حاجیو در شیراز! 


حاجیو بعد از مدتها بالاخره عزمشو جزم کرد که بره نذرشو ادا کنه و یک سری به حافظو بزنه ، رو همی حسابو یکشنبه تنهایی پا شد و رفت ترمینالو ، البته قبلش حاجیو به چند تا از دوستاش گفت بیایین بریم شیراز اما دوستاش بهش خندیدن گفتن مگه مغزمون تاب داره که واسه یک روز بریم شیراز ، رو همی حسابو ، حاجی که کلا مخش تاب داره تنهایی رفت سوار اتوبوسو شد و راهی شیراز شد
خلاصه سوار اتوبوسو شدن همونو و حاجیو شکل صندلی اتوبوسو شدن همون ، رفتنا یک همسفر 120 کیلویی نصیب این حاجیو شده بود که همش موقع خواب کج میشد رو این حاجیو 65 کیلویی و پرسش میکرد به صندلی اتوبوسو ، دیگه حاجیو قید خوابو زد و رفت کنار دست راننده اتوبوسو نشست و نقش شوفرو رو اجرا کرد ، بعد از 22 ساعت بلاخره به شیراز رسیدیم
همو اول کار رفتم یک نقشه شیرازو گرفتم و خوب براندازش کردم و اسم خیابونوها رو حفظ کردم که این راننده تاکسیهای شیرازی سر این حاجیو رو شیره نمالن ، بعدش هم رفتم به سمت رستوران ترمینال که یک چیزی کوفت کنیم ، حالا یکی نیست بگه بزغاله هیچ وقت از رستورانهای هیچ ترمینالی غذا نگیر ، خوب جوونی کردیم و دیدیم ظاهرش از بیرون جالب هست و رفتیم نشستیم
یک پرس چلو کباب سفارش دادیم و نشستیم ، یک ده دقیقه نشستم دیدم خبری از غذا نشد ، شد 15 دقیقه دیدم خبری نشد ، حالا از اونور این ملتوو همه میامدن غذاشونو میگرفتن و میخوردن و میرفتن ، یک لحظه من احساس کردم دکور رستورانو هستم ، برگشتم گفتم کاکو مثل اینکه مارو یادت رفته ها ، کاکو هم با او لهجه شیرینش همراه با کش فراوان گفت الان غذاتو میارن
اون 15 دقیقه ما شد نیم ساعت و باز خبری نشد ، از بس غذا خوردن ملتو رو نگاه کردم دیگه کم کم داشتم سیر میشدم ، گفتم کاکو مثل اینکه رفتین همین الان گوسفندی چیزی بکشین ، کاکو گفت الان غذا میاد....خلاصه بعد از 45 دقیقه چشم ما به جمال چلو کباب روشن شد، اونم چه چلو کبابی ، جلو سگ میزاشتی پرت میکرد تو صورتت ، به هر بدبختی بود یه دوقاشقو خوردم و اومدم بیرون ، البته خیلی دلم میخواست برم به صاحب رستوران بگم که راست میگن شما شیرازی ها کون گشادین! دیدم بدنم همینجورش خسته و کوفته هست دیگه نای کتک خوردن ندارم، بیخیال شدم
همیجور آروم آروم رفتم تا رسیدم به خیابون گلستونو ،اونجا رفتم یک دلستر خریدم ....آها اینو یادم رفت بگم ، قبل از اینکه برم شیراز یه فال گرفتم دیدیم حافظو نوشته... بر سر تربت من با می و مطرب بنشین..رو همین حساب یکم ((می)) به اندازه یه استکان هم با خودم برداشتم که ببرم بریزم سر قبر این حافظو (دیوانه هم خودتونید) ، این مصطفی کلی حاجیو رو دست انداخت ، هی میگفت حاجیو این حافظ گفته ((می))نه عرق سگی! گفتم خوب چه فرقی میکنه ، بعدشم من که نمیخوام مستش کنم فقط میخوام یکم بدنش تو گور گرم بشه!
خلاصه ما دلستر خریدیم و تو اون گرمای شیراز، ساعت 3 بعد از ظهر که خر رو با نانچیکو سه پهلو بزنی عرق نمیخوره ، یکم لبمون رو تر کردیم که با حافظو هم پیاله شده باشیم(بازم دیوونه خودتونید)بعدشم رفتم تو یک گل فروشی و گفتم آقا یک دسته گل خوشگل واسه ما درست کن ، از هر رنگی و از هر گلی یک شاخه بزار ...اون کاکو هم یک دسته گل درست کرد توپپپ ، هی میپرسد واسه چه مناسبتی میخوایین ، منم روم نمیشد بگم واسه سر قبر حافظ میخوام ، اگه بهش میگفتم با خودش میگفت این یارو مجنونه همینجور که شما الان دارین میگین! ، گفتم میخوام برم منزل یکی از فامیلهای قدیمی
دیگه با هزار ذوق و شوق ، انگار که دارم دیدن یک آدم زنده میرم ، وارد حافظیه شدم ، به جان جفت بچه هام دست و پام میلرزید ، رفتم بالای قبرش وایستادم یک چند دقیقه ای قبرشو نگاه کردم و مشغول حرف زدن شدم، بعد هم تندی اون یه ذره عرق رو ریختم رو قبرش بعدم گل رو گذاشتم روش و آمدم تو اون حجره های کناری نشستم و چپ و راست مشغول فال گرفتن شدم ، دنیایی بود ، صفایی کردم ، جای همتون خالی ، بعدش هم رفتم چایی و قلیون رو در کنار حافظ استاد کردم و بعداز یه دوساعتی اومدم بیرون و رفتم به سمت باغ جهان نما که میافتاد پشت حافظیه ، آقو عجب باغی بود ، انگار تکه ای از اون بهشتی که میگن افتاده پایین ، خیلی قشنگ بود ، تو اون تنهایی قدم میزدم و صفا میکردم ، یک نسیم خنکی هم میخورد تو صورتم که جیگرمو حال میاورد ، دیگه به سختی از اونجا دل کندم و آمدم بیرون و تاکسی گرفتم به سمت آرامگاه سعدی ، اونجا رو هم خوب گشتم و جاتون خالی یک فالوده شیرازی هم خوردم ملست ، و همچنان مسحور از این همه زیبایی اومدم بیرون و راهی شاهچراغ شدم ، اونجا فقط داخل حیاطش شدم ، دیگه داخل صحن اصلی نشدم ، بعدش گردنمو کج کردم و راهی بازار وکیل شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم به حمام وکیل ، ساعت تقریبا شده بود 9 شب ، و اونجا ساعت 9 شام میدادن همراه موسیقی زنده ، فضای خیلی جالب و گیرایی هم داشت ، یک نور لایت یک بوی خوب ، خیلی عالی بود،اونجا باید از قبل جا رزرو کنی ، حالا شانس من اون شب تقریبا خلوت بود و یک چند جای خالی داشت ، دیگه نشستم و غذا سفارش دادم و بسی از غذا خوردن دراون فضا لذت بردم ، واقعا یکی از بهترین شبهای عمرم بود ، اونجا که مشغول غذا خوردن بودم یک زن و شوهر آمریکایی هم اومدن ، حالا هیچکی بهشون توجه نمیکرد ، اون بدبختا هم که زبون فارسی بلد نبودن ، دیگه منم با انگلیسی دست و پا شکسته (یه چیزی تو مایه های i am book in the black board)سر صحبت رو باهاشون باز کردم و راهنماییشون کردم و مسئولی که اونجا بود رو صدا زدم که اینارو بنشونه ، بعد باز یادشون رفت واسه اینا(( منو)) بیارن ، گفتم آقا واسه این بنده خداها هم منو بیارین ، دیگه هر کاری از دستم بر اومد براشون انجام دادم ، گفتم ما که اینجا غریبیم حداقل اینا احساس غربت نکنن، اونا هم هی میگفتن متشکر ، متشکر
شب رفتم تو یکی از هتلهای نزدیک ارگ کریم خانی اتاق گرفتم و خوابیدم و صبح رفتم سر وقت ارگ کریم خانی و موزه پارس و باغ ارم ، متاسفانه وقت کم آوردم وگرنه خیلی جاهای دیگه موند که برم و ببینم، باغ عفیف آباد ،نارنجستان قوام ، تخت جمشید و..... ، البته یک حس خیلی جالبی داشتم ، هرجا میرفتم واقعا حس میکردم که این جاهارو قبلا دیدم ، اگر به تناسخ اعتقاد داشتم میگفتم که در زندگی قبلی در شیراز زندگی میکردم!
آخر سر دوباره رفتم حافظیه و از حافظوی عزیز خداحافظی کردم ، وقتی داشتم میرفتم بیرون به یکی از این فالگیرا که با پرنده فال میگیرن گفتم یه فال برام بگیر ، بیت اول فالی که در اومد این بود .... منم که دیده به دیدار دوست کردم باز....چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز!... جون شما بدجوری گرخیدم ،موندم این حافظو کی هست دیگه ، لامصب با بیتهاش
باهات حرف میزنه
دیگه به سختی از شیراز دل کندم و برگشتم ، شیراز واقعا قطعه ای از بهشت هست ،سرزمین عرفان ، پر از باغهای زیبا و جاهای مسحور کننده ،به من که خیلی چسبید ،از ما به شما نصیحت که برین شیرازو ببینید که اگه نرین نصف عمرتون بر فناست
----------------------------------------------------------------------------
پانوشت 1 : اگر تو این کشور کاره ای بودم یه چهارتا مترجم و راهنما تو این جور شهرهای توریستی میزاشتم و از اون طرف هم برای این هتل ها و راننده تاکسی ها و کلا برای کسانی که خدمات میدادن یه مزایایی میگذاشتم و بعدشم مو رو از ماست میکشیدم که هرکی هر جور خواست با این ملت تا نکنه
پانوشت 2: آقو این لهجه شیرازیو خیلی شیرینو ، آخر همه چیز یک ((او)) اضافه میکنن ، بیو ، کاکو ، همینجو ، پسرو.... کلی با لهجشون حال کردم ، من که از وقتی برگشتم با همه شیرازی صحبت میکنم ، البته نه درست و حسابی ، از لحجه مشهدی که خیلی بهتر بود و جدا از اینکه این شیرازیو یکم گشاد تشریف دارن در کل مردومونه خوشرو و با محبتی هستن
پانوشت 3:تنهایی سفر کردن هم دلچسب هست و هم آزار دهنده ، آزار دهنده از این جهت که بعضی جاها واقعا یک مناظری رو میبینی که دلت میخواد یکی در کنارت باشه که بعدا این خاطرات شیرین رو باهاش مرور کنی و لذت ببری ،بعضی جاها دلت میخواد یکی رو محکم در آغوش بگیری و ببوسی و همونجا بمیری!شقایق من که شانس آورد که پیشم نبود وگرنه اونقدر فشار فشورش میدادم که چیزی ازش نممیموند ، بازم از ما به شما نصحیت تنهایی نرین اینجور جاها که کلی حسرت میخورین، مخصوصا وقتی که دختر و پسرای جوون رو میبینید که چسبدن به هم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com