بهانه ای برای شادی... 


صدای من رو از تهران، واحد سفری شهر سوخته میشنوید!بله ، به قول حافظ ، از مدرسه و خانقاه و سایر بلایای
طبیعی حالی دلم گرفت ، واسه همین دیگه طاقت نیاوردم ، توشه سفر برداشتم و جمیع کلاسها رو دودر کردم و به ریسمانی که آرش برام انداخته بود چنگ زدم و سر از این شهر پر از دود درآوردم ، هرچند که فکر کنم پاقدمم خوب بود و از اولین ساعات حضورم ، ابرها سر به گریستن گذاشتن ، نمیدونم اشک غم و حسرت بود یا اشک شوق ولی میدونم با این گریستنها هوا حسابی تمیز و جانانه شد ، مثل دل و جون من که این روزها زیاد گریستن و حالا کمی احساس سبکی و روشنی میکنن و حالاهم آمدم تا تولد آرش رو به بهانه ای برای شادی تبدیل کنم ، هرچند که میدونم این ذهن پریشان غم پرست ، گهگداری نیشتری به دلم میزنه و تنهام نمیزاره اما آمدم
تا چند روزی فراموش کنم چی هستم و کی ام و کجام و چی میشم و به کجا میرم ، تا بخندم و بخندونم ،تا خاطرات شیرین و خوشم رو مز مزه کنم و آمدم تا دوست بدارم!
دیشب بعد از حدود 2 ماه همراه با آرش لبی تر کردم و ساعتها پیاله ها رو به هم میکوبیدیم ،از به سلامتی و شادی خودم و خودت و خودش و جمیع باحالان دنیا بگیر تا سلامتی عمو جغد شاخدار که با همه گرسنگیش مرام گذاشت و بنر رو نخورد! واقعا در سیاه مستی عالمی هست که در هوشیاری نیست ، مخصوصا اون آخرش! فکر میکنم اگه یه روز بخوام برم اون دنیا تو مستی برم!
مرگ واژه تکراریه این روزها شده و بسیار نزدیک و بسیار طبیعی ، هفته ای که گذشت قرعه اش به نام مادر دوستم ، اصلان خورد ، جمعه هفته قبل ، وقتی از دارقوزآباد برمیگشتم ، تو اتوبوس حسام بهم زنگ زد و گفت خودت رو برسون که مادر اصلان ظهری تمام کرد، انگار دوباره تمام غم و غصه دنیا نشست تو دلم ، نمیدونم چطور رسیدیم ولی همین که رسیدیم ، وسایلم رو گذاشتم و ماشین رو برداشتم و رفتم خونه اصلان ، وقتی وارد خونه شون شدم شلوغ بود ، امیر و حسام و جمال هم بودن ، رفتم کنارشون نشستم و منتظر اصلان شدم ، تو تمام این مدت بغض داشت خفم میکرد ، اصلان که آمد بغلش کردم و بوسیدمش و بهش تسلیت گفتم اما نه اون گریه کرد و نه من ، چند لحظه بعد پدرش شکسته و خسته پیداش شد ، مجنون شده بود ، هذیون میگفت و گریه میکرد...چقدر باور این چیزا سخته ، انگار همین دیروز بود که مامانش تو جشن تولد اصلان با هممون میگفت و میخندید ، انگار همین دیروز بود که با اصلان براش سوپ بردیم بیمارستان و سر به سرم میگذاشت...آخر شب وقتی میخواستیم بریم تک تک اصلان رو بغل کردیم و دوباره بهشون تسلیت گفتیم ، اینبار اما دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ، محکم فشارش دادم تو سینم و بی اختیار گریه میکردم ، انگار این منم که مادرم رو از دست دادم و اصلان تسکینم میداد که گریه نکن راحت شد ، واقعا هم راحت شد از اون همه درد و رنج سرطان و از این همه درد و رنج زندگی ، اما خیلی دردناک بود ، مخصوصا فرداش که رفتیم برای غسل و دفنش ، وقتی جنازه رو شستن و آوردنش بیرون که سوار آمبولانسش کنن ، آمبولانس نبود و حدود 15 دقیقه جنازه رو زمین بود و همه دورش حلقه زده بودیم و منتظر ماشین بودیم ، تو اون لحظات اصلان رفت کنار جنازه مادرش دو زانو زد و دستش رو گذاشت رو سر و سینه مادرش و نوازشش میکرد ، همه ماهایی که اونجا وایستاده بودیم داشتیم دیوونه میشدیم ، تو تمام این چند روز من اشکهای اصلان رو ندیدم ، فقط بهت بود و بهت و بهت .....
همیشه آرزو میکنم که اگه قرار به مردن باشه زودتر از همه عزیزام و به خصوص مامان و بابا بمیرم ، تصور این لحظه ها خیلی سخت و ویران کننده است ، اون روزی نشسته بودم کنار بابا و با هم درد و دل میکردیم که یکدفعه همه این اتفاقات از جلوی چشمم رد شد ، زل زدم تو چشاش و گفتم اگه تو نبودی تا حالا هزار بار خودمو سر به نیست میکردم ، نمیخوام غم و غصه ات بیشتر بشه ، باز مامان یه نماز و قرانی داره که سرش رو گرم کنه اما من و تو فقط همدیگرو داریم و پشتمون به هم گرمه ،یه خورده اشک تو چشاش جمع شد و گفت چرت و پرت نگو و بوسیدم....
خودمونیم همین قدر که غم و غصه میاد و میره ، خدا اکسیر شادی و محبتش رو هم برام میریزه ، چشمامو میبندم و میگم خدا متشکرم برای تمام چیزایی که دارم و بهم دادی ، خودم رو گذاشتم تو دستات تا به هر جایی که میخوای ببری و هر کاری که میخوای بکنی ... همشو با هم عشق است! و امروز هم منو کشونده اینجا...
یکی از دلایل دیگه ای که آمدم به خاطر حضور تو یک نشریه است ، حقیقتش دوشنبه داشتم تو خیابون رانندگی میکردم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ، گفتم بفرمایید ، یه آقایی از اونور خط گفت فلانی هستی ؟! گفتم بله ، گفت از فلان مجله زنگ میزنم و آقای فلانی معرفیت کرده ، میخوام در مورد فلان چیز برامون طنز بنویسی!...اصلا فکرش رو نمیکردم که بعد از مدتها کسی اونم تو این زمینه بخواد سراغی ازم بگیره ، پیشنهادش رو قبول کردم و یه مطلب مامان هم براشون نوشتم که خیلی هم خوششون آمد و قرار هست هفته آینده چاپش کنن ، زیاد دغدغه ای برای این کار ندارم وحتی فکر میکنم منو برای نزدیکی به موضوع انتخاب کردن تا شخص خودم! به هر حال آمدم تا ببینم چی میشه ، شاید خواستن و خواستم که بیشتر با هم کار کنیم و ادامه بدیم ، فردا یا پس فردا مشخص میشه...
یادم باشه تا از اساتید جدید و اوضاع دارقوز آباد هم بگم....

پ.ن: یه تشکر خیلی بزرگ هم باید از کامیار بکنم که مثل همیشه برام برادری ورفاقت کرد ، هرچند دیگه نمینویسه اما هنوز پر از محبت و معرفت هست و مزاحمتهای حاجیشو رفع و رجوع میکنه ، ایندفه بلاگر قاطی کرده بود و حاجی رو تو شهرش را نمیداد تا اینکه سراغ کدخدا کامیار رو گرفتم و با ریش سفیدی اون کارم راه افتاد و اوضاع به حالت عادی برگشت ، سید خیلی دوست داریم


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com