یه چند ماهی هست که این حاجیتون مشکل معدوی داره و اساسی حالت تهوع بهش دست میده و یه جورایی نور بالا میزنه ، اول فکر کردم نکنه حامله شدم و خودم خبر ندارم!! اما به مرور زمان دیدم که این شکم بی نوای من به جای اینکه بیاد بالاتر هی به داخل میره و سر در جیب مراقبت فرو میبره به طریقی که کم کم داره میچسبه به قسمتهای پشتانی و تحتانی وحاجی روز به روز بیشتر به سمت نی قلیون شدن پیش میره(حالا نگا چه مظلوم نمایی ها میکنه) آره خلاصه تا اینکه دیدم وضع اینجوری که نمیشه ، بهتره به یک عدد دکتر عزیز مراجعه کنم و این مشکل رو باهاش در میون بزارم ، دیگه دیروز بعد از ظهر سلانه سلانه به سمت مطب دکتر حرکت کردم و تو راه هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که نکنه منو بفرسته واسه اندوسکپی و این برنامه ها که عمرا نمیرم ، آخه فکرش رو بکنید یه لوله ای رو می فرستن میره تا ما تحتت رو میریزه رو مانیتوره دکتر ها ، خوب فکرش رو بکنید هم آدم رو بی ناموس میکنن هم یه کاری میکنن که از صد تا مرگ براش بدتره ، یک دفعه با دوستم سراج رفتم آندوسکوپی ، بنده خدا اینقدر اونجا زجر کشید که نگو ، تا 3 ساعت حرف نمیتونست بزنه....با این افکار کذایی وارد مطب دکتر شدم و دیدم پشت شیشه اطاقش زده که دیگر به آندوسکپی احتیاجی نیست! با امتحان تنفسی فلان(خاک بر سرم اسمشم یاد نگرفتم، فکر کنم یه چیزی تو مایه های ...fbi...upf...ubs...usa....ups....بود) میتوان به راحتی به همه جور مشکل معده پی برد ، همونجا یزدان پاک رو شکر کردم و گفتم بابا تو دیگه کی هستی ، اینهو یزدان رستم میمونه(حالا بعدا جریان اینم میگم) دیگه با خوشحالی وارد مطب دکتر شدم و چاق سلامتی کردم و رفتم سر اصل مطلب...یه چند تا سوال کرد بعد گفت برو رو تخت دراز بکش ، و همینجور که با دستش رو شکمم ضرب گرفته بود گفتم آقای دکتر لاغریم هم فکر کنم از همین معده هست ها ، نیگا کنین تورو خدا فکر میکنید گاندی از تو گور در اومده ، جناب دکتر یه خنده ای زد و گفت اشکال نداره عزیزم ، ازدواج که بکنی همچین چاق بشی که نگو ، گفتم آقای دکتر بابام هم همینو بهم میگه اما مسئله اینجاست که اگه من اینجوری برم خواستگاری ، همون دم در بابای عروس منو با اردنگی میندازه بیرون ، باز جناب دکتر یه خنده ای زد و گفت نه آقا ، جوون به این خوشتیپی چرا روش عیب میزاری ، الان لاغری رو بورسه ، بعد شروع کرد به نسخه نوشتن و یه آزمایش خون داد که انجام بدم و بعدم گفت فکر نمیکنم مشکل جدی داشته باشی ، ناراحتی معده بیشتر از اینکه از باکتری و قارچ باشه از اعصابه ، شما جوونا هم که زیادی از اعصابتون کار میکشید و همه چیز رو سخت میگیرید و میزنید خودتونو داغون میکنید ، حالا شما جواب این آزمایش رو واسه من بیار انشا الله که مسئله خاصی نیست....
دیگه منم امروز سر صبح به زور با صدای مامان از خواب دل کندم و تو یک هوای ابری و دلگیر لباس پوشیدم که برم آزمایشگاه ، دیدم مامان هم لباس میپوشه ، میگم تو کجا ؟! میگه منم باهات میام که تنها نباشی ( بچه ننههههه ، سوسوووللل ، کاکل زرییی) حالا هرچی من میگم نمیخواد بابا ، مگه من طفل خرد سالم که میخوای با من بیای ، میگه نه میام ، حالا که راه افتادیم و من رسیدم نزدیک آزمایشگاه نزدیک خونه میگه نه اینجا خوب نیست ، بریم فلان آزمایشگاه که معروف هست ، میگم مامان جان واسه ایدز که نمیخوان ازم آزمایش بگیرن یه آزمایش خون ساده هست ، به کتش نرفت که نرفت ، منم دل مادر رو نشکستم و به اصرار و ابرام مامان سر ماشینو کج کردم و یه شونصد کیلومتری تو ترافیک صبح رفتم به آزمایشگاه مورد نظر ، حالا اونجا که رسیدیم میبینم کیپ تا کیپ آدم نشستن ، یه 45 دقیقه ای سماغ مکیدم تا نوبتم شد و رفتم واسه خون دادن ، خانوم دکتر محترم دستم رو زد بالا و سرنگ رو فرو کرد در پوست لطیفم( آره جون عمت ، کرگدن!)سرنگ اول رو پر از خون کرد ، اونم چه خونی ، سیاه مثل نامه اعمال و رومون ، یاد حرف شقایق گلمون افتادم که میگه اینقدر سیاه همه جارو میبینی این سیاهی همه جا برات پیش میاد و میره میشینه تو وجودت ، الان میبینم این بازتاب سیاه دیدن به خونمون هم کشیده (حالا تصمیم کبری گرفتم که بهتر بشم) خانوم دکتر رفت واسه سرنگ دوم (نمیدونم چرا 2 تا سرنگ خون میگیرن؟!) که دید خون نمیاد ! یه نگاهی به من کرد چپ چپ ، تو دلم گفتم شرمنده قبضش رو ندادم قطش کردن! دیگه به زور و ضرب خودمو چلوندم یه 4 قطره دیگه هم بهشون خون مرحمت کردم ، همینجور که پنبه رو گذاشته بودم رو دستم و ماساژ میدادم دیدم یک پسری پیل تن هم کنارم نشسته و اونم خون داده ، حالا 2 قطره خون داده سرش گیج رفته و حالش بد شده ، آمد رو تخت بغل دست من دراز کشید ، بهش میگم حاجی من خون ندارم باید سرم گیج بره شما که ماشالله چاه عمیقی( ولی جون شما الان قلب منم درد میکنه ، فکر کنم دیر عمل کرده!)
{اگر روحیه لطیفی دارین و جنبه ندارین از اینجا به بعدش رو نخونین ، از ما گفتن بود}
همینجور نشسته بودم که دیدم خانوم دکتر یه قوطی و یه چوب بستنی هم برام آورد ، گفتم این چیه ؟1 گفت آزمایش مدفوع! با خودم گفتم د بیا ، خر بیار و باقالی بار کن ، آقای دکتر که در این مورد چیزی به من نگفت ، سر صبحی از کجا براشون جنس تهیه کنم ! دیروزم که از صبح هیچی نخوردم ، یه حلقه اشک تو چشمم جمع شد و قوطی به دست به سمت بیت رهبری حرکت کردم ، وارد شدم و نشستم و دستم رو گرفتم به شیر آب و در حالی که از همه نیروهای ماورا طبیعه کمک میخواستم ، شروع به چلوندن خودم کردم ، وسط کار پقی زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند با خودم گفتم سر صبحی عجب بدبختی گیر کردیم ها باید ناز باسن مبارک خودمون رو بکشیم ، دیگه شروع کردم به شعر خوندن که ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونت ..از در درآ و شبستان ما منور کن!! با هزار ضرب و زور و شاهنامه خوانی و بالا بردن روحیه حماسی کار رو تمام کردم ، اون هم بدون هیچ اصرافی! و یک نفس راحتی کشیدم که خدا رو شکر یک بار دیگه هم در زندگی روسفید شدم
وقت برگشتن ، مامان میگه چرا اینقدر دیر کردی ، گفتم میخواستن حاجیتو غافلگیر کنن و آبروی چندین سالش رو ببرن اما حاجیت مثل همیشه سربلند در آمد ، تو راه هم دیدم مامان یکدفعه کیفش رو باز کرد و میوه و کیک و تنقلات در آورد که بیا بخور که جون بگیری ، غافل از اینکه همین مرامش به حاجی جون داده ....اینم از این تا ببینیم جواب آزمایش چی میاد ، خدا کنه بچمون سالم از آب در بیاد!
دوستان محترم اون ایمیل قبلی بنده فعلا در دسترس نمیباشد ، گویا توسط عاملان ابومصعب زرقاوی به هاک ! رفته ، اگر کاری فرمایشی انتقادی پیشنهادی بود با این ایمیل تماس حاصل فرمایید
saint_sepanta@yahoo.com


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com