كيسه شني خيس! 


سنگری که بهش داده بودن ، بهترين جای منطقه بود ، نه از لحاظ اب و هوا! از لحاظ موقعيت استراتژيک ، يه جايی بود که ديد کاملی به خاکريز دشمن داشت، حتی مناره های مسجد شهر رو هم با دوربينِ تفنگش ميتونست ببينه، از اون طرف هم هيچ کسی به اون تسلط نداشت و کاملا از تيررس دشمن مخفی بود، بهش گفته بودن نذار هيچ کدوم از تير بارچی های دشمن زنده بمونن، بايد کاری کنی که هيچ کس جرات نکنه پشت تير بار بشينه ، بايد صدای وز وزش رو خفه کنی، موفقيت امشب ما تو عمليات به تلاش تو بسته است.
پروشا تنها فرزندِِ يک خانواده زرتشتی و ۲۰ سال بيشتر نداشت ، بهترين تيرانداز شهرشون بود با يک کمد پر از مدال و تقدير نامه ، تو عمرش جز در و ديوار و سيبل و قوطی خالی به چيزی شليک نکرده بود ، تا حالا جون هيچ موجود زنده ای رو نگرفته بود ولی امروز برای اولين بار و اولين ماموريتش قرار بود جون چند نفر رو بگيره ، چند انسان! تفنگش رو محکم تو دستش گرفته بود و رو زمين چمباتمه زده بود ، داشت به گذشته فکر ميکرد ، داشت به پدرش فکر ميکرد که چه جوری سالها با قيافه ای مصمم براش شاهنامه خونده بود و دلاوری های پهلوانان رو به رخش کشيده بود و حالا اون اينجا بود تا به پدرش نشون بده چيزی از ارش و اسفنديار و سهراب و...کم نداره ، چه لذتی داشت وقتی پدرش با غرور بغلش کرده بود و به پهنای صورتش اشک ريخته بود، ياد اخرين باری افتاد که با مادرش رفته بود اتشکده و دعا خونده بود،دلش ميخواست برای اهنگ زيبای صدای مادرش بميره، زنگ صداش هنوز تو گوشش بود وقتی گفته بود:پروشا سه پند بزرگ رو در هر حالتی هيچوقت فراموش نکن ، يکدفعه ياد شمعی افتاد که از اتشکده گرفته بود، يه شمع استوانه ای و ضخيم که ساعتها ميسوخت و تموم نميشد،بلند شد شمع رو گذاشت وسط سنگر و روشنش کرد، تو اون گرما احساس ميکرد تموم بدنش يخ زده! دستهاش مثل سنگ سفت و سخت شده بود ، دستش رو گرفت بالای شعله شمع تا کمی گرما به خودش بگيره و در همون حالت غرق در افکارش به اتش خيره شده بود که صدای اولين گلوله های تيرباچيِ دشمن از جا پروندش ،سريع تفنگش رو برداشت و پشت روزنه کوچيک سنگرش نشست ،ميخواست نشونه بگيره،يک چشمش رو بست و با اون يکی از توی دوربين تفنگش به خاکريز دشمن خيره شد،تير بارچی رو ديد،يه جوونی بود همسن و سالهای خودش که تازه پشت لبش سبز شده بود، با ابروهای به هم پيوستهِ زيبا، پروشا بين دو ابرو رو نشونه گرفت و دستش رو گذاشت رو ماشه، اما نميتونست ماشه رو بکشه! انگشتاش رو ماشه يخ زده بود ، يکدفعه ياد عشقش افتاد، طعم لبهای گسش هنوز زير زبونش بود، اخرين بار بهش گفته بود: پروشا اگر يه کوچولو منو دوست داری زنده برگرد و پروشا هم با اطمينان و يک خنده بلند گفته بود ، غصه نخور بادمجون بم افت نداره ، من يک تک تير انداز هستم ، هميشه مخفی، کسی نميتونه به من صدمه بزنه... پروشا با خودش گفت اگر يکی هم منتظر اون تير بارچی باشه چي؟! اونم مثل من! دلش لرزيد ، تفنگ رو از توی روزنه کشيد داخل و جلوی شمع نشست، به خودش لعنت فرستاد که اصلا چرا امده؟!مسئله ترسش نبود ، همه ميدونستن پروشا چه دل بزرگ و نترسی داره، مشکل اينجا بود که اصلا نميتونست ادم کشی و جنگ رو بفهمه ، يه لحظه به همه چی شک کرد، به مرگ به زندگی به ابديت به خدا! با خودش گفت چرا بايد اون جوون به دست من کشته بشه؟! اصلا چرا ما داريم با هم ميجنگيم؟! به خاطر خاک؟!دين و مذهب؟! ناموس؟! اخ که يه لحظه حالش از همه اينها بهم خورد ، يه مشت خاک برداشت و در حالی که اروم خاکها رو ميريخت گفت: ميبينی به خاطر تو بايد ادم بکشم! يعنی اين زمين اينقدر جا نداره که همه بتونيم آروم و راحت کنار هم زندگی کنيم؟! صدای بيسيم از گوشه سنگر بلند شد....از عقاب به شاهين-شاهين جان چرا صدای وز وز قطع نميشه...بيسيم رو خاموش کرد،تفنگش رو برداشت و رفت جلوی روزنه، بين دو ابرو رو نشونه گرفت و جفت چشماشو بست.....صدای وز وز خفه شد! اما پروشا نميتونست جلوی گريه هاشو بگيره و تقريبا کيسه شنی جلوی دستاشو از اشک خيس کرده بود،بلند داد زد اخه چرا خدا؟!چرا؟!و اين چراهای بی پاسخ مثل خوره افتاده بود به جونش و ازارش ميداد.....اروم تر که شد کتابِ حافظ جيبي اش رو در اورد ، تنها کسی بود که همیشه بهش راست میگفت، به عکس روی جلد یه نگاهی کرد و گفت حافظ تو میدونی چرا جنگ و خون؟! چرا قتل و کشتار؟!چرا من باید ادم بکشم؟! و اروم کتاب رو باز کرد و این شعر براش امد
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم......واندر این کار دل خويش به دريا فکنم......از دل تنگ گنه کار برارم اهی....کاتش اندر گنه ادم و حوا فکنم....بقيه اش رو نتونست بخونه ،کتاب رو بوسيد و گذاشت تو جيبش ، هنوز دکمه جيبش رو نبسته بود که دوباره صدای تيربارچی بلند شد، تفنگش رو برداشت و دوباره نشونه گرفت،اينبار يکی همسن و سالهای پدرش پشت تير بار بود و مثل پدرش قيافه مصممی داشت ، اون پسری که کشت چقدر شبيه اين مرد بود!نکنه که....!حالش از خودش هم بهم خورد، با خودش گفت من دارم چی کار ميکنم؟!تفنگش رو به سمت شهر گرفت و مناره های مسجد شهر رو نگاه کرد، اين شهر قطعه ای از سرزمينم هست و اون کسی که اشغالش کرده دشمن! اما نميتونست توجيهی برای ادم کشی باشه! اخ که چه دوراهی درد اور و سختی بود، مردم و ميهنش و انتقام در مقابل ارزش زندگی و مرگ و انسانيت!....دوباره صدای بيسيم بلند شد....و يک صدای وز وز ديگه قطع شد!....
فردا صبح فرمانده امده بود که به پروشا تبريک بگه و ازش تشکر کنه چون اگر تير انداختن های بی وقفه و دقيق اون نبود نميتونستن ديشب در عمليات موفق بشن و شهر رو پس بگيرن...فرمانده وارد سنگر شد و چيزی ديد که خشکش زد، يک شمع که تموم شده بود و در کنارش یک کتاب حافظ که جز جلدش بقیه اش سوخته بود و پروشا که سرش رو بی حرکت روی کیشه شنی جلوی روزنه سنگر گداشته بود، فرمانده جلو رفت و پروشا رو صدا زد و تکونش داد اما هیچ جوابی نمی امد، هیچ جای ضخم و گلوله و جراحتی دیده نمیشد،دستش رو گرفت،دستش گرم بود! اما نبضش نميزد، پروشا برای هميشه اروم شده بود،روی يک کيسه شنی خيس!.....فرياد چراهاش اما هنوز تو سنگر بود.....
پروشا به معنی خروشان و هميشه در تلاطم است


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com