یاغینامهباور کنیم 
	 
        
       
      حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما  January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007  | 
    
     
    
    
    
      یک شب سرد زمستانی،چند  فرشته مقرب خدا که عبارت بودند از،جبرئیل با قبای سبز رنگ ،عزرائیل با لباسی سر تا پا مشکی،ابلیس باشنلی سرخ ،اسرافیل با شیپور و کلاه بوقی و میکاییل با سر و کله ای ژل زده و کت و شلوار چاک داری که تازه دوخته بود،از سر پست های نگهبانی جیم زده و دور هم جمع شده بودند تا پوکر بازی کنند و اما ادامه ماجرا...... 
    جبرئیل رو به میکائیل:اقراِ ! جناب میکاییل نوبت شماست میکائیل:هستم،بشود پانصد خدا(واحد پول در عرش خدا هست!) اسرافیل:اوهوک!امشب پولدار شده ای میکی!باز از کی باج گرفتی؟! عزرائیل:آری از سر و وضعش هم پیداست!حتما با صندوق های قرض الحسنه اصفهان سر و سری دارد! جبرئیل در این لحظه تن صدای ویگن را به خود گرفت و شروع به خواندن کرد و اسرافیل هم ضرب میگرفت:حضرت آدم اگه تورو می دید،دیگه حوا رو نمیخواست،تو دوتا چشم سیات لونه میکرد، دیگه دنیا رو نمیخواست.... ابلیس:پانصد خدا را هستم،ای بابا دوستان شما چقدر بدبین هستید،طفلکی امشب حقوقهای عقب افتاده اش را نقد کرده(صدای خنده جمع) جبرئیل در حالی که از ادامه بازی انصراف میدهد میگوید: خدا شانس بدهد! کاش ما هم بازنشست نمیشدیم و حق اضافه کاری میگرفتیم(صدای خنده جمع) اسرافیل:ایکاش شانس در خانه ما را هم بزند،هزاران سال است که این بوق سنگین را اینور و آن ور میکشیم و نوبت دمیدنمان نمیشود،حقوق بیکاری هم که در کار نیست،این هم از شانس ورق و قمارمان که همیشه با پوز در زمین غلطیده!(اسرافیل هم از ادامه بازی انصراف میدهد) عزرائیل:پانصد خدا را هستم میکائیل:بشود ششصد تا عزرائیل، مقداری ته دلش خالی میشود و میترسد و با عصبانیت به میکاییل میگوید:حواست باشد میکاییل،اگر بفهمم تقلبی در کارت است ،خشتکت را به سرت میکشم و جانت را همینجا از دهانت بیرون می آورم ابلیس در این موقع تقل زیرکانه ای انجام میدهد و کارتهایش را عوض میکند و رو به عزرائیل و میکاییل میگوید:نه عزی جان،میکی پسر خوبیست،از این افکار شیطانی به سرش نمیزند!حالا لطفا کارتهایتان را رو کنید(کارتها رو و ابلیس برنده میشود) میکاییل دست در جیب میکند و پولهایش را به ابلیس میدهد و میگوید:خدمت شما جناب ابلیس،این هم آخرین خدایی که در جیب داشتم! عزراییل، شگفت زده از اینکه کارتش برنده نشده،دست در جیب میکند تا پول ابلیس را بدهد،اما متوجه میشود که هیچ پولی در بساط ندارد،پس با لبخندی ابلیس خر کن رو به او میگوید:ابلیس جان مثل اینکه پولهایم را در شلوار دیگرم جا گذاشته ام،الساعه میروم و می آورم! ابلیس پاتیل آبجو مقابلش را سر میکشد و با خنده ای بلند به عزراییل میگوید:عزرائیل جان حالا دیگر مارا سیاه میکنی؟!ما خودمان یک زمانی در ناف آفریقا ذغال میفروختیم(صدای خنده جمع) عزرائیل با تته پته میگوید:نه به خدا!عزرائیله(همسر عزرائیل!)شلوارمان را شسته و به بند انداخته، از قضا پولها هم در همان جیب بوده و ما هم به کل یادمان رفته بود ابلیس با خنده ای ادامه میدهد:باشد عزی جان،ما که قبولت داریم، چرا قسم میخوری،منتهی چون دوسست داریم و دلمان نمی آید اینهمه راه تا گورستان عظما(محل زندگی عزرائیل و عزرائیله)بروی،بیا به جایش یک کاری برای ما انجام بده که هم پول ما صاف بشود و هم باعث انبساط خاطر جمع بشود عزرائیل با خوشحالی از اینکه دیگر لازم نیست پول بدهد میگوید:بله بله،بفرمایید جناب ابلیس،چه کاری از دست این رفیق بی کلک(در دنیا این لقب متعلق به مادرست و در عرش لقب عزرائیل است) برمی آید؟!بگویید تا انجام دهم همه جمع با کنجکاوی چشم به دهان ابلیس میدوزند تا ببینند او چه میگوید و ابلیس هم در حالی که چشمانش برق میزند حرفش را ادامه میدهد:والا از شما چه پنهان خیلی وقت است دوست دارم بدانم این حضرات رفسنجانی و خامنه ای که اینقدر دم از شهادت و شهادت طلبی میزنند و دنیا برایشان مانند زندان است،موقع مرگ چه احساسی دارند،دوست دارم قیلفه مشتاقشان را در آن هنگام ببینم عرق سردی بر بدن تمامی جمع مینشیند و سکوتی خوفناک حکم فرما میشود،عزرائیل شنل سیاه رنگش را محکم به دور خود میپیچد و با خود میگوید عجب غلطی کرده که قول انجام هر کاری را داده،پس با ترس و لرز به ابلیس میگوید:چیزه....ابلیس جان....این کارها نیاز به دستور کتبی و مستقیم خدا دارد....نمیشود انجام داد وگرنه خوشحال میشدم برایتان انجام دهم ابلیس:اوه..عزی جان چقدر سخت میگیرید....قرار نیست که جدی جدی کارشان را تمام کنی...فقط برو ببینیم عکس العملشان چیست....تا خدا بیدار شود تو برگشته ای... عزرائیل که احساس میکند راه فرار به سویش بسته شده و چاره ای ندارد رو به جمع میگوید:خیلی خوب...فقط بین خودمان بماند...اگر خدا بفهمد که خودسرانه چنین کاری کرده ام مرا اخراج میکند....خودتان هم که استحضار دارید با این گرانی و هفت سر عائله زندگی ام از هم میپاشد جمع یکصدا میگویند قول میدهیم و با سلام و صلوات عزراییل را، راهی ماموریت میکنند...... ادامه دارد.....  |