كاش ديوانه ميشدم..... 


دیشب از آن شبهایی بود که آشفته خوابیدم ، قبل از خواب با خودم غر میزدم که چرا ناتوانم ، ،میخواهم پنجره ای به امید باز کنم اما هر چه تلاش میکنم فایده ای ندارد ، انگار پنجه بر دیوار میکشم، دیواری از جنس فولاد که احاطه ام کرده، خشمگین از ناتوانی خودم و ناراحت از ناراحتی تو خوابیدم
در خواب اکبر گنجی را دیدم که به من میگفت آزاد شده و میخندید ، اما باز هم انگار در فضایی مثل زندان بودیم ، من هم زندانی بودم ! زندان بان از ما پرسید مصدر چیست! ضمیرها را نام ببرید! گفتم من، تو، او، آنها، شما ،ایشان! فهمیدم اشتباه کردم ، بلافاصله گفتم ببخشید، ما شما ایشان!
زندان بان مرا برد به یک اطاقک شیشه ای که استوانه مانند بود، یک اطاقک شیشه ای وسط یک حیاط که دیوارهای بلند و کوتاه در گرداگردش بود ، زندان بان با من دوست شده بود، درب اطاقک شیشه ای را باز گذاشته بود و رفته بود ، به فکر فرار افتادم ، نگاه کردم به اطراف ، نگاه کردم و دیوار کوتاه تر را انتخاب کردم ، میخواستم بپرم آنطرف دیوار ، یاد زندان بان افتادم ، گفتم نکند زندان بان را به خاطر من توبیخ و مجازات کنند! فرار نکردم ، ماندم!
زندان بان آمد ، مرا برد به درون یک راهروی طولانی که پر از آدم بود، گفت برقصید ، هرکه بهتر برقصد جایزه دارد! شروع کردم به رقصیدن ، هر رقصی بلد بودم انجام دادم ، با رقص رفتم و رسیدم به انتهای راهرو ، پیرزنی آنجا نشسته بود ، گفت چه خوب میرقصی ، جایزه مال توست، از درون کیسه ای که همراهش بود یک هفت تیر در آورد و به من داد، هفت تیر را گرفتم ، نگاه کردم ، اما گفتم نمیخواهمش، پس دادم ، در خواب با خودم گفتم ، انگار دیوانه شده ام!.....باقیش یادم نیست.....بیدار شدم، اما بیداریم هم فرقی با خواب ندارد،نميدانم وقتي در خوابم بيدارم يا وقتي بيدارم در خواب!!
کاش دیوانه میشدم ، کمی بیشتر از این!کاش دلقک میشدم ، کمی بیشتر از این ! آنوقت لازم نبود این مغز کوچکم به زمین و زمان و هزار چیز ریز و درشت فکر کند، شرم کند، سکوت کند ، بعضی وقتها عجیب دلم میخواهد در خیابان فریاد بزنم ، بلند بلند بخندم ، دست به گردن مردم بیاندازم ، صورتشان را ببوسم و برایشان برقصم! اما این مغز، این مغز لعنتی هنوز نفس میکشد، آنقدر نفس میکشد تا مرا بکشد، این قلب لعنتی هم هنوز میتپد، عشق و امید به درونش میفرستم اما فشارش میدهند تا نفرت و خشم و یآس بیرون بدهد ،خنده را روي لبانت ميخشكانند،ملت ماتم زده اي هستيم كه عاشق اشك و آه و چس ناله هستيم
گرچه میخندم و مثل سگ میخندانم، اما غاری از غم ، چون علیصدر در درون دارم که عمق ندارد ، ژرف ژرف است
باز هم خفه میشوم،سكوت ميكنم، دعا میکنم،حافظ میخوانم ، میخندم و باز هم میخندانم ،...آنقدر بلند میخندم و آنقدر بلند میخندانمتان که روزی،يا من فرو بريزم يا اين غار لعنتي يا آن ديوار فولادي
کاش دیوانه میشدم،کمی بیشتر از این...................
--------------------------------------------------------
پانوشت:لطفابراي اين نوشته پيغام نگذاريد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com