یاغینامهباور کنیم 
	 
        
       
      حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما  January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007  | 
    
     
    
    
    
      دیشب از آن شبهایی بود که آشفته خوابیدم ، قبل از خواب با خودم غر میزدم  که چرا ناتوانم ، ،میخواهم پنجره ای به امید باز کنم اما هر چه تلاش میکنم فایده ای ندارد ، انگار پنجه بر دیوار میکشم، دیواری از جنس فولاد که احاطه ام کرده، خشمگین از ناتوانی خودم و ناراحت از ناراحتی تو خوابیدم 
    در خواب اکبر گنجی را دیدم که به من میگفت آزاد شده و میخندید ، اما باز هم انگار در فضایی مثل زندان بودیم ، من هم زندانی بودم ! زندان بان از ما پرسید مصدر چیست! ضمیرها را نام ببرید! گفتم من، تو، او، آنها، شما ،ایشان! فهمیدم اشتباه کردم ، بلافاصله گفتم ببخشید، ما شما ایشان! زندان بان مرا برد به یک اطاقک شیشه ای که استوانه مانند بود، یک اطاقک شیشه ای وسط یک حیاط که دیوارهای بلند و کوتاه در گرداگردش بود ، زندان بان با من دوست شده بود، درب اطاقک شیشه ای را باز گذاشته بود و رفته بود ، به فکر فرار افتادم ، نگاه کردم به اطراف ، نگاه کردم و دیوار کوتاه تر را انتخاب کردم ، میخواستم بپرم آنطرف دیوار ، یاد زندان بان افتادم ، گفتم نکند زندان بان را به خاطر من توبیخ و مجازات کنند! فرار نکردم ، ماندم! زندان بان آمد ، مرا برد به درون یک راهروی طولانی که پر از آدم بود، گفت برقصید ، هرکه بهتر برقصد جایزه دارد! شروع کردم به رقصیدن ، هر رقصی بلد بودم انجام دادم ، با رقص رفتم و رسیدم به انتهای راهرو ، پیرزنی آنجا نشسته بود ، گفت چه خوب میرقصی ، جایزه مال توست، از درون کیسه ای که همراهش بود یک هفت تیر در آورد و به من داد، هفت تیر را گرفتم ، نگاه کردم ، اما گفتم نمیخواهمش، پس دادم ، در خواب با خودم گفتم ، انگار دیوانه شده ام!.....باقیش یادم نیست.....بیدار شدم، اما بیداریم هم فرقی با خواب ندارد،نميدانم وقتي در خوابم بيدارم يا وقتي بيدارم در خواب!! کاش دیوانه میشدم ، کمی بیشتر از این!کاش دلقک میشدم ، کمی بیشتر از این ! آنوقت لازم نبود این مغز کوچکم به زمین و زمان و هزار چیز ریز و درشت فکر کند، شرم کند، سکوت کند ، بعضی وقتها عجیب دلم میخواهد در خیابان فریاد بزنم ، بلند بلند بخندم ، دست به گردن مردم بیاندازم ، صورتشان را ببوسم و برایشان برقصم! اما این مغز، این مغز لعنتی هنوز نفس میکشد، آنقدر نفس میکشد تا مرا بکشد، این قلب لعنتی هم هنوز میتپد، عشق و امید به درونش میفرستم اما فشارش میدهند تا نفرت و خشم و یآس بیرون بدهد ،خنده را روي لبانت ميخشكانند،ملت ماتم زده اي هستيم كه عاشق اشك و آه و چس ناله هستيم گرچه میخندم و مثل سگ میخندانم، اما غاری از غم ، چون علیصدر در درون دارم که عمق ندارد ، ژرف ژرف است باز هم خفه میشوم،سكوت ميكنم، دعا میکنم،حافظ میخوانم ، میخندم و باز هم میخندانم ،...آنقدر بلند میخندم و آنقدر بلند میخندانمتان که روزی،يا من فرو بريزم يا اين غار لعنتي يا آن ديوار فولادي کاش دیوانه میشدم،کمی بیشتر از این................... -------------------------------------------------------- پانوشت:لطفابراي اين نوشته پيغام نگذاريد  |