یاغینامهباور کنیم 
	 
        
       
      حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما  January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007  | 
    
     
    
    
    
      آفا این عزرائیل چقدر فرشته بی شخصیت و بی جنبه ای هست،حالا من رو حساب جوونی و بچگی یه آرزویی کردم و یه حرفی زدم و یه شعری گفتم،دیگه فکر نمیکردم اینقدر عقده ای باشه که بهش بر بخوره و بخواد حال منو بگیره ! بله ،جناب عزرائیل دیشب در هیئت یک انسان بر من نازل شد که جان ناقابل من رو اخذ کنه،اون هم به روش بالا بومبا*! 
    قضیه از این قرار بود که دیشب ساعت 12، داشتم از سر کار بر میگشتم ، خیابونها خلوت بود و پرنده پر نمیزد و از آسمون هم بارون وحشتناکی می بارید، اوضاع و احوال مثل شبهای ترسناکه داستانهای دراکولا بود،من هم ماشین نیاورده بودم و بی خیال دستهام تو جیبم و سوت زنان و قدم زنان به سمت خونه حرکت میکردم از طرفی مامان همیشه با من دعوا و جر و بحث میکنه که شبها اینقدر دیر نیا که ما دلمون شور میزنه و نگران میشیم که نکنه بلایی سرت بیاد،منم همیشه میگم ، مگه من دختر 14 ساله هستم که بخواد بلایی سرم در بیاد، خودم یک پا خفاش شبم!کی جرات میکنه بلایی سر من بیاره،حالا نهایتش هم اینه که سرمو زیر آب میکنن و یک جماعتی از دستمون راحت میشن،این که دیگه دلواپسی نداره خلاصه دیشب همینجور که دستهام تو جیبم بود و تو خیابون راه میرفتم،تو ذهن خودم داشتم از خدا شکایت میکردم،داشتم میگفتم ،نگاه خدا جون ما اینقدر معرفت و لوطی بازی در میاریم و وقتی ماشین دستمون هست و مردم تو مسیرمون هستن سوارشون میکنیم و می رسونیمشون،بعد اونوقت تو یکی رو نمیفرستی که تو این شب بارونی مارو سوار کنه؟!،چقدر من پیرمرد و پیرزن تا حالا سوار کردم و بهشون حال دادم،حالا یکی رو نمیفرستی که بهمون حال بده؟!،همینجور مشغول غر زدن بودم که دیدم یک رنو چند قدم جلوتر از من ترمز کرد و درب جلوی ماشین رو باز کرد تا سوار بشم،کلی خوشحال شدم و تو دلم گفتم کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم،یه سلام و خسته نباشید گفتم و سوار شدم،راننده یک مرد مسن و ریشویی بود که یخه پیراهن رو هم تا بالا بسته بود و همچین که من سوار شدم نگاه خیره ای به من کرد و به راهش ادامه داد،یکمی که از مسیر رو رفتیم سر صحبت رو باز کرد و گفت امسال چه آبی آمد!گفتم بله خیلی بارون آمده،در طول مسیر مرتب به من خیره میشد،منم بی توجه به اون به پیاده رو نگاه میکردم،تا اینکه رسیدیم به چراغ قرمز،به من گفت می دونی قرمز نماد چیه؟!گفتم نماد چیه و به چشمهاش نگاه کردم،همینجور که به من خیره شده بود با صدایی آهسته گفت نماد خون هست و چشمک بسیار ریزی زد! از اونجایی که من اصولا آدم بد بینی نیستم با خودم گفتم حتما یارو تیک عصبی داره که اون چشمک رو زد و چون ریش بلند و یخه بسته ای هم داره منظورش از خون همون شهادت طلبی و حرفهایی هست که تو اون مایه ها میزنن....تا اینکه چراغ سبز شد و در حالی که دستش روی اون چیز بی ناموسیش تکون میخورد دوباره از من پرسید حالا اگه گفتی سبز علامت چی هست؟! منم گفتم نماد آبادی و صفا هست، گفت نه! سبز یعنی راه دادن!شنیدی میگن یارو چراغ سبز داد!یعنی راه داد! اینو که گفت من تازه دوزاریم افتاد و از اون حالت خوش بینی آمدم بیرون و گفتم آهان از اون لحاظ میگین! مونده بودم که دیگه چیکار کنم و به ذهنم رسید که من ازش یه سوال بپرسم و گفتم که خوب حالا می دونی زرد نماد چی هست،گفت یعنی خطر یعنی احتیاط کردن،گفتم آره این رنگ خیلی خوبه! اینو گفتم و دستم رو بردم تو جیبم و کلید های تو جیبم رو به صورت چاقو محکم گرفتم تا اگر کار به جاهای باریک کشید بتونم یه کاری صورت بدم،کم کم به سر کوچمون نزدیک میشدیم و من هم با خودم گفتم حاجی دیگه کارت تمام شد،این مرتیکه روانی به هیچ وجه نگه نمیداره و خودم رو آماده کرده بودم برای یک زد و خورد درست و حسابی،به سر کوچه که رسیدیم گفتم مرسی من پیاده میشم و خوشبختانه اقای کفتارنیمه شب نگه داشت،بهش گفتم چقدر بدم خدمتتون؟!یه پوزخندی زد و چشمهای خمارش رو بست و گفت بفرمایید، و من پیاده شدم،احتمالا تا چند وقته دیگه عکس یارو رو تو روزنامه میبینم که زیرش نوشته ((فاتل شونصد حاجی دستگیر شد)) به نظرم یارو یه مخدری کشیده بود یا انداخته بود بالا،چون کاملا قیافش و چشمهاش نشون می داد که مخش برگشته و از طرفی اگرچه حدس میزدم که از 70 میلیون نفر جمعیتمون 69 میلیون نفر بیمار روانی هستن! اما فکر نمیکردم که اینقدر ادمهای مخ برگشته تو خیابونها و جامعه رها باشن،ما که پسریم و اینقدر احساس کلفتی میکنیم این بلاها سرمون میاد،دیگه این دخترای طفلی چی میکشن خلاصه حاجی ایندفعه رو شانس آورد ،چیزی نمونده بود که الان واسمون بخونید،حاجی حاجی ،حاجی رو بردن...سیه چشمون، بلند بالا رو بردن(lol) .............................................................. بالابومبا*=یه روزی قبیله ادم خوارها یکی رو میگیرن،بهش میگن بالا بومبا! رو انتخاب میکنی یا کشتومبا رو،اقاهه از اونجا که خیلی با غیرت و تعصب بوده سرش رو بالا میگیره و میگه من کشتومبا رو میخوام،بهش میگن حالا که اینجوریه اینقدر بالا بومبا تا کشتومبا  |