ماجرای کلبه رجب! 


این چند روزی که تعطیل بود و آقا خمینی فوت کرده بود ، با بچه ها نشستیم و فکر کردیم که چه جوری عزا داری آقا رو برپا کنیم، بر همین اساس تصمیم گرفتیم که چند روزی از این جامعه کپک زده و فاسد و غرق در گناه دور بشیم و در دل طبیعت به انزوای خودمون پناه ببریم و برای آمرزش خودمون و ادامه راه آقا خمینی دست به دعا برداریم!!!
دوستمون فرهاد از 1 هفته قبل میگفت که من در فلان جا یک رفیق دارم که یک کلبه خیلی دنج داره و میتونیم بریم اونجا، ما هم عقلمون رو دادیم دست فرهاد و راهی دیار مورد نظر شدیم،محل مورد نظر یکی از مناطق سرسبز و خوش آب و هوای اطراف مشهد هست که اگر ببینی فکر میکنی آمدی شمال! فقط یک دریا کم داشت که البته رودها و چشمه های مختلف این کمبود رو هم جبران کرده بود
و این جناب فرهاد خان که در نوع خودش بی نظیر هست و از بازمانده های نسل دایناسورهاست ، حدود 3 سال قبل به این مکان آمده بود و دیگه بعد از اون به این محل سر نزده بود و حالا ادامه ماجرا...
پنج شنبه ساعت 7 شب ، من و حسین و فرهاد به سمت اون منطقه حرکت کردیم و بعد از 2 ساعت به محل مورد نظر رسیدیم ، به روستای منطقه رفتیم و کلید کلبه رو از صاحب باغ گرفتیم،صاحب باغ از فرهاد پرسید که جای باغ رو که یادت نرفته؟!فرهاد هم گفت نه یادمه ، و بعد رفتیم و رفتیم تا به کلبه رسیدیم...
کلبه تقریبا به فاصله 100 متر از جاده تا بالای کوه بود که ما این مسافت رو رفتیم بالا،اونجا که رسیدیم فرهاد کلید رو انداخت تو قفل و سعی کرد که قفل رو باز کنه که نتونست ، به همین ترتیب هر کدوممون زور خودمون رو زدیم و نشد ، کلی روغن داخل قفل ریختیم بلکه باز بشه اما نشد ، به ناچار قفل رو با پاشنه اش از جا کندیم و رفتیم داخل!
حسابی ذوق زده و خوشحال مشغول نظافت و جا به جایی وسایل شدیم و بعد از 40 دقیقه جنب و جوش
، رفتیم روی تخت داخل ایوون لم دادیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و چرت و پرت گفتن و خندیدن ، منم تازه یه پیک مشروب برای خودم ریخته بودم و فارغ از غم دنیا داشتم مشروب رو مزه مزه میکردم ، حساب بکنید ساعت هم تقریبا 10 یا 11 بود ، تو این اوضاع و احوال یکدفعه دیدیم که فرهاد مثل فنر از جا پرید و گفت : بچه ها خاک بر سرم! گفتیم چی شده؟! گفت بچه ها این کلبه رجب نیست!!!
من و حسین زدیم زیر خنده و گفتیم تو غلط کردی ، برو عمه تو فیلم کن!
دیدم فرهاد رنگ از رخسارش پریده و اینبار قسم و آیه میخوره که این کلبه رجب نیست ، کلبه رجب داخلش یه شکل دیگه هست... سه تاییمون رنگمون برگشت و مارس موندیم، من سریع پریدم چراغ رو خاموش کردم ، فرهاد هم سریع یساط ضبط رو جمع کرد و سه تایی یه چند لحظه ای سکوت کردیم، مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم، سه تایی پاپیون کرده بودیم ، فرهاد گفت من میرم پایین یه سر و گوشی آب بدم و ببینم میتونم کلبه رجب رو پیدا کنم یا نه ، من و حسین هم دست از جونمون شستیم و تو تاریکی مطلق منتظر نشستیم تا ببینیم چی پیش میاد
بعد از چند لحظه فرهاد منو از پایین صدا زد و گفت فکر کنم کلبه رجب رو پیدا کردم ، رفتم پایین و یه مسافت کوتاهی رو در امتداد جاده رفتیم پایین و پریدیم توی یک باغ دیگه ، فرهاد کلید رو انداخت به قفل و دید باز نمیشه ،بهش گفتم چطوره بزنیم این یکی رو هم بشکنیم! از ترس خنده ای زدیم و برگشتیم ...نزدیک کلبه ای که وارد شده بودیم یک کلبه دیگه هم بود، فرهاد گفت ایناهاش همینه، رفتیم بالا دیدیم باز کلیدها به قفل نمیخوره ، یه صدایی هم از توی کلبه میامد ، فرهاد داد زد حاجی سگ،بدو فراررر.....ما هم به هر بدبختی بود آمدیم پایین،حالا بماند که فرداش فهمیدیم توی خونه مورد نظر الاغ بوده و نه سگ !! اینکه فرهاد ، چطور هنوز فرق بین صدای خر و سگ رو نمیدونه از عجایب وجودی خودش هست!
خلاصه اون موقع شب که سگ هم پر نمیزد ما مونده بودیم چکار کنیم ، به فرهاد گفتم برو از روستا خود رجب رو بردار بیار ببینیم کدوم گوری هستیم ، حالا با وسیله تا روستا یه نیم ساعتی راه بود ، با حسین و فرهاد در امتداد جاده رفتیم بالا بلکه یه وسیله ای پیدا کنیم ، تا اینکه رسیدیم به یه رستوران جنگلی که یک موتور دم درش بود، هرچی داد زدیم و فریاد کشیدیم هیچکسی جواب نداد ، حسین گفت شده مثل این فیلم ترسناکها که همه طی یک اتفاق مرموز مردن و عنقریب هسن که یک بلایی هم سر ما بیاد ، داشتیم میخندیدیم که یه یارویی آمد پایین و بعد از کلی التماس و درخواست حاضر شد یکیمونو ببره تا روستا ، که فرهاد رفت
بعد از یک 1 ساعت فرهاد با جناب رجب برگشت و ما فهمیدیم که کلبه رجب درست چسبیده به کلبه ای هست که ما اشتباه رفتیم ، تقریبا 10 متر با هم فاصله داشتن که چون کلبه رجب کاملا تو دل کوه بود و هوا هم تاریک بود ما موفق نشده بودیم پیداش کنیم
بیچاره رجب خودش از ترس شوکه شده بود، جرات نمیکرد پاشو بزاره تو کلبه ای که ما اشتباه رفته بودیم ، میگفت این کلبه یه صاحب سگی داره که نگو ، به هر بدبختی بود صحنه رو پاک سازی کردیم . قفل خونه یارو رو جا انداختیم و آمدیم به کلبه رجب ، خیلی شانس آوردیم که فرهاد فهمید اشتباه اومدیم وگرنه سر صبح صاحب باغ حسابی ازمون پذیرایی میکرد!! آخر شبی 3 تایی مست و پاتیل میخندیدیم و تا صبح من و حسین متلک بار فرهاد میکردیم، جای همه دوستان خالی بود این 2 روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت ، اینقدر خندیدیم که روده هامون پیچ خورد
و در نهایت ما فهمیدیم که روح آقا نگهبان و همراه ما بود که تونستیم اینقدر شانس بیاریم و خوش بگذرونیم....روحش شاد و یادش گرامی!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com