یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
چند هفته قبل يکی برام يک ايميلی زده بود از يک جای دور که در اون حکايت زندگيش رو نوشته بود و از من خواسته بود تا حکايتش رو برای شما هم بگم اما به علت پاره ای از ملاحظات گفتم بيخيال و از گفتن حکايتش منصرف شدم و به عبارتی طرف رو پيچوندم تا اينکه ديشب يک ايميل ديگه برای من فرستاد که حاوی اين شعر بود
حاجي مهربونم،حاجي همدم من دنبال تو يه عمري بود تو اسمون ميگشتم يكي نبود بهم بگه كه نابجا ميگشتم راهي شدم دوون دوون به شهر تو رسيدم تو كوچه هاش پرسه زنون به هر جا سركشيدم حالا كه من در به در شهر توام كو به كو قصه تنهايي من رو ميدوني مو به مو پس بگو،پس بگو،پس بگو اينجا توي شهر تو من عشق رو پيدا كردم حرفهاي اينو واونو صد دفعه حاشا كردم دنبال تو ميگشتم راه رو بهونه كردم حالا كه بهت رسيدم حرف رو روونه كردم حالا كه من در به در شهر توام كو به كو قصه تنهايي من رو ميدوني مو به مو پس بگو ،پس بگو ،پس بگو تورو خدا بگو، جون مادرت بگو وقتی اين همه خواهش و اصرارش رو ديدم ديگه دلم نيامد حکايتش رو نگم برای همين خط به خط ايميلش رو اينجا نوشتم و اين هم حکايتش...... زندگي من وسط يك دايره ميگذره كه وسطش وايستادم ،تنها و قرص و محكم وايستادم،هر روز صبح هزاران ادم كه در اطراف من زندگي ميكنن با چند تيكه سنگ به طرف من ميان و از پشت دايره به من سنگ پرتاب ميكنند و تازه وقتي سنگهاشون تموم ميشه كلي فحش خواهر و مادر بارم ميكنن به اين اميد که زندگيشون کمی بهتر بشه و دنياشون قابل تحمل تر ،كاش اينجا بودي و ميديدي كه وقتي به سمت من سنگ پرتاب ميكنن و به من ميخوره چطور به شور و شوق ميان و خوشحال ميشن، براي بدست اوردن اين شور و شوق گاهي چنان ترافيكي پشت دايره زندگيم بوجود ميارن كه چند نفر جونشون رو از دست ميدن . چقدر من اين خنده و خوشحاليشون رو دوست دارم!ميدوني چرا؟!اخه يكي از ارزوهايي كه اينها هر شب باهاش به خواب ميرن و صبح باهاش بيدار ميشن سنگ زدن به من هست و از اينكه ميتونم ارزوشون رو براورده كنم و خوشحالم، تنها كاري هست كه تو زندگيم از من بر مياد اگر به بدنم نگاه كنی میببينی چقدر سياه و كبود شده،پاي چشمم رو ببين،اينجا زير سينه ام رو ميبيني؟!ديگه پايين تر نميرم خوبيت نداره ولي همين قدر بدون كه هيچ جاي سالمي برام نمونده،همه جاش سياه و كبود شده با همه اين احوالات با همه اين دردي كه ميكشم هيچوقت صدام در نيومد و شكوه نكردم و فرو نريختم! اره من هنوز و هر روز تا هميشه همين جا ميشينم و چشم به راه عزيزاني ميمونم كه قرار هست به من سنگ بزنند و بد و بيراه بگن ،منتظر ميمونم تا خنده و خوشحاليشون رو ببينم و فكر نمیكنم هيچكدوم از سنگ و چوبهاي اين اطراف به اندازه من خوشبخت باشن حتي اون خونه سنگي خدا كه كمي اونطرف تر از من قرار داره!هيچ سنگي مثل من لذت شور و شوق و انتقام رو بهشون نميده و هيچ سنگي مثل من تو دنيا وجود نداره كه بتونه اين كار رو بكنه...... اينجانب سنگ رجم در شهر مكه! هميشه پشت دايره زندگيم چشم به راه شما و سنگهای شما هستم...... |