ماجراي ظهور امام زمان با ماكزيما! 


حالي كه روي كاناپه لم داده و قليون ميكشه منتظر هست تا مهدي بياد،با باز شدن در صداي قليون قطع ميشه و خدا سرش رو به سمت در ميچرخونه تا مهدي رو رو ببينه ،مهدي با شلوار جين و موهاي دم اسبي و هدفوني در گوش در حالي كه بالا و پايين ميپره وارد ميشه و با صدايي بلند ميگه: هاي پاپا!
خدا با ديدن اين صحنه فكر ميكنه كه هنوز نعشه قليون هست براي همين چند بار چشمهاشو باز و بسته ميكنه و ميفهمه كه داره درست ميبينه و ميگه:سلام پسرم،اين چه ريخت و هيكلي هست بهم زدي؟مثل اينكه اين مدتي كه در غيبت بودي و نديدمت خيلي تغيير كردي؟!
مهدي با خنده بلند:پاپا اين تريپ روز هست ديگه،استراتژيكه!تو رو خدا يكم اپديت باش،جون من تريپ خودت رو نگاه چقدر خز هست ،خيلي جواده ادم خجالت ميكشه بگه تو خداشي،حالا بگذريم چيكارم داشتي گفتي بيام؟!
خدا پكي به قليون ميزنه و ادامه ميده:فردا جمعه ،روز تولدت هست صدات كردم تا كادوي تولدت رو بهت بدم
مهدي با حالتي گرفته:اي بابا حتما مثل سالهاي قبل ميخواي چند سال به عمرمون اضافه كني و بهمون جون اضافه بدي!!!بسه ديگه بابا،ركورد زدم حتي اسمم تو كتاب ركوردهاي گنيس هم چاپ شده!!
خدا با لبخند:نه عزيزم،كادوي امسال با همه اين سالها فرق ميكنه،به قول معروف(خدا با سختي سعي ميكنه كلمه اي رو به انگليسي تلفظ كنه)ايسپيشيال هست!
مهدي با تعجب؟!چي هست پاپا؟!
خدا اه بلندي ميكشه و ادامه ميده:والا چي بگم؟!ما كه افتاب لب بوم هستيم ارزو داشتم كه حداقل نوه هام رو ببينم اما تو كه زن بگير نيستي پس...
مهدي با خوشحالي ميپره وسط حرف خدا:پس ميخواي برام يه خانوم خوشگل درست كني؟!اره؟!قربونت بشم لطفا %#@$# هاش رو بزرگ بزن!شماره 5 بزن!
خدا با عصبانيت:نه بچه جان،بزار حرفم رو تموم كنم ميخواستم بگم حالا كه ما رفتني هستيم و فردا هم جمعه موعود هست ميخوام بفرستمت كه قيام كني و فرمانرواي زمين بشي،اينه كادويي كه ميخوام بهت بدم
مهدي از فرط خوشحالي چند بار دستهاش رو محكم بهم ميكوبه و هورا ميكشه:بيب بيب هورا،بيب بيب هورا...
خدا بادي به غبغب مياندازه و ادامه ميده:به ميكاييل گفتم اسبت رو زين كنه و شمشيرت رو هم صيقل بده هر چيز ديگه اي هم لازم داري بگو تا بگم بچه ها اماده كنن
مهدي با حيرت:اسب چيه؟!شمشير كدومه؟!گذشت زمونه اين حرفها،مگر ميشه با اينها زمين رو تسخير كرد؟!حرفها ميزني ها پاپا
خدا با تعجب:پس چي لازمه؟!چي ميخواي؟!
مهدي لبخندي شيطنت اميز ميزنه و ادامه ميده:هيچي لازم نيست،هيچ كسي لازم نيست،فقط يه ماكزيما و يك موبايل و يك خونه خالي!!!
خدا كه تعجب و حيرتش بيشتر شده ميپرسه:بله؟!با اينها ميخواي دنيا رو بيگيري؟!به حق چيزهاي نشنيده!چه جوري ميخواي اينكارو بكني؟!
مهدي سرش رو به علامت تاسف تكون ميده و ميگه:پاپا خيلي از دنيا عقبي!مثل اينكه هيچي از گفت و گوي تمدن ها به گوشت نخورده،اصلا تو خاتمي رو ميشناسي؟!
خدا كماكان با حيرت:خاتمي كيه ديگه؟!چيه؟!خوردنيه؟!من خلقش كردم؟!
مهدي با خنده:به!پاپا كجاي كاري؟!خاتمي نگو بلا بگو خوشگل خوشگلا بگو!اين خاتمي يك ادمي هست روي زمين عاشق شمع و گل و پروانه لامصب دهنش رو كه باز ميكنهاز توش عشق و صلح و صفا و مدنيت و گفتگوي تمدنها بيرون ميريزه،با همين دلبريهاش داره دنيا رو ميگيزه
خدا دستي به ريشش ميكشه و ميگه:عجب!فكر نميكرديم همچين روشهاي دلبرانه اي هم وجود داشته باشه كه بشه باهاش دنيارو گرفت!باشه لوازمي كه خواستي برات مهيا ميكنم...
مهدي:پاپا پس لطف كن بگو ماكزيماش مشكي باشه!
خدا:مشكي ديگه چرا؟!باز اين چه صيغه اي هست؟!مگه ميخواي بري عزاداري؟!
مهدي مثل فنر از جا ميپره و شروع به بالا و پايين پريدن ميكنه و شروع به خوندن ميكنه:مشكي رنگ عشقه،مثه رنگ چشاي مهربونت!مشكي رنگ عشقه مثه شباي قلب اسمونت...چرا يه عده اي مشكي رو رنگ غم ميدونن،مگه رنگ پر پرستوي عشق رو نديدن، مشكي رنگه عشقه....پاپا به اين ميگن صيغه ،هاي كلاس!با مشكي راحت تر پا ميدن!
خدا با تعجب:خوبه خوبه نوحه خوني نكن واسه من،يعني چي پا ميدن؟!كيا پا ميدن؟!
مهدي با دستپاچگي در حالي كه فهميده سوتي داده:چيز...پاپا منظورم مردم هستن ديگه،راحت پا ميدن يعني راحت متوجه حرفهات ميشن و من ميتونم خيلي دلبرانه روشون تاثير بزارم
خدا با كلافگي:باشه باشه برو وسايلت رو جمع كن تا بفرستمت يادت نره مكان مهديه تهران هست
مهدي با ناراحتي:اي بابا!منو دق دادي تو!اخه مهديه هم شد مكان!به اون شلوغي ؟!مكان و منزل بايد يه جاي خلوت باشه كه من بتونم راحت كار كنم و مديتيشن هم باهاشون كار كنم!
خدا با عصبانيت:اي كوفت،پس كدوم گوري بفرستمت من؟!
مهدي با ناز و كرشمه:مكان خوبه جردن باشه پاپا!ميبيني چه اسم كفر اميز و بي فرهنگي داره اصلا اونجا داف بيشتري داره!
خدا كه به مهدي مشكوك شده ميپرسه:پسر جان داف ديگه چيه؟!
مهدي در حالي كه از اطاق خارج ميشه تا خدا بيشتر بهش گير نده به سختي به مخش فشار مياره و ميگه:اي بابا ،داف يعني چيز ديگه،يعني دارندگان ايمان فاسد! و منم بايد همينارو درست كنم ديگه
خدا با نگاهي غمگين مهدي رو بدرقه ميكنه و زير لب زمزمه ميكنه:اوضاع خرابتر از تصور ماست!فكر نكنم از عهده اين بچه هم كاري ساخته باشه،از الان بايد به فكر سنگ قبر باشم با اين اوضاع!
غروب جمعه موعود،مهدي در حالي كه يك عدد داف سوار كرده با سرعت تو خيابون جردن مارپيچ حركت ميكنه و لايي ميكشه و در همين احوالا داف ازش ميپرسه:راستي اسمت چيه خوشتيپ؟!اصلا بهت نمياد متولد 53 باشي!!
مهدي از ترس اينكه لو بره با دستپاچگي ميگه:چه فرقي ميكنه؟!هرچي دوست داري صدام كن!
در همين لحظه مهدي يك ترمز شديد ميگيره تا به ماشين جلويي نخوره و داف مورد نظر از ترس فرياد ميزنه :يا صاحب الزمان!
مهدي كه فكر ميكنه شناخته شده با شرمندگي دستش رو روي زانوي داف ميزاره و ميگه:نميخواستم كسي بفهمه ولي حالا كه فهميدي وقتي با من هستي ميتوني ميتي صدام كني!
چند ساعت بعد شبكه خبر جمهوري اسلامي،خبرنگاري از اتوبان صدر گزارش ميده:متاسفانه به علت سرعت زياد يك ماكزيماي مشكي در اتوبان صدر تصادف وحشتناكي روي داده كه طي ان 26 عدد!ماشين به طرز دلخراشي منهدم شده اند و جويي از خون اينجا به راه انداخته اند، شاهدين عيني ميگويند راننده جوان خودروي ماكزيما كه مسبب اصلي تصادف بوده در دقايق پاياني عمر خويش با گريه و فرياد ميگفته من امام زمان هستم ولي اين همون جوي خوني نبود كه قرار بود راه بندازم قرار نبود اخرش اينجوري تموم بشه من صاحب الزمانتون هستم،بنا به گزارشاتي كه ما كسب كرديم علت اصلي تصادف و همچنين هذيان گويي هاي جوان مورد نظر استفاده از قرص هاي اكستازي و روانگردان بوده،اميدواريم با كنترل بيشتر شما خانواده هاي عزيز شاهد همچين صحنه هاي دلخراشي در ميهن عزيزمان نباشيم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com