یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
آخ كه چقدر خسته ام ، تن و روح و مغز و همه وجودم خسته است ، خسته شايد واژه مناسبي نباشه ، بايد بگم آش و لاش ، له ، نفله ! بعضي وقتها ديگه اينقدر احساس خستگي و استيصال ميكنم كه ميگم كاش همه ي اين زندگي يه بازي بود و تموم ميشد ، اصلا يه برنامه اي بود كه دكمه آفش رو ميزدي و همه چي تموم ميشد! تموم كه ميگم يعني تموم ها ، يه جور نيستي و عدم واقعي!
مثبت انديشي وعشق ورزيدن به ذرات هستي رو فراموش نكردم ، يعني مسئله اصلا منفي بافي يا مثبت انديشي نيست ، مسئله يه جور احساس شتابزدگي و جا موندن هست ! از چي؟ خودمم نميدونم! مامان ميگه تو چرا اصلا آروم و قرار نداري و يه جا يك دقيقه بند نميشي، مثل مرغ سر كنده شدي ! بيراه نميگه ، يه جورايي آرامش ازم فرار كرده...به اين بايد كم خوراكي و كم خوابي رو هم اضافه كرد كه اگه شدت پيدا كنه ميتونه يك فيل رو از پا دربياره! و از همه مهمتر يك ذهن پريشون و نا منظم كه فرصت بازسازي رو بهت نميده و مثل لشكر مغول هر لحظه ويرونت ميكنه ، شدم جمع اضداد! تجسم عذاب... بي خيال ، اگه خودم رو كشتي فرض كنم بايد قبول كنم كه براي دريا ساخته شدم، اونم درياهاي طوفاني(بابا تايتانيك بپا به صخره نخوري!)چه ميدونم والا ، اگه با اين لغات هم خودم رو سرگرم نكنم يه كاري دست خودم ميدم ! چرا؟! پنج شنبه كه داشتيم با مهرداد برميگشتيم ، گير داد كه اسم وبلاگت چيه ، آخه دوشنبه ها كه ميرم تو اتوبوس و مثل اسب ميخوابم ميگه ديشب چيكار ميكردي كه اينقدر خمارِ خوابي، منم براي اينكه فكراي بيناموسي نكنه گفتم وبلاگ مينويسم، خلاصه اين هفته گير داد كه اسم وبلاگت چيه و چي مينويسي ، ديگه با توجه به اينكه بچه روشن و هماهنگي هست به همون گفتن تاريخچه وبلاگ نويسي بسنده كردم و چندتا از نوشته هامو هم براش رو كردم و همينجور سر صحبت باز شد و بيشتر با اين جنبه افكار درونيم آشنا شد كه يكاره برداشت گفت منم تو خدمت يه دوستي داشتم خيلي شبيه تو فكر ميكرد و با اين سبكي كه گفتي مينوشت و از آخر خودش رو از بالاي كوه پرت كرد !!!البته ميگفت اون خيلي مخ بود و خيلي نترس كه من هيچ شباهتي بين خودم و دوست خدا بيامرزش در اين زمينه نميبينم! حالا تصميم گرفتم دو تا دفتر بخرم ، رو جلد يكي بنويسم سپنتاي بدِ منفيِ ، رو جلد يكي هم بنويسم سپنتاي خوبِ مثبت! بعد هر روز تو يكي تا جايي كه ميتونم منفي و سياه و كاراي بدي كه تو اون روز انجام دادم رو بنويسم و تو يكي هم تا جايي كه ميتونم مثبت و سفيد و كاراي خوبِ اون روزم رو بنويسم ، بعد...بعد...آهان بعد آيندگان ميفهمن من چه ديوانه ملستي بودم! خودمم اندكي تخليه ميشم كه نرم خودمو از بالاي كوه پرت كنم! حالا از همه اينا بگذريم ، حتما از خودت ميپرسي من هنوز اينجا چه غلطي ميكنم كه نرفتم دارقوز آباد! بايد يه فلش بك بزنم ، قبلش يكم از هفته اي كه گذشت بگم.. اين هفته به ميمنت و مباركي، حضرت اجل ، استاد عزت الله انتظامي(( همونِ خداحافظ مسكو)) راهي مكه شد ، رسما آمد يك ساعت خداحافظي كرد و رفت...تو غبارا گم شد...و اينجوري 3 تا كلاسمون اين هفته كويت شد و تشكيل نشد ، استاد افلاطون هم يك امتحاني گرفت عسل! تستي بود، كه همه دوستان با كمك هم ورقه ها رو تحويل داديم ، يكمي هم هنگام تقلب وقتي نگاهمون ميكرد، براش لبخند پرتاب ميكرديم و اون بنده خدا هم ميخنديد و زير سبيلي رد ميكرد ، خانم مجري و استاد عرب هم اين هفته اي كه در اون قرار داريم رو براي امتحان ميان ترم معين كردن كه من به علت معذوريت موجه ، حاضر نميشم! حالا معذوريت چيه عرض ميكنم...اول از همه بگم چه حالي ميده كه انگشت اشاره ات باند پيچي نباشه و راحت بتوني تايپ كني ، بالاخره بازش كردم و بخيه اشم خودم در آوردم ، سر انگشتم يك شكلي درست شده عينهو قاره آفريقا! چند هفته قبل رفتم تربيت بدني و پرسيدم دانشگاه تيم شطرنج نداره؟! كه از قضا داشت و استاد شطرنج كه يكي از دانشجوها هم هست ازم اسمم رو پرسيد و گفت بيا بازي كنيم و منم در كمال ناباوري شكستش دادم! ناباوري رو بعدا فهميدم كه 3 دست ازش باختم!خلاصه اين جريان گذشت تا اينكه اين هفته مسابقات انتخابي شطرنج رو گذاشتن و من يك بازي رو بردم و براي بازي دوم نتونستم به موقع خودم رو برسونم و 1 ساعت دير رسيدم و از جدول حذف شدم!اما استاد يا همون مربي گفت تورو واسه تيم انتخاب كردم! اين شد كه فورسماژوري يه تيمي 6 نفره تشكيل شد و اين هفته فرستادنمون اينجا براي مسابقات استاني! همه تيم ها كه شامل 10 ، 12 تيم دانشگاهي هستيم رو تو يك مجموعه ورزشي سكني دادن كه بازيها هم همونجا انجام ميشه و شبها هم حتما بايد تو اردو باشيم ، بازي ها از يكشنبه صبح شروع شده ، به اين ترتيب كه بازيها به دو صورت تيمي و انفرادي از 8 صبح شروع ميشه تا 1 ظهر و دوباره از 3 تا 6 عصر و 6 تا 8 شب ، از اونجايي كه نفرات اصلي هر تيمي 4 نفر هست(يا 4 ميز) منو گذاشتن تو ذخيره ها ، ذخيره هم نميشه اسمش رو گذاشت ، آخه به جز دو نفرمون بقيه همه در يك سطح هستيم اما بنا به دلايلي كه همه با هم قبول كرديم و توضيحش وقت ميبره ، من و يكي از بچه ها شديم نفرات 5 و 6، اما در مسابقات انفرادي همه بازي ميكنيم ، تا اينجاي كار از 4 تا بازي انفراديم دوتا رو باختم و دو تا رو بردم ، يكي از باختهام به همون مربيمون بود كه تو اولين قرعه كشي خوردم به پستش( كه از قضا اين هم مردادي هست ) ، اما تجربه شد كه نفر بعدي رو كه قوي تر بود له كردم ! و همانا غرور گريبانم رو گرفت و از نفر بعدي كه بهش ميگفتن گلابي در كمال ناباوري باختم ، راست ميگن چاه مكن بهر كسي اول خودت دوم كسي! آخه براش تو بازي يه تله چيده بودم كه اگه توش ميافتاد پودر ميشد ، اما حواسش بود و خودم تو همون تله افتادم و پودر شدم! عيب نداره بازم تجربه شد ، اينقدر شكست ميخورم تا راه شكست دادن را بياموزم! خداوكيلي ايوالله دارم با اين مغز درب و داغونم بازي ميكنم ...ولي واقعا اين شطرنج بازي شيريني هست ، تنها چيزيه كه براي لحظه هايي ذهنت رو از كار ميندازه و شيرين هم از كار ميندازه...حالا 3 تا بازي ديگه دارم كه اگه همش رو ببرم ميشم 5 امتيازي و به احتمال زياد جزو 10 نفر اول ميشم و ميرم تو تيم استان ، اگه تيممون هم مقام بياره، جدا از مزاياي اصليش، 25 درصد تخفيف شهريه ميخوريم! خلاصه كه اينجورياست و تا 4 شنبه بازي داريم و اين هفته ديگه كمپلت نميرم دارقوز آباد ، الانم به ضرب و زور تا ساعت 12 از سرپرست تيم اجازه گرفتم كه بيام خونه....بقيه ور زدنهام باشه واسه بعد |