بازجوييم روزگار وصل خويش... 


روزگاري شده عجيبناك ! مثلا اين هفته تصميمِ كبري گرفته بوديم كه در آن دارقوز آبادِ خراب شده بمانيم و سر به تحصيلات فرو برده ، براي نبردهاي آخرِ ترم آماده شويم ، اما آنقدر اين اهريمن بدسگالِ بد انديش ، شعله ي ستيز برافروخت و كمر به قتل ما بست كه 2 پا داشتيم ، هشت پاي ديگر هم قرض كرديم ، فرار را بر قرار ترجيح داده و براي تجديد قوا به موطنِ خود بازگشتيم!( اين هم از اثرات مستقيمِ استاد گرانسنگِ ادبيات است كه خدايش بيامرزاد!)
اين هفته واقعا هفته اي پر از جنگ و دعوا و خونريزي بود ، دستم فجيع بريد ، سخت سرما خوردم و نزديك بود دعوا هم بكنم اما از اونجايي كه من با جنيفر لوپز ، از نظر قسمتهاي پشتاني و تحتاني مشابهت دارم و بيمه شده هستم، از تمام اين خطرات به سلامت عبور كردم و لطف ايزدي مثل هميشه شامل حالم شد.
ابتدا از يك دعواي مفصل جون سالم به در بردم كه اگر به دست اون لات و لوتها ميافتادم تيكه بزرگم گوشم بود! ماجرا از اين قرار بود كه هفته قبل ، يكشنبه شب ، من و اصلان سوار ماشين بوديم و داشتيم ميرفتيم كه اصلان رو برسونم خونشون ، سر يكي از چهار راهها چراغ قرمز شد و من در حالي كه از سمت راست حركت ميكردم، سرعت ماشين رو كم كردم تا برسم به چهارراه ، در اين بين ديديم يك پيكان كه چهارتا سبيل كلفتِ جواد توش سوارن ، از سمت چپ كشيد روي ما و به اصطلاح با زرنگ بازي جلوي ما قرار گرفت و از طرفي راهِ ماشينهايي رو كه ميخواستن گردش به راست كنن رو هم بست ، من و اصلان يكم بد و بيراه گفتيم كه آره فلان فلان شده ها احساس زرنگي و راننده بودن ميكنن ، چراغ سبز شد و ديديم اين پيكان كذايي ، راهنماي سمت چپ رو ميزنه و ميخواد از منتهي اليه سمت راست خيابون بره به منتهي اليه سمت چپ! اين حركتش ديگه حسابي كفرمون رو در آورد ، حالا منم مسيرم مستقيم بود ، همينجور كه اون به چپ ميرفت منم مستقيم ميرفتم شيشه ماشين رو دادم پايين و مثل چاله ميدونيها صدامو انداختم تو گلوم و گفتم مادرت رو...با اين رانندگيت ، از اونورم اصلان داد زد كه خواهرتو... فلان فلان شده .... و به راهمون ادامه داديم ، هنوز 2 دقيقه نگذشته بود كه وقتي ميخواستم برم توي يكي از كوچه ها ، ديدم د بيا اين پيكانيه مثل اجل معلق پيداش شد و كنارم ترمز زد! از اونجايي كه يك اصلِ حقوقي ميگه ، هيچوقت دعوا نكن، مخصوصا وقتي كه ميدوني مثل اسب كتك ميخوري، پامو گذاشتم رو گاز و گفتم اصلان محكم بشين كه اوضاع پسه! خلاصه پيكانيه با اون 4 تا جوادش پشت سرمون بودن و ما از اين كوچه به اون كوچه به دنبال خودمون ميكشيديمشون و انواع بيلاخهاي مختلف رو براشون ميفرستاديم ، حالا شانسم گرفت كه تمام اون محدوده رو مثل كف دستم بلد بودم ، البته آخرش سوتي عظيمي دادم! همينجور كه گاز ميدادم و ويراژ ميرفتم وارد يك كوچه شدم و از يك پرايد هم سبقت گرفتم و آيينه اش رو زدم ، به آخر كوچه كه رسيدم ،ديدم گاومون زاييد! كوچه بن بست بود! ديگه ديدم هيچ چاره اي نيست يا بايد دستهامونو بچسبونيم به ديوار و به خدا توكل كنيم يا حداقل 2 تا مشت و لگد بزنيم ، اين شد كه قفل ماشينو برداشتم و آمديم بيرون ، حالا هرچي نگاه ميكنيم ميبينيم اثري از پيكان نيست! انگار آب شده رفته تو زمين! نگو خدا بهمون رحم كرده و وقتي من از ماشين جلوييم سبقت گرفتم و اينا پشتش موندن ، ديگه بيخيال شدن كه بيان تا ته كوچه و فكر كردن ما در رفتيم و دنده عقب گرفتن و رفتن پي كارشون...به هر تقدير از اين مهلكه نجات پيدا كرديم و كلي هم هيجانهاي منفي از خودمون خارج كرديم! ميدونم كه فحاشي و زد و خورد اصلا كار جالبي نيست و حتي گفتنش هم افتخار نداره و اصلا در شان آدميت نيست ، منم كلا آدم دعواييي نيستم و يادم نمياد تا حالا كسي رو زده باشم ، اصولا صبر و تحملم زياده اما به خدا بعضي وقتها ديگه كاسه صبر آدم لبريز ميشه ، آستانه تحمل آدمي هم حدي داره ، يه وقتهايي ميرسه كه از همه جهات روت فشار مياد و احساس ميكني هر كسي به نوعي حقت رو ميخوره،بهت بي احترامي و بي حرمتي ميكنن، اونجاست كه وقتي صبرت لبريز ميشه ديگه كوچكترين اتفاقي ، مثل جرقه اي كه به انبار باروت بيافته ، آتيشت ميزنه، منفجرت ميكنه و ناخود آگاه رفتاري غير انساني و غير اصولي ازت سر ميزنه و ميگي چرا مثل خودشون باهاشون رفتار نكني؟! البته بازهم نميدونم اسمش رو يك ضعف بزارم يا نه كه من به ندرت اين اخلاق و رفتار رو دارم و بيشترِ مواقع خويشتن داري ميكنم ، هرچند كه گاهي اوقات ، خودم رو به خاطر اين خويشتنداري لعن و نفرين و ملامت ميكنم ، اما هيچوقت اين خويشتنداري بي خير و بركت هم برام تموم نشده!
مثلا در راستاي همين جنگ و جدلهايي كه گفتم اين هفته داشتيم ، چند شب قبل توي خوابگاه ، با بچه هاي اتاقهاي دور و بر توي راهرو جمع شده بوديم و حرف ميزديم كه مسئول خوابگاهها آمد بالا و مشغول آمارگيري شد تا اينكه رسيد به ما و با لحن خصومت آميز و طلبكارانه اي گفت آقايون برين تو اتاقاتون و تو راهرو جمع نشيد ، از اونجايي كه من دفعه اولي كه وارد خوابگاه شدم با همين مسئول روبرو شدم و خيلي خوشرو و با احترام باهاش حرف زدم و اونم همينجوري تحويلم گرفت ، توقع همچين برخوردي رو ازش نداشتم ، واسه همين اخمامو كردم تو هم و رفتم تو اتاقم ، اما بقيه بچه ها وايستادن و مخصوصا يكي از بچه ها به اسم علي شروع به كل كل كرد و 4 تا تيكه هم بار هم كردن و نزديك بود كار به جاهاي باريك بكشه ، تا اينكه علي هم آمد تو اتاق ما و 5 دقيقه نگذشته بود و با هم مشغول حرف زدن بوديم كه اين مسئولِ خوابگاه در زد و آمد تو و شروع به عذر خواهي از من كرد! به طوريكه چشم خودم و همه بچه ها چهارتا شده بود! گفت ببخشيد من روي صحبتم با شما نبود آقاي فلاني ، شما از دانشجوهاي با شخصيت و فهميده ما هستين ، من اگه ميگم تو راهروها جمع نشين واسه خاطر خودتون هست كه اين راهروها استاندارد نيست و كوچكترين صدايي باعث مزاحمت براي خودتون ميشه و خلاصه آمد نشست يه نيم ساعتي دوستانه و با لحني بسيار متفاوت از هر دري باهامون حرف زد و باهاش حرف زديم و كلي هم هندونه زد زير بغل من يكي ، در آخر هم اعتراف كرد كه ببخشيد من اگه اول ميام تند برخورد ميكنم ، اين به خاطر دوران سربازيم هست كه افسر نگهبان بودم و كلي سرباز زير دستم بود و خلاصه برام عادت شده و حتي گاهي وقتها تو خونه هم همينجوري ميشم كه زنم بهم ميگه باز اينجارو با سرباز خونه اشتباه گرفتي، در نهايت بيشتر از قبل باهاش رفيق شديم ، واقعا آدم بايد خيلي فهميده و بزرگوار و با معرفت باشه كه بياد از چند نفر كوچكتر از خودش ، حتي تلويحي معذرت خواهي كنه و اينقدر براشون احترام قائل باشه كه علت رفتارش رو توضيح بده ، اصلا معذرت خواهي هنرِ انسانهاي بزرگ و زير بناي صلح است(حاجي سپنتاي فقيد!) منم معذرت ميخوام!
اما چي شد كه دستم بريد؟!
چهارشنبه ظهر ما يك كلاس با استاد عزت الله انتظامي داشتيم كه من اصلا حوصله كلاس رفتنم نميامد و گيج خواب بودم ، واسه همين تخت گرفتم خوابيدم و بچه ها رفتن سر كلاس ، وسطهاي كلاس ، حسين ، همون كه شبهاي چهارشنبه ميريم خونش ، آمد توي خوابگاه و تو اتاق و منو بيدار كرد كه فلان كتابت رو بده كه من حذفيات رو از روش علامت بزنم ، منم بيدار شدم و رفتم دستشويي ، از اونجايي كه آدم با فرهنگي هستم و شكر خدا ، پدر و مادرم خوب تربيتم كردن ! هر وقت ميرم دستشويي و دست و صورتم رو ميشورم و دماغم رو خالي ميكنم ، يه دستي توي سينك يا كاسه دستشويي ميكشم كه كثيف نباشه و نفر بعدي كه مياد حالش بهم نخوره ، همينجور كه مشغول انجام دادنِ اين كار فرهنگي بودم يكدفعه انگشت اشاره ام سوخت و مثل فواره خون ازش جاري شد! نگاه كردم ميبينم يك الاغِ نفهمِ بيشعوريِ (واقعا جاش نيست فحش خواهر و مادر به جونش بكشم؟!) تيغ اصلاحش رو انداخته اون وسط و منم نديدمش و دستم رو بريد ، اينقدر عميق بريد كه هر چي دستمال پيچش كردم خونش بند نميامد و نزديك نصفه استكان ازم خون رفت ، حسين كه دستم رو ديد گفت بايد بخيه بخوره ، حاضر شو بريم بيمارستان ، ديگه حاضر شديم رفتيم بيمارستان ، اونجا هم سه تا سوزن زد تو انگشتم كه بي حس بشه و بخيه بزنه اما هنوز درد رو حس ميكردم كه بخيه زدن رو شروع كرد ، قلابِ بخيه اول و دوم كه بدتر گوشتِ سرِ انگشتم رو جر داد ! همينجور درد ميكشيدم و به انگشت نازنينم نگاه ميكردم كه داشتن سلاخي اش ميكردن ، بالاخره با 5 تا بخيه اين زخم سه سانتي رو بستن و روشم باند پيچي كردن و برگشتيم دانشگاه ، شب گفتم برم اين كسي رو كه تيغش رو انداخته تو دستشويي پيدا كنم ببينم بيماريي چيزي كه نداره ، والا به خدا ، بعد از عمري كه آمديم درس بخونيم الكي الكي يه مرضي هم بگيريم و بريم رد كارمون ، خلاصه شروع كردم تك تكِ اتاقها رو در زدم و پرسيدم كه كي امروز صورتش رو اصلاح كرده و تيغ انداخته تو دستشويي تا اينكه فرد مورد نظر رو پيدا كردم! فسقل بچه كه تازه چهارتا شويد رو صورتش در آمده بود و اونرا به صورت پروفسوري هم در آورده بود! بهش ميگم چرا تيغت رو انداختي تو سينك؟!فكر كردي تيغت از تو سوراخهاي چاهك رد ميشه؟! ميگه خوب تو دستشويي سطل آشغال نيست! بهش ميگم تو آشپزخونه كه هست! زورت مياد چهار قدم راه بري؟! ميگه خوب تو چرا دستت رو كردي تو دستشويي!!تازه صبح كارگر مياد تميز ميكنه و تيغو برميداره! ميگم اگه دست اون بنده خدا بريد چي؟! ميگه نه اون دستكش داره!!
تو جاي من ، واقعا به همچين آدم زبون نفهمه خري چي بايد گفت؟!موندم ديگه چي بگم كه در حد شعورش باشه ، گفتم حالا هپاتيتي ايدزي چيزي كه نداري ، خودش كه گفت ندارم ديگه اگه پس فردا ايدز گرفتم نگي اين رفته بي ناموسي كرده ايدز گرفته!
موندم آخه اين چه عادت زشت و تهوع آوري هست كه ما ايرانيها داريم و به وفور هم تو خوابگاه ديدم ، اونم اينكه هميشه دوست داريم گند و كثافت و آشغالمون رو يكي بعد از ما يا نفر بعدي جمع كنه و جورش رو بكشه ، اگه ميرينيم آب نميريزيم ، اگه آشغال ميريزيم جمع نميكنيم و الخ....
به هر حال كه به خاطر همين حماقت دستم بريد و اگه بخوام خوشبينانه به قضيه نگاه كنم بايد بگم كه شانس آوردم كه دست چپم نبريد وگرنه نميتونستم باسن مبارك رو بشورم! تازه به خاطر اين اتفاق كلي هم عزيز شدم ، وقتي پدر و مادرِ عزيز تر از جان دست طفلِ معصومشون رو ديدن كلي تحويل گرفتن، مادر ، صبح و عصر جيگر كباب ميكرد و به خوردمون ميداد كه خون از دست رفته گل پسرش رو برگردونه ، پدر هم كه جانم جانم از دهنش نميافتاد و نميگذاشت پسر دودول طلاش دست به ظرفها بزنه كه اوف بشه! يه وقت ديدي هفته بعد نصف هيكلم رو باند پيچي كردم كه بيشتر بهم خوش بگذره! البته اين هفته واقعا پدرم در اومد ، سرماخوردگي هم مزيد بر علت شد ، دقيقا همون شبي كه مجروح شدم گلو درد شديدي هم به سراغم آمد ، آخ كه چقدر از اول سرماخوردگي و اين گلو درد كذايي متنفرم ، هر بار كه آب دهنت رو قورت ميدي انگار يك پارچ زهر ميخوري ، حاضرم شونصدتا بخيه ديگه هم بخورم اما اين گلو درد رو نداشته باشم ، البته الان كه ديگه درد ندارم و از فردا پس فردا سرفه هاش شروع ميشه ، منو باش تازه كلي به خودم مغرور شده بودم و غبغبم رو باد كردم كه بابا بدن ، بابا سلامتي ، همه بچه ها و هم اتاقيا سرما خوردن و مريض شدن اما تو هنوز مثل كوه وايستادي! اينجوري آدم خودش رو چشم ميزنه!
اين هفته براد پيت هم يه امتحان شيرين ازمون گرفت ، شبي كه انگشتم اوف شد همه بچه ها به شوخي ميگفتن تو با استاد هماهنگ كردي كه دستت رو اينجوري كني و امتحان ندي ، گفتم آخه اوسكول ها اگه به هماهنگي باشه كه سوالها رو ازش ميگيرم ، باز گير ميدادن كه سوالها رو داري و بايد بهمون بگي ، حالا خوبه من همش يك هفته باهاش رفتم ،خلاصه امتحان رو گرفت و با اين دستم ، همه سوالهاش رو به جز بند ج يكي از سوالها درست جواب دادم ، استاد انتظامي هم كه اين هفته ، آخرين هفته اي هست كه مياد و ميخواد بره مكه، تازه فهميدم چقدر باحاله! واسه يكي از درسها كه جزوه داده و همه جزوه رو حذف كرده و از 20 صفحه آخرش امتحان پايان ترم ميگيره! اون دو تا درس ديگه رو هم آمد سر كلاس گفت كتابها رو باز كنيد و شروع كرد به گفتن كه كجاها رو علامت بزنيد و بخونيد ، تازه باحال تر از اون اين بود كه ميگفت فقط تيترها رو ازتون ميخوام ، اگه توضيح اضافه بدين نصف نمره ازتون كم ميكنم! دليلش هم اين هست كه ميگه پس فردا كه بخواين به قاضي عريضه بدين ، بايد صريح و خلاصه و موجز مطلب رو برسونيد وگرنه قاضي روده درازي ها و چرت و پرتهاتون رو نميخونه و ميندازتتون بيرون!
اين هفته سر كلاس فلسفه هم خيلي لذت بردم ، واقعا استادش استاد هست ، متنوع درس ميده ، يك هفته بهمون كتاب معرفي ميكنه ،يك هفته سر يك موضوعي باهامون بحث ميكنه، يك هفته برامون فيلم ميزاره و يك هفته هم جزوه ميگه! علي رغم اينكه حسابي مسلمون هست و ريش و پشم داره و هر دفعه مياد سر كلاس 5 دقيقه اول صحبتش عربي بلغور ميكنه اما فوق العاده خوشرو و خوش خنده و روشن هست ، كله بزرگ و پيشوني بلند و چين دارش و قد بلندش و ريش فر دارش واقعا آدم رو ياد شكلهايي ميندازه كه از افلاطون كشيدن! خلاصه كه با اينم حسابي شيش شدم ، مونده فقط استاد عربي كه هم خودش و هم درسش برام مصيبتي هست:(((
داشتم از استاد فلسفه ميگفتم ، اين هفته برامون يك فيلمي گذاشت از يه بابايي كه ان ال پي و اين صوبتا كار ميكرد و راجع به خداشناسي و عشق و محبت صحبت ميكرد ، اون بابايي كه تو فيلم بود و از قضا دكتر هم بود ، داشت ميگفت كه قطرات آب هم عشق و محبت و نفرت رو ميفهمن و هوشمند هست ، در ادامه گفت يه دانشمند ژاپني هزاران آزمايش روي آبها انجام داده و به اين نتيجه رسيده ، مدل كارش هم اين بوده كه آبهاي مكانها مختلف رو منجمد ميكرده و شكل مولكوليشون رو زير ميكروسكوپ نگاه ميكرده و ازشون عكس هم تهيه كرده و در ادامه شروع به نشون دادن عكسها كرد ، شكل مولكولي آب در سدها و درياچه هاي داخل شهر و رودخونه هايي كه از شهر ميشدن ، عموما ناهنجار، بدشكل و تيره بود ، اما شكل مولكولي آبهاي رودهايي كه از كوهها جاري ميشدن و سرچشمه ها خيلي خوشگل و جذاب بودن و ميگفت كه اين آبها به خاطر اينكه هنوز با افكار منفي انسانها تماس پيدا نكردن اينجور زيبا هستن و ....نتيجه اخلاقي اينكه تمام ذرات هستي هوشمند هستن و نسبت به حسها واكنش نشون ميدن ، بازهم نتيجه اخلاقي اينكه من از اين به بعد وقتي صورتم رو ميشورم و آب ميخورم قربون صدقه آب ميرم ، ماشينم رو ميبوسم و باهاش حرف ميزنم و به تمام ذرات هستي عشق ميورزم...
هفته قبل وقتي مامان گفت خاطره رفته پيش علي و الان با هم هستن كلي دلم براشون تنگ شد و بهشون حسوديم شد كه پيش همديگن ، نميدوني چه دردي داره وقتي يك خواهر و برادر حقيقي داري اما هيچوقت درست و حسابي و اونجوري كه دلت ميخواد نديديشون و باهاشون نبودي ، نميدوني چه دردي داره برادري داشته باشي كه از يك گوشت و پوست و استخون باشين اما 10 سال همديگرو نديده باشين و خواهر خوشگلي كه سال تا سال نميبينيش،دلم ميگيره وقتي ميبينم تو سن و سالي هستيم كه بيشتر از هميشه همديگرو ميفهميم و ميتونيم از كنار هم بودن لذت ببريم اما از هم دوريم ، دلم ميگيره وقتي ميبينم يه جاهايي شديدا به عطوفت برادرانه و خواهرانه هم احتياج داريم و در دسترس نيستيم ، هر سه تامون تنهاي تنها افتاديم ، يكي از برزگترين آرزوهامه كه تا وقتي زنده هستم ، قبل از اينكه هر كدوممون گرفتار تر بشيم ، حتي براي چند روزهر سه تا با هم باشيم و يه شبي دست جفتشون رو بگيرم تو دستم و كنارشون بخواب برم...
پ ن : درگذشت جانسوز و ناگهاني ايهام ، اين جوان ناكام را به هواداران و دوستدارانش تسليت عرض نموده از خداوند صبر جميل و اجر جزيل براي بازماندگان آن مرحوم علي الخصوص شهر سوخته آرزومنديم .
كاميارِ گل ، هرچند كه چهارطرف وبلاگت رو بوسيدي و نوشتن رو گذاشتي كنار و مثل من از علي دايي سرمشق نگرفتي! اما برات دعا ميكنم كه در اثر يك تناسخ به عرصه نويسندگي برگردي ولذت اون نوشته هاي خوشمزت رو دوباره نصيبمون كني
پ ن : هركسي كو دور ماند از اصل خويش....باز جويد روزگار وصل خويش


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com