كاش بابا نوئل بودم.... 


زيگزاگ، مستقيم ، كج ، اشكهاش روي گونه هاش حركت ميكرد ، با انگشتام رد اشكهاشو دنبال ميكردم، از خجالت بخار كرده بود و نميخواست اشكهاشو ببينم، با دستم بخارها رو پاك كردم و نگاش ميكردم و به اين فكر ميكردم كه شيشه هاي اين اتوبوس ، تا حالا چقدر تو اين جاده ها گريه كرده؟! جاده هايي كه هيچوقت براش تمومي نداره...
سرمو گذاشتم رو بالشتكِ صندلي ، غرق در ظلمتي كه جاده رو گرفته بود، به صداي باروني گوش ميدادم كه از برخوردش با بدنه و سقف اتوبوس ، سمفوني درست كرده بود، نميدونم از سرما بود يا از صداي سمفوني كه استاد براد پيت بيدار شد ، يه نگاهي به بيرون كرد و گفت مثل اينكه بارون مياد ، منتظر جواب نشد و ادامه داد ، كاش برف بياد ، امسال هنوز يه برف درست و حسابي نيامده ، سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و گفتم آره ، فريدون مشيري يه شعري داره كه هر وقت برف مياد ميخونمش، اما هنوز كه يك برفِ درست و حسابيم نيامده كه بخونمش...
برف نو ، برف نو
سلام ،سلام
بنشين كه خوش نشسته اي بر بام
پاكي آورده اي ، اي اميد سپيد
همه آلودگي است اين ايام..

خنده اي كرد ، سرش رو چسبوند به صندلي و دوباره چشمهاشو بست، منم تو اين فكر بودم كه زودتر برسم خونه و لبي تر كنم ، بدجوري هوس مشروب كرده بودم و تو اون هوا ، مدام تلخيش رو تو ذهنم مزه مزه ميكردم تا تلخي افكارم رو فراموش كنم
وقتي رسيديم هنوز بارون ميامد ، حتي تا سر كوچه هم كه ميرفتم بارون ميامد ، اما بعدش يهو بارونا تبديل شدن به دونه هاي برفي كه تند تند ميامدن و آروم و آروم رو سر و كله ام مينشستن ، اگه سرفه هام و سينه ام بهم اجازه ميدادن يه چند ساعتي زيرِ اون بارش برف وايميستادم ، خوب بود كه خونه هم هيچكي نبود وگرنه مامان 250 مدل جوشونده و دم كردني و آب شلغم و ... به خوردم ميداد كه آروم بگيرم ( از حق نگذريم اينجور موقعها خوب به دادم ميرسه )
لباسامو در آوردم ، يه سري تو آشپزخونه زدم و ديدم مامان برام مرغ درست كرده و گذاشته رو گاز، مرغهارو برداشتم ، بطري مشروب و ليوانم روهم آوردم و لم دادم رو مبل ، اولين جرعه رو كه دادم پايين ، سينه ام سوخت و و گرم شد و سرفه هام قطع شد ، لامصب از صدتا شربت اكسپكتورانت هم قويتره ، تلويزيون رو هم روشن كردم و مشغول ديدن باغ مظفر شدم ، خدا پدر و مادر اين مهران مديري رو بيامرزه ، از ته دل آرزو ميكنم كه هميشه سلامت باشه و دست به سنگ ميزنه طلا بشه ، كاري به محتواي كارهاش ندارم(هرچند كه معتقدم پر محتوا هم هست) ، همينكه با اون ميميك صورتشون و بازي هاي خوبشون براي چند لحظه آدم رو ميخندونن هزاران بار ارزش داره ، توي خوابگاه كه هستيم ، هر شب بچه ها جمع ميشن تو اتاق تلويزيون و 40 ،50 نفري ميشينيم باغ مظفر نگاه ميكنيم و از خنده خرقلت ميزنيم ، پدرسوخته صداي قشنگي هم داره و خوب ميخونه ، نميدونم از مشروبش بود يا از غمي كه تو دلم بود يا سوزي كه تو صداش بود ، فكر كنم همشون دست به دست هم دادن چون يه صحنه وسط برنامه طنز وقتي ميخوند ، نگارا ، نگارا....پقي زدم زير گريه ، اشكم دمِ مشكمه ، مخصوصا وقتي كاتاليزور مشروب بيافته به جونش! تازه تو بيداري كم بود، تو خواب هم تا صبح واسه مرگِ اين و اون گريه ميكردم ، نميدونم چرا همه تو خوابم ميمردن ، ميگن اگه تو خواب ببيني كسي بميره، عمرش طولاني ميشه.
صبح كه از خواب پا شدم و رفتم لب پنجره ديديم چه برفِ سنگيني آمده و همه جا رو سفيد كرده ، اونجا بود كه گفتم ، برفِ نو سلام، بنشين كه خوش نشسته اي بر بام ، پاكي آورده اي اي اميد سپيد....
اين هفته تقريبا همه كلاسهامون تموم شد ، به جز علم اقتصاد و ادبيات كه سه شنبه بايد براش تحقيق ببرم ، چقدر اين مرد دانشمند و پر هست ، كيف ميكني سر كلاسش بشيني و به درسش گوش بدي ، اونقدر گرم و با جذبه درس ميده كه نميتوني ازش چشم برداري ، يه جورايي حس غرور و وطن پرستي رو تو خونت زنده ميكنه ، گاه از عظمت و گاه از شكست و ناكاميهاي ايران و ايراني اشكِ شوق و غم به چشمهات مياره ،اين هفته داشت از زندگي نظامي گنجه اي و اثر ليلي و مجنونش حرف ميزد، وقتي داشت آثارش رو نام ميبرد و اسم خسرو وشيرين رو آورد ، ازش پرسيدم ببخشيد استاد اين فرهاد هم تو همين داستان هست ديگه ، گفت بله ، دوباره پرسيدم ببخشيد استاد اين شيرين بالاخره چي شد ؟ واقعا فرهاد رو ميخواست يا خسرو رو ، گفت حالا ترم بعد داستانش رو كامل براتون ميگم ، شيرين، وقتي كه خسرو رو كشتن و مجبورش كردن كه با پسر خوانده خسرو ازدواج كنه ، خودكشي كرد ، دوباره با خنده پرسيدم استاد بالاخره اصلِ قضيه ، شيرين و فرهاد بود يا خسرو و شيرين ؟! گفت اصلش خسرو و شيرين هست و محور داستان بر اين اساس ميچرخه، دوباره گفتم پس فرهاد چي ؟ شيرين علاقه اي به فرهاد نداشته؟!
اينجا ديگه خودش آچمز موند و خنديد و گفت چرا ، در يك برهه اي از زمان شيرين ، عاشق فرهاد هم بوده ، اونم واسه اينكه حرص خسرو رو در بياره!اينو كه گفت كلاسِ سبيل اندر سبيلمون رفت رو هوا ، بعد ادامه داد كه ، نكته اصلي اينكه در تمام داستانهاي دراماتيك و رومانتيك كهن، در تمام دنيا، عاشق و معشوقِ واقعي بهم نميرسن و قصه با مرگ يكي يا هر دو به پايان ميرسه...
حالا اين هفته بايد براش تحقيقم رو ببرم كه در مورد ضحاك و فردوسي هست و هنوز 3 صفحش رو بيشتر ننوشتم ، ميشه همش رو از روي منابع نوشت اما دوست دارم فكر و قلم خودم در كار باشه و به چشم بياد و متاسفانه چند صباحي هم هست كه فكر و قلمم كاملا قفل كرده ، ديروز كاغذ رو گذاشتم جلوم و 2 ساعت هرچي زور زدم كه بنويسم نتونستم ، دستم نميچرخيه....
از امتحان عربي هم نگم بهتر هست ، چون كاملا به رنگ قهوه اي اسهالي در آمد ، تمام زورم رو زدم كه حداقل 3 نمره بنويسم كه وقتي تقسيم بر 3 ميكنه 1 نمره از توش در بياد، آخه امتحان از 27 نمره بود كه تقسيم بر 3 ميشه و 9 نمره امتحان كل رو داره ، مثل اينكه اگه نتونم يه جورايي باهاش كنار بيام بايد حذفش كنم!
ولي فلسفه رو 18 گرفتم و با استاد براد پيت هم كه رفيق 6 دنگ شدم ، اين هفته برامون كلاس فوق العاده گذاشته بود كه كتاب رو تموم كنه و واسه همين با ما آمد و ساعت 3 نرفت ، تو راه بهش گفتم من چند شدم ؟! كله اي تكون داد و خنديد و گفت حالا باشه ....يعني تو با مايي ، شايدم يعني حالا آخر سر دهنت رو سرويس ميكنم! توي راه به يه پاسگاه رسيديم كه پرچمِ جمهوري اسلامي رو نيمه بر افراشته داشت ، يه دفعه گفت ميدوني فلسفه اين پرچم چيه(حلال زاده است ، خودش همين الان زنگ زد بهم!) گفتم نميدونم والا ولي شنيدم كه شبيه يك آرمِ هندي هست و خميني هم كه اصليتش هندي هست و از اين طرح خوشش آمده ، دوباره زد زير خنده كه عجب بچه اي هستي تو ، نزن اين حرفاتو كه سرت رو به باد ميدي ، بعد گفت كه اين آرمِ وسطش 5 تيكه هست كه همه يك اندازه هست و ميگن كه 5 اصل دين هست ، وسطي يك شمشير هست كه ميگه جمهوري اسلامي با همه ظالمين و مستكبرين در راه خدا ميجنگه ، بالاشم كه تشديد الله هست و به اين معني هست كه حكومت الهي و بر حقي هست ، 3 رنگ پرچم هم ، سبز يعني نماد خاندان امامت و بني هاشم ، سفيد علامت صلح و قرمز علامت جنگ و ستيز با دشمنان خدا و حق و خون شهيدانِ اسلام!...ديگه كلي با هم بحثهاي فلسفي داشتيم و ديدم دِ بيا كپه خودمون هست...
از بيست و پنجم امتحاناتمون شروع ميشه و شايد ايندفعه ديگه تا آخر امتحانات همون دارقوز آباد بمونم ، اگر ابر و باد و مه و خورشيد و فلك بگذارند، اونجا بهتر و بيشتر ميشه خوند، البته بازم اگر اين بچه ها بگذارن و نرن رو اعصابم و تو جاده خاكي نزنن!
موندم اين دانشگاه به هر چيزي شبيه هست به جز دانشگاه ! و همينطور عنصر معلوم الحالي به نام دانشجو به هرچي شبيه هست به جز دانشجو! خدا نكنه 4 نفر دور هم جمع بشن ، اولين و آخرين حرفشون و چه بسا تمام حرفشون چيه؟! دختر!!! و خوب ، ميشه حدس زد و با اطمينان گفت عكس اين قضيه در خانمها هم ثابت هست!!!حالا خوبه ما هيچ كلاس مختلطي نداريم ، اگر داشتيم چي ميشد! خلاصه كه هر كدوم ، از حالا يكي رو نشون كردن و زير و بم طرف رو تا شجره نامه اش در آوردن ، تنها اتاقي كه خنثي هست فكر كنم اتاق ماست ، چون هيچكدوم از بچه ها تو اين باغ نيستن ، اتاق كناريمون 2 تا از بچه ها هستن به اسم سعيد و حميد ، حميد كه عاشقِ زار هست و از حرفهاش ميتركي ، سعيد هم كه يك كمدين بالفطره هست ، به شدت ساده و دوست داشتني و هر 4 روز يكي رو تو خيالش به عقد خودش در مياره ، از همه بدتر اينكه ميان از من مشاوره ميگيرن كه چكار كنيم؟!اين هم از دردسرهاي بابا بزرگ بودن! چند شب پيش كه تو اتاق يكي از بچه ها جمع بوديم ، اينقدر حرف زدن و اين دختر اون دختر گفتن كه يكدفعه داد زدم گفتم اَه ه ه ه بسه ديگه خلم كردين ، حرف ديگه اي ندارين بزنين....
تو جمع بچه ها از همه شبيه تر به خودم، مهرداد هست ، تعجب ميكني از اينكه ميبيني بعضي وقتها ، بعضي آدمها حتي در جزئي ترين اتفاقات و مسائل زندگي شبيه تو هستن و زندگي براتون، مثل يك برنامه يك جور اتفاق افتاده ...به شوخي بهش ميگم ما آينده مون هم بهم گره خورده ، از خطوط كاري كه تو دستت ميبينم ، مثل اينكه يا تو آويزون مني يا من آويزون تو! با براد پيت هم همينجوريم ، نميدونم يك حسي بهم ميگه كه آينده مون مثل يك زنجير بهم وصل هست و مسير روشني رو طي ميكنيم ، در روشني مسير خودم شك ندارم ، چون همينقدر به خودم اعتماد دارم و خودم رو ميشناسم كه بي ريا هستم و هرچه هستم و نيستم همينم و خدايي دارم كه همه جا دست رحمتش همراهمه...
اين هفته وقتي رسيدم دارقوز آباد ، يه آگهي ترحيم هم تو خوابگاه زده بودن ، برادر مسئول خوابگاهمون كه جوون هم بود مرده بود ، وقتي داشتم ميرفتم مراسم ختم برادرش ، بچه ها به شوخي و خنده ميگفتن خيلي دستمال كشي ، جوابشون رو ندادم چون برام مهم نبود كه چطور در موردم فكر ميكنم ، همينقدر خودم رو ميشناسم و برام مهم هست كه وقتي كسي براي وجودم ارزش و احترام قائل هست ، بايد براش ارزش و احترام بگذارم و قدر شناسش باشم و اگر اين فهم رو داشته باشه و داشته باشم ، تا زنده ام در هر موقعيتي ، همراهش باشم و هميشه هم جواب اين محبتهاي صادقانه ام رو گرفتم ، وقتي تو مجلسش حاضر شدم به خدا از گريه هاش دلم كباب شد ، حتما خيلي سخت هست كه برادري كوچكتر از خودت رو از دست بدي ، وقتي از مجلس ميامدم بيرون ، صميمانه بغلش كردم و گفتم خدا بهتون صبر بده ، چند روز بعد كه از كلاس برگشتم و آمدم تو اطاق ديدم يك كارت رو تختم هست كه همين مسئولمون منو براي مراسم هفت برادرش و شام دعوت كرده ، با اين كارش فقط بيشتر از قبل بهم ثابت كرد كه چقدر فهميده و بزرگ منش هست كه توي اين غم بزرگ و اين گرفتاري ، به ياد من بوده و خواسته ازم تشكر كنه ، پنج شنبه تو مراسم هفت برادرش هم شركت كردم و موقع رفتن گفتم ببخشيد كه نميتونم تو مراسم شامتون باشم و مسافرم ، دستم رو محكم فشار داد و گفت اميدوارم تو شادي هات كمك و همراهت باشم...
مرگ شيرين ترين و دلهره آور ترين قسمت زندگي آدمهاست ، وقتي هست كه انسانها رو به ياد كوچكي و گذرا بودن زندگي ميندازه ، وقتي هست كه دلت رو از كينه ها و بد دلي ها خالي ميكنه ، وقتي هست كه آدمها رو به همديگه نزديكتر ميكنه ، اما ديدن مرگ ديگران ، هرچند بدترين انسانها باشن ، اصلا زيبا و خوشايند نيست ، امروز وقتي مراسم اعدام صدام رو ميديدم ، دلم لرزيد ، از انسان بودن خودم متنفر شدم و از اينهمه شقاوت و وحشيگري حالم بهم خورد ، صدام يك ديكتاتور بود ، يك آدمكش ، يك عوضي ، اما انسان بود ، كشتن انسان توسط انسان در شان آدميت نيست ، به خدا نيست ، جواب كينه و نفرت رو با كينه و نفرت دادن چيزي جز حقارت و كوچكي نيست ، جز پشت كردن به آرمانهاي شريف انسانيت نيست ، ديكتا تور ها رو دوست ندارم ، جنايتكارها و شكنجه گرها رو دوست ندارم و دلم ميخواد مجازات بشن و سزاي اعمالشون رو ببينن ، اما مرگ انسان هيچ وقت مجازات درستي نيست ، از امثال خامنه اي ها و مرتضوي ها و ... كه هزاران نفر رو ناجوانمردانه نابود كردن و آزار دادن بدم مياد ، دلم ميخواد گرفتاري و عذابشون رو ببينم، اما هيچوقت دلم نميخواد اينجوري كشته بشن و وحشيانه مردنشون رو به تماشا بنشينم چون در اين صورت فرقي با اونها ندارم...
تولد مسيح شد ، سال نوي ميلادي آمد و زندگي با همه خوبي و بديهاش هنوز ادامه داره ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم عشق ميگذاشتم ، تا صبح لبخند بزنيد و همديگرو در آغوش بكشيد ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم اكسير فراموشي ميگذاشتم كه همه غم و غصه ها و كينه هاتون رو فراموش كنيد....اگر بابا نوئل بودم....كاش بابا نوئل بودم....
پ. ن : ميدوني چرا سيب از درخت افتاد؟! به خاطر تو ، چون تو تنها جاذبه زميني....


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com