یاغینامهباور کنیم 
	 
        
       
      حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما  January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007  | 
    
     
    
    
    
      زندگي حاجي في الواقع تمامش كمدي هست، حتي بدترين اتفاقات هم بايد در مسخره ترين و مضحكترين حالتش اتفاق بيافته تا حاجي به بدبختي خودش قهقهه بزنه ، اون جناب دانته هم زندگي من رو ديد ، اسم كتابش رو گذاشت كمدي الهي ، آقا ، خانوم ، كمدي الهي خود منم ، به جان مادرم اين اتفاقات واقعيت داره ، بعضي ها ميگن بابا تو همه چيزت فيلمنامه  هست و خالي ميبندي ، به كي قسم بخورم كه باور كنيد كه اين اتفاقات همش اتفاق افتاده و ميافته و حالا حالا ها خواهد افتاد 
    آخرين اتفاقش همين ديشب افتاد ، خداوند قادر و متعال در ديشب كه شب جمعه هم بود! هرچه در دنيا راست كرده بود! بر بنده حقير نازل فرمود اون هم به زيباترين شكل ممكن ، ديشب ، ببخشيد كله سحر در حالي از زور خنده در رختخواب قلت ميزدم به خواب رفتم و اما چي شد كه اينجوري شد.... ديروز عصر با حاج اصلان قرار گذاشتم كه برم ببينمش ، ميخواستم برم كه حاج امير زنگ زد ، گفت حاجي من يه جايي كار دارم ، وسيله هم ندارم ، ميشه با هم بريم ، ما هم كه در طبق اخلاص! در يك هواي باروني رفتم دنبال امير و راهي مسير مورد نظر شديم ، در دوراهي من به امير گفتم از اونور بريم ، امير گفت نه از اينور برو ، اونور ،اينور ...خلاصه باز هم ما در طبق اخلاص ! رفتيم در مسيري كه حاج امير انتخاب كرد، همين جور كه ميرفتيم اين حاج امير ما كه اين روزها شديدا دپرس هست و سابقه خودكشي داره به شوخي يك پيشنهاد هولناك به من كرد ، گفت حاجي پايي يه خودكشي دسته جمعي راه بندازيم؟! ما هم باز در طبق اخلاص ! گفتم تو كه پايي منم كه كفشم ، فقط شيوه اش رو مشخص كن ، گفت حاجي چه فرقي ميكنه ، هدف وسيله رو توجيه ميكنه ! تيغ بندازيم رو سرخرگ! گفتم نه امير جان ، من حوصله جون كندن و درد كشيدن ندارم ، در ضمن حوصله كثيف كاري هم ندارم ، دل نازك و حساس هم كه هستم ، خون ببينم غش ميكنم! همينطور ديوانه وار مشغول چانه زني بوديم كه رسيديم به ترافيك و ماشين رو نگه داشتيم ، گفتم حاج امير ما كه ميخواييم بريم ، بيا چند نفر ديگه رو هم با خودمون ببريم ، بيا استشهاديش كنيم ، نارنجك ببنديم بريم زيرشون! هنوز حرفم تموم نشده بود كه يكدفعه بومب!سرم خورد تو شيشه! از ماشين پياده شدم و ديدم عقب ماشين صاف شده و به حال هاچ بك در آمده و غافل از اين بودم كه عقب خودمم هم هاچ بك خواهد شد! حالا من پياده شدم و نيشم تا بناگوش باز شده و ميبينم طرف مقابل هم كه يكي همسن و سالهاي خودمون بود پياده شده و دست و پاش ميلرزه ، هنوز به سلام و عليك نرسيده بوديم كه ديدم يك پرايد با سرعت داره به ما نزديك ميشه و تا ما رو ديد زد رو ترمز ، ترمز همانا و ليز خورد همانا ، ماشين قشنگ 180 درجه چرخيد و البته خوشبختانه به ما اصابت نكرد ، سريع ماشينها رو زديم كنار كه راه بندون نشه و رفتيم سراغ افسري كه همون نزديكي بود ، از اونجايي كه افسران ما از نبوغ زيادي بهره مند هستن ، افسر محترم هيچ چيزي در مورد كروكي و اين مسائل نگفت و فقط گفت بريد مشكل رو بين خودتون حل كنيد ، منم كارت ماشين طرف مقابل رو گرفتم و گفتم شب زنگ بزن كه ببينيم بايد چكار كنيم ، رفتيم كار برادر امير رو انجام داديم و داروهايي كه ميخواست بخره رو خريديم و به منزل بازگشتيم سلماني سر كوچه كه در امور تصادفات بسيار وارد هست نگاهي به ماشين كرد و گفت حاجي خرجش بسي سنگين خواهد افتاد ، منم زنگ زدم به طرف مقابل و گفتم جناب خرجش بسي سنگين برايتان تمام خواهد شد ، گفت آقا بيا بريم سر صحنه و صحنه سازي كنيم و زنگ بزنيم مامور بياد كروكي بكشه كه بتونيم از بيمه استفاده كنيم ، ما كماكان در طبق اخلاص! زنگ زديم به پسرخاله مسعود ( معروف به مسعود چاخان) و با او راهي شديم ، صحنه سازي كرديم و زنگ زديم به آقا پليسه ، همان كه شبها كه ما ميخوابيم بيداره...آمد كروكي كشيد و گفت براي تحويل كروكي ساعت 1 شب بياييد پليس راه.... ساعت 1 شب شد و رفتيم پليس راه ، اونجا كه رسيديم ، ديدم شونصد نفر ديگه هم براي تحويل گرفتن كروكي تشريف دارن ، فكرش رو بكنيد اگر صد و يك نفر در صف بودن ، حاجي نفر صدم بود! ساعت 3 شب جناب سرهنگ تشريف آورد و مشغول تحويل دادن كروكي ها شد ، ساعت 4 و نيم شد و ما هنوز تو صف بوديم كه اين بنده خدايي كه زده بود مارو له كرده بود برداشت گفت: اين چه مملكتي هست ، اين چه زندگي هست ، تمام عمرمون به صف گذشت ، صف شير ، صف نون ، صف گوشت ، صف كوفت ،....حالا هم صف تصادف ! گفتم اينكه چيزي نيست ، به قيافه من وتو هم ميخوره كه جهنمي باشيم ، احتمالا اون دنيا هم بايد تو صف قيف وايستيم! ساعت به پنج صبح نزديك شد و نوبت ما شد ، اما ديديم بلافاصله جناب سرهنگ بلند شد و گفت الان فوريتي بايد سر يك صحنه تصادف حاضر بشم و رفت! بهش گفتيم جناب سرهنگ جان مادرت بيا كار مارو انجام بده بعد برو ، از نماز صبح كه مارو انداختي ، از نماز جمعه هم ميندازي! اما به گوشش نرفت كه نرفت...رفت كه رفت.....مثل اسب سفيدي تو غبارا گم شد!....احساس غريبي داشتيم ، حسي مثل اينكه نشادر به ماتحتمان ماليده اند! با خودم گفتم لب دريا ميريم بايد با آفتابه بريم ، اونجا هم نگاه ميكني ميبيني آفتابه سوراخه! به مسعود گفتم ، مثل اينكه اين مملكت فقط مامور اطلاعاتش زياد هست و خدماتشون زيادتر! رفتيم تو ماشينامون نشستيم كه حس كردم حاجي رو درد عظيمي در قسمت ثمانه ببخشيد مثانه اش فرا گرفته ! هيچ جايي هم پيدا نميشد كه اين درد عظيم بشري رو خالي كرد ، به ناچار درب ماشين رو باز كردم و حاجي كوچيكه رو بيرون آوردم و ديوار پاسگاه رو نشانه گرفتم و مشغول آب بندي سيمانش شدم ، كارم كه تموم شد به مسعود گفتم ، خوب شد كمي از عقده هامونم خالي شد ! گفت اگه ميخواي حسابي عقده هات خالي بشه پي پي كن! بعد هم پي پي ها رو پرتاب كن رو بنزهاشون كه اينجا پارك شده كه تا صد سال نتونن سوار بشن و نتونن پاك كنن ، گفتم حاجي مگه پي پي هاي من بتن هست كه نشه پاك بشه!...خلاصه سر صبحي خواب و گرسنگي و تشنگي زده بود به سرمون و مشغول جفنگ گويي بوديم كه جناب سرهنگ از ماموريت برگشت ، ساعت شده بود پنج و نيم صبح! خوب فكر ميكنيد ماجرا تمام شد ديگه ، اونم به خوبي و خوشي، اما زهي خيال باطل كه اين تازه شروع ماجرا بود و هست ... جناب سرهنگ مدارك رو گرفت و مشغول نوشتن شد و ما هم خوشحال كه بلاخره كارمون داره راه ميافته و ميتونيم بريم كپه مرگمون رو بزاريم كه ناگهان جناب سرهنگ رو كاغذ بيمه خيره موند و به اين طرفي كه باهاش تصادف كرده بوديم گفت آقا شما كه بيمه تون تمام شده! آب سردي ريخت بر پيكر همه ما ، من كه ديوانه شدم و قهقه ميزدم ، جالبي قضيه اين بود كه پشت ماشين طرف هم نوشته بود بيمه ابوالفضل ، بهش گفتم حاجي پول هر دوتا بيمه رو ندادي اينم آخر و عاقبتمون، گفتم حالا چيكار كنيم ؟! گفت هيچي ديگه ،پس فردا بريم صاف كاري نقاشي ، خودمون هرچي خسارتت شد ميديم ، منم كه ديدم از قيافه شون ميباره كه ادمهاي درست و خوبي هستن ، هيچ مدركي ازشون نگرفتم و فقط آدرس خونه و شماره تلفنشون رو گرفتم و با مسعود برگشتيم خونه ، بالاخره ساعت 6 صبح به رختخواب رفتيم كه بخوابيم و خوابيديم....صبر كنيد...كجا....هنوز قسمت تراژديك ماجرا مونده.... ساعت 12 ظهر مامانم به زور منو از خواب بيدار كرده كه بيا اين آقاهه كه باهات تصادف كرده امده دم در....رفتم ديدم باباي طرف هست ، گفت حاجي جان! من ديشب به شما هيچ مدركي به شما ندادم و پيش خودم ناراحت شدم و گفتم الان بيام بگم كه ما تا آخرش هستيم! بعدشم شروع كرد به درد دل كردن كه آره من زنم رو سه ماه پيش از دست دادم ،اين پسرمم كه صبح رفت شمال چون اونجا دانشجو هست ، دخترمم كه استثنايي هست و گذاشتمش مدرسه استثنايي ها و خيلي تنها شدم و خلاصه به گريه افتاد! و از زندگي ناله كرد.... با خودم گفتم اي خدا تو هم سر و كار چه كسايي رو ميندازي به ما ، اين بنده خدا آخه از كجا داره بياره خرج ماشين رو بده ، يه زانتيايي ماكزيمايي بنزي ، اصلا يك كاميون ميفرستادي از رومون رد ميشد كه ميتونستيم حداقل خسارت ماشين رو ازش بگيريم.... خلاصه كه طرف بلند شد رفت و گفت فردا ميام دنبالت كه بريم هرجا شما ميگي ماشين رو بزاريم و درستش كنيم و ما هم مونديم كه به وضع و حالمون بخنديم يا گريه كنيم با اين اوصاف حالا فعلا بخنديم ، موقع گريه مونم ميشه.....  |