داره.اين سرگيجه نسبيت است!

اگر با فلسفه ارسطويی بخوای به ابولهول ها جواب بدي،مسلما خودت رو خراب كردي.در منطق ارسطويی بايد در جواب هر سوال يا بگويی بله يا بگويی نه و اين دقيقا همون چيزی هست كه سوال كننده انتظار داره تا تورو به پرتگاه هل بده.اما در فلسفه نسبيت يا فلسفه سوفيستهای باستان،در جواب هيچ سوالی نمی توان جوابی داد.جواب يك سوال ميتونه امروز بله باشه و فردا نه.جواب يك سوال ميتونه در هر لحظه هم مثبت باشه و هم منفي.(به مجسمه اپولو و چرچيل يك بار ديگه فكر كنيد)اگر سوفيست باشی ممكن هست هيچ وقت نتونی ادعای دانايی بكنی اما به هر حال زنده می موني!


كيسه شني خيس! 


سنگری که بهش داده بودن ، بهترين جای منطقه بود ، نه از لحاظ اب و هوا! از لحاظ موقعيت استراتژيک ، يه جايی بود که ديد کاملی به خاکريز دشمن داشت، حتی مناره های مسجد شهر رو هم با دوربينِ تفنگش ميتونست ببينه، از اون طرف هم هيچ کسی به اون تسلط نداشت و کاملا از تيررس دشمن مخفی بود، بهش گفته بودن نذار هيچ کدوم از تير بارچی های دشمن زنده بمونن، بايد کاری کنی که هيچ کس جرات نکنه پشت تير بار بشينه ، بايد صدای وز وزش رو خفه کنی، موفقيت امشب ما تو عمليات به تلاش تو بسته است.
پروشا تنها فرزندِِ يک خانواده زرتشتی و ۲۰ سال بيشتر نداشت ، بهترين تيرانداز شهرشون بود با يک کمد پر از مدال و تقدير نامه ، تو عمرش جز در و ديوار و سيبل و قوطی خالی به چيزی شليک نکرده بود ، تا حالا جون هيچ موجود زنده ای رو نگرفته بود ولی امروز برای اولين بار و اولين ماموريتش قرار بود جون چند نفر رو بگيره ، چند انسان! تفنگش رو محکم تو دستش گرفته بود و رو زمين چمباتمه زده بود ، داشت به گذشته فکر ميکرد ، داشت به پدرش فکر ميکرد که چه جوری سالها با قيافه ای مصمم براش شاهنامه خونده بود و دلاوری های پهلوانان رو به رخش کشيده بود و حالا اون اينجا بود تا به پدرش نشون بده چيزی از ارش و اسفنديار و سهراب و...کم نداره ، چه لذتی داشت وقتی پدرش با غرور بغلش کرده بود و به پهنای صورتش اشک ريخته بود، ياد اخرين باری افتاد که با مادرش رفته بود اتشکده و دعا خونده بود،دلش ميخواست برای اهنگ زيبای صدای مادرش بميره، زنگ صداش هنوز تو گوشش بود وقتی گفته بود:پروشا سه پند بزرگ رو در هر حالتی هيچوقت فراموش نکن ، يکدفعه ياد شمعی افتاد که از اتشکده گرفته بود، يه شمع استوانه ای و ضخيم که ساعتها ميسوخت و تموم نميشد،بلند شد شمع رو گذاشت وسط سنگر و روشنش کرد، تو اون گرما احساس ميکرد تموم بدنش يخ زده! دستهاش مثل سنگ سفت و سخت شده بود ، دستش رو گرفت بالای شعله شمع تا کمی گرما به خودش بگيره و در همون حالت غرق در افکارش به اتش خيره شده بود که صدای اولين گلوله های تيرباچيِ دشمن از جا پروندش ،سريع تفنگش رو برداشت و پشت روزنه کوچيک سنگرش نشست ،ميخواست نشونه بگيره،يک چشمش رو بست و با اون يکی از توی دوربين تفنگش به خاکريز دشمن خيره شد،تير بارچی رو ديد،يه جوونی بود همسن و سالهای خودش که تازه پشت لبش سبز شده بود، با ابروهای به هم پيوستهِ زيبا، پروشا بين دو ابرو رو نشونه گرفت و دستش رو گذاشت رو ماشه، اما نميتونست ماشه رو بکشه! انگشتاش رو ماشه يخ زده بود ، يکدفعه ياد عشقش افتاد، طعم لبهای گسش هنوز زير زبونش بود، اخرين بار بهش گفته بود: پروشا اگر يه کوچولو منو دوست داری زنده برگرد و پروشا هم با اطمينان و يک خنده بلند گفته بود ، غصه نخور بادمجون بم افت نداره ، من يک تک تير انداز هستم ، هميشه مخفی، کسی نميتونه به من صدمه بزنه... پروشا با خودش گفت اگر يکی هم منتظر اون تير بارچی باشه چي؟! اونم مثل من! دلش لرزيد ، تفنگ رو از توی روزنه کشيد داخل و جلوی شمع نشست، به خودش لعنت فرستاد که اصلا چرا امده؟!مسئله ترسش نبود ، همه ميدونستن پروشا چه دل بزرگ و نترسی داره، مشکل اينجا بود که اصلا نميتونست ادم کشی و جنگ رو بفهمه ، يه لحظه به همه چی شک کرد، به مرگ به زندگی به ابديت به خدا! با خودش گفت چرا بايد اون جوون به دست من کشته بشه؟! اصلا چرا ما داريم با هم ميجنگيم؟! به خاطر خاک؟!دين و مذهب؟! ناموس؟! اخ که يه لحظه حالش از همه اينها بهم خورد ، يه مشت خاک برداشت و در حالی که اروم خاکها رو ميريخت گفت: ميبينی به خاطر تو بايد ادم بکشم! يعنی اين زمين اينقدر جا نداره که همه بتونيم آروم و راحت کنار هم زندگی کنيم؟! صدای بيسيم از گوشه سنگر بلند شد....از عقاب به شاهين-شاهين جان چرا صدای وز وز قطع نميشه...بيسيم رو خاموش کرد،تفنگش رو برداشت و رفت جلوی روزنه، بين دو ابرو رو نشونه گرفت و جفت چشماشو بست.....صدای وز وز خفه شد! اما پروشا نميتونست جلوی گريه هاشو بگيره و تقريبا کيسه شنی جلوی دستاشو از اشک خيس کرده بود،بلند داد زد اخه چرا خدا؟!چرا؟!و اين چراهای بی پاسخ مثل خوره افتاده بود به جونش و ازارش ميداد.....اروم تر که شد کتابِ حافظ جيبي اش رو در اورد ، تنها کسی بود که همیشه بهش راست میگفت، به عکس روی جلد یه نگاهی کرد و گفت حافظ تو میدونی چرا جنگ و خون؟! چرا قتل و کشتار؟!چرا من باید ادم بکشم؟! و اروم کتاب رو باز کرد و این شعر براش امد
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم......واندر این کار دل خويش به دريا فکنم......از دل تنگ گنه کار برارم اهی....کاتش اندر گنه ادم و حوا فکنم....بقيه اش رو نتونست بخونه ،کتاب رو بوسيد و گذاشت تو جيبش ، هنوز دکمه جيبش رو نبسته بود که دوباره صدای تيربارچی بلند شد، تفنگش رو برداشت و دوباره نشونه گرفت،اينبار يکی همسن و سالهای پدرش پشت تير بار بود و مثل پدرش قيافه مصممی داشت ، اون پسری که کشت چقدر شبيه اين مرد بود!نکنه که....!حالش از خودش هم بهم خورد، با خودش گفت من دارم چی کار ميکنم؟!تفنگش رو به سمت شهر گرفت و مناره های مسجد شهر رو نگاه کرد، اين شهر قطعه ای از سرزمينم هست و اون کسی که اشغالش کرده دشمن! اما نميتونست توجيهی برای ادم کشی باشه! اخ که چه دوراهی درد اور و سختی بود، مردم و ميهنش و انتقام در مقابل ارزش زندگی و مرگ و انسانيت!....دوباره صدای بيسيم بلند شد....و يک صدای وز وز ديگه قطع شد!....
فردا صبح فرمانده امده بود که به پروشا تبريک بگه و ازش تشکر کنه چون اگر تير انداختن های بی وقفه و دقيق اون نبود نميتونستن ديشب در عمليات موفق بشن و شهر رو پس بگيرن...فرمانده وارد سنگر شد و چيزی ديد که خشکش زد، يک شمع که تموم شده بود و در کنارش یک کتاب حافظ که جز جلدش بقیه اش سوخته بود و پروشا که سرش رو بی حرکت روی کیشه شنی جلوی روزنه سنگر گداشته بود، فرمانده جلو رفت و پروشا رو صدا زد و تکونش داد اما هیچ جوابی نمی امد، هیچ جای ضخم و گلوله و جراحتی دیده نمیشد،دستش رو گرفت،دستش گرم بود! اما نبضش نميزد، پروشا برای هميشه اروم شده بود،روی يک کيسه شنی خيس!.....فرياد چراهاش اما هنوز تو سنگر بود.....
پروشا به معنی خروشان و هميشه در تلاطم است


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com