به روي خوبِ تو مينوشم اي شكفته به مهر.... 


ميگم شهر سوخته هم باهام قهر كرده نميزاره نوشته هام رو بزارم زير خاكسترهاش ، هفته قبل ، تا قبل از رفتنم به دارقوز آباد عليا ، خودمو جر دادم بلكه از در آشتي در بياد ، اما نيامد كه نيامد، فقط به گذاشتن تيتر راضي ميشد و بس! شايدم نفسم خورده بود بهش، مست شده بود و بدمستي از خودش در ميا ورد ، ديگه ناچارا به گذاشتن همون تيتر بسنده كردم كه اين مطلب رو برسونه كه به روي خوب تو مينوشم ، پس هستم! حالا خدا كنه از خر شيطون بياد پايين و بزاره مطالب هفته قبل رو با 4 خط اضافه تر بگذارم وگرنه ، مسئوليت هرگونه تيتري رو اين دفعه خودش بايد به عهده بگيره!
قبل از هر چيزي لازم ميدونم يه داستان در مورد فرهادِ كوه كنِ خدا بيامرز بگم! ميگن اين فرهادِ عاشق كه عشق شيرين رو در قلبش حك كرده بود ، هميشه يك عكس شيرين خانومِ خوشگل رو همراهش داشت ، جدا از وقتهايي كه دلش تنگ ميشد و به عكس نگاه ميكرد و قربون صدقه شيرين ميشد، موقع كوه كندن ، وقتي خيلي خسته و كوفته ميشد ، عكس شيرين رو در مياورد يه نگاهي مينداخت و از خودش ميپرسيد ، اين شيرين بالاخره منو دوست داره يا خسرو رو يا باباشو يا اسبِ ابلق طلاشو ، يه بار ميخنده و رومونو ميبوسه ، يه بار اخم ميكنه و ميگه برو پي كارت ، يه بار نگرانمون ميشه يه بار بيخيا لمون ميشه ، خلاصه فرهاد بعد از كلي تفكر ، بلند ميشد تيشه اش رو دستش ميگرفت و ميافتاد به جون صخره ها و با خودش ميگفت ، كاري سخت تر از كندن كوه ها هم هست! ...حالا كه بالاخره فرهاد جونش رو تو همون كوهها از دست داد اما هيچوقت نفهميدم بالاخره شيرين چي شد ، چيكار كرد ، رفت پيش خسرو يا در حا لي كه سيگار برگ گذاشته بود گوشه لبش به سمت غرب وحشي هجرت كرد ، يا تو كوهها به دنبال سبزه و گل و بته اي كه از وجود فرهاد روييده بود ميگشت يا...از كوههاي بيستون كه رد بشي و اين جريان رو بپرسي ، صداي فرهاد رو از تو كوهها ميشنوي كه ميگه الهي دلخوشي باشه پناهش...
هفته قبل تر از اين هفته عجيبي بود ، خيلي عجيب ، از اون جهت كه اتفاقات شاد و ناراحت كننده اي برام پيش آمد ، اما من ، تنها نظاره گر و مبهوت بودم و متفكر!
هفته قبل(2 هفته قبل) كه ميخواستم راه بيافتم به سمت دارقوز آباد ، خبر دادن كه پدر شوهر خاله ام( همون عمو جوادِ ماركسيستِ دوست داشتني)فوت شده ، حالا من پدرش رو 2 ، 3 بار بيشتر نديده بودم ، يه پيرمرد 80 ، 90 ساله ي مريض! اما به خاطر عمو دلم ميخواست كه حداقل تو مراسم تشييع جنازه اش باشم و اين شد كه دوشنبه و سه شنبه رو موندم ، هرچند كه مامان و بابا كلي رفتن رو مخم كه برو به كلاسهات برس ، اما اينجور موقعها هيچ حرفي تو مخم نميره ، مخصوصا كه كسي فوق العاده برام عزيز باشه و بخوام تو اين لحظه ها كنارش باشم و بالاخره موندم .
صبح كه ميخواستن تشييع جنازه اش كنن ، ما يكم زودتر از هيات همراه به قبرستون رسيديم ، تو اون نيم ساعت شروع كردم به راه رفتن بين قبرها ، همينطور قدم ميزدم و سنگ قبرها و اسامي رو ميخوندم ، قبرستون پر بود از جوون ناكام ، دلم گرفته بود ، اوجش وقتي بود كه رسيدم به قبر يك دخترِ 14 ،15 ساله ، قبرش با همه قبرها متفاوت بود ، بسيار زيبا بود ، به جاي سنگِ قبر ، براش يك باغچه درست كرده بودن! چند تا بوته ي كوچيك و چند تا گل توش روييده بود و بالاي قبرش هم يك سنگ بود كه روش اين شعر نوشته بود :
بهار، آمد پريشان باز
باغِِ دل افسرده بود اما
آبِ رفته باز آمد به جوي
ماهي مرده بود اما
در حالي كه بغض گلوم رو فشار ميداد چند بار اين شعر رو با خودم زمزمه كردم ، مخصوصا قسمت آخرش رو ، ماهي مرده بود اما....
وقتي جنازه ي پدرِ عمو رو آوردن و گذاشتنش تو قبر ، اولش كنار پسر خاله ام وايستاده بودم ، ديدم بهزاد ، اون يكي پسر خاله ام هم روبروي ما و تو جمعيت وايستاده ، از مهدي پرسيدم چرا شما دوتا اينقدر با هم سنگين شدين ؟ از هم دلخورين؟ مهدي با طعنه و از روي ناراحتي گفت : مارو هر وقت كار داشته باشن به درد ميخوريم! وقتي اينو شنيدم بيشتر دلم گرفت ، چون ميدونستم و ميدونم هر دوتا خيلي گل و با معرفت هستن ، چون ميديدم يك سوء تفاهم تخمي ، بينشون رو بهم زده ، چون ميديدم تو اون لحظه ، آدمي كه تا چند روز قبل زنده بوده ، حالا تو خروارها خاك خفته هست و اين دوتا هنوز گرفتار و دلگيرِ اين دنياي پوچِ مسخره هستن!
رفتم جلوتر ، كنارِ قبر وايستادم ، عمو جواد نشسته بود كنار قبر و مثلِ ابر بهار اشك ميريخت و هق هق ميكرد ، فقط دستم رو گذاشتم رو شونه اش و به پيرمردي نگاه ميكردم كه تو قبر وايستاده بود و دستش رو گذاشته بود رو شونه مرده و تكونش ميداد و عربي بلغور ميكرد، تمام مدت كنار عمو جواد بودم ، بدون اينكه يك قطره اشك بريزم يا يك كلمه حرف بزنم ، تنها غرق در افكارم بودم و بغضم رو قورت ميدادم و دستم به كمر و شونه هاي عمو بود ....
وقتي مراسم تموم شد و ميرفتيم خونه ، بابا يك آهي كشيد و گفت اينم رفت ، كاش مراسم ما هم به اين خوبي و آبرو مندي باشه و چهار نفر دورمون باشن و جنازه امون نصيب گرگ و شغاال و .. نشه ، خنده ي تلخي زدم و گفتم مهم اينه كه ديگه وجود نداري و بينمون نيستي ، ديگه چه فرقي ميكنه چي ميشه و كي مياد ، بابا سري به علامت تاييد تكون داد و گفت راست ميگي ، واقعا چه فرقي ميكنه....
وقتي از دارقوز آباد برگشتم ، مراسم ختم هم تموم شده بود ، شب پاي كامپيوتر نشسته بودم و مشروبم رو ميخوردم و دلتنگ بودم و پكر كه اين شعرِ فريدون مشيري رو براي عمو جواد ، اس ام اس زدم ،
به روي خوبِ تو مينوشم
اي شكفته به مهر
چو روزني به رهايي ، هميشه روشن باش
سياهكاران را ، هان اي سپيد سارِ بلند
چو تيغِ صبح
به هر جا
هميشه
دشمن باش
هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه في البداههه شعري از خودش برام گفت و اس ام اس زد:
مستِ غم بودم مرا هشيار كردي ، اي عزيز
زخمهاي كهنه ام تيمار كردي ، اي عزيز
در رهايي نكته ها و در رسيدن قصه هاست
طبعِ خواب آلوده ام بيدار كردي ، اي عزيز

به همين سادگي ، گاهي وقتها با سكوت و گاهي وقتها . حتي با سرودن و گفتنِ يك شعر كه از اعماق وجودت و خالصانه برمياد ، ميشه به كسي گفت كه چقدر دردت رو ميفهمم و دوستت دارم.....

هفته قبل وقتي رسيدم دارقوز آباد همه بچه ها ميگفتن معدل الف دانشگاه آمد ، به خاطر اينكه با استادها به جز همون مرتيكه ي عرب رفيق شدم و باهام بگو و بخند دارن! موضوع وقتي جالب تر شد كه بهم لقب درويشِ جادوگر و مغِ اعظم رو دادن! ماجرا از وقتي شروع شد كه هفته قبل خواب ديدم كه يكي از اساتيد(خانم مجري) ، طبق روال معمول درسي نميپرسه ، به بچه ها ي دور و بري گفتم اين هفته درس نميپرسه ولي حاضر و غايب ميكنه و اين اتفاق افتاد! وقتي اين هفته گفتم درس ميپرسه ولي حاضر و غايب نميكنه و خودمم حاضر نشدم ، بچه ها كف بر شدن ، اين قضيه گذشت تا اينكه يكي از بچه هاي كلاس آمد تو اطاقمون ، به طور اتفاقي كف دستش رو ديدم و دستش رو گرفتم تو دستام و گفتم متولد تابستوني ؟1 گفت آره ! با اون سوادِ ناقصم دوباره نگاه كردم و گفتم متولد مردادي؟! در حالي كه شاخ در آورده بود گفت آره ! ازم پرسيد روز تولدم رو هم ميدوني؟! اينبار شانسي و با حسم گفتم 10!( مثل اينكه دارم توسط مردادي ها محاصره ميشم) مثلِ چوب خشكش زد و گفت از كجا ميدوني ؟! وقتي يكم ديگه از خصوصياتش رو گفتم هاج و واج نگاهم كرد ، بعدش يكي ديگه از بچه ها دستش رو آورد جلو واسه اونم خصوصياتش رو گفتم به 5 دقيقه نكشيد ديدم 8 ، 9 تا از بچه ها ريختن تو اتاقمون كه شنيديم اينجا فالگير دارين و ريختن رو سرم و دستاشون رو آوردن جلو!!! جالبتر از اون اين بود كه ديدم به جز دوتا از بچه ها بقيه بچه هاي حقوق ، همه متولد بهار و تابستون هستن! بعد از اون قضيه ، هم خوابگاهيا و همكلاسيا به شوخي ميگن سر به سر اين حاجي نزاريم كه ورد ميخونه سوسكمون ميكنه!! خنده بازاري شده به خدا ، اين هفته هم كه از قضا استاد پادشاه عثماني دادگاه داشت ، گفتم آفا اين نمياد و نيامد!..من شبيه جادوگرام؟!البته ريش و پشممي كه گذاشتم ميخوره!
دانشگاهمون از لحاظ اساتيد در حد كويت هست ، اين هفته استاد پاشاي عثماني كه نيامد ، استاد عزت الله انظامي هم كه قلبش دوباره مشكل پيدا كرده بود و نيامد ، براد پيت هم زنگ زد گفت اين هفته نميام! خيلي شيرين 6 تا درسمون كه با اين 3 تا استاد داريم پيچونده شد ! ديده بوديم دانشجو بپيچونه اما نديده بوديم استاد ، ببخشيد اساتيد بپيچونن، نه تورو خدا خنده دار نيست بلندشي بري 6 تا كلاست تشكيل نشه و فقط 3 تا كلاس عمومي ات تشكيل بشه ،‌آخه منِ خاك بر سر پس فردا چطوري وكيل از آب در بيام ، آهان راستي گفتم وكيل ، چند روز قبل تو اتاق بچه هاي عمران و روانشناسي نشسته بوديم يه نگاهي بهشون كردم گفتم آقا 2 روزِ وارد دانشگاه شدين به شما ميگن مهندس به شما هم ميگن دكتر ، ما بخت برگشته ها رو چي بايد صدا كنن؟ قاضي، وكيل، مشاور ، سردفتر؟!ما فعلا لپ لپ هستيم بايد تا آخرش صبر كنيم تا يه خري از آب در بياييم ، هرچند كه مثل اينكه قيافه من بيشتر به مهندسها ميخوره چون هرجا تو دانشگاه كار دارم و اينور اونور ميرم مهندس صدام ميكنن!! خوب چيه مگه مهندسي حقوق دارم!
دو هفته قبل با يكي از استاندارها هم جلسه داشتم!!! بزار از اولش بگم ، ميدوني كه اين آتوسا(دختر خاله) ، فالِ قهوه ميگيره توپ!! ميگه تا 2 روز ديگه رو دست چپت يك خال در مياد و رد خور نداره كه در نياد! بهش ميگم بيا يه كافي شاپ بزنيم تو فال قهوه بگير من كف خوني ميكنم ! دو هفته قبل وقتي فاالم رو گرفت و گفت اين هفته تو يك جلسه شركت ميكني ، تو دلم بهش خنديدم و گفتم برو بابا دلت خوشه با كي جلسه دارم! اما به 2 روز نكشيد كه شوهر خاله ام(باباي آرش) از تهران آمد و گفت ميتوني باهام بياي فلان استان و كمكم باشي ؟! گفتم آره! رفتيم به يكي از استانها و منم همراهش بودم و نقشِ آپارتچي رو براش ايفا ميكردم و حينِ صحبتش با استاندار ، تصاوير رو مينداختم رو پرده! (يادِ سينما پاراديزو و اون پسرك افتادم) اونم چه استانداري ! با ريش و پشم و چفيه و مغزِ فندقي! با خودم گفتم خاك بر سرت حاجي كه اين استانداره و تو پشتِ لپ تاب نشستي! واقعا آتيش ميگيرم وقتي يك دنيا ايرانيِ پر انرژي و فرهيخته و باسواد رو ميبينم كه به گوشه و كناري رونده شدن و بعد چهارتا پفيوز و الدنگ ، بزرگترين و سازنده ترين پستها ي اين مملكت رو به دست گرفتن....
وقتي رسيديم استانِ مربوطه ، باباي آرش و شريكش تو يك اتاقِ هتلِ معروف شهر ، جا رزرو كرده بودن، يك اتاق با دو تا تختِ يك نفره ، گفتم عمو جان من رو زمينم ميتونم بخوابم اما تو كتش نرفت كه نرفت و براي يك شب يك اتاق برام گرفت با يك تختِ دونفره! منم مثل شاهان هخامنشي رو تختِ دو نفره گرفتم خوابيدم در حالي كه يك بالشت رو بغل كردم! آخرش هم كه كارش تموم شد به عنوان شتيلِ قراردادي كه بسته بود ، يه پولي گذاشت تو جيبم ، چون ميدونست كه پول رو قبول نميكنم به فيلم و كلك گفت اين پول همراهت باشه ميخوام يك كاري برام انجام بدي! بعد كه ازم دور شد، زنگ زد و گفت اين كادوي دانشگاهت هست!
عجيب از آدمهاي با سخاوت و لارج خوشم مياد ، اين شوهر خاله ام يكي از اونهاست ، فوق العاده دستش براي مردم تو جيبش ميره ، وقتي ميرفتيم كرايه راننده شد 14 ولي اين 20 تومن بهش دا د! يك فرمولي وجود داره كه ميگه وقتي سخاوتمند باشي دنيا برات سخاوتمند هست، يكي از اون عجايبِ سخاوتمندي اصلان هست ، بارها ديدم كه اينور و اونور مثل ريگ پولِ خرج ميكنه ، مثلا ميريم كارواش ميبيني 1000 تومن اضافه بر سازمان به كارگري كه ماشينش رو دستمال ميكشه ميده ، بهش ميگم اين زيادش هست ميگه من دوست دارم اينقدر بهش بديم، اين بدبخت از صبح داره دستمال ميشكه! و انصافا نديدم تا حالا اين اصلان واسه پول بمونه ، از آسمون براش ميرسه! خودمم ايضا همينجوريم ، وقتي كارم گره پيدا كنه ميرسه....
حالا نه واسه پول ، واسه هر چيزي اين دنيا گرد عمل ميكنه! همين اصلان يه زماني يه نامرديه بزرگي در حقم كرد ، مثل اينكه از پشت شمشير فرو كنن تو ماتحتت! ميخواستم يه بلايي سرش در بيارم كه مرغاي آسمون به حالش گريه كنن اما بي خيال شدم ، خودشم كلي قسم و آيه تحويلم داد كه من اينكارو باهات نكردم ، منم فراموش كردم و مثل هميشه با هم بوديم تا اينكه بدتر از اون بلا نصيبِ خودش شد!

حس ميكنم اين روز ها حسِ تازه اي در وجودم دميده شده ، حسي عجيب و غريب ، بيشتر از هميشه به اين ايمان پيدا كردم كه به قله بلند و بزرگي مي رسم ! اگر بگم كه اتفاقاتِ اين روزها ، همش مثل يك چتر حمايت كننده و به پيش برنده برام اتفاق ميافته بهم ميخندي ، وقتي بيشتر ميخندي كه بگم به خطوطش در دستم هم رسيدم!
به قول نويسنده گمنام ، هر يك از ما روياي دروني داريم كه ميتوانيم آنرا شكوفا كنيم. تنها و تنها اگر شهامتش را داشته باشيم كه اقرار كنيم آن رويا چيست! اقرار غالبا بسيار دشوار است. يكي از عالي ترين اقرار ها اين است كه به خود با قاطعيت بگوييم : "ميدانم كه ميدانم و به هدايت درونم اعتماد دارم" تكرار و باور چنين عباراتي باعث به واقعيت نشستن رويا دارد!
ميگن ناپلئون وقتي بچه مدرسه اي بود تو يك مسابقه طناب كشي شركت كرد كه فرمايشي بود و تيمِ برنده از قبل مشخص بود و اتفاقا ناپلئون تو تيم بازنده بود و برادرش تو تيم برنده ، ناپلئون اينقدر رفت به برادرش گفت و تو پاش زد كه جاشون رو عوض كردن و ناپلئون رفت تو تيم برنده!
ناپلئون يك چيز ديگه هم ميگه ، ميگه آدم تو يك مكانِ دورافتاده اول باشه ، بهتر از اين هست كه تو يك مكانِ شلوغ هيچي نباشه!
هرچند كه ناپلئون درآخر شكست خورد و تبعيد شد اما ما كه حقوقدانيم هنوز داريم قوانيني به نام قوانين ناپلئوني رو ميخونيم!

اين هفته يك پليسِ نامردي هم 20 هزار تومن به خاطر سرعت ، جريمه ام كرد ، نامرد ، به خاطر اينكه يك جايي كمين گرفته بود و سرعتم رو زد كه هيچ جاي خطرناكي نبود ! بيشتر به سركيسه كردن ميخورد تا حفظ قوانين ، حالا سرعتم هم 100 تا بيشتر نبود! خلاصه جريمم كرد منم به تلافيش بعد از اينكه برگ جريمه رو گرفتم ، جيغ ماشين رو در اوردم و يك تيك آف كشيدم كه تا 1 متر جاش موند ، مثل فحشِ خواهر و مادر مي موند براش! قانون شكني بعضي وقتها بدجوري مزه ميده ، مخصوصا براي قوانينِ تخميِ ما!
هفته ديگه شايد نيام و دارقوز آباد بمونم ، اين هفته تمام جاده برف و يخبندون بود ، اونم جاده اي كه هر هفته توش تصادف ميبينيم ، تو شبم كه ميامديم ، راه 4 ساعته رو به 6 ساعت آمد ، گفتم اگه اينجوري پيش بره همون دارقوزآباد بمونم بهتره ، تازه اينجا كه ميام فرصت پيدا نميكنم كتابامو بخونم ، تبديل ميشم به راننده و آچار فرانسه ، الان 2 روزه از وقتي آمدم درگير مامانم ، زانوش كيست در آورده ، بردمش بيمارستان و آزمايشگاه و ...الان ساعت 4 صبحِ و دارم هلاك ميشم از خواب ، خدايا چرا هيچ جا ديگه خواب ندارم:(
پ ن1: بايد يك كلاس رمز خواني ثبت نام كنم!
پ ن 2:شكفته به مهر از دي شروع شده و از ماه گذشته!
پ ن 3: مرا روزي مباد آندم كه بي ياد تو بنشينم...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com