یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
زيگزاگ، مستقيم ، كج ، اشكهاش روي گونه هاش حركت ميكرد ، با انگشتام رد اشكهاشو دنبال ميكردم، از خجالت بخار كرده بود و نميخواست اشكهاشو ببينم، با دستم بخارها رو پاك كردم و نگاش ميكردم و به اين فكر ميكردم كه شيشه هاي اين اتوبوس ، تا حالا چقدر تو اين جاده ها گريه كرده؟! جاده هايي كه هيچوقت براش تمومي نداره...
سرمو گذاشتم رو بالشتكِ صندلي ، غرق در ظلمتي كه جاده رو گرفته بود، به صداي باروني گوش ميدادم كه از برخوردش با بدنه و سقف اتوبوس ، سمفوني درست كرده بود، نميدونم از سرما بود يا از صداي سمفوني كه استاد براد پيت بيدار شد ، يه نگاهي به بيرون كرد و گفت مثل اينكه بارون مياد ، منتظر جواب نشد و ادامه داد ، كاش برف بياد ، امسال هنوز يه برف درست و حسابي نيامده ، سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و گفتم آره ، فريدون مشيري يه شعري داره كه هر وقت برف مياد ميخونمش، اما هنوز كه يك برفِ درست و حسابيم نيامده كه بخونمش... برف نو ، برف نو سلام ،سلام بنشين كه خوش نشسته اي بر بام پاكي آورده اي ، اي اميد سپيد همه آلودگي است اين ايام.. خنده اي كرد ، سرش رو چسبوند به صندلي و دوباره چشمهاشو بست، منم تو اين فكر بودم كه زودتر برسم خونه و لبي تر كنم ، بدجوري هوس مشروب كرده بودم و تو اون هوا ، مدام تلخيش رو تو ذهنم مزه مزه ميكردم تا تلخي افكارم رو فراموش كنم وقتي رسيديم هنوز بارون ميامد ، حتي تا سر كوچه هم كه ميرفتم بارون ميامد ، اما بعدش يهو بارونا تبديل شدن به دونه هاي برفي كه تند تند ميامدن و آروم و آروم رو سر و كله ام مينشستن ، اگه سرفه هام و سينه ام بهم اجازه ميدادن يه چند ساعتي زيرِ اون بارش برف وايميستادم ، خوب بود كه خونه هم هيچكي نبود وگرنه مامان 250 مدل جوشونده و دم كردني و آب شلغم و ... به خوردم ميداد كه آروم بگيرم ( از حق نگذريم اينجور موقعها خوب به دادم ميرسه ) لباسامو در آوردم ، يه سري تو آشپزخونه زدم و ديدم مامان برام مرغ درست كرده و گذاشته رو گاز، مرغهارو برداشتم ، بطري مشروب و ليوانم روهم آوردم و لم دادم رو مبل ، اولين جرعه رو كه دادم پايين ، سينه ام سوخت و و گرم شد و سرفه هام قطع شد ، لامصب از صدتا شربت اكسپكتورانت هم قويتره ، تلويزيون رو هم روشن كردم و مشغول ديدن باغ مظفر شدم ، خدا پدر و مادر اين مهران مديري رو بيامرزه ، از ته دل آرزو ميكنم كه هميشه سلامت باشه و دست به سنگ ميزنه طلا بشه ، كاري به محتواي كارهاش ندارم(هرچند كه معتقدم پر محتوا هم هست) ، همينكه با اون ميميك صورتشون و بازي هاي خوبشون براي چند لحظه آدم رو ميخندونن هزاران بار ارزش داره ، توي خوابگاه كه هستيم ، هر شب بچه ها جمع ميشن تو اتاق تلويزيون و 40 ،50 نفري ميشينيم باغ مظفر نگاه ميكنيم و از خنده خرقلت ميزنيم ، پدرسوخته صداي قشنگي هم داره و خوب ميخونه ، نميدونم از مشروبش بود يا از غمي كه تو دلم بود يا سوزي كه تو صداش بود ، فكر كنم همشون دست به دست هم دادن چون يه صحنه وسط برنامه طنز وقتي ميخوند ، نگارا ، نگارا....پقي زدم زير گريه ، اشكم دمِ مشكمه ، مخصوصا وقتي كاتاليزور مشروب بيافته به جونش! تازه تو بيداري كم بود، تو خواب هم تا صبح واسه مرگِ اين و اون گريه ميكردم ، نميدونم چرا همه تو خوابم ميمردن ، ميگن اگه تو خواب ببيني كسي بميره، عمرش طولاني ميشه. صبح كه از خواب پا شدم و رفتم لب پنجره ديديم چه برفِ سنگيني آمده و همه جا رو سفيد كرده ، اونجا بود كه گفتم ، برفِ نو سلام، بنشين كه خوش نشسته اي بر بام ، پاكي آورده اي اي اميد سپيد.... اين هفته تقريبا همه كلاسهامون تموم شد ، به جز علم اقتصاد و ادبيات كه سه شنبه بايد براش تحقيق ببرم ، چقدر اين مرد دانشمند و پر هست ، كيف ميكني سر كلاسش بشيني و به درسش گوش بدي ، اونقدر گرم و با جذبه درس ميده كه نميتوني ازش چشم برداري ، يه جورايي حس غرور و وطن پرستي رو تو خونت زنده ميكنه ، گاه از عظمت و گاه از شكست و ناكاميهاي ايران و ايراني اشكِ شوق و غم به چشمهات مياره ،اين هفته داشت از زندگي نظامي گنجه اي و اثر ليلي و مجنونش حرف ميزد، وقتي داشت آثارش رو نام ميبرد و اسم خسرو وشيرين رو آورد ، ازش پرسيدم ببخشيد استاد اين فرهاد هم تو همين داستان هست ديگه ، گفت بله ، دوباره پرسيدم ببخشيد استاد اين شيرين بالاخره چي شد ؟ واقعا فرهاد رو ميخواست يا خسرو رو ، گفت حالا ترم بعد داستانش رو كامل براتون ميگم ، شيرين، وقتي كه خسرو رو كشتن و مجبورش كردن كه با پسر خوانده خسرو ازدواج كنه ، خودكشي كرد ، دوباره با خنده پرسيدم استاد بالاخره اصلِ قضيه ، شيرين و فرهاد بود يا خسرو و شيرين ؟! گفت اصلش خسرو و شيرين هست و محور داستان بر اين اساس ميچرخه، دوباره گفتم پس فرهاد چي ؟ شيرين علاقه اي به فرهاد نداشته؟! اينجا ديگه خودش آچمز موند و خنديد و گفت چرا ، در يك برهه اي از زمان شيرين ، عاشق فرهاد هم بوده ، اونم واسه اينكه حرص خسرو رو در بياره!اينو كه گفت كلاسِ سبيل اندر سبيلمون رفت رو هوا ، بعد ادامه داد كه ، نكته اصلي اينكه در تمام داستانهاي دراماتيك و رومانتيك كهن، در تمام دنيا، عاشق و معشوقِ واقعي بهم نميرسن و قصه با مرگ يكي يا هر دو به پايان ميرسه... حالا اين هفته بايد براش تحقيقم رو ببرم كه در مورد ضحاك و فردوسي هست و هنوز 3 صفحش رو بيشتر ننوشتم ، ميشه همش رو از روي منابع نوشت اما دوست دارم فكر و قلم خودم در كار باشه و به چشم بياد و متاسفانه چند صباحي هم هست كه فكر و قلمم كاملا قفل كرده ، ديروز كاغذ رو گذاشتم جلوم و 2 ساعت هرچي زور زدم كه بنويسم نتونستم ، دستم نميچرخيه.... از امتحان عربي هم نگم بهتر هست ، چون كاملا به رنگ قهوه اي اسهالي در آمد ، تمام زورم رو زدم كه حداقل 3 نمره بنويسم كه وقتي تقسيم بر 3 ميكنه 1 نمره از توش در بياد، آخه امتحان از 27 نمره بود كه تقسيم بر 3 ميشه و 9 نمره امتحان كل رو داره ، مثل اينكه اگه نتونم يه جورايي باهاش كنار بيام بايد حذفش كنم! ولي فلسفه رو 18 گرفتم و با استاد براد پيت هم كه رفيق 6 دنگ شدم ، اين هفته برامون كلاس فوق العاده گذاشته بود كه كتاب رو تموم كنه و واسه همين با ما آمد و ساعت 3 نرفت ، تو راه بهش گفتم من چند شدم ؟! كله اي تكون داد و خنديد و گفت حالا باشه ....يعني تو با مايي ، شايدم يعني حالا آخر سر دهنت رو سرويس ميكنم! توي راه به يه پاسگاه رسيديم كه پرچمِ جمهوري اسلامي رو نيمه بر افراشته داشت ، يه دفعه گفت ميدوني فلسفه اين پرچم چيه(حلال زاده است ، خودش همين الان زنگ زد بهم!) گفتم نميدونم والا ولي شنيدم كه شبيه يك آرمِ هندي هست و خميني هم كه اصليتش هندي هست و از اين طرح خوشش آمده ، دوباره زد زير خنده كه عجب بچه اي هستي تو ، نزن اين حرفاتو كه سرت رو به باد ميدي ، بعد گفت كه اين آرمِ وسطش 5 تيكه هست كه همه يك اندازه هست و ميگن كه 5 اصل دين هست ، وسطي يك شمشير هست كه ميگه جمهوري اسلامي با همه ظالمين و مستكبرين در راه خدا ميجنگه ، بالاشم كه تشديد الله هست و به اين معني هست كه حكومت الهي و بر حقي هست ، 3 رنگ پرچم هم ، سبز يعني نماد خاندان امامت و بني هاشم ، سفيد علامت صلح و قرمز علامت جنگ و ستيز با دشمنان خدا و حق و خون شهيدانِ اسلام!...ديگه كلي با هم بحثهاي فلسفي داشتيم و ديدم دِ بيا كپه خودمون هست... از بيست و پنجم امتحاناتمون شروع ميشه و شايد ايندفعه ديگه تا آخر امتحانات همون دارقوز آباد بمونم ، اگر ابر و باد و مه و خورشيد و فلك بگذارند، اونجا بهتر و بيشتر ميشه خوند، البته بازم اگر اين بچه ها بگذارن و نرن رو اعصابم و تو جاده خاكي نزنن! موندم اين دانشگاه به هر چيزي شبيه هست به جز دانشگاه ! و همينطور عنصر معلوم الحالي به نام دانشجو به هرچي شبيه هست به جز دانشجو! خدا نكنه 4 نفر دور هم جمع بشن ، اولين و آخرين حرفشون و چه بسا تمام حرفشون چيه؟! دختر!!! و خوب ، ميشه حدس زد و با اطمينان گفت عكس اين قضيه در خانمها هم ثابت هست!!!حالا خوبه ما هيچ كلاس مختلطي نداريم ، اگر داشتيم چي ميشد! خلاصه كه هر كدوم ، از حالا يكي رو نشون كردن و زير و بم طرف رو تا شجره نامه اش در آوردن ، تنها اتاقي كه خنثي هست فكر كنم اتاق ماست ، چون هيچكدوم از بچه ها تو اين باغ نيستن ، اتاق كناريمون 2 تا از بچه ها هستن به اسم سعيد و حميد ، حميد كه عاشقِ زار هست و از حرفهاش ميتركي ، سعيد هم كه يك كمدين بالفطره هست ، به شدت ساده و دوست داشتني و هر 4 روز يكي رو تو خيالش به عقد خودش در مياره ، از همه بدتر اينكه ميان از من مشاوره ميگيرن كه چكار كنيم؟!اين هم از دردسرهاي بابا بزرگ بودن! چند شب پيش كه تو اتاق يكي از بچه ها جمع بوديم ، اينقدر حرف زدن و اين دختر اون دختر گفتن كه يكدفعه داد زدم گفتم اَه ه ه ه بسه ديگه خلم كردين ، حرف ديگه اي ندارين بزنين.... تو جمع بچه ها از همه شبيه تر به خودم، مهرداد هست ، تعجب ميكني از اينكه ميبيني بعضي وقتها ، بعضي آدمها حتي در جزئي ترين اتفاقات و مسائل زندگي شبيه تو هستن و زندگي براتون، مثل يك برنامه يك جور اتفاق افتاده ...به شوخي بهش ميگم ما آينده مون هم بهم گره خورده ، از خطوط كاري كه تو دستت ميبينم ، مثل اينكه يا تو آويزون مني يا من آويزون تو! با براد پيت هم همينجوريم ، نميدونم يك حسي بهم ميگه كه آينده مون مثل يك زنجير بهم وصل هست و مسير روشني رو طي ميكنيم ، در روشني مسير خودم شك ندارم ، چون همينقدر به خودم اعتماد دارم و خودم رو ميشناسم كه بي ريا هستم و هرچه هستم و نيستم همينم و خدايي دارم كه همه جا دست رحمتش همراهمه... اين هفته وقتي رسيدم دارقوز آباد ، يه آگهي ترحيم هم تو خوابگاه زده بودن ، برادر مسئول خوابگاهمون كه جوون هم بود مرده بود ، وقتي داشتم ميرفتم مراسم ختم برادرش ، بچه ها به شوخي و خنده ميگفتن خيلي دستمال كشي ، جوابشون رو ندادم چون برام مهم نبود كه چطور در موردم فكر ميكنم ، همينقدر خودم رو ميشناسم و برام مهم هست كه وقتي كسي براي وجودم ارزش و احترام قائل هست ، بايد براش ارزش و احترام بگذارم و قدر شناسش باشم و اگر اين فهم رو داشته باشه و داشته باشم ، تا زنده ام در هر موقعيتي ، همراهش باشم و هميشه هم جواب اين محبتهاي صادقانه ام رو گرفتم ، وقتي تو مجلسش حاضر شدم به خدا از گريه هاش دلم كباب شد ، حتما خيلي سخت هست كه برادري كوچكتر از خودت رو از دست بدي ، وقتي از مجلس ميامدم بيرون ، صميمانه بغلش كردم و گفتم خدا بهتون صبر بده ، چند روز بعد كه از كلاس برگشتم و آمدم تو اطاق ديدم يك كارت رو تختم هست كه همين مسئولمون منو براي مراسم هفت برادرش و شام دعوت كرده ، با اين كارش فقط بيشتر از قبل بهم ثابت كرد كه چقدر فهميده و بزرگ منش هست كه توي اين غم بزرگ و اين گرفتاري ، به ياد من بوده و خواسته ازم تشكر كنه ، پنج شنبه تو مراسم هفت برادرش هم شركت كردم و موقع رفتن گفتم ببخشيد كه نميتونم تو مراسم شامتون باشم و مسافرم ، دستم رو محكم فشار داد و گفت اميدوارم تو شادي هات كمك و همراهت باشم... مرگ شيرين ترين و دلهره آور ترين قسمت زندگي آدمهاست ، وقتي هست كه انسانها رو به ياد كوچكي و گذرا بودن زندگي ميندازه ، وقتي هست كه دلت رو از كينه ها و بد دلي ها خالي ميكنه ، وقتي هست كه آدمها رو به همديگه نزديكتر ميكنه ، اما ديدن مرگ ديگران ، هرچند بدترين انسانها باشن ، اصلا زيبا و خوشايند نيست ، امروز وقتي مراسم اعدام صدام رو ميديدم ، دلم لرزيد ، از انسان بودن خودم متنفر شدم و از اينهمه شقاوت و وحشيگري حالم بهم خورد ، صدام يك ديكتاتور بود ، يك آدمكش ، يك عوضي ، اما انسان بود ، كشتن انسان توسط انسان در شان آدميت نيست ، به خدا نيست ، جواب كينه و نفرت رو با كينه و نفرت دادن چيزي جز حقارت و كوچكي نيست ، جز پشت كردن به آرمانهاي شريف انسانيت نيست ، ديكتا تور ها رو دوست ندارم ، جنايتكارها و شكنجه گرها رو دوست ندارم و دلم ميخواد مجازات بشن و سزاي اعمالشون رو ببينن ، اما مرگ انسان هيچ وقت مجازات درستي نيست ، از امثال خامنه اي ها و مرتضوي ها و ... كه هزاران نفر رو ناجوانمردانه نابود كردن و آزار دادن بدم مياد ، دلم ميخواد گرفتاري و عذابشون رو ببينم، اما هيچوقت دلم نميخواد اينجوري كشته بشن و وحشيانه مردنشون رو به تماشا بنشينم چون در اين صورت فرقي با اونها ندارم... تولد مسيح شد ، سال نوي ميلادي آمد و زندگي با همه خوبي و بديهاش هنوز ادامه داره ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم عشق ميگذاشتم ، تا صبح لبخند بزنيد و همديگرو در آغوش بكشيد ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم اكسير فراموشي ميگذاشتم كه همه غم و غصه ها و كينه هاتون رو فراموش كنيد....اگر بابا نوئل بودم....كاش بابا نوئل بودم.... پ. ن : ميدوني چرا سيب از درخت افتاد؟! به خاطر تو ، چون تو تنها جاذبه زميني.... |