من آن شاه سفيدم كه در هجوم مهره هاي سياه ، تنها مانده... 


بالاخره اين مسابقات شطرنج كذايي ديشب تموم شد و تيممون تو 14 تيم ، چهارم شد و منم در قسمت انفرادي ، در بين 73 نفر چهاردهم شدم! بچه ها ميگفتن بوي تباني از تيم اول و دوم مياد ، آخه تيمِ اول خيلي قوي بود و قطعا تيم مقابلش رو ميزد و ما سوم مي شديم اما با اون تيم مساوي كرد و ما چهارم شديم!
حالا كه وقت هست يه توضيحي در مورد تيم و بازيها بدم بد نيست ، توي بازيهاي تيمي ، هر تيم مي تونه 6 تا بازيكن داشته باشه ، كه شاملِ 4 تا بازيكن اصلي و 2 تا ذخيره هست ، سيستم بازيها هم به اين شكل هست كه مثلا 4 تا بازيكنِ تيمِ دارقوز آباد سفلي با 4 تا بازيكن تيمِ دارقوز آباد عليا ، سر چهار تا ميزِ كنار هم ميشينن و بازي ميكنن ، هر برد يك امتياز داره و هر مساوي نيم امتياز و هر تيم به صورت قرعه اي با 5 تا تيم ديگه مسابقه ميده ، ترتيب ميزها هم به اين شكل هست كه تيم ها به ترتيب قدرتِ بازيكنانشون اونها رو روي ميز 1 تا 4 مينشونن و اگر هر نفر توي ميز خودش بيشترين برد رو داشته باشه يك مدال جداگانه داره، مربي تيم ما آمد امسال برعكس رفتار كرد ، يعني خودش و يكي ديگه از بچه ها كه خيلي قوي بودن آمدن نشستن رو ميز 3 و 4 و دوتا ديگه رو كه متوسط بودن گذاشتن ميز 1 و 2 ، دليل اينكار هم اين بود كه تو هر بازي به طور قطعي 2 امتياز رو بگيريم ، براي همين من و يكي از بچه ها توافق كرديم كه ذخيره باشيم و دو تاي ديگه ميز 1 و 2 بشينن ، ذخيره ها هم اگه بخوان تعويض بشن فقط با ميز 3 و 4 ميتونن تعويض بشن و خوب معلومه كه ميز 3 و 4 هم به خاطر قدرت بازيشون هيچوقت تعويض نميشن! اين شد كه عملا من تو بازيهاي تيمي نتونستم بازي كنم و خوب اين به ضرر تيم تموم شد! چون بعد از پايان بازيهاي انفرادي ، بچه ها فهميدن من چه پديده اي هستم و چه حماقتي كردن كه ازم استفاده نكردن !چون كه من بعد از انجام 7 بازي با كسب 4 پيروزي و 1 تساوي و 2 شكست مقام 14 رو كسب كردم و بالاتر از همه بچه هاي تيم ، در قسمت انفرادي قرار گرفتم!
و اما اون تساوي كه گرفتم بيشتر از 10 تا برد ارزش داشت ، بچه ها بعد از اون بازي ، بهم لقب فني ترين و سياستمدار ترين بازيكن رو دادن! آخه وقتي داشتم بازي ميكردم ، همون اوائل بازي در اثر يك اشتباه كاملا احمقانه وزيرم رو از دست دادم ، در بازي شطرنج هم اگه وزيرت رو از دست بدي ، عملا 60 درصد قدرتت رو از دست دادي ، اما من روحيه ام رو نباختم و بازي رو ادامه دادم تا اينكه يه جا واسه اينكه وزير حريف رو بگيرم ، بايد يك مهره رو فدا ميكردم و براش تله ميزاشتم ، اين بود كه وقتي مهره رو گذاشتم جلوي وزيرش بلافاصله گفتم نچ! و كله رو به علامت تاسف تكون دادم ، حريفم لبخندي از روي غرور زد و گفت مثل اينكه خودتم فهميدي چه گندي زدي! همچين كه مهره ام رو زد با صداي بلند خنديدم و گفتم مرسيييي! و بلافاصله وزيرش رو با يك مهره ديگه زدم و بيچاره رفت تو خودش ، اما باز هم بازي دست اون بود ، رسيديم به آخر بازي و من تنها يك شاه سفيد داشتم و اون يك فيل و يك اسب و يك وزيري كه دوباره آورده بود تو بازي ، بله در هجوم مهره هاي سياه تنها مونده بودم ، يكي از خصلتهاي من تو بازي اين هست كه هميشه تا آخرين نفس و تا آخرين لحظه بازي ميكنم ، اگه مطمئن بشم كه بازي رو نميبرم تمام تلاشم رو براي به تساوي كشوندن ميكنم اما خيليهاي ديگه حتي وسط بازي وقتي ميبينن زورشون كم شده ، باخت رو قبول ميكنن ، خلاصه براي پات كردن يا به تساوي كشوندن بازي هم هيچ چيز بهتر از اين نيست كه كاري كني كه حريف تند بازي كنه و زياد فكر نكنه! واسه همين به اينجا كه رسيديم من گفتم ديگه بازيمو رو كاغذ ثبت نميكنم! اونم اشتباه كرد و گفت پس منم ثبت نميكنم ، اشتباه به خاطر اينكه يكي از مزاياي ثبت كردن بازي روي كاغذ اين هست كه با دقت و تمركز بيشتري فكر ميكني، خلاصه من تند تند شاه رو اينور و اونور ميبردم و اونم كيش ميداد تا اينكه يه جا اون كيش نداد و منم توي موقعيتي خودم رو قرار دادم كه هيچ بازي ديگه نداشته باشم و بازي پات بشه ، وقتي كار به اينجا رسيد و نوبت بازي من شد، گفتم خسته نباشي ، حريفم دوباره خنده اي زد و در حالي كه فكر ميكرد حرف من حاكي از قبول شكست هست و برنده شده گفت ، تو هم خسته نباشي و پا شد كه بره بردش رو اعلام كنه ، هنوز درست و حسابي پا نشده بود كه دوباره گفتم بازي مساوي شد!! اينو كه گفتم ، دقيقتر نگاهي به صفحه شطرنج انداخت و آه از نهادش بلند شد و با كف دست زد رو پيشونيش ، خيلي بهم چسبيد ، يك بازي باخته رو به تساوي كشوندم و نيم امتياز گرفتم ، بچه ها ميگفتن ما بيشتر از تو با اين تساوي حال كرديم! بازي آخرم هم همچين بلايي سرم آمد و دو تا مهره از حريف عقب افتادم اما خودم رو نباختم و با همون دو مهره كمتر بازي رو ازش بردم ! واقعا حيف شد كه تو 10 نفر اول و حتي 3 نفر اول قرار نگرفتم چون همه بازيها تو دستم بود و اون 2 تايي رو هم كه باختم و اوني رو كه مساوي كردم فقط به خاطر شتابزدگي و كم دقتي ام بود و كم تجربگيم تو اين سري از مسابقات بود ، براي اولين بارم بود كه تو همچين سطحي مسابقه ميدادم ، براي اولين بارم بود كه به روش سوئيسي بازي ميكردم و باز هم براي اولين بارم بود كه ثبت حركات رو ياد گرفته بودم، ديشب وقتي مراسم اهدا جوائز تموم شد و برگشتيم هتل ، همه بچه ها تو يك اتاق جمع شديم و ميگفتيم و ميخنديديم ، مهدي و نويد تو ميز خودشون كه ميز 3 و 4 بود ، بين بقيه تيم ها اول و دوم شدن ، منم ديشب به مهدي(همون مربي مون) گفتم كه اگه منم تو ميز 3 و 4 بازي ميكردم طلا مياوردم ، مهدي گفت عمرا ، گفتم همين حالا حاضرم سر مدال طلات باهات بازي كنم! اگه باختم بهت پيتزا ميدم ، قبول كرد و نشستيم به بازي كردن ، حالا همه بچه ها هم سر شوخي و خنده منو تشويق ميكردن و طرفداري ام رو ميكردن ، بازي رو ازش باختم! گفتم سر يك پيتزاي ديگه باهات بازي ميكنم! دوباره نشستيم و دوباره باختم! گفتم اينبار سر جمع باهات بازي ميكنم ، شده همه جمع رو پيتزا ميدم ولي امشب ازت ميبرم و مدالت رو ازت مي گيرم و بازي كرديم و ازش بردم! همونجا مدالش رو از گرفتم و كلي هم با بچه ها خنديديم و بچه ها ميگفتن بابا تو تا حالا كجا بودي اگه بهت بازي ميداديم الان حداقل سوم بوديم ، شب با ماشين خودم بردمشون طرقبه و موقعي كه چايي ميخورديم مدال مهدي رو در آوردم و بهش پس دادم ، گفت نه شرط بستيم پيش خودت باشه ، گذاشتم تو جيبش و با خنده و شوخي گفتم همين كه روت كم شد برام بسه ، تو واسه اين مدال عرق ريختي ، اما سال ديگه اين واسه منه!
اين چند روز واقعا به شيش تاييمون خوش گذشت ، همش به شوخي و خنده گذشت و بچه هاي تيم واقعا با هم صميمي بوديم و روز آخر ديگه حسابي با هم رفيق و عياق شده بوديم ، براي 4 تا از بچه ها كه منم جزوشون بودم، اين بازيها با اين سبك و سياق اولين تجربه بود و الحق و النصاف خوب عمل كرديم و مطمئنم سالِ بعدي اگه باشه كولاك ميكنيم.
اين مسابقات واسه من يك پيام ديگه اي هم داشت ، اون هم اين بود كه تنها رمز پيروزي ، صبر و بردباري هست و داشتن اميد تا آخرين لحظه ، وقتي فكرش رو ميكنم كه تو اون لحظه كه تا كيش و مات يك تار مو فاصله داشتم ، چطور روحيه ام رو حفظ كردم و اميدم رو از دست ندادم ، كيف ميكنم و واقعا پاداشم رو هم گرفتم .
زندگي خيلي شبيه شطرنج هست ، با اين تفاوت كه تو زندگي كيش و مات و شكست و برد و باخت نداريم(اگر هم ببريم يا ببازيم به خودمون ميبازيم) تنها و تنها موقعيتهاي سخت و دشوار يا خوب و راحت داريم و تنها راهي هم كه ما رو به سعادت و موقعيتهاي خوب ميرسونه ، داشتن صبر
بردباري و حفظ روحيه ، در موقعيتهاي طاقت فرسا و سخت هست ، كاش مي تونستيم همه جا، در برخورد با مشكلات ، صبورانه و با تفكر عمل كنيم و عجولانه و با شتاب، مهره هاي زندگيمون رو حركت نديم ، كاش هميشه تا آخرين لحظات براي اهدافمون با همه توان بجنگيم و اميد رو از كف نديم...
اين هفته كه نرفتم دارقوز آباد بچه ها زنگ زدن كه حاجي ،رو دست خوردي! از قرار معلوم استاد عربي ازشون امتحان نگرفته و موكول كرده به هفته آينده و در نتيجه پوستم كنده است و بايد يك خروار عربي رو بخونم:(
آخه دولت مقتدر و شكوهمند ساساني چرا از اين اعراب شكست خوردي و مارو به اين روز انداختي ، الان به جاي اينكه ما زبون اونها رو ميخونيم ، اونا بايد زبون مارو ميخوندن ؟!
حقمون هست ! وقتي دين و مذهب حاكميت كشوري رو در دست ميگيره ، به راهي جز فساد و ديكتاتوري نميره ، حالا باز اون موقع قدرت تلفيقي از پادشاه و موبدان زرتشتي بود ولي حالا كه قدرت مطلقا در دست دين و مذهب هست و مثل خوره كشور و مردم رو از درون ميخوره ، وقتي كتاب دو قرن سكوت از عبدالحسين زرين كوب رو ميخوني ، به عنوان يك ايراني دلت ميشكنه و بغض گلوت رو ميگيره وقتي ميبيني ، كشوري با اون عظمت و آبادي به خاطر فسادي كه گريبانش رو ميگيره ، اينقدر سست و ضعيف ميشه كه با حمله مشتي عرب پابرهنه از پا در مياد و شرم آور تر اينكه مردمي به اون درجه از انزجار و نفرت از حكومت وقت ميرسن كه در جنگها به نفع سپاهيان عرب به ايراني ها خيانت ميكنن و باعث شكستهاي پي در پيمون ميشن و اداره مملكتي به اين آبادي رو به كساني ميسپارن كه شعور و سواد مديريتي ندارن، باز خدا پدر و مادر يوناني ها رو بيامرزه كه مردم متمدن و ذاتا مديري بودن و كشورمون رو اينجوري نابود نكردن....امروز ظهر داشتم تلويزيون رو نگاه ميكردم ، يك شيخي رو آورده بودن كه به مناسبت شهادت جوادالائمه حرف بزنه ، ميگفت جواد جان از 7 سالگي به امامت رسيده و خيلي هم سخاوتمند بوده و از معجزات آن حضرت اينكه روي يك نمدي مينشسته و وقتي مردم ميامدن ازش طلب پول ميكردن ، جواد جان دستش رو ميكرده زير نمد و پول در مياورده ، بعد كه از رو نمد پا ميشه ميان نگاه ميكنن ميبينن اونجا هيچي نيست! ( نمد جادويي داشته!) بعد در ادامه ميگفت كه مردم اگر هرجا به مشكلي برخوردن كافي هست بگن يا جوادالائمه و متوسل بشن بهش تا كارشون راه بيافته ، چه خوب هست كه اين فرهنگ در بين مردم ما جا بيافته!! واقعا سخيف تر از اين حرفها هم چيزي ميشه گفت؟!...چه ميدونم والا با اينا چكار بايد كرد ، همينقدر ميدونم كه اگر ديگر كاوه اي قيام نكند، باز اسكندري خواهد آمد!
تو شيش و بش موندم كه انتقالي بگيرم يا نگيرم ، البته فعلا هيچ بهانه اي براي انتقالي ندارم و شامل هيچكدوم از شرايطش نميشم ، اما خودم رو خوب ميشناسم كه اگه اراده كنم هر كار ناممكني رو ممكن ميكنم ، راستيتش دور از خانواده زندگي كردن تجربيات خوبي برات بوجود مياره از طرفي دور از مركز زندگي كردن هم خيلي از امكانات رو ازت ميگيره ، مثلا دلم ميخواد حتما كلاس زبان فرانسه رو برم اما با اين وضعيت نميشه ، از طرفي باز در جاهاي كوچيك تواناييهات بيشتر جلوه پيدا ميكنه و به چشم مياد ، مثل قضيه همين تيم شطرنج كه حالا ميتونم خدايي كنم ، موندم والا ، يه حس دوگانگي هم دارم ، اينجا كه هستم دوست دارم زودتر برم دارقوزآباد و اونجا باشم ، اونجا كه هستم دوست دارم زودتر بيام خونه و اينجا باشم!!!خوابگاه و بچه هاي خوابگاه هم كه برام شدن خانواده دوم ، تعريف از خود نباشه اما بچه ها خيلي دوستم دارن ، انگار يه جوري برادر بزرگشون شدم ، تو هر كاري ميان با من مشورت و صحبت ميكنن ، وقتي فهميدن كه همچين فكري تو سرم هست پريدن سرم كه نبايد بري ، ميگن جميعا دعا ميكنيم كه كارت به هيچ وجه درست نشه! شدم حكايت اون كشتي كه نميدونه به كدوم ساحل ميخواد بره و در نتيجه فعلا باد موافق براش معني نداره....
مدل موهامو از آناناسي به همون حالت قديميش تغيير دادم! به چند علت ، اول اينكه بايد ژل زياد بزنم كه هم حس و حالش رو ندارم و هم ريزش موهام بيشتر ميشه و به سمت كچلي پرواز ميكنم ، هم اينكه هر ننه قمري رو ميبيني اين مدل مو رو زده!اتفاقا امروز رفتم از مغازه دوستم كالباس گرفتم بعد موهامو ديده ميگه اين مدل مو خيلي بيشتر بهت مياد ، سنگين تر نشونت ميده ، حالا نميدونم منو اوسكول كرده يا راست ميگه ، آخه كلا هر وقت ميرم پيشش ميگه آخر تيپي كارت درسته و كلي هندونه زير بغلم ميزنه ، امروز بهش گفتم پس اون مدل مو بهم نميومد ديگه ، چرا تعريف ميكردي مردك؟! گفت نه اون هم بهت مياد اما اين بيشتر بهت مياد ، بعدشم بعضي مدل ها كه مد ميشه چهارتا سليقون تپه هم واسه اينكه احساس كمبود نكنن ميان اين مدلي ميزنن و تو هم كه فكر و كلاست فراتر از اين حرفهاست( فكر كنم باز هندونه كاري ميكرد) حالا يه چيز جالبي هم بگم اونم اينكه اين رفيقم كه الان فراورده هاي گوشتي ميفروشه ليسانس حقوق هست!!!منتهي چون از سربازي فرار كرده و نميره در نتيجه نميتونه كار خودش رو بكنه و زده تو بازار آزاد ، بهش ميگم اگه منم نتونستم وكيل بشم ميام وردست مخ مشتري ها رو به روش حقوقي بزنيم و جيبشون رو خالي كنيم!
امشب شب يلداست ، بلندترين شب سال كه يك دقيقه از شب قبلش طولاني تر هست ، آخرين شب پاييز كه وقت داري جوجه هات رو بشماري ، جاي خيليها امشب كنارم خاليه ، خواهرم ، برادرم و عشقم كه تو اين تاريكي كه اهريمن بر سرمون پهن كرده ، زيباترين و گرما بخش ترين نور ها و روشنايي ها هستن ، به ياد همشون امشب تا خرخره شراب ميخورم و حافظ ميخونم و آرزويي رو ميكنم كه ميگن تو اين شب برآورده ميشه... يه روزي بياد كه همشون تو بغلم باشن...
عاشقانه: دلم برات يه ذره شده...چقدر دلم ميخواست هفته ديگه وقتي اينموقع به دنيا مياي كنارت باشم و محكم تو آغوشم بگيرمت و با همه وجودم ببوسمت:(...
نميخواهم غم تنهايي ام را
و يا حتي شب يلدايي ام را
بكش مثل مسيحا بر صليبم
نميخواهم دم عيسايي ام را


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com