یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
صحنه اول: اتاق خواب جبرئیل (جبرئیل در تختخوابش افتاده و پتو را دور خودش پیچیده و به خواب عمیقی فرو رفته است که ناگهان تلفن اتاقش زنگ میزند ، تلفن جبرئیل روی جوابگوی اتومات است و جبرئیل در حالی که به سختی چشمهایش را نیمه باز میکند ، گوشهایش را تیز میکند تا بفهمد پشت خط کیست......) تلفن جبرئیل:بوق...بوق...بوق...از تماس شما متشکرم ، در حال حاضر منزل نمی باشم ، لطفا بعد از شنیدن صدای من بوق بزنید! (صدای خنده ای با تمسخر) صدایی از آن طرف خط با عصبانیت فریاد میزند:جبر ئــــــــــــــــیـــــــــــــــــل........عمه ات را مسخره کن! گوشی را بردار! (جبرئیل که صدای فریاد را می شناسد از ترس از جایش میپرد و به سمت تلفن خیز بر میدارد که از روی تخت به زمین می افتد و بالاخره با هر بدبختی گوشی را بر میدارد) جبرئیل در حالی که با یک دست باسن ضرب دیده اش را ماساژ میدهد ، گوشی را بر میدارد: سلام فدایتان شوم ، خانه زادم ، قربانتان شوم چه کسی جرات دارد شما را مسخره کند ، اشتباهی پیش آمده صدای آن طرف خط که گویا خداوند می باشد: سلام و زهر کوفت ! این چه پیغامی است که روی پیغامگیرت گذاشته ای!؟ جبرئیل با ترس و لرز : فدایتان شوم کار من نبوده ، توجه بفرمایید ، صدای ابلیس بود ، گویا من که خواب بوده ام، آمده تلفن را دستکاری کرده ، نه اینکه در ولایت فقیه هرکه با شما شوخی کند و شمایی نکرده! بخواهد شما را مسخره کند ، حکم ارتداد و سب نبی و از این صحبتها نصیبش میشود ، خواسته برای بنده حقیر پاپوش درست کند! خداوند با تعجب: عجبا ! پیشرفت علم چه کارها که نمیکند ! جبرئیل: فدایتان شوم گویا با بنده فرمایشی داشتید ، امرتان را بفرمایید ، بنده در خدمتتان هستم خداوند به آهستگی: پشت تلفن نمیشود ، احتمالا تلفنها را هم کنترل می کنند ! سریع خودت را برسان به دفتر کارم ------------------------------------------------------------ صحنه دوم : اتاق کار خداوند خدا پشت میزش نشسته و سرش را بین دو دستش قرار داده و در حال فکر کردن است که جبرئیل وارد میشود جبرئیل: سلام فدایتان شوم خداوند : سلام خداوند : دیروز فرشته ها برایم خبر آورده اند که دیگر کار خاتمی تمام است و تا چند روز دیگر قرار است ریاست جمهوری را تحویل بدهد جبرئیل : خوب؟! خداوند: میخواستم یک معراجی برایش ترتیب بدهی و یک گودبای پارتی برایش برگذار کنیم! جبرئیل : فدایتان شوم ببخشید فضولی میکنم ، اما سید ممد که پیامبر نیست ! چرا می خواهید دم و دستگا هتان را نشانش بدهید!!!(فکر بی ناموسی نکنید ، منظور دم و دستگاه عرش است، نه خدا!) خداوند با لبخند : والا این پسرک روی هر چه پیامبر بوده سفید کرده ، آن معجزه 20 میلیونی را یادت رفته ، فراموش کرده ای که با آن ریش پروفسور مآبانه اش ، جمعیتی را حول محور آزادی پیچاند ، می خواهیم به پیامبری برسانیمش ، به دردمان میخورد ! جبرئیل: هرچه شما بفرمایید ، اما با سید علی چه می کنید ، جواب اورا چه خواهید داد؟! خداوند: استغفرالخامنه ای ! ایشان که نائب بر حق ما در زمین هستند جبرئیل : پس چه؟! این سید ممد را به کجا میخواهید بفرستید، همه سوراخ سنبه ها که پر شده ، حتی مصلحت نظام هم دیگر جا ندارد خداوند در حالی که به دور دست ها خیره میشود ، چشمانش برقی میزند و می گوید: ریاست سازمان ملل متحد!!! (جبرئیل ناگهان از خنده میپکد و روی زمین ولو میشود) خداوند با عصبانیت : چه مرگت شد؟! به چه میخندی؟! جبرئیل در حالی که به سختی خودش را جمع و جور میکند پاسخ میدهد: احسنت بر شما ، چه فکر بکری ، حقا که پروردگار دو عالمید خداوند با تعجب: چطور؟! جبرئیل در حالی که از چشمانش شیطنت میبارد: چون که دیگر نمیخواهد ما نگران آزادی و عدالت مردمان دنیا باشیم ، سید ممد با مردمسالاری دینی اش همه جا را گلستان میکند (شوخی گستاخانه جبرئیل به ذات اقدس الهی بر میخورد) خداوند دمپایی اش را با عصبانیت به سوی فرشته وحی پرتاب میکند و فریاد میزند : پدرسوخته ، کارت به جایی رسیده که ما را به سخره میگیری جبرئیل جا خالی میدهد و مثل باد فرار میکند و میرود که ماموریتش را انجام بدهد ------------------------------------------------------------------- صحنه سوم : اتاق کار خاتمی – غروب یک روز تابستانی سید ممد ، مغموم و افسرده لب پنجره اتاقش نشسته و با بغض آواز میخواند : سر دوراهی میشینم ، خودمو تنها میبینم ، دونه دونه اشکای حسرت که از دیده میره میشمارم، سر دوراهی...... جبرئیل در حالی که پشت سر سید ممد قرار گرفته : سلام سید سید ممد بدون اینکه سرش را برگرداند : سلام ، اگر برای کاری آمده اید ، من دیگر کاره ای نیستم ، تا چند ساعت دیگر اینجا را تحویل می دهم جبرئیل : سید جان برای یک کار الهی خدمت رسیده ام سید ممد با ترس بر میگردد و میگوید : سعید امامی!!!؟ جبرئیل با خنده : نه فدایتان شوم ، جبرئیلم سید ممد کماکان با ترس: بیشتر به خیافه ات (قیافه ات!)عزرائیل میخورد تا جبرئیل جبرئیل بلندتر می خندد: نظر لطف شماست سید ممد با ترس : از جان ما چه می خواهی؟! جبرئیل: میخواهیم برویم به معراج ، میرویم عرش را تماشا کنیم سید ممد کماکان با ترس:نمیشود فیلمش را بیاوری و ما مزاحمتان نشویم! جبرئیل با قاطعیت: نه خیر ، دستور خداوند است سید ممد : پس لااقل بگذارید کسی را در این سفر همراهمان بیاوریم جبرئیل: مثلا چه کسی؟! سید ممد: ابطحی! جبرئیل قهقه ای بلند میزند و ادامه می دهد: فدای ریش سیاه و سفیدت ، میخواهی با موبایلش از تمام دم و دستگاه ما عکس بگیرد و بعد هم پته ما را در وبلاگش روی آب بریزد ؟! بالا غیرتا بی خیال سید ! جبرئیل دستش را به سمت سید ممد دراز میکند : دستم را بگیر تا برویم.... ادامه دارد...... |