خوشبخت او! 


تنها خوشبخت او
آن کسی که امروز را روز خود می نامد
و باآسوده دلی میگوید
ای فردا !
هر چه توانی کن
که امروز را به تمامی زیسته ام
((هوراس))


وقتي كه شيطان لنگ مي اندازد..... 


در ماه رمضان از شبكه دو يه سريالي پخش شد به نام ((او يك فرشته بود)) كه مخاطباي زيادي براي خودش دست و پا كرد و دل عامه مردم رو به دست آورد كه متاسفانه از لحاظ تكنيك هاي سينمايي و جلوه هاي ويژه بسيار ضعيف عمل كرد و كپي بسيار ضعيفي از روي فيلمهايي چون جن گير ، طالع نحس و گرگ و...بود
تنها نقطه مثبت همون موضوع و تم اصلي سريال بود كه پرداختن به اون تقريبا در صدا و سيماي ايران بكر بود و بهترين دليل براي متوجه نشدن و يا ناديده گرفتن نقايص فيلم نامه و بازي بازيگرا و پلان ها بود
در نگاه اول مي شد حدس زد كه مثل بقيه فيلم و سريالهايي كه در ماه رمضان پخش ميشه ، بازيگر نقش اول فيلم از راه راست منحرف شده و ميشه و در آخر يك شبه استحاله ميشه و توبه ميكنه و همه خوش و خندون ميرن سر خونه و زندگيشون ، اما اگر موشكافانه تر به موضوع سريال نگاه كنيم ، ميبينيم كه اينبار مسئولين صدا و سيما روي موضوعي دست گذاشتن و مطرحش كردن كه از لحاظ داستاني ايهام و نكته هاي زيادي داره كه ميتونه تكون دهنده باشه و تلنگري به جامعه و ذهن بيدارش بزنه
ماجراي فيلم از اين قرار هست كه بهزاد((نقش اول فيلم)) فردي بسيار مومن و با اخلاق هست و در ابتداي فيلم به درخواست دوستي كه از اون تقاضاي كمك ميكنه به بهانه اينكه دوستش گمراه و آلوده و پليد هست جواب منفي ميده و دست رد به سينه اش ميزنه و در مقابل راستي و پاكي خودش و استحكام ايمانش رو به رخ دوستش ميكشه و از همين جا شيطاني در فيلم ظاهر ميشه كه سر راه بهزاد قرار ميگيره و دين و ايمان و اخلاق و راستي و پاكي و همه وجودش رو به گند ميكشه و تقزيبا با خاك يكسان ميكنه كه البته بهزاد در گذر زمان يا بهتر بگم شب آخر! و با كمك دوستش كه شيخ هست! به راه راست بر ميگرده و توبه ميكنه و ادم ميشه!
همونطور كه گفتم در نگاه اول ، ماجرا بسيار ساده و عاميانه به نظر مياد و تبليغي مثبت و سطحي از دين و علما و نفوذ اين قبيل مسائل در جامعه هست اما روي ديگه سكه هم هست كه توجه من رو روي 2 نكته معطوف كرد
در ديالوگ ابتداي فيلم كه بين بهزاد و دوستش رد و بدل شد ، دوست بهزاد كه به تازگي از زندان آزاد شده بود به بهزاد ميگه كه از كارهاي گذشته اش رنج كشيده و متنبه شده و توبه كرده و به اصطلاح ميخواد ادم بشه و درست زندگي كنه و از بهزاد تقاضاي كار ميكنه اما بهزاد با غرور و خود خواهي تمام بهش ميگه كه توبه گرگ مرگه و تو هيچ وقت درست نميشي و عذابي كه ميكشي كم هست و بايد تقاص بي آبرو كردن دخترهايي رو كه اغفال كردي رو پس بدي و در ادامه هم ميگه كه من مثل تو ضعيف و سست نيستم كه از راه به در بشم و خانواده اي رو از هم بپاشونم ، اما در نهايت خود بهزاد هم در موقعيتي قرار ميگيره كه خودش رو ميبازه و خانوا ده اش رو از هم مي پاشونه و جا پاي همون دوستش ميگذاره....
در اينجا در وهله اول اين سخن از نيچه به يادم مياد كه ميگه : اي دوستان آنكس كه فهم دارد مي گويد خلاصه تاريخ بشريت تنها شرم است،شرم و شرم. از اينرو كسي كه شريف است هرگز سعي در شرمنده ساختن ديگران نميكند بلكه بالعكس تصميم ميگيرد كه در مقابل تمام رنج كشان خود را شرمنده سازد ، نه با ترحم! كه به راستي من رحيماني را كه از رحم خود لذت مي برند دوست ندارم زيرا آنان فاقد شرمند ، اگر من بايستي رحيم باشم لا اقل مايل نيستم مرا رحيم بنامند ، چه چيزي بيش از حماقت رحم كنندگان به جهان صدمه وارد اورده است؟! براستي كه غرور ورزيدن حتي در مقابل دشمن شكست خور ده تان يا ترحم كردن بر نزديك ترين دوستانتان شما را به رنج و روز آنان دچار ميسازد.....
به واقع اگر نگاه كنيم ميبينيم نيچه حرف درستي زده، هيچ چيزي بيشتر از تكبر و تفرعن ديكتاتورها و خودكامه ها و ترحم هاي مسخره تر از اون مخصوصا با رنگ و لعاب ديني ، به دنيا و جوامع و آدميانش ضرر نزده و باعث اضمحلال و نابوديشون نشده مثل حكمرانان و فرمانروايان دنياي امروز ما كه اغلب در قالب و پوشش دين و خدا ، احساس خود خواهي و تكبر و ترحم خودشون رو ارضا ميكنن و خودشون فرعون وار خدا شدن! و حتي به ذهن هاي كوچكشون هم خطور نميكنه كه ممكن هست روزي دنيا براشون برعكس عمل كنه و از اوج سقوط كنند، انگار كه صدام ها و هيتلر ها و پينوشه ها و تمام خود كامه هاي فاشيست متعلق به اين دنيا و واقعيتش نبوده و نيستند !
در وهله دوم سرگذشت بهزاد به اين حقيقت تلنگر ميزنه كه حقيقت انسانها در قرار گرفتن در شرايط خاص و متفاوت نمايان ميشه ، نه در مقام حرف و سخن پراني، يا به نوعي ديگه روي اين واقعيت انگشت ميگذاره كه شرايط متفاوت و محيط هاي متفاوت چگونه انسانهاي متفاوت ميسازه ، ميخواد بگه كه ثبات يا سستي اخلاق و مرام ها و اعتقادات انسانها فقط در حركت هاي سيال و موقعيت هاي متفاوت مشخص ميشه ، حداقل براي وجدان بيدار خود فرد!
شا خه اي از اين موقعيت ها ، موقعيت قدرت و ثروت هست كه شخصيت حقيقي و متزلزل آدميان رو نشون ميده ، انسانهايي كه دم از آزادي هاي فردي ، عدالت ، راستي و پاكي و ساير واژه هاي دستمالي شده ميزنند فقط در مقام قدرت و ثروت عيارشاون مشخص ميشه براي مثال نقل قولي ميارم از نوشته هاي بزرگمهر شرف الدين
دكتر زيمباردو در سال 1971 آزمايشي انجام داد تا به قول توماس هابز نشون بده انسانها گرگ انسان هستند و بسيار متغير!
((زيمباردو داوطلباني رو جمع كرد و به ازاي دادن دستمزد روزي 15 دلار از اونها خواست كه عده اي نقش زنداني و عده اي نقش زندان بان رو اجرا كنند ، بعد از گذشت چند روز از آزمايش ، خشونت و كثافت در رفتار زندانبانها و زندانيها آنچنان بالا گرفت كه دكتر زيمبارو آزمايش رو نيمه كاره رها كرد ، رفتار زندان بانها اينقدر غير انساني و خشونت آميز بود كه داوطلبان زنداني حتي حاضر شدن از همه دستمزد خودشون بگذرن تا زودتر آزاد بشن!))
و اين به راستي نشون دهنده خوي و منش و موقعيت حاكمان امروز ماست كه ديروز در زندان در حمايت از آزادي هاي فردي و منع شكنجه و گسترش عدالت و ... رساله ها مي نوشتن و سخن ها ميگفتن اما امروز كه در جايگاه قدرت(آنهم قدرت مطلقه فقيه!)قرار گرفتن و بر جاي زندانبانهاي گذشته نشستن ، رفتارهايي به مراتب زننده تر و بدتر از خودشون نشون ميدن به گونه اي كه شيطان در مقابل اينان فرشته معصومي بيش نيست!
در دوران دبيرستان حكايتي از مولانا رو خونديم كه در اون نوشته بود روزي مولانا با مريدانش راه ميرفت و سخن ميگفت كه يكي از مريدانش بهش گفت : اي شيخ فلاني را ديده ام كه روي اب راه ميرود ، مولانا گفت وزغ هم ميتواند اين كار را انجام بدهد ، يكي ديگر از مريدانش گفت : فلاني توي هوا پرواز ميكند ، مولانا گفت مگس هم ميتواند اين كار را انجام بدهد، مريدانش پرسيدند پس انجام چه كاري مهم و سخت و معجزه است ؟1 مولانا گفت : اينكه با انسانها نفس بكشيد و بخوريد و بياشاميد و معامله كنيد و پايدار و راست و انسان بمانيد و از انديشه حق غافل نشويد



یه چند ماهی هست که این حاجیتون مشکل معدوی داره و اساسی حالت تهوع بهش دست میده و یه جورایی نور بالا میزنه ، اول فکر کردم نکنه حامله شدم و خودم خبر ندارم!! اما به مرور زمان دیدم که این شکم بی نوای من به جای اینکه بیاد بالاتر هی به داخل میره و سر در جیب مراقبت فرو میبره به طریقی که کم کم داره میچسبه به قسمتهای پشتانی و تحتانی وحاجی روز به روز بیشتر به سمت نی قلیون شدن پیش میره(حالا نگا چه مظلوم نمایی ها میکنه) آره خلاصه تا اینکه دیدم وضع اینجوری که نمیشه ، بهتره به یک عدد دکتر عزیز مراجعه کنم و این مشکل رو باهاش در میون بزارم ، دیگه دیروز بعد از ظهر سلانه سلانه به سمت مطب دکتر حرکت کردم و تو راه هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که نکنه منو بفرسته واسه اندوسکپی و این برنامه ها که عمرا نمیرم ، آخه فکرش رو بکنید یه لوله ای رو می فرستن میره تا ما تحتت رو میریزه رو مانیتوره دکتر ها ، خوب فکرش رو بکنید هم آدم رو بی ناموس میکنن هم یه کاری میکنن که از صد تا مرگ براش بدتره ، یک دفعه با دوستم سراج رفتم آندوسکوپی ، بنده خدا اینقدر اونجا زجر کشید که نگو ، تا 3 ساعت حرف نمیتونست بزنه....با این افکار کذایی وارد مطب دکتر شدم و دیدم پشت شیشه اطاقش زده که دیگر به آندوسکپی احتیاجی نیست! با امتحان تنفسی فلان(خاک بر سرم اسمشم یاد نگرفتم، فکر کنم یه چیزی تو مایه های ...fbi...upf...ubs...usa....ups....بود) میتوان به راحتی به همه جور مشکل معده پی برد ، همونجا یزدان پاک رو شکر کردم و گفتم بابا تو دیگه کی هستی ، اینهو یزدان رستم میمونه(حالا بعدا جریان اینم میگم) دیگه با خوشحالی وارد مطب دکتر شدم و چاق سلامتی کردم و رفتم سر اصل مطلب...یه چند تا سوال کرد بعد گفت برو رو تخت دراز بکش ، و همینجور که با دستش رو شکمم ضرب گرفته بود گفتم آقای دکتر لاغریم هم فکر کنم از همین معده هست ها ، نیگا کنین تورو خدا فکر میکنید گاندی از تو گور در اومده ، جناب دکتر یه خنده ای زد و گفت اشکال نداره عزیزم ، ازدواج که بکنی همچین چاق بشی که نگو ، گفتم آقای دکتر بابام هم همینو بهم میگه اما مسئله اینجاست که اگه من اینجوری برم خواستگاری ، همون دم در بابای عروس منو با اردنگی میندازه بیرون ، باز جناب دکتر یه خنده ای زد و گفت نه آقا ، جوون به این خوشتیپی چرا روش عیب میزاری ، الان لاغری رو بورسه ، بعد شروع کرد به نسخه نوشتن و یه آزمایش خون داد که انجام بدم و بعدم گفت فکر نمیکنم مشکل جدی داشته باشی ، ناراحتی معده بیشتر از اینکه از باکتری و قارچ باشه از اعصابه ، شما جوونا هم که زیادی از اعصابتون کار میکشید و همه چیز رو سخت میگیرید و میزنید خودتونو داغون میکنید ، حالا شما جواب این آزمایش رو واسه من بیار انشا الله که مسئله خاصی نیست....
دیگه منم امروز سر صبح به زور با صدای مامان از خواب دل کندم و تو یک هوای ابری و دلگیر لباس پوشیدم که برم آزمایشگاه ، دیدم مامان هم لباس میپوشه ، میگم تو کجا ؟! میگه منم باهات میام که تنها نباشی ( بچه ننههههه ، سوسوووللل ، کاکل زرییی) حالا هرچی من میگم نمیخواد بابا ، مگه من طفل خرد سالم که میخوای با من بیای ، میگه نه میام ، حالا که راه افتادیم و من رسیدم نزدیک آزمایشگاه نزدیک خونه میگه نه اینجا خوب نیست ، بریم فلان آزمایشگاه که معروف هست ، میگم مامان جان واسه ایدز که نمیخوان ازم آزمایش بگیرن یه آزمایش خون ساده هست ، به کتش نرفت که نرفت ، منم دل مادر رو نشکستم و به اصرار و ابرام مامان سر ماشینو کج کردم و یه شونصد کیلومتری تو ترافیک صبح رفتم به آزمایشگاه مورد نظر ، حالا اونجا که رسیدیم میبینم کیپ تا کیپ آدم نشستن ، یه 45 دقیقه ای سماغ مکیدم تا نوبتم شد و رفتم واسه خون دادن ، خانوم دکتر محترم دستم رو زد بالا و سرنگ رو فرو کرد در پوست لطیفم( آره جون عمت ، کرگدن!)سرنگ اول رو پر از خون کرد ، اونم چه خونی ، سیاه مثل نامه اعمال و رومون ، یاد حرف شقایق گلمون افتادم که میگه اینقدر سیاه همه جارو میبینی این سیاهی همه جا برات پیش میاد و میره میشینه تو وجودت ، الان میبینم این بازتاب سیاه دیدن به خونمون هم کشیده (حالا تصمیم کبری گرفتم که بهتر بشم) خانوم دکتر رفت واسه سرنگ دوم (نمیدونم چرا 2 تا سرنگ خون میگیرن؟!) که دید خون نمیاد ! یه نگاهی به من کرد چپ چپ ، تو دلم گفتم شرمنده قبضش رو ندادم قطش کردن! دیگه به زور و ضرب خودمو چلوندم یه 4 قطره دیگه هم بهشون خون مرحمت کردم ، همینجور که پنبه رو گذاشته بودم رو دستم و ماساژ میدادم دیدم یک پسری پیل تن هم کنارم نشسته و اونم خون داده ، حالا 2 قطره خون داده سرش گیج رفته و حالش بد شده ، آمد رو تخت بغل دست من دراز کشید ، بهش میگم حاجی من خون ندارم باید سرم گیج بره شما که ماشالله چاه عمیقی( ولی جون شما الان قلب منم درد میکنه ، فکر کنم دیر عمل کرده!)
{اگر روحیه لطیفی دارین و جنبه ندارین از اینجا به بعدش رو نخونین ، از ما گفتن بود}
همینجور نشسته بودم که دیدم خانوم دکتر یه قوطی و یه چوب بستنی هم برام آورد ، گفتم این چیه ؟1 گفت آزمایش مدفوع! با خودم گفتم د بیا ، خر بیار و باقالی بار کن ، آقای دکتر که در این مورد چیزی به من نگفت ، سر صبحی از کجا براشون جنس تهیه کنم ! دیروزم که از صبح هیچی نخوردم ، یه حلقه اشک تو چشمم جمع شد و قوطی به دست به سمت بیت رهبری حرکت کردم ، وارد شدم و نشستم و دستم رو گرفتم به شیر آب و در حالی که از همه نیروهای ماورا طبیعه کمک میخواستم ، شروع به چلوندن خودم کردم ، وسط کار پقی زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند با خودم گفتم سر صبحی عجب بدبختی گیر کردیم ها باید ناز باسن مبارک خودمون رو بکشیم ، دیگه شروع کردم به شعر خوندن که ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونت ..از در درآ و شبستان ما منور کن!! با هزار ضرب و زور و شاهنامه خوانی و بالا بردن روحیه حماسی کار رو تمام کردم ، اون هم بدون هیچ اصرافی! و یک نفس راحتی کشیدم که خدا رو شکر یک بار دیگه هم در زندگی روسفید شدم
وقت برگشتن ، مامان میگه چرا اینقدر دیر کردی ، گفتم میخواستن حاجیتو غافلگیر کنن و آبروی چندین سالش رو ببرن اما حاجیت مثل همیشه سربلند در آمد ، تو راه هم دیدم مامان یکدفعه کیفش رو باز کرد و میوه و کیک و تنقلات در آورد که بیا بخور که جون بگیری ، غافل از اینکه همین مرامش به حاجی جون داده ....اینم از این تا ببینیم جواب آزمایش چی میاد ، خدا کنه بچمون سالم از آب در بیاد!
دوستان محترم اون ایمیل قبلی بنده فعلا در دسترس نمیباشد ، گویا توسط عاملان ابومصعب زرقاوی به هاک ! رفته ، اگر کاری فرمایشی انتقادی پیشنهادی بود با این ایمیل تماس حاصل فرمایید
saint_sepanta@yahoo.com


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com