فرهنگ سوخته! 


جاي شما خالي چند شب قبل به اتفاق مامان و بابا به يك مجلس عروسي دعوت شديم و مكان عروسي يه تالار بزرگ بود به اسم تالار داريوش،اونجا كه رسيديم خانومها و اقايون از هم جدا ميشدن و اقايون ميرفتن طبقه همكف و خانومها طبقه بالا كه البته چندان هم صحنه غير منتظره اي نبود قبلا هم از اين صحنه ها زياد ديده بودم اما از اونجايي كه از طرف مادر داماد كه از دوستهاي قديمي مامان دعوت شده بوديم طبيعي بود كه من و بابا تقريبا اونجا غريب باشيم و كسي رو نشناسيم ،باز بابا چندتا اشنا پيدا كرد و مشغول صحبت شد اما من بيچاره مثل كلاس اولي ها دست به سينه سر ميزم نشسته بودم و لام تا كام حرف نميزدم ،حالا تصور كنيد كه سمت راست من بابا داره با يكي در مورد خاتمي صحبت ميكنه و سمت چپم به فاصله 2 صندلي يه پيرمرد زهوار در رفته داره با يكي ديگه در مورد گذشته ها صحبت ميكنه كه اره روغن بود 6 زار و گوشت بود 2قرون و ...و از طرفي هم سالن تالار داره اهنگهاي موتزارت و بتهوون و باخ و در كل اهنگ خالي پخش ميكنه و من هم خسته و بي حوصله از همه اين بحثها و اين اهنگها سر در جيب مراقبت فرو برده بودم و در بدبختي هاي خودم غوطه ور بودم،در همين احوالات يكدفعه يك باباي با يه بچه 4 يا 5 ساله از در وارد شدن و صاف امدن كنار من نشستن،منو ميگي گل از گلم شكفت(نه اقا بيجه نيستم تهمت نزن!) و بارقه اي از اميد در دلم روشن شد كه بالاخره يكي هم سن و سال من هم پيدا شد! اما چه فايده كه فهميدم اين هم خيال خامي بيش نيست چون پسر كوچولو در عين خوشگلي و نازي مثل برج زهر مار بود،هرچي باهاش صحبت ميكردم انگار دارم با ديوار حرف ميزنم اصلا محل نميداد،براش خيار پوست كندم و گذاشتم جلوش و گفتم عمو جان بخور واسه تو پوست كندم،يك نگاه چپ چپي به من كرد انگار بهش فحش خواهر و مادر دادم از خجالت اب شدم و با خيطي تمام خودم خيار رو تا ته خوردم و اونم مثل جلاد هاي شكنجه گر خيره شده بود تا من خيار رو بخورم تا اينكه اين بچه با باباش بلند شد رفت و من هم در كمال ياس و نا اميدي دوباره در خودم فرو رفتم و به خودم و اين مجلس ابكي كه مثلا مجلس شادماني هست لعنت ميفرستادم و در به در دنبال بهانه اي براي شاد بودن بودم كه باز چشمم افتاد به پنجاه متر جلوتر و به چند رديف صندلي روبه روم كه يك پسر كوچولوي ديگه نشسته بود و داشت با همون اهنگهاي خالي گردن و دستهاش رو تكون ميداد و ميرقصيد ،خيلي بچه با نمكي بود ،وقتي گردنش رو با اون گوشهاش كه مثل ايينه بغل كاميون بود تكون ميداد ادم دلش ميخواست بره درسته قورتش بده،رو همين صحنه نيشم باز شده بود و داشتم ميخنديدم كه بابا توجهش جلب شد و گفت به چي ميخندي؟!بچه رو نشونش دادم و گفتم اون بچه رو نگاه چقدر بانمكه،حيف بچه هايي تو اين سن و سال نيست كه به زور تو كله هاشون قران و ساير..رو فرو ميكنن ،حيف بچه هايي به اين لطيفي نيست كه از الان در مورد بهشت و جهنم و قير داغ و چوب..! بهشون اطلاعات ميدن؟!اين بچه ها يا امثال اون طباطبايي رو بايد بزارن كلاس رقص و حركات موزون!كه بچه از اين سن شاد بودن رو ياد بگيره ...در همين موقع كه سخنراني من براي بابا گل كرده بود و داشتم رو مخش تك چرخ ميزدم، اقاي داماد به همراه باباش از دم درب تالار وارد شدن و از همونجا شروع كردن با همه به دست دادن و خوش امد گويي و فيلم برداري تا اينكه از ما هم رد شدن و رسيدن به اخراي سالن،در اون قسمت يكدفعه همه شروع كردن به دست زدن و 2 تا ادم قلچماق غول تشنگ بلند شدن و شروع كردن به رقصيدن،يكيشون چاق و تپل با يك ريش پروفسوري و اون يكي قد بلند و هيكلي با يك جفت سيبيل دسته موتوري،مگه بودين و ميديدن اين دوتا چه با ناز و كرشمه ميرقصيدن و واسه هم عشوه ميريختن ، حدود نيم ساعتي رقصيدن و بعد رفتن از مديريت تالار خواهش كردن كه يك موسيقي با كلام بزاره و تالار هم نامردي نكرد و يك اهنگ بندري گذاشت،اين دوتا هم شروع كردن به رقصيدن و چند نفر ديگه رو هم اعم از پيرمرد و جوون بلند كردن و به رقص وا داشتن،حالا يكي از پيرمردها كه ترك بود لزگي ميرقصيد اون يكي بابا كرم و اون يكي رقص محلي خراسان رو با شلوار جين و كراوات اجرا ميكرد،خلاصه يك صحنه هچل هفتي شده بود كه بيا و ببين ،من يكي كه دستم رو دلم بود و قاه قاه ميخنديدم و از طرفي هم عصباني بودم و تو ذهنم درگيري ايجاد شده بود،داشتم به اين فكر ميكردم كه در هر كشوري و در هر فرهنگي براي شادي و غم رسم و رسوماتي وجود داره و يكي از با فرهنگ ترين و متنوع ترين كشورها،ايران باستان بوده كه براي شادي اهميت زيادي قائل بوده به طوريكه حتي براي مرگ و عزاداري هم لباس سفيد ميپوشيدن اما حالا مجالس شادمانيمون هم بوي ميت ميده و از طرفي در هر نقطه اي از اون براي مثال براي رقص حركات خاصي وجود داشته،مثلا رقصهاي كردي و تركي و بلوچي و خراساني و تركمني و بندري و....كه در عين حال كه متفاوت بودن بر ايراني بودن و يك ريشه داشتن دلالت ميكردن ، از طرفي رقص محلي هر منطقه با اهنگ و نوع پوشش اون منطقه هماهنگي خاصي داشته كه به همراه دسته جمعي رقصيدن مردم(زن و مرد) اون سامان درخشش و زيبايي اون رقص رو چند برابر ميكرده اما حالا فرهنگ اسلامي و فرهنگ غربي انچنان تيشه اي به فرهنگ و رسومات زيباي اين مرز و بوم زدند كه اون فرهنگهاي زيبا و شور و شعفها مثل شهر سوخته ما به درد موزه و در ويترين گذاشتن و حسرت خوردن ميخوره،فرهنگ امروز ما مثل لباس گشاد و پر وصله و پينه اي ميمونه كه بر تنمون گريه ميكنه و مارو مضحكه عام و خاص كرده،احتمالا اگر يكي از اون سر دنيا بياد و ببينه كه مردها و زنها در دو مجلس جداگانه به پايكوبي مشغولن و واسه هم ناز و كرشمه ميان بي شك با خودش فكر ميكنه ما ايرانيها در همجنس بازي غوطه وريم!بيچاره اون كوروش و داريوش كه به اسمشون تالار درست كردن و توش اين كارهاي بيناموسي رو انجام ميدن!احتمالا تنشون داره تو گور ميلرزه و اون كوروش بدبخت براي اينكه خوابش ببره تا حالا به سمت ديازپام و مرفين و هرويين كشيده شده!.....ديگه حسابي دور برداشته بودم و رگ ناسيوناليستيم باد كرده بود كه ديدم اون مرد خپله با ريش پروفسوري يكي از جوونها رو ميخواست واسه رقصيدن بلند كنه و اون جوون هم مدام ميگفت رقص بلد نيستم و ناز ميامد و ناگهان از جا بلند شد و در رقصيدن فك همه رو انداخت!،بيشتر خندم گرفت و عصباني شدم باز با خودم گفتم اخه مرتيكه اوسكول اگر نمخواي برقصي مثل مرد بگو نميرقصم ديگه اين فيلم و اداها چيه مياي كه بلد نيستي،تو كه از همه اينا رقاص تري!خود من در دو حالت ميرقصم يا اينكه مجلس قاطي باشه كه روم بشه برقصم!يا اينكه چندتا رفيق دور هم جمع شده باشيم و واسه مسخره بازي مشغول انجام رقص بشيم اونم نه در حالت عادي بلكه در حالت غير عادي!....در اين لحظه ديدم كه اقا خپله با ريش پروفسوري انگار كه داره ذهن من رو ميخونه به من نگاه ميكنه و به سمت من مياد،قلبم مثل گنجشك شروع به تالاپ و تلوپ كرد،گفتم حتما اين غول بيابوني ميخواد منو به رقص بندازه،محاله!مگه از رو جنازه ام رد بشم كه همچين جايي برقصم!....ديدم امد دستم رو گرفت گفت اقا شما از اول نشستي و نگاه ميكني و ميخندي حالا نوبت شماست برقصي،در حالي كه دست بابا رو مثل موقعي كه ميخواست منو براي بار اول بزاره مهد كودك چسبيده بودم گفتم اقا من بلد نيستم!!!!گفت بالاخره كه داماد ميشي،واسه مراسمت بايد ياد بگيري بلند شو،گفتم اقا من نميخوام داماد بشم اصلا تا چند وقت ديگه شب چهلمم هست،تورو جون مادرت بيخيال،بابا هم امد كمكم كه اقا اين بلد نيست ايشالا يه فرصت ديگه!....10 ثانيه بعد ديدم 6 تا غول بيابوني با سيبيلهاي از بناگوش در رفته من رو دوره كردن و منم وسطشون دارم ميرقصم ...(.وامصيبتا كاش زمين دهن وا ميكرد و حاجي همچين صحنه هايي رو نميديد)...اين وسط غوله برداشت گفت ماشاالله شما كه به اين خوبي ميرقصي!!!....ميخواستم خون گريه كنم...شانس اوردم همون موقع عذاب الهي به صورت صاعقه نازل نشد و منو دو نيم نكرد بلكه به صورت پيچ نوار نازل شد و نوار گير كرد و من عرق ريزان سر جام نشستم در حالي كه همه دور و بري ها به بابا ميگفتن ماشاالله اقازاده چه خوب ميرقصن!.........................
-------------------------------
همیشه به دنبال راه راست و هدایت وحبل الله بودم و خوشحالم که بالاخره پیداش کردم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com