یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
یه دوهفته ای بود که تهران بودم ، دیگه حسابی دارم مارکوپولو میشم ،نه زبل خان ، زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا
سفر بدی نبود ، یعنی خوب هم نبود ، به جز یک روز و از اون یک روز هم یکساعت سر ظهر که خیلی بهم خوش گذشت و خورشید خانوم تو بغلم بود،دیگه بقیه اش چندان تعریفی نداشت ، البته شاعر میگه که بکوش تا خوشی در مخ تو باشد نه در خوشی که میگذرانی! دیگه شب و روزمون هم با آرش میگذشت ، تازه نصفی از اون شب و روزمون هم به شطرنج میگذشت، دیگه اگه کاسباروف هم بود و اونقدر شطرنج بازی میکرد مخش میگوزید چه برسه به ما، آرش عزیز هم که مثل همیشه تو معرفت سنگ تمام گذاشت ، بنده خدا اینقدر که با من بود با دوست دخترش نبود(البته درست ترش این هست که بگیم اینقدر که من با آرش بودم و اینور و اونور میرفتیم ،دوست دخترش نبود) ، دیگه این روزای آخری فکر کنم نهال میخواست سر به تن من نباشه و زودتر از تهران برم یه ماجرای عروسی هم داشتیم که دومادی پسر دایی مامانم بود!(ماشاالله به این نگارش!) اونم چه عروسی داشت!....کسی از فامیلا که اینارو نمیخونه میخوام یکم حرفای خاله زنکی بزنم(پیشاپیش خداوند منو ببخشه).....میخونه...نمیخونه...میخونه.....انشا الله که نمیخونه قربتا الی الله...الله اکبر یه عروس بود در حد تیم ملی جزایر لانگر هانس!درست مثل اینکه احمدی نژاد شده رئیس جمهور ایران! قیافه مثل جادوگر جارو به دست ، قد 2 متر ، اصلا یک چیزی بود عجیبا غریبا ، رقص که بلد نبود ، آشپزی هم بلد نبود ،فقط دکتر بود! حالا من از اخلاقش خبر ندارم امیدوارم حداقل اخلاقش خوب باشه! اخه یکی نیست به این پسر دایی من بگه این چیه رفتی گرفتی ، باز اگه مثلا عاشق طرف بودی و یارو قیافش رو از دست داده بود قابل هضم بود اما این طرف رو یک هفته ای دیده بود و گرفته بود! من فکر کنم یه روز مریض شده و رفته پیش این خانوم دکتر،بعد خانوم دکتر بهش گفته اگه با من ازدواج نکنی بهت آمپول میزنم،این بنده خدا هم ترسیده و این کارو کرده ، البته گواهان امر میگن که چون سن پسر دایی شده بود چهل و خورده ای و هی به بنده خدا میگفتن برو زن بگیر ، دیگه کارد رسیده به استخونش و تصمیم گرفته با یه تیر دو نشون بزنه ، هم زن بگیره و هم با این زنی که گرفته خودشو به کشتن بده! البته همین گواهان امر میگن که یا تا چند وقت دیگه پسر دایی من میمیره یا طلاق میگیره ! ولی بنده شدیدا دعا میکنم که عاقبت به خیر بشه چون خیلی پسر خوبی هست ، حالا امیدوارم که به بهشت بره و اون دنیا با حوریهای بهشتی براش تلافی کنن(اخه حکم همچین ازدواجی شهادته!).....تازه یه چیز دیگه بیایین من تو گوشتون بگم که دیروز از شمسی خانوم شنیدم...میگن خانم دکتر رفته از بیمارستان و کارش هم فردای عروسی استعفا داده! شمسی خانم گفت میخواد بره کلاسهای آشپزی و گل آرایی ، خدا کنه رقاصی هم بره شب عروسی که این دوتا می رقصیدن ، یعنی پسر دایی من فقط میرقصید! من اون گوشه کنارا وایستاده بودم و دست میزدم که یکدفعه خاله منو هل داد اون وسط که با این دوتا برقصم ، منم که حقیقتا میترسیدم به عروس نگاه کنم ، نه اینکه فکر کنید عروس زشت بود و من از قیافش وحشت داشتم ، نه به جان شما ، بیشتر از این میترسیدم که پسر دایی ام غیرتی بشه و منو بکشه ، آره خلاصه همین جور سرم پایین بود و داشتم روبروی پسر دایی ام قر خالی میکردم که یکدفعه دیدم دسته گل عروس خانوم تو دستام هست! به جان جفت بچه هام گرخیدم ، اخه توهین از این بالاتر ، به آدم فحش ناموسی بدن اینکارو باهاش نکنن ،من اول فکر کردم عروس برای تشکر دسته گلش رو به من داده اما بعد فهمیدم که منظور این بوده که حاجی نقش عروس رو بازی کنه! خوبه والا ...نه خیلی خوبه....همین یک کارم عروس میخواست گردن من بندازه....شب حجله رو میگم!...بی وجدان میخواست من شب اونجا با پسر دایی ام بمونم و برم به حجله و خودش شب بره خونه مامانش اینا....من اصلا شک کردم که نکنه این دختره مرد باشه! اخه چند هفته قبل خوندم که یه مرد زن نما دو سال با یک مرد ازدواج کرده بوده و زندگی میکرده و اون مرد هم 2 سال متوجه نشده! خوب لابد اونجا هم همینجوری به مدت 2 سال پسر عمه طرف میرفته به حجله! آره خلاصه من این وضعیت رو دیدیم دیگه نرقصیدم....شبم که رفتم خونه تا صبح از ترس بیدار بودم....نتیجه گیری فلسفی هم از این قضیه گرفتم که آدم باید تو سن پایین مزدوج کنه که آخر و عاقبتش اینجوری نشه ! از ما به شما نصیحت...حالا خود دانید....من که خودم از اون روز هی به مامان میگم زن میخوام..بریم خواستگاری! ولی حالا جدا از شوخی ، انتخاب هرکسی به خودش ربط داره ،شاید این پسر دایی ما یه چیزهایی تو اون دختر دیده که ما ندیدیم ، قیافه و چهره ملاک درست و خوبی برای اظهار نظر و قضاوت در مورد آدمها نیست،من یکی که خسته شدم از بس پشت سر این بنده خداها از این جفنگیات شنیدم ،فعلا که این طفلکی ها شدن سیبل غیبت و حرف ،آدم که همیشه نمیتونه همه چیز رو رعایت کنه و همه جوانب رو مثبت در نظر بگیره ، بلاخره هر کسی یه نقاط ضعفی داره و یه نقاط قوت درآخر هم مهم اینه که اون دوتا از زندگیشون لذت ببرن یه روز هم رفتم خونه یکی از این روزنامه نگارای معروف که یه چند سالی هست باهاش سلام و علیک دارم، بنده خدا تا حالا نمیدونست با چه جونوری طرفه ، یه دیسکت از مطالبم رو بردم براش که بخونه ، بعد همونجور جلو مانیتور که داشت میخوند داشتم میدیدم که سرخ و سفید میشد،بدجوری ترسیده بود،دیگه فکر کنم نفهمید منو چه جوری از خونه اش انداخت بیرون! دیسکت رو هم داد دست خودم گفت حالا اینارو ببر برام ایمیل کن چون اینا اگه اینجا باشه کارم تمومه ، الان خود تو که اینجایی جرمه! آره خلاصه یه جوری مارو پیچوند توپپپ، از اون روز دیگه جواب ایمیلم رو هم نمیده، اگه بزرگ شدن اسم اینجور آدم رو محافظه کار میکنه من دعا میکنم هیچوقت بزرگ نشم و همیشه هم همینجور دیوانه بمونم! آره خلاصه اینم از تهران رفتن حاجی ، حالا یه نوشته دیگه هم دارم در مورد اینکه تهران رو چطور دیدم که باشه بعدا اونم میزارم |