كشتي شكستگانيم، اي باد شرطه برخيز... 


آخ كه چقدر خسته ام ، تن و روح و مغز و همه وجودم خسته است ، خسته شايد واژه مناسبي نباشه ، بايد بگم آش و لاش ، له ، نفله ! بعضي وقتها ديگه اينقدر احساس خستگي و استيصال ميكنم كه ميگم كاش همه ي اين زندگي يه بازي بود و تموم ميشد ، اصلا يه برنامه اي بود كه دكمه آفش رو ميزدي و همه چي تموم ميشد! تموم كه ميگم يعني تموم ها ، يه جور نيستي و عدم واقعي!
مثبت انديشي وعشق ورزيدن به ذرات هستي رو فراموش نكردم ، يعني مسئله اصلا منفي بافي يا مثبت انديشي نيست ، مسئله يه جور احساس شتابزدگي و جا موندن هست ! از چي؟ خودمم نميدونم! مامان ميگه تو چرا اصلا آروم و قرار نداري و يه جا يك دقيقه بند نميشي، مثل مرغ سر كنده شدي ! بيراه نميگه ، يه جورايي آرامش ازم فرار كرده...به اين بايد كم خوراكي و كم خوابي رو هم اضافه كرد كه اگه شدت پيدا كنه ميتونه يك فيل رو از پا دربياره! و از همه مهمتر يك ذهن پريشون و نا منظم كه فرصت بازسازي رو بهت نميده و مثل لشكر مغول هر لحظه ويرونت ميكنه ، شدم جمع اضداد! تجسم عذاب...
بي خيال ، اگه خودم رو كشتي فرض كنم بايد قبول كنم كه براي دريا ساخته شدم، اونم درياهاي طوفاني(بابا تايتانيك بپا به صخره نخوري!)چه ميدونم والا ، اگه با اين لغات هم خودم رو سرگرم نكنم يه كاري دست خودم ميدم ! چرا؟! پنج شنبه كه داشتيم با مهرداد برميگشتيم ، گير داد كه اسم وبلاگت چيه ، آخه دوشنبه ها كه ميرم تو اتوبوس و مثل اسب ميخوابم ميگه ديشب چيكار ميكردي كه اينقدر خمارِ خوابي، منم براي اينكه فكراي بيناموسي نكنه گفتم وبلاگ مينويسم، خلاصه اين هفته گير داد كه اسم وبلاگت چيه و چي مينويسي ، ديگه با توجه به اينكه بچه روشن و هماهنگي هست به همون گفتن تاريخچه وبلاگ نويسي بسنده كردم و چندتا از نوشته هامو هم براش رو كردم و همينجور سر صحبت باز شد و بيشتر با اين جنبه افكار درونيم آشنا شد كه يكاره برداشت گفت منم تو خدمت يه دوستي داشتم خيلي شبيه تو فكر ميكرد و با اين سبكي كه گفتي مينوشت و از آخر خودش رو از بالاي كوه پرت كرد !!!البته ميگفت اون خيلي مخ بود و خيلي نترس كه من هيچ شباهتي بين خودم و دوست خدا بيامرزش در اين زمينه نميبينم!
حالا تصميم گرفتم دو تا دفتر بخرم ، رو جلد يكي بنويسم سپنتاي بدِ منفيِ ، رو جلد يكي هم بنويسم سپنتاي خوبِ مثبت! بعد هر روز تو يكي تا جايي كه ميتونم منفي و سياه و كاراي بدي كه تو اون روز انجام دادم رو بنويسم و تو يكي هم تا جايي كه ميتونم مثبت و سفيد و كاراي خوبِ اون روزم رو بنويسم ، بعد...بعد...آهان بعد آيندگان ميفهمن من چه ديوانه ملستي بودم! خودمم اندكي تخليه ميشم كه نرم خودمو از بالاي كوه پرت كنم!
حالا از همه اينا بگذريم ، حتما از خودت ميپرسي من هنوز اينجا چه غلطي ميكنم كه نرفتم دارقوز آباد! بايد يه فلش بك بزنم ، قبلش يكم از هفته اي كه گذشت بگم..
اين هفته به ميمنت و مباركي، حضرت اجل ، استاد عزت الله انتظامي(( همونِ خداحافظ مسكو)) راهي مكه شد ، رسما آمد يك ساعت خداحافظي كرد و رفت...تو غبارا گم شد...و اينجوري 3 تا كلاسمون اين هفته كويت شد و تشكيل نشد ، استاد افلاطون هم يك امتحاني گرفت عسل! تستي بود، كه همه دوستان با كمك هم ورقه ها رو تحويل داديم ، يكمي هم هنگام تقلب وقتي نگاهمون ميكرد، براش لبخند پرتاب ميكرديم و اون بنده خدا هم ميخنديد و زير سبيلي رد ميكرد ، خانم مجري و استاد عرب هم اين هفته اي كه در اون قرار داريم رو براي امتحان ميان ترم معين كردن كه من به علت معذوريت موجه ، حاضر نميشم! حالا معذوريت چيه عرض ميكنم...اول از همه بگم چه حالي ميده كه انگشت اشاره ات باند پيچي نباشه و راحت بتوني تايپ كني ، بالاخره بازش كردم و بخيه اشم خودم در آوردم ، سر انگشتم يك شكلي درست شده عينهو قاره آفريقا!
چند هفته قبل رفتم تربيت بدني و پرسيدم دانشگاه تيم شطرنج نداره؟! كه از قضا داشت و استاد شطرنج كه يكي از دانشجوها هم هست ازم اسمم رو پرسيد و گفت بيا بازي كنيم و منم در كمال ناباوري شكستش دادم! ناباوري رو بعدا فهميدم كه 3 دست ازش باختم!خلاصه اين جريان گذشت تا اينكه اين هفته مسابقات انتخابي شطرنج رو گذاشتن و من يك بازي رو بردم و براي بازي دوم نتونستم به موقع خودم رو برسونم و 1 ساعت دير رسيدم و از جدول حذف شدم!اما استاد يا همون مربي گفت تورو واسه تيم انتخاب كردم! اين شد كه فورسماژوري يه تيمي 6 نفره تشكيل شد و اين هفته فرستادنمون اينجا براي مسابقات استاني! همه تيم ها كه شامل 10 ، 12 تيم دانشگاهي هستيم رو تو يك مجموعه ورزشي سكني دادن كه بازيها هم همونجا انجام ميشه و شبها هم حتما بايد تو اردو باشيم ، بازي ها از يكشنبه صبح شروع شده ، به اين ترتيب كه بازيها به دو صورت تيمي و انفرادي از 8 صبح شروع ميشه تا 1 ظهر و دوباره از 3 تا 6 عصر و 6 تا 8 شب ، از اونجايي كه نفرات اصلي هر تيمي 4 نفر هست(يا 4 ميز) منو گذاشتن تو ذخيره ها ، ذخيره هم نميشه اسمش رو گذاشت ، آخه به جز دو نفرمون بقيه همه در يك سطح هستيم اما بنا به دلايلي كه همه با هم قبول كرديم و توضيحش وقت ميبره ، من و يكي از بچه ها شديم نفرات 5 و 6، اما در مسابقات انفرادي همه بازي ميكنيم ، تا اينجاي كار از 4 تا بازي انفراديم دوتا رو باختم و دو تا رو بردم ، يكي از باختهام به همون مربيمون بود كه تو اولين قرعه كشي خوردم به پستش( كه از قضا اين هم مردادي هست ) ، اما تجربه شد كه نفر بعدي رو كه قوي تر بود له كردم ! و همانا غرور گريبانم رو گرفت و از نفر بعدي كه بهش ميگفتن گلابي در كمال ناباوري باختم ، راست ميگن چاه مكن بهر كسي اول خودت دوم كسي! آخه براش تو بازي يه تله چيده بودم كه اگه توش ميافتاد پودر ميشد ، اما حواسش بود و خودم تو همون تله افتادم و پودر شدم! عيب نداره بازم تجربه شد ، اينقدر شكست ميخورم تا راه شكست دادن را بياموزم! خداوكيلي ايوالله دارم با اين مغز درب و داغونم بازي ميكنم ...ولي واقعا اين شطرنج بازي شيريني هست ، تنها چيزيه كه براي لحظه هايي ذهنت رو از كار ميندازه و شيرين هم از كار ميندازه...حالا 3 تا بازي ديگه دارم كه اگه همش رو ببرم ميشم 5 امتيازي و به احتمال زياد جزو 10 نفر اول ميشم و ميرم تو تيم استان ، اگه تيممون هم مقام بياره، جدا از مزاياي اصليش، 25 درصد تخفيف شهريه ميخوريم!
خلاصه كه اينجورياست و تا 4 شنبه بازي داريم و اين هفته ديگه كمپلت نميرم دارقوز آباد ، الانم به ضرب و زور تا ساعت 12 از سرپرست تيم اجازه گرفتم كه بيام خونه....بقيه ور زدنهام باشه واسه بعد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com