كاش بابا نوئل بودم.... 


زيگزاگ، مستقيم ، كج ، اشكهاش روي گونه هاش حركت ميكرد ، با انگشتام رد اشكهاشو دنبال ميكردم، از خجالت بخار كرده بود و نميخواست اشكهاشو ببينم، با دستم بخارها رو پاك كردم و نگاش ميكردم و به اين فكر ميكردم كه شيشه هاي اين اتوبوس ، تا حالا چقدر تو اين جاده ها گريه كرده؟! جاده هايي كه هيچوقت براش تمومي نداره...
سرمو گذاشتم رو بالشتكِ صندلي ، غرق در ظلمتي كه جاده رو گرفته بود، به صداي باروني گوش ميدادم كه از برخوردش با بدنه و سقف اتوبوس ، سمفوني درست كرده بود، نميدونم از سرما بود يا از صداي سمفوني كه استاد براد پيت بيدار شد ، يه نگاهي به بيرون كرد و گفت مثل اينكه بارون مياد ، منتظر جواب نشد و ادامه داد ، كاش برف بياد ، امسال هنوز يه برف درست و حسابي نيامده ، سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و گفتم آره ، فريدون مشيري يه شعري داره كه هر وقت برف مياد ميخونمش، اما هنوز كه يك برفِ درست و حسابيم نيامده كه بخونمش...
برف نو ، برف نو
سلام ،سلام
بنشين كه خوش نشسته اي بر بام
پاكي آورده اي ، اي اميد سپيد
همه آلودگي است اين ايام..

خنده اي كرد ، سرش رو چسبوند به صندلي و دوباره چشمهاشو بست، منم تو اين فكر بودم كه زودتر برسم خونه و لبي تر كنم ، بدجوري هوس مشروب كرده بودم و تو اون هوا ، مدام تلخيش رو تو ذهنم مزه مزه ميكردم تا تلخي افكارم رو فراموش كنم
وقتي رسيديم هنوز بارون ميامد ، حتي تا سر كوچه هم كه ميرفتم بارون ميامد ، اما بعدش يهو بارونا تبديل شدن به دونه هاي برفي كه تند تند ميامدن و آروم و آروم رو سر و كله ام مينشستن ، اگه سرفه هام و سينه ام بهم اجازه ميدادن يه چند ساعتي زيرِ اون بارش برف وايميستادم ، خوب بود كه خونه هم هيچكي نبود وگرنه مامان 250 مدل جوشونده و دم كردني و آب شلغم و ... به خوردم ميداد كه آروم بگيرم ( از حق نگذريم اينجور موقعها خوب به دادم ميرسه )
لباسامو در آوردم ، يه سري تو آشپزخونه زدم و ديدم مامان برام مرغ درست كرده و گذاشته رو گاز، مرغهارو برداشتم ، بطري مشروب و ليوانم روهم آوردم و لم دادم رو مبل ، اولين جرعه رو كه دادم پايين ، سينه ام سوخت و و گرم شد و سرفه هام قطع شد ، لامصب از صدتا شربت اكسپكتورانت هم قويتره ، تلويزيون رو هم روشن كردم و مشغول ديدن باغ مظفر شدم ، خدا پدر و مادر اين مهران مديري رو بيامرزه ، از ته دل آرزو ميكنم كه هميشه سلامت باشه و دست به سنگ ميزنه طلا بشه ، كاري به محتواي كارهاش ندارم(هرچند كه معتقدم پر محتوا هم هست) ، همينكه با اون ميميك صورتشون و بازي هاي خوبشون براي چند لحظه آدم رو ميخندونن هزاران بار ارزش داره ، توي خوابگاه كه هستيم ، هر شب بچه ها جمع ميشن تو اتاق تلويزيون و 40 ،50 نفري ميشينيم باغ مظفر نگاه ميكنيم و از خنده خرقلت ميزنيم ، پدرسوخته صداي قشنگي هم داره و خوب ميخونه ، نميدونم از مشروبش بود يا از غمي كه تو دلم بود يا سوزي كه تو صداش بود ، فكر كنم همشون دست به دست هم دادن چون يه صحنه وسط برنامه طنز وقتي ميخوند ، نگارا ، نگارا....پقي زدم زير گريه ، اشكم دمِ مشكمه ، مخصوصا وقتي كاتاليزور مشروب بيافته به جونش! تازه تو بيداري كم بود، تو خواب هم تا صبح واسه مرگِ اين و اون گريه ميكردم ، نميدونم چرا همه تو خوابم ميمردن ، ميگن اگه تو خواب ببيني كسي بميره، عمرش طولاني ميشه.
صبح كه از خواب پا شدم و رفتم لب پنجره ديديم چه برفِ سنگيني آمده و همه جا رو سفيد كرده ، اونجا بود كه گفتم ، برفِ نو سلام، بنشين كه خوش نشسته اي بر بام ، پاكي آورده اي اي اميد سپيد....
اين هفته تقريبا همه كلاسهامون تموم شد ، به جز علم اقتصاد و ادبيات كه سه شنبه بايد براش تحقيق ببرم ، چقدر اين مرد دانشمند و پر هست ، كيف ميكني سر كلاسش بشيني و به درسش گوش بدي ، اونقدر گرم و با جذبه درس ميده كه نميتوني ازش چشم برداري ، يه جورايي حس غرور و وطن پرستي رو تو خونت زنده ميكنه ، گاه از عظمت و گاه از شكست و ناكاميهاي ايران و ايراني اشكِ شوق و غم به چشمهات مياره ،اين هفته داشت از زندگي نظامي گنجه اي و اثر ليلي و مجنونش حرف ميزد، وقتي داشت آثارش رو نام ميبرد و اسم خسرو وشيرين رو آورد ، ازش پرسيدم ببخشيد استاد اين فرهاد هم تو همين داستان هست ديگه ، گفت بله ، دوباره پرسيدم ببخشيد استاد اين شيرين بالاخره چي شد ؟ واقعا فرهاد رو ميخواست يا خسرو رو ، گفت حالا ترم بعد داستانش رو كامل براتون ميگم ، شيرين، وقتي كه خسرو رو كشتن و مجبورش كردن كه با پسر خوانده خسرو ازدواج كنه ، خودكشي كرد ، دوباره با خنده پرسيدم استاد بالاخره اصلِ قضيه ، شيرين و فرهاد بود يا خسرو و شيرين ؟! گفت اصلش خسرو و شيرين هست و محور داستان بر اين اساس ميچرخه، دوباره گفتم پس فرهاد چي ؟ شيرين علاقه اي به فرهاد نداشته؟!
اينجا ديگه خودش آچمز موند و خنديد و گفت چرا ، در يك برهه اي از زمان شيرين ، عاشق فرهاد هم بوده ، اونم واسه اينكه حرص خسرو رو در بياره!اينو كه گفت كلاسِ سبيل اندر سبيلمون رفت رو هوا ، بعد ادامه داد كه ، نكته اصلي اينكه در تمام داستانهاي دراماتيك و رومانتيك كهن، در تمام دنيا، عاشق و معشوقِ واقعي بهم نميرسن و قصه با مرگ يكي يا هر دو به پايان ميرسه...
حالا اين هفته بايد براش تحقيقم رو ببرم كه در مورد ضحاك و فردوسي هست و هنوز 3 صفحش رو بيشتر ننوشتم ، ميشه همش رو از روي منابع نوشت اما دوست دارم فكر و قلم خودم در كار باشه و به چشم بياد و متاسفانه چند صباحي هم هست كه فكر و قلمم كاملا قفل كرده ، ديروز كاغذ رو گذاشتم جلوم و 2 ساعت هرچي زور زدم كه بنويسم نتونستم ، دستم نميچرخيه....
از امتحان عربي هم نگم بهتر هست ، چون كاملا به رنگ قهوه اي اسهالي در آمد ، تمام زورم رو زدم كه حداقل 3 نمره بنويسم كه وقتي تقسيم بر 3 ميكنه 1 نمره از توش در بياد، آخه امتحان از 27 نمره بود كه تقسيم بر 3 ميشه و 9 نمره امتحان كل رو داره ، مثل اينكه اگه نتونم يه جورايي باهاش كنار بيام بايد حذفش كنم!
ولي فلسفه رو 18 گرفتم و با استاد براد پيت هم كه رفيق 6 دنگ شدم ، اين هفته برامون كلاس فوق العاده گذاشته بود كه كتاب رو تموم كنه و واسه همين با ما آمد و ساعت 3 نرفت ، تو راه بهش گفتم من چند شدم ؟! كله اي تكون داد و خنديد و گفت حالا باشه ....يعني تو با مايي ، شايدم يعني حالا آخر سر دهنت رو سرويس ميكنم! توي راه به يه پاسگاه رسيديم كه پرچمِ جمهوري اسلامي رو نيمه بر افراشته داشت ، يه دفعه گفت ميدوني فلسفه اين پرچم چيه(حلال زاده است ، خودش همين الان زنگ زد بهم!) گفتم نميدونم والا ولي شنيدم كه شبيه يك آرمِ هندي هست و خميني هم كه اصليتش هندي هست و از اين طرح خوشش آمده ، دوباره زد زير خنده كه عجب بچه اي هستي تو ، نزن اين حرفاتو كه سرت رو به باد ميدي ، بعد گفت كه اين آرمِ وسطش 5 تيكه هست كه همه يك اندازه هست و ميگن كه 5 اصل دين هست ، وسطي يك شمشير هست كه ميگه جمهوري اسلامي با همه ظالمين و مستكبرين در راه خدا ميجنگه ، بالاشم كه تشديد الله هست و به اين معني هست كه حكومت الهي و بر حقي هست ، 3 رنگ پرچم هم ، سبز يعني نماد خاندان امامت و بني هاشم ، سفيد علامت صلح و قرمز علامت جنگ و ستيز با دشمنان خدا و حق و خون شهيدانِ اسلام!...ديگه كلي با هم بحثهاي فلسفي داشتيم و ديدم دِ بيا كپه خودمون هست...
از بيست و پنجم امتحاناتمون شروع ميشه و شايد ايندفعه ديگه تا آخر امتحانات همون دارقوز آباد بمونم ، اگر ابر و باد و مه و خورشيد و فلك بگذارند، اونجا بهتر و بيشتر ميشه خوند، البته بازم اگر اين بچه ها بگذارن و نرن رو اعصابم و تو جاده خاكي نزنن!
موندم اين دانشگاه به هر چيزي شبيه هست به جز دانشگاه ! و همينطور عنصر معلوم الحالي به نام دانشجو به هرچي شبيه هست به جز دانشجو! خدا نكنه 4 نفر دور هم جمع بشن ، اولين و آخرين حرفشون و چه بسا تمام حرفشون چيه؟! دختر!!! و خوب ، ميشه حدس زد و با اطمينان گفت عكس اين قضيه در خانمها هم ثابت هست!!!حالا خوبه ما هيچ كلاس مختلطي نداريم ، اگر داشتيم چي ميشد! خلاصه كه هر كدوم ، از حالا يكي رو نشون كردن و زير و بم طرف رو تا شجره نامه اش در آوردن ، تنها اتاقي كه خنثي هست فكر كنم اتاق ماست ، چون هيچكدوم از بچه ها تو اين باغ نيستن ، اتاق كناريمون 2 تا از بچه ها هستن به اسم سعيد و حميد ، حميد كه عاشقِ زار هست و از حرفهاش ميتركي ، سعيد هم كه يك كمدين بالفطره هست ، به شدت ساده و دوست داشتني و هر 4 روز يكي رو تو خيالش به عقد خودش در مياره ، از همه بدتر اينكه ميان از من مشاوره ميگيرن كه چكار كنيم؟!اين هم از دردسرهاي بابا بزرگ بودن! چند شب پيش كه تو اتاق يكي از بچه ها جمع بوديم ، اينقدر حرف زدن و اين دختر اون دختر گفتن كه يكدفعه داد زدم گفتم اَه ه ه ه بسه ديگه خلم كردين ، حرف ديگه اي ندارين بزنين....
تو جمع بچه ها از همه شبيه تر به خودم، مهرداد هست ، تعجب ميكني از اينكه ميبيني بعضي وقتها ، بعضي آدمها حتي در جزئي ترين اتفاقات و مسائل زندگي شبيه تو هستن و زندگي براتون، مثل يك برنامه يك جور اتفاق افتاده ...به شوخي بهش ميگم ما آينده مون هم بهم گره خورده ، از خطوط كاري كه تو دستت ميبينم ، مثل اينكه يا تو آويزون مني يا من آويزون تو! با براد پيت هم همينجوريم ، نميدونم يك حسي بهم ميگه كه آينده مون مثل يك زنجير بهم وصل هست و مسير روشني رو طي ميكنيم ، در روشني مسير خودم شك ندارم ، چون همينقدر به خودم اعتماد دارم و خودم رو ميشناسم كه بي ريا هستم و هرچه هستم و نيستم همينم و خدايي دارم كه همه جا دست رحمتش همراهمه...
اين هفته وقتي رسيدم دارقوز آباد ، يه آگهي ترحيم هم تو خوابگاه زده بودن ، برادر مسئول خوابگاهمون كه جوون هم بود مرده بود ، وقتي داشتم ميرفتم مراسم ختم برادرش ، بچه ها به شوخي و خنده ميگفتن خيلي دستمال كشي ، جوابشون رو ندادم چون برام مهم نبود كه چطور در موردم فكر ميكنم ، همينقدر خودم رو ميشناسم و برام مهم هست كه وقتي كسي براي وجودم ارزش و احترام قائل هست ، بايد براش ارزش و احترام بگذارم و قدر شناسش باشم و اگر اين فهم رو داشته باشه و داشته باشم ، تا زنده ام در هر موقعيتي ، همراهش باشم و هميشه هم جواب اين محبتهاي صادقانه ام رو گرفتم ، وقتي تو مجلسش حاضر شدم به خدا از گريه هاش دلم كباب شد ، حتما خيلي سخت هست كه برادري كوچكتر از خودت رو از دست بدي ، وقتي از مجلس ميامدم بيرون ، صميمانه بغلش كردم و گفتم خدا بهتون صبر بده ، چند روز بعد كه از كلاس برگشتم و آمدم تو اطاق ديدم يك كارت رو تختم هست كه همين مسئولمون منو براي مراسم هفت برادرش و شام دعوت كرده ، با اين كارش فقط بيشتر از قبل بهم ثابت كرد كه چقدر فهميده و بزرگ منش هست كه توي اين غم بزرگ و اين گرفتاري ، به ياد من بوده و خواسته ازم تشكر كنه ، پنج شنبه تو مراسم هفت برادرش هم شركت كردم و موقع رفتن گفتم ببخشيد كه نميتونم تو مراسم شامتون باشم و مسافرم ، دستم رو محكم فشار داد و گفت اميدوارم تو شادي هات كمك و همراهت باشم...
مرگ شيرين ترين و دلهره آور ترين قسمت زندگي آدمهاست ، وقتي هست كه انسانها رو به ياد كوچكي و گذرا بودن زندگي ميندازه ، وقتي هست كه دلت رو از كينه ها و بد دلي ها خالي ميكنه ، وقتي هست كه آدمها رو به همديگه نزديكتر ميكنه ، اما ديدن مرگ ديگران ، هرچند بدترين انسانها باشن ، اصلا زيبا و خوشايند نيست ، امروز وقتي مراسم اعدام صدام رو ميديدم ، دلم لرزيد ، از انسان بودن خودم متنفر شدم و از اينهمه شقاوت و وحشيگري حالم بهم خورد ، صدام يك ديكتاتور بود ، يك آدمكش ، يك عوضي ، اما انسان بود ، كشتن انسان توسط انسان در شان آدميت نيست ، به خدا نيست ، جواب كينه و نفرت رو با كينه و نفرت دادن چيزي جز حقارت و كوچكي نيست ، جز پشت كردن به آرمانهاي شريف انسانيت نيست ، ديكتا تور ها رو دوست ندارم ، جنايتكارها و شكنجه گرها رو دوست ندارم و دلم ميخواد مجازات بشن و سزاي اعمالشون رو ببينن ، اما مرگ انسان هيچ وقت مجازات درستي نيست ، از امثال خامنه اي ها و مرتضوي ها و ... كه هزاران نفر رو ناجوانمردانه نابود كردن و آزار دادن بدم مياد ، دلم ميخواد گرفتاري و عذابشون رو ببينم، اما هيچوقت دلم نميخواد اينجوري كشته بشن و وحشيانه مردنشون رو به تماشا بنشينم چون در اين صورت فرقي با اونها ندارم...
تولد مسيح شد ، سال نوي ميلادي آمد و زندگي با همه خوبي و بديهاش هنوز ادامه داره ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم عشق ميگذاشتم ، تا صبح لبخند بزنيد و همديگرو در آغوش بكشيد ، اگر بابا نوئل بودم ، امشب تو جوراب همتون يكم اكسير فراموشي ميگذاشتم كه همه غم و غصه ها و كينه هاتون رو فراموش كنيد....اگر بابا نوئل بودم....كاش بابا نوئل بودم....
پ. ن : ميدوني چرا سيب از درخت افتاد؟! به خاطر تو ، چون تو تنها جاذبه زميني....


من آن شاه سفيدم كه در هجوم مهره هاي سياه ، تنها مانده... 


بالاخره اين مسابقات شطرنج كذايي ديشب تموم شد و تيممون تو 14 تيم ، چهارم شد و منم در قسمت انفرادي ، در بين 73 نفر چهاردهم شدم! بچه ها ميگفتن بوي تباني از تيم اول و دوم مياد ، آخه تيمِ اول خيلي قوي بود و قطعا تيم مقابلش رو ميزد و ما سوم مي شديم اما با اون تيم مساوي كرد و ما چهارم شديم!
حالا كه وقت هست يه توضيحي در مورد تيم و بازيها بدم بد نيست ، توي بازيهاي تيمي ، هر تيم مي تونه 6 تا بازيكن داشته باشه ، كه شاملِ 4 تا بازيكن اصلي و 2 تا ذخيره هست ، سيستم بازيها هم به اين شكل هست كه مثلا 4 تا بازيكنِ تيمِ دارقوز آباد سفلي با 4 تا بازيكن تيمِ دارقوز آباد عليا ، سر چهار تا ميزِ كنار هم ميشينن و بازي ميكنن ، هر برد يك امتياز داره و هر مساوي نيم امتياز و هر تيم به صورت قرعه اي با 5 تا تيم ديگه مسابقه ميده ، ترتيب ميزها هم به اين شكل هست كه تيم ها به ترتيب قدرتِ بازيكنانشون اونها رو روي ميز 1 تا 4 مينشونن و اگر هر نفر توي ميز خودش بيشترين برد رو داشته باشه يك مدال جداگانه داره، مربي تيم ما آمد امسال برعكس رفتار كرد ، يعني خودش و يكي ديگه از بچه ها كه خيلي قوي بودن آمدن نشستن رو ميز 3 و 4 و دوتا ديگه رو كه متوسط بودن گذاشتن ميز 1 و 2 ، دليل اينكار هم اين بود كه تو هر بازي به طور قطعي 2 امتياز رو بگيريم ، براي همين من و يكي از بچه ها توافق كرديم كه ذخيره باشيم و دو تاي ديگه ميز 1 و 2 بشينن ، ذخيره ها هم اگه بخوان تعويض بشن فقط با ميز 3 و 4 ميتونن تعويض بشن و خوب معلومه كه ميز 3 و 4 هم به خاطر قدرت بازيشون هيچوقت تعويض نميشن! اين شد كه عملا من تو بازيهاي تيمي نتونستم بازي كنم و خوب اين به ضرر تيم تموم شد! چون بعد از پايان بازيهاي انفرادي ، بچه ها فهميدن من چه پديده اي هستم و چه حماقتي كردن كه ازم استفاده نكردن !چون كه من بعد از انجام 7 بازي با كسب 4 پيروزي و 1 تساوي و 2 شكست مقام 14 رو كسب كردم و بالاتر از همه بچه هاي تيم ، در قسمت انفرادي قرار گرفتم!
و اما اون تساوي كه گرفتم بيشتر از 10 تا برد ارزش داشت ، بچه ها بعد از اون بازي ، بهم لقب فني ترين و سياستمدار ترين بازيكن رو دادن! آخه وقتي داشتم بازي ميكردم ، همون اوائل بازي در اثر يك اشتباه كاملا احمقانه وزيرم رو از دست دادم ، در بازي شطرنج هم اگه وزيرت رو از دست بدي ، عملا 60 درصد قدرتت رو از دست دادي ، اما من روحيه ام رو نباختم و بازي رو ادامه دادم تا اينكه يه جا واسه اينكه وزير حريف رو بگيرم ، بايد يك مهره رو فدا ميكردم و براش تله ميزاشتم ، اين بود كه وقتي مهره رو گذاشتم جلوي وزيرش بلافاصله گفتم نچ! و كله رو به علامت تاسف تكون دادم ، حريفم لبخندي از روي غرور زد و گفت مثل اينكه خودتم فهميدي چه گندي زدي! همچين كه مهره ام رو زد با صداي بلند خنديدم و گفتم مرسيييي! و بلافاصله وزيرش رو با يك مهره ديگه زدم و بيچاره رفت تو خودش ، اما باز هم بازي دست اون بود ، رسيديم به آخر بازي و من تنها يك شاه سفيد داشتم و اون يك فيل و يك اسب و يك وزيري كه دوباره آورده بود تو بازي ، بله در هجوم مهره هاي سياه تنها مونده بودم ، يكي از خصلتهاي من تو بازي اين هست كه هميشه تا آخرين نفس و تا آخرين لحظه بازي ميكنم ، اگه مطمئن بشم كه بازي رو نميبرم تمام تلاشم رو براي به تساوي كشوندن ميكنم اما خيليهاي ديگه حتي وسط بازي وقتي ميبينن زورشون كم شده ، باخت رو قبول ميكنن ، خلاصه براي پات كردن يا به تساوي كشوندن بازي هم هيچ چيز بهتر از اين نيست كه كاري كني كه حريف تند بازي كنه و زياد فكر نكنه! واسه همين به اينجا كه رسيديم من گفتم ديگه بازيمو رو كاغذ ثبت نميكنم! اونم اشتباه كرد و گفت پس منم ثبت نميكنم ، اشتباه به خاطر اينكه يكي از مزاياي ثبت كردن بازي روي كاغذ اين هست كه با دقت و تمركز بيشتري فكر ميكني، خلاصه من تند تند شاه رو اينور و اونور ميبردم و اونم كيش ميداد تا اينكه يه جا اون كيش نداد و منم توي موقعيتي خودم رو قرار دادم كه هيچ بازي ديگه نداشته باشم و بازي پات بشه ، وقتي كار به اينجا رسيد و نوبت بازي من شد، گفتم خسته نباشي ، حريفم دوباره خنده اي زد و در حالي كه فكر ميكرد حرف من حاكي از قبول شكست هست و برنده شده گفت ، تو هم خسته نباشي و پا شد كه بره بردش رو اعلام كنه ، هنوز درست و حسابي پا نشده بود كه دوباره گفتم بازي مساوي شد!! اينو كه گفتم ، دقيقتر نگاهي به صفحه شطرنج انداخت و آه از نهادش بلند شد و با كف دست زد رو پيشونيش ، خيلي بهم چسبيد ، يك بازي باخته رو به تساوي كشوندم و نيم امتياز گرفتم ، بچه ها ميگفتن ما بيشتر از تو با اين تساوي حال كرديم! بازي آخرم هم همچين بلايي سرم آمد و دو تا مهره از حريف عقب افتادم اما خودم رو نباختم و با همون دو مهره كمتر بازي رو ازش بردم ! واقعا حيف شد كه تو 10 نفر اول و حتي 3 نفر اول قرار نگرفتم چون همه بازيها تو دستم بود و اون 2 تايي رو هم كه باختم و اوني رو كه مساوي كردم فقط به خاطر شتابزدگي و كم دقتي ام بود و كم تجربگيم تو اين سري از مسابقات بود ، براي اولين بارم بود كه تو همچين سطحي مسابقه ميدادم ، براي اولين بارم بود كه به روش سوئيسي بازي ميكردم و باز هم براي اولين بارم بود كه ثبت حركات رو ياد گرفته بودم، ديشب وقتي مراسم اهدا جوائز تموم شد و برگشتيم هتل ، همه بچه ها تو يك اتاق جمع شديم و ميگفتيم و ميخنديديم ، مهدي و نويد تو ميز خودشون كه ميز 3 و 4 بود ، بين بقيه تيم ها اول و دوم شدن ، منم ديشب به مهدي(همون مربي مون) گفتم كه اگه منم تو ميز 3 و 4 بازي ميكردم طلا مياوردم ، مهدي گفت عمرا ، گفتم همين حالا حاضرم سر مدال طلات باهات بازي كنم! اگه باختم بهت پيتزا ميدم ، قبول كرد و نشستيم به بازي كردن ، حالا همه بچه ها هم سر شوخي و خنده منو تشويق ميكردن و طرفداري ام رو ميكردن ، بازي رو ازش باختم! گفتم سر يك پيتزاي ديگه باهات بازي ميكنم! دوباره نشستيم و دوباره باختم! گفتم اينبار سر جمع باهات بازي ميكنم ، شده همه جمع رو پيتزا ميدم ولي امشب ازت ميبرم و مدالت رو ازت مي گيرم و بازي كرديم و ازش بردم! همونجا مدالش رو از گرفتم و كلي هم با بچه ها خنديديم و بچه ها ميگفتن بابا تو تا حالا كجا بودي اگه بهت بازي ميداديم الان حداقل سوم بوديم ، شب با ماشين خودم بردمشون طرقبه و موقعي كه چايي ميخورديم مدال مهدي رو در آوردم و بهش پس دادم ، گفت نه شرط بستيم پيش خودت باشه ، گذاشتم تو جيبش و با خنده و شوخي گفتم همين كه روت كم شد برام بسه ، تو واسه اين مدال عرق ريختي ، اما سال ديگه اين واسه منه!
اين چند روز واقعا به شيش تاييمون خوش گذشت ، همش به شوخي و خنده گذشت و بچه هاي تيم واقعا با هم صميمي بوديم و روز آخر ديگه حسابي با هم رفيق و عياق شده بوديم ، براي 4 تا از بچه ها كه منم جزوشون بودم، اين بازيها با اين سبك و سياق اولين تجربه بود و الحق و النصاف خوب عمل كرديم و مطمئنم سالِ بعدي اگه باشه كولاك ميكنيم.
اين مسابقات واسه من يك پيام ديگه اي هم داشت ، اون هم اين بود كه تنها رمز پيروزي ، صبر و بردباري هست و داشتن اميد تا آخرين لحظه ، وقتي فكرش رو ميكنم كه تو اون لحظه كه تا كيش و مات يك تار مو فاصله داشتم ، چطور روحيه ام رو حفظ كردم و اميدم رو از دست ندادم ، كيف ميكنم و واقعا پاداشم رو هم گرفتم .
زندگي خيلي شبيه شطرنج هست ، با اين تفاوت كه تو زندگي كيش و مات و شكست و برد و باخت نداريم(اگر هم ببريم يا ببازيم به خودمون ميبازيم) تنها و تنها موقعيتهاي سخت و دشوار يا خوب و راحت داريم و تنها راهي هم كه ما رو به سعادت و موقعيتهاي خوب ميرسونه ، داشتن صبر
بردباري و حفظ روحيه ، در موقعيتهاي طاقت فرسا و سخت هست ، كاش مي تونستيم همه جا، در برخورد با مشكلات ، صبورانه و با تفكر عمل كنيم و عجولانه و با شتاب، مهره هاي زندگيمون رو حركت نديم ، كاش هميشه تا آخرين لحظات براي اهدافمون با همه توان بجنگيم و اميد رو از كف نديم...
اين هفته كه نرفتم دارقوز آباد بچه ها زنگ زدن كه حاجي ،رو دست خوردي! از قرار معلوم استاد عربي ازشون امتحان نگرفته و موكول كرده به هفته آينده و در نتيجه پوستم كنده است و بايد يك خروار عربي رو بخونم:(
آخه دولت مقتدر و شكوهمند ساساني چرا از اين اعراب شكست خوردي و مارو به اين روز انداختي ، الان به جاي اينكه ما زبون اونها رو ميخونيم ، اونا بايد زبون مارو ميخوندن ؟!
حقمون هست ! وقتي دين و مذهب حاكميت كشوري رو در دست ميگيره ، به راهي جز فساد و ديكتاتوري نميره ، حالا باز اون موقع قدرت تلفيقي از پادشاه و موبدان زرتشتي بود ولي حالا كه قدرت مطلقا در دست دين و مذهب هست و مثل خوره كشور و مردم رو از درون ميخوره ، وقتي كتاب دو قرن سكوت از عبدالحسين زرين كوب رو ميخوني ، به عنوان يك ايراني دلت ميشكنه و بغض گلوت رو ميگيره وقتي ميبيني ، كشوري با اون عظمت و آبادي به خاطر فسادي كه گريبانش رو ميگيره ، اينقدر سست و ضعيف ميشه كه با حمله مشتي عرب پابرهنه از پا در مياد و شرم آور تر اينكه مردمي به اون درجه از انزجار و نفرت از حكومت وقت ميرسن كه در جنگها به نفع سپاهيان عرب به ايراني ها خيانت ميكنن و باعث شكستهاي پي در پيمون ميشن و اداره مملكتي به اين آبادي رو به كساني ميسپارن كه شعور و سواد مديريتي ندارن، باز خدا پدر و مادر يوناني ها رو بيامرزه كه مردم متمدن و ذاتا مديري بودن و كشورمون رو اينجوري نابود نكردن....امروز ظهر داشتم تلويزيون رو نگاه ميكردم ، يك شيخي رو آورده بودن كه به مناسبت شهادت جوادالائمه حرف بزنه ، ميگفت جواد جان از 7 سالگي به امامت رسيده و خيلي هم سخاوتمند بوده و از معجزات آن حضرت اينكه روي يك نمدي مينشسته و وقتي مردم ميامدن ازش طلب پول ميكردن ، جواد جان دستش رو ميكرده زير نمد و پول در مياورده ، بعد كه از رو نمد پا ميشه ميان نگاه ميكنن ميبينن اونجا هيچي نيست! ( نمد جادويي داشته!) بعد در ادامه ميگفت كه مردم اگر هرجا به مشكلي برخوردن كافي هست بگن يا جوادالائمه و متوسل بشن بهش تا كارشون راه بيافته ، چه خوب هست كه اين فرهنگ در بين مردم ما جا بيافته!! واقعا سخيف تر از اين حرفها هم چيزي ميشه گفت؟!...چه ميدونم والا با اينا چكار بايد كرد ، همينقدر ميدونم كه اگر ديگر كاوه اي قيام نكند، باز اسكندري خواهد آمد!
تو شيش و بش موندم كه انتقالي بگيرم يا نگيرم ، البته فعلا هيچ بهانه اي براي انتقالي ندارم و شامل هيچكدوم از شرايطش نميشم ، اما خودم رو خوب ميشناسم كه اگه اراده كنم هر كار ناممكني رو ممكن ميكنم ، راستيتش دور از خانواده زندگي كردن تجربيات خوبي برات بوجود مياره از طرفي دور از مركز زندگي كردن هم خيلي از امكانات رو ازت ميگيره ، مثلا دلم ميخواد حتما كلاس زبان فرانسه رو برم اما با اين وضعيت نميشه ، از طرفي باز در جاهاي كوچيك تواناييهات بيشتر جلوه پيدا ميكنه و به چشم مياد ، مثل قضيه همين تيم شطرنج كه حالا ميتونم خدايي كنم ، موندم والا ، يه حس دوگانگي هم دارم ، اينجا كه هستم دوست دارم زودتر برم دارقوزآباد و اونجا باشم ، اونجا كه هستم دوست دارم زودتر بيام خونه و اينجا باشم!!!خوابگاه و بچه هاي خوابگاه هم كه برام شدن خانواده دوم ، تعريف از خود نباشه اما بچه ها خيلي دوستم دارن ، انگار يه جوري برادر بزرگشون شدم ، تو هر كاري ميان با من مشورت و صحبت ميكنن ، وقتي فهميدن كه همچين فكري تو سرم هست پريدن سرم كه نبايد بري ، ميگن جميعا دعا ميكنيم كه كارت به هيچ وجه درست نشه! شدم حكايت اون كشتي كه نميدونه به كدوم ساحل ميخواد بره و در نتيجه فعلا باد موافق براش معني نداره....
مدل موهامو از آناناسي به همون حالت قديميش تغيير دادم! به چند علت ، اول اينكه بايد ژل زياد بزنم كه هم حس و حالش رو ندارم و هم ريزش موهام بيشتر ميشه و به سمت كچلي پرواز ميكنم ، هم اينكه هر ننه قمري رو ميبيني اين مدل مو رو زده!اتفاقا امروز رفتم از مغازه دوستم كالباس گرفتم بعد موهامو ديده ميگه اين مدل مو خيلي بيشتر بهت مياد ، سنگين تر نشونت ميده ، حالا نميدونم منو اوسكول كرده يا راست ميگه ، آخه كلا هر وقت ميرم پيشش ميگه آخر تيپي كارت درسته و كلي هندونه زير بغلم ميزنه ، امروز بهش گفتم پس اون مدل مو بهم نميومد ديگه ، چرا تعريف ميكردي مردك؟! گفت نه اون هم بهت مياد اما اين بيشتر بهت مياد ، بعدشم بعضي مدل ها كه مد ميشه چهارتا سليقون تپه هم واسه اينكه احساس كمبود نكنن ميان اين مدلي ميزنن و تو هم كه فكر و كلاست فراتر از اين حرفهاست( فكر كنم باز هندونه كاري ميكرد) حالا يه چيز جالبي هم بگم اونم اينكه اين رفيقم كه الان فراورده هاي گوشتي ميفروشه ليسانس حقوق هست!!!منتهي چون از سربازي فرار كرده و نميره در نتيجه نميتونه كار خودش رو بكنه و زده تو بازار آزاد ، بهش ميگم اگه منم نتونستم وكيل بشم ميام وردست مخ مشتري ها رو به روش حقوقي بزنيم و جيبشون رو خالي كنيم!
امشب شب يلداست ، بلندترين شب سال كه يك دقيقه از شب قبلش طولاني تر هست ، آخرين شب پاييز كه وقت داري جوجه هات رو بشماري ، جاي خيليها امشب كنارم خاليه ، خواهرم ، برادرم و عشقم كه تو اين تاريكي كه اهريمن بر سرمون پهن كرده ، زيباترين و گرما بخش ترين نور ها و روشنايي ها هستن ، به ياد همشون امشب تا خرخره شراب ميخورم و حافظ ميخونم و آرزويي رو ميكنم كه ميگن تو اين شب برآورده ميشه... يه روزي بياد كه همشون تو بغلم باشن...
عاشقانه: دلم برات يه ذره شده...چقدر دلم ميخواست هفته ديگه وقتي اينموقع به دنيا مياي كنارت باشم و محكم تو آغوشم بگيرمت و با همه وجودم ببوسمت:(...
نميخواهم غم تنهايي ام را
و يا حتي شب يلدايي ام را
بكش مثل مسيحا بر صليبم
نميخواهم دم عيسايي ام را


كشتي شكستگانيم، اي باد شرطه برخيز... 


آخ كه چقدر خسته ام ، تن و روح و مغز و همه وجودم خسته است ، خسته شايد واژه مناسبي نباشه ، بايد بگم آش و لاش ، له ، نفله ! بعضي وقتها ديگه اينقدر احساس خستگي و استيصال ميكنم كه ميگم كاش همه ي اين زندگي يه بازي بود و تموم ميشد ، اصلا يه برنامه اي بود كه دكمه آفش رو ميزدي و همه چي تموم ميشد! تموم كه ميگم يعني تموم ها ، يه جور نيستي و عدم واقعي!
مثبت انديشي وعشق ورزيدن به ذرات هستي رو فراموش نكردم ، يعني مسئله اصلا منفي بافي يا مثبت انديشي نيست ، مسئله يه جور احساس شتابزدگي و جا موندن هست ! از چي؟ خودمم نميدونم! مامان ميگه تو چرا اصلا آروم و قرار نداري و يه جا يك دقيقه بند نميشي، مثل مرغ سر كنده شدي ! بيراه نميگه ، يه جورايي آرامش ازم فرار كرده...به اين بايد كم خوراكي و كم خوابي رو هم اضافه كرد كه اگه شدت پيدا كنه ميتونه يك فيل رو از پا دربياره! و از همه مهمتر يك ذهن پريشون و نا منظم كه فرصت بازسازي رو بهت نميده و مثل لشكر مغول هر لحظه ويرونت ميكنه ، شدم جمع اضداد! تجسم عذاب...
بي خيال ، اگه خودم رو كشتي فرض كنم بايد قبول كنم كه براي دريا ساخته شدم، اونم درياهاي طوفاني(بابا تايتانيك بپا به صخره نخوري!)چه ميدونم والا ، اگه با اين لغات هم خودم رو سرگرم نكنم يه كاري دست خودم ميدم ! چرا؟! پنج شنبه كه داشتيم با مهرداد برميگشتيم ، گير داد كه اسم وبلاگت چيه ، آخه دوشنبه ها كه ميرم تو اتوبوس و مثل اسب ميخوابم ميگه ديشب چيكار ميكردي كه اينقدر خمارِ خوابي، منم براي اينكه فكراي بيناموسي نكنه گفتم وبلاگ مينويسم، خلاصه اين هفته گير داد كه اسم وبلاگت چيه و چي مينويسي ، ديگه با توجه به اينكه بچه روشن و هماهنگي هست به همون گفتن تاريخچه وبلاگ نويسي بسنده كردم و چندتا از نوشته هامو هم براش رو كردم و همينجور سر صحبت باز شد و بيشتر با اين جنبه افكار درونيم آشنا شد كه يكاره برداشت گفت منم تو خدمت يه دوستي داشتم خيلي شبيه تو فكر ميكرد و با اين سبكي كه گفتي مينوشت و از آخر خودش رو از بالاي كوه پرت كرد !!!البته ميگفت اون خيلي مخ بود و خيلي نترس كه من هيچ شباهتي بين خودم و دوست خدا بيامرزش در اين زمينه نميبينم!
حالا تصميم گرفتم دو تا دفتر بخرم ، رو جلد يكي بنويسم سپنتاي بدِ منفيِ ، رو جلد يكي هم بنويسم سپنتاي خوبِ مثبت! بعد هر روز تو يكي تا جايي كه ميتونم منفي و سياه و كاراي بدي كه تو اون روز انجام دادم رو بنويسم و تو يكي هم تا جايي كه ميتونم مثبت و سفيد و كاراي خوبِ اون روزم رو بنويسم ، بعد...بعد...آهان بعد آيندگان ميفهمن من چه ديوانه ملستي بودم! خودمم اندكي تخليه ميشم كه نرم خودمو از بالاي كوه پرت كنم!
حالا از همه اينا بگذريم ، حتما از خودت ميپرسي من هنوز اينجا چه غلطي ميكنم كه نرفتم دارقوز آباد! بايد يه فلش بك بزنم ، قبلش يكم از هفته اي كه گذشت بگم..
اين هفته به ميمنت و مباركي، حضرت اجل ، استاد عزت الله انتظامي(( همونِ خداحافظ مسكو)) راهي مكه شد ، رسما آمد يك ساعت خداحافظي كرد و رفت...تو غبارا گم شد...و اينجوري 3 تا كلاسمون اين هفته كويت شد و تشكيل نشد ، استاد افلاطون هم يك امتحاني گرفت عسل! تستي بود، كه همه دوستان با كمك هم ورقه ها رو تحويل داديم ، يكمي هم هنگام تقلب وقتي نگاهمون ميكرد، براش لبخند پرتاب ميكرديم و اون بنده خدا هم ميخنديد و زير سبيلي رد ميكرد ، خانم مجري و استاد عرب هم اين هفته اي كه در اون قرار داريم رو براي امتحان ميان ترم معين كردن كه من به علت معذوريت موجه ، حاضر نميشم! حالا معذوريت چيه عرض ميكنم...اول از همه بگم چه حالي ميده كه انگشت اشاره ات باند پيچي نباشه و راحت بتوني تايپ كني ، بالاخره بازش كردم و بخيه اشم خودم در آوردم ، سر انگشتم يك شكلي درست شده عينهو قاره آفريقا!
چند هفته قبل رفتم تربيت بدني و پرسيدم دانشگاه تيم شطرنج نداره؟! كه از قضا داشت و استاد شطرنج كه يكي از دانشجوها هم هست ازم اسمم رو پرسيد و گفت بيا بازي كنيم و منم در كمال ناباوري شكستش دادم! ناباوري رو بعدا فهميدم كه 3 دست ازش باختم!خلاصه اين جريان گذشت تا اينكه اين هفته مسابقات انتخابي شطرنج رو گذاشتن و من يك بازي رو بردم و براي بازي دوم نتونستم به موقع خودم رو برسونم و 1 ساعت دير رسيدم و از جدول حذف شدم!اما استاد يا همون مربي گفت تورو واسه تيم انتخاب كردم! اين شد كه فورسماژوري يه تيمي 6 نفره تشكيل شد و اين هفته فرستادنمون اينجا براي مسابقات استاني! همه تيم ها كه شامل 10 ، 12 تيم دانشگاهي هستيم رو تو يك مجموعه ورزشي سكني دادن كه بازيها هم همونجا انجام ميشه و شبها هم حتما بايد تو اردو باشيم ، بازي ها از يكشنبه صبح شروع شده ، به اين ترتيب كه بازيها به دو صورت تيمي و انفرادي از 8 صبح شروع ميشه تا 1 ظهر و دوباره از 3 تا 6 عصر و 6 تا 8 شب ، از اونجايي كه نفرات اصلي هر تيمي 4 نفر هست(يا 4 ميز) منو گذاشتن تو ذخيره ها ، ذخيره هم نميشه اسمش رو گذاشت ، آخه به جز دو نفرمون بقيه همه در يك سطح هستيم اما بنا به دلايلي كه همه با هم قبول كرديم و توضيحش وقت ميبره ، من و يكي از بچه ها شديم نفرات 5 و 6، اما در مسابقات انفرادي همه بازي ميكنيم ، تا اينجاي كار از 4 تا بازي انفراديم دوتا رو باختم و دو تا رو بردم ، يكي از باختهام به همون مربيمون بود كه تو اولين قرعه كشي خوردم به پستش( كه از قضا اين هم مردادي هست ) ، اما تجربه شد كه نفر بعدي رو كه قوي تر بود له كردم ! و همانا غرور گريبانم رو گرفت و از نفر بعدي كه بهش ميگفتن گلابي در كمال ناباوري باختم ، راست ميگن چاه مكن بهر كسي اول خودت دوم كسي! آخه براش تو بازي يه تله چيده بودم كه اگه توش ميافتاد پودر ميشد ، اما حواسش بود و خودم تو همون تله افتادم و پودر شدم! عيب نداره بازم تجربه شد ، اينقدر شكست ميخورم تا راه شكست دادن را بياموزم! خداوكيلي ايوالله دارم با اين مغز درب و داغونم بازي ميكنم ...ولي واقعا اين شطرنج بازي شيريني هست ، تنها چيزيه كه براي لحظه هايي ذهنت رو از كار ميندازه و شيرين هم از كار ميندازه...حالا 3 تا بازي ديگه دارم كه اگه همش رو ببرم ميشم 5 امتيازي و به احتمال زياد جزو 10 نفر اول ميشم و ميرم تو تيم استان ، اگه تيممون هم مقام بياره، جدا از مزاياي اصليش، 25 درصد تخفيف شهريه ميخوريم!
خلاصه كه اينجورياست و تا 4 شنبه بازي داريم و اين هفته ديگه كمپلت نميرم دارقوز آباد ، الانم به ضرب و زور تا ساعت 12 از سرپرست تيم اجازه گرفتم كه بيام خونه....بقيه ور زدنهام باشه واسه بعد


بازجوييم روزگار وصل خويش... 


روزگاري شده عجيبناك ! مثلا اين هفته تصميمِ كبري گرفته بوديم كه در آن دارقوز آبادِ خراب شده بمانيم و سر به تحصيلات فرو برده ، براي نبردهاي آخرِ ترم آماده شويم ، اما آنقدر اين اهريمن بدسگالِ بد انديش ، شعله ي ستيز برافروخت و كمر به قتل ما بست كه 2 پا داشتيم ، هشت پاي ديگر هم قرض كرديم ، فرار را بر قرار ترجيح داده و براي تجديد قوا به موطنِ خود بازگشتيم!( اين هم از اثرات مستقيمِ استاد گرانسنگِ ادبيات است كه خدايش بيامرزاد!)
اين هفته واقعا هفته اي پر از جنگ و دعوا و خونريزي بود ، دستم فجيع بريد ، سخت سرما خوردم و نزديك بود دعوا هم بكنم اما از اونجايي كه من با جنيفر لوپز ، از نظر قسمتهاي پشتاني و تحتاني مشابهت دارم و بيمه شده هستم، از تمام اين خطرات به سلامت عبور كردم و لطف ايزدي مثل هميشه شامل حالم شد.
ابتدا از يك دعواي مفصل جون سالم به در بردم كه اگر به دست اون لات و لوتها ميافتادم تيكه بزرگم گوشم بود! ماجرا از اين قرار بود كه هفته قبل ، يكشنبه شب ، من و اصلان سوار ماشين بوديم و داشتيم ميرفتيم كه اصلان رو برسونم خونشون ، سر يكي از چهار راهها چراغ قرمز شد و من در حالي كه از سمت راست حركت ميكردم، سرعت ماشين رو كم كردم تا برسم به چهارراه ، در اين بين ديديم يك پيكان كه چهارتا سبيل كلفتِ جواد توش سوارن ، از سمت چپ كشيد روي ما و به اصطلاح با زرنگ بازي جلوي ما قرار گرفت و از طرفي راهِ ماشينهايي رو كه ميخواستن گردش به راست كنن رو هم بست ، من و اصلان يكم بد و بيراه گفتيم كه آره فلان فلان شده ها احساس زرنگي و راننده بودن ميكنن ، چراغ سبز شد و ديديم اين پيكان كذايي ، راهنماي سمت چپ رو ميزنه و ميخواد از منتهي اليه سمت راست خيابون بره به منتهي اليه سمت چپ! اين حركتش ديگه حسابي كفرمون رو در آورد ، حالا منم مسيرم مستقيم بود ، همينجور كه اون به چپ ميرفت منم مستقيم ميرفتم شيشه ماشين رو دادم پايين و مثل چاله ميدونيها صدامو انداختم تو گلوم و گفتم مادرت رو...با اين رانندگيت ، از اونورم اصلان داد زد كه خواهرتو... فلان فلان شده .... و به راهمون ادامه داديم ، هنوز 2 دقيقه نگذشته بود كه وقتي ميخواستم برم توي يكي از كوچه ها ، ديدم د بيا اين پيكانيه مثل اجل معلق پيداش شد و كنارم ترمز زد! از اونجايي كه يك اصلِ حقوقي ميگه ، هيچوقت دعوا نكن، مخصوصا وقتي كه ميدوني مثل اسب كتك ميخوري، پامو گذاشتم رو گاز و گفتم اصلان محكم بشين كه اوضاع پسه! خلاصه پيكانيه با اون 4 تا جوادش پشت سرمون بودن و ما از اين كوچه به اون كوچه به دنبال خودمون ميكشيديمشون و انواع بيلاخهاي مختلف رو براشون ميفرستاديم ، حالا شانسم گرفت كه تمام اون محدوده رو مثل كف دستم بلد بودم ، البته آخرش سوتي عظيمي دادم! همينجور كه گاز ميدادم و ويراژ ميرفتم وارد يك كوچه شدم و از يك پرايد هم سبقت گرفتم و آيينه اش رو زدم ، به آخر كوچه كه رسيدم ،ديدم گاومون زاييد! كوچه بن بست بود! ديگه ديدم هيچ چاره اي نيست يا بايد دستهامونو بچسبونيم به ديوار و به خدا توكل كنيم يا حداقل 2 تا مشت و لگد بزنيم ، اين شد كه قفل ماشينو برداشتم و آمديم بيرون ، حالا هرچي نگاه ميكنيم ميبينيم اثري از پيكان نيست! انگار آب شده رفته تو زمين! نگو خدا بهمون رحم كرده و وقتي من از ماشين جلوييم سبقت گرفتم و اينا پشتش موندن ، ديگه بيخيال شدن كه بيان تا ته كوچه و فكر كردن ما در رفتيم و دنده عقب گرفتن و رفتن پي كارشون...به هر تقدير از اين مهلكه نجات پيدا كرديم و كلي هم هيجانهاي منفي از خودمون خارج كرديم! ميدونم كه فحاشي و زد و خورد اصلا كار جالبي نيست و حتي گفتنش هم افتخار نداره و اصلا در شان آدميت نيست ، منم كلا آدم دعواييي نيستم و يادم نمياد تا حالا كسي رو زده باشم ، اصولا صبر و تحملم زياده اما به خدا بعضي وقتها ديگه كاسه صبر آدم لبريز ميشه ، آستانه تحمل آدمي هم حدي داره ، يه وقتهايي ميرسه كه از همه جهات روت فشار مياد و احساس ميكني هر كسي به نوعي حقت رو ميخوره،بهت بي احترامي و بي حرمتي ميكنن، اونجاست كه وقتي صبرت لبريز ميشه ديگه كوچكترين اتفاقي ، مثل جرقه اي كه به انبار باروت بيافته ، آتيشت ميزنه، منفجرت ميكنه و ناخود آگاه رفتاري غير انساني و غير اصولي ازت سر ميزنه و ميگي چرا مثل خودشون باهاشون رفتار نكني؟! البته بازهم نميدونم اسمش رو يك ضعف بزارم يا نه كه من به ندرت اين اخلاق و رفتار رو دارم و بيشترِ مواقع خويشتن داري ميكنم ، هرچند كه گاهي اوقات ، خودم رو به خاطر اين خويشتنداري لعن و نفرين و ملامت ميكنم ، اما هيچوقت اين خويشتنداري بي خير و بركت هم برام تموم نشده!
مثلا در راستاي همين جنگ و جدلهايي كه گفتم اين هفته داشتيم ، چند شب قبل توي خوابگاه ، با بچه هاي اتاقهاي دور و بر توي راهرو جمع شده بوديم و حرف ميزديم كه مسئول خوابگاهها آمد بالا و مشغول آمارگيري شد تا اينكه رسيد به ما و با لحن خصومت آميز و طلبكارانه اي گفت آقايون برين تو اتاقاتون و تو راهرو جمع نشيد ، از اونجايي كه من دفعه اولي كه وارد خوابگاه شدم با همين مسئول روبرو شدم و خيلي خوشرو و با احترام باهاش حرف زدم و اونم همينجوري تحويلم گرفت ، توقع همچين برخوردي رو ازش نداشتم ، واسه همين اخمامو كردم تو هم و رفتم تو اتاقم ، اما بقيه بچه ها وايستادن و مخصوصا يكي از بچه ها به اسم علي شروع به كل كل كرد و 4 تا تيكه هم بار هم كردن و نزديك بود كار به جاهاي باريك بكشه ، تا اينكه علي هم آمد تو اتاق ما و 5 دقيقه نگذشته بود و با هم مشغول حرف زدن بوديم كه اين مسئولِ خوابگاه در زد و آمد تو و شروع به عذر خواهي از من كرد! به طوريكه چشم خودم و همه بچه ها چهارتا شده بود! گفت ببخشيد من روي صحبتم با شما نبود آقاي فلاني ، شما از دانشجوهاي با شخصيت و فهميده ما هستين ، من اگه ميگم تو راهروها جمع نشين واسه خاطر خودتون هست كه اين راهروها استاندارد نيست و كوچكترين صدايي باعث مزاحمت براي خودتون ميشه و خلاصه آمد نشست يه نيم ساعتي دوستانه و با لحني بسيار متفاوت از هر دري باهامون حرف زد و باهاش حرف زديم و كلي هم هندونه زد زير بغل من يكي ، در آخر هم اعتراف كرد كه ببخشيد من اگه اول ميام تند برخورد ميكنم ، اين به خاطر دوران سربازيم هست كه افسر نگهبان بودم و كلي سرباز زير دستم بود و خلاصه برام عادت شده و حتي گاهي وقتها تو خونه هم همينجوري ميشم كه زنم بهم ميگه باز اينجارو با سرباز خونه اشتباه گرفتي، در نهايت بيشتر از قبل باهاش رفيق شديم ، واقعا آدم بايد خيلي فهميده و بزرگوار و با معرفت باشه كه بياد از چند نفر كوچكتر از خودش ، حتي تلويحي معذرت خواهي كنه و اينقدر براشون احترام قائل باشه كه علت رفتارش رو توضيح بده ، اصلا معذرت خواهي هنرِ انسانهاي بزرگ و زير بناي صلح است(حاجي سپنتاي فقيد!) منم معذرت ميخوام!
اما چي شد كه دستم بريد؟!
چهارشنبه ظهر ما يك كلاس با استاد عزت الله انتظامي داشتيم كه من اصلا حوصله كلاس رفتنم نميامد و گيج خواب بودم ، واسه همين تخت گرفتم خوابيدم و بچه ها رفتن سر كلاس ، وسطهاي كلاس ، حسين ، همون كه شبهاي چهارشنبه ميريم خونش ، آمد توي خوابگاه و تو اتاق و منو بيدار كرد كه فلان كتابت رو بده كه من حذفيات رو از روش علامت بزنم ، منم بيدار شدم و رفتم دستشويي ، از اونجايي كه آدم با فرهنگي هستم و شكر خدا ، پدر و مادرم خوب تربيتم كردن ! هر وقت ميرم دستشويي و دست و صورتم رو ميشورم و دماغم رو خالي ميكنم ، يه دستي توي سينك يا كاسه دستشويي ميكشم كه كثيف نباشه و نفر بعدي كه مياد حالش بهم نخوره ، همينجور كه مشغول انجام دادنِ اين كار فرهنگي بودم يكدفعه انگشت اشاره ام سوخت و مثل فواره خون ازش جاري شد! نگاه كردم ميبينم يك الاغِ نفهمِ بيشعوريِ (واقعا جاش نيست فحش خواهر و مادر به جونش بكشم؟!) تيغ اصلاحش رو انداخته اون وسط و منم نديدمش و دستم رو بريد ، اينقدر عميق بريد كه هر چي دستمال پيچش كردم خونش بند نميامد و نزديك نصفه استكان ازم خون رفت ، حسين كه دستم رو ديد گفت بايد بخيه بخوره ، حاضر شو بريم بيمارستان ، ديگه حاضر شديم رفتيم بيمارستان ، اونجا هم سه تا سوزن زد تو انگشتم كه بي حس بشه و بخيه بزنه اما هنوز درد رو حس ميكردم كه بخيه زدن رو شروع كرد ، قلابِ بخيه اول و دوم كه بدتر گوشتِ سرِ انگشتم رو جر داد ! همينجور درد ميكشيدم و به انگشت نازنينم نگاه ميكردم كه داشتن سلاخي اش ميكردن ، بالاخره با 5 تا بخيه اين زخم سه سانتي رو بستن و روشم باند پيچي كردن و برگشتيم دانشگاه ، شب گفتم برم اين كسي رو كه تيغش رو انداخته تو دستشويي پيدا كنم ببينم بيماريي چيزي كه نداره ، والا به خدا ، بعد از عمري كه آمديم درس بخونيم الكي الكي يه مرضي هم بگيريم و بريم رد كارمون ، خلاصه شروع كردم تك تكِ اتاقها رو در زدم و پرسيدم كه كي امروز صورتش رو اصلاح كرده و تيغ انداخته تو دستشويي تا اينكه فرد مورد نظر رو پيدا كردم! فسقل بچه كه تازه چهارتا شويد رو صورتش در آمده بود و اونرا به صورت پروفسوري هم در آورده بود! بهش ميگم چرا تيغت رو انداختي تو سينك؟!فكر كردي تيغت از تو سوراخهاي چاهك رد ميشه؟! ميگه خوب تو دستشويي سطل آشغال نيست! بهش ميگم تو آشپزخونه كه هست! زورت مياد چهار قدم راه بري؟! ميگه خوب تو چرا دستت رو كردي تو دستشويي!!تازه صبح كارگر مياد تميز ميكنه و تيغو برميداره! ميگم اگه دست اون بنده خدا بريد چي؟! ميگه نه اون دستكش داره!!
تو جاي من ، واقعا به همچين آدم زبون نفهمه خري چي بايد گفت؟!موندم ديگه چي بگم كه در حد شعورش باشه ، گفتم حالا هپاتيتي ايدزي چيزي كه نداري ، خودش كه گفت ندارم ديگه اگه پس فردا ايدز گرفتم نگي اين رفته بي ناموسي كرده ايدز گرفته!
موندم آخه اين چه عادت زشت و تهوع آوري هست كه ما ايرانيها داريم و به وفور هم تو خوابگاه ديدم ، اونم اينكه هميشه دوست داريم گند و كثافت و آشغالمون رو يكي بعد از ما يا نفر بعدي جمع كنه و جورش رو بكشه ، اگه ميرينيم آب نميريزيم ، اگه آشغال ميريزيم جمع نميكنيم و الخ....
به هر حال كه به خاطر همين حماقت دستم بريد و اگه بخوام خوشبينانه به قضيه نگاه كنم بايد بگم كه شانس آوردم كه دست چپم نبريد وگرنه نميتونستم باسن مبارك رو بشورم! تازه به خاطر اين اتفاق كلي هم عزيز شدم ، وقتي پدر و مادرِ عزيز تر از جان دست طفلِ معصومشون رو ديدن كلي تحويل گرفتن، مادر ، صبح و عصر جيگر كباب ميكرد و به خوردمون ميداد كه خون از دست رفته گل پسرش رو برگردونه ، پدر هم كه جانم جانم از دهنش نميافتاد و نميگذاشت پسر دودول طلاش دست به ظرفها بزنه كه اوف بشه! يه وقت ديدي هفته بعد نصف هيكلم رو باند پيچي كردم كه بيشتر بهم خوش بگذره! البته اين هفته واقعا پدرم در اومد ، سرماخوردگي هم مزيد بر علت شد ، دقيقا همون شبي كه مجروح شدم گلو درد شديدي هم به سراغم آمد ، آخ كه چقدر از اول سرماخوردگي و اين گلو درد كذايي متنفرم ، هر بار كه آب دهنت رو قورت ميدي انگار يك پارچ زهر ميخوري ، حاضرم شونصدتا بخيه ديگه هم بخورم اما اين گلو درد رو نداشته باشم ، البته الان كه ديگه درد ندارم و از فردا پس فردا سرفه هاش شروع ميشه ، منو باش تازه كلي به خودم مغرور شده بودم و غبغبم رو باد كردم كه بابا بدن ، بابا سلامتي ، همه بچه ها و هم اتاقيا سرما خوردن و مريض شدن اما تو هنوز مثل كوه وايستادي! اينجوري آدم خودش رو چشم ميزنه!
اين هفته براد پيت هم يه امتحان شيرين ازمون گرفت ، شبي كه انگشتم اوف شد همه بچه ها به شوخي ميگفتن تو با استاد هماهنگ كردي كه دستت رو اينجوري كني و امتحان ندي ، گفتم آخه اوسكول ها اگه به هماهنگي باشه كه سوالها رو ازش ميگيرم ، باز گير ميدادن كه سوالها رو داري و بايد بهمون بگي ، حالا خوبه من همش يك هفته باهاش رفتم ،خلاصه امتحان رو گرفت و با اين دستم ، همه سوالهاش رو به جز بند ج يكي از سوالها درست جواب دادم ، استاد انتظامي هم كه اين هفته ، آخرين هفته اي هست كه مياد و ميخواد بره مكه، تازه فهميدم چقدر باحاله! واسه يكي از درسها كه جزوه داده و همه جزوه رو حذف كرده و از 20 صفحه آخرش امتحان پايان ترم ميگيره! اون دو تا درس ديگه رو هم آمد سر كلاس گفت كتابها رو باز كنيد و شروع كرد به گفتن كه كجاها رو علامت بزنيد و بخونيد ، تازه باحال تر از اون اين بود كه ميگفت فقط تيترها رو ازتون ميخوام ، اگه توضيح اضافه بدين نصف نمره ازتون كم ميكنم! دليلش هم اين هست كه ميگه پس فردا كه بخواين به قاضي عريضه بدين ، بايد صريح و خلاصه و موجز مطلب رو برسونيد وگرنه قاضي روده درازي ها و چرت و پرتهاتون رو نميخونه و ميندازتتون بيرون!
اين هفته سر كلاس فلسفه هم خيلي لذت بردم ، واقعا استادش استاد هست ، متنوع درس ميده ، يك هفته بهمون كتاب معرفي ميكنه ،يك هفته سر يك موضوعي باهامون بحث ميكنه، يك هفته برامون فيلم ميزاره و يك هفته هم جزوه ميگه! علي رغم اينكه حسابي مسلمون هست و ريش و پشم داره و هر دفعه مياد سر كلاس 5 دقيقه اول صحبتش عربي بلغور ميكنه اما فوق العاده خوشرو و خوش خنده و روشن هست ، كله بزرگ و پيشوني بلند و چين دارش و قد بلندش و ريش فر دارش واقعا آدم رو ياد شكلهايي ميندازه كه از افلاطون كشيدن! خلاصه كه با اينم حسابي شيش شدم ، مونده فقط استاد عربي كه هم خودش و هم درسش برام مصيبتي هست:(((
داشتم از استاد فلسفه ميگفتم ، اين هفته برامون يك فيلمي گذاشت از يه بابايي كه ان ال پي و اين صوبتا كار ميكرد و راجع به خداشناسي و عشق و محبت صحبت ميكرد ، اون بابايي كه تو فيلم بود و از قضا دكتر هم بود ، داشت ميگفت كه قطرات آب هم عشق و محبت و نفرت رو ميفهمن و هوشمند هست ، در ادامه گفت يه دانشمند ژاپني هزاران آزمايش روي آبها انجام داده و به اين نتيجه رسيده ، مدل كارش هم اين بوده كه آبهاي مكانها مختلف رو منجمد ميكرده و شكل مولكوليشون رو زير ميكروسكوپ نگاه ميكرده و ازشون عكس هم تهيه كرده و در ادامه شروع به نشون دادن عكسها كرد ، شكل مولكولي آب در سدها و درياچه هاي داخل شهر و رودخونه هايي كه از شهر ميشدن ، عموما ناهنجار، بدشكل و تيره بود ، اما شكل مولكولي آبهاي رودهايي كه از كوهها جاري ميشدن و سرچشمه ها خيلي خوشگل و جذاب بودن و ميگفت كه اين آبها به خاطر اينكه هنوز با افكار منفي انسانها تماس پيدا نكردن اينجور زيبا هستن و ....نتيجه اخلاقي اينكه تمام ذرات هستي هوشمند هستن و نسبت به حسها واكنش نشون ميدن ، بازهم نتيجه اخلاقي اينكه من از اين به بعد وقتي صورتم رو ميشورم و آب ميخورم قربون صدقه آب ميرم ، ماشينم رو ميبوسم و باهاش حرف ميزنم و به تمام ذرات هستي عشق ميورزم...
هفته قبل وقتي مامان گفت خاطره رفته پيش علي و الان با هم هستن كلي دلم براشون تنگ شد و بهشون حسوديم شد كه پيش همديگن ، نميدوني چه دردي داره وقتي يك خواهر و برادر حقيقي داري اما هيچوقت درست و حسابي و اونجوري كه دلت ميخواد نديديشون و باهاشون نبودي ، نميدوني چه دردي داره برادري داشته باشي كه از يك گوشت و پوست و استخون باشين اما 10 سال همديگرو نديده باشين و خواهر خوشگلي كه سال تا سال نميبينيش،دلم ميگيره وقتي ميبينم تو سن و سالي هستيم كه بيشتر از هميشه همديگرو ميفهميم و ميتونيم از كنار هم بودن لذت ببريم اما از هم دوريم ، دلم ميگيره وقتي ميبينم يه جاهايي شديدا به عطوفت برادرانه و خواهرانه هم احتياج داريم و در دسترس نيستيم ، هر سه تامون تنهاي تنها افتاديم ، يكي از برزگترين آرزوهامه كه تا وقتي زنده هستم ، قبل از اينكه هر كدوممون گرفتار تر بشيم ، حتي براي چند روزهر سه تا با هم باشيم و يه شبي دست جفتشون رو بگيرم تو دستم و كنارشون بخواب برم...
پ ن : درگذشت جانسوز و ناگهاني ايهام ، اين جوان ناكام را به هواداران و دوستدارانش تسليت عرض نموده از خداوند صبر جميل و اجر جزيل براي بازماندگان آن مرحوم علي الخصوص شهر سوخته آرزومنديم .
كاميارِ گل ، هرچند كه چهارطرف وبلاگت رو بوسيدي و نوشتن رو گذاشتي كنار و مثل من از علي دايي سرمشق نگرفتي! اما برات دعا ميكنم كه در اثر يك تناسخ به عرصه نويسندگي برگردي ولذت اون نوشته هاي خوشمزت رو دوباره نصيبمون كني
پ ن : هركسي كو دور ماند از اصل خويش....باز جويد روزگار وصل خويش


به روي خوبِ تو مينوشم اي شكفته به مهر.... 


ميگم شهر سوخته هم باهام قهر كرده نميزاره نوشته هام رو بزارم زير خاكسترهاش ، هفته قبل ، تا قبل از رفتنم به دارقوز آباد عليا ، خودمو جر دادم بلكه از در آشتي در بياد ، اما نيامد كه نيامد، فقط به گذاشتن تيتر راضي ميشد و بس! شايدم نفسم خورده بود بهش، مست شده بود و بدمستي از خودش در ميا ورد ، ديگه ناچارا به گذاشتن همون تيتر بسنده كردم كه اين مطلب رو برسونه كه به روي خوب تو مينوشم ، پس هستم! حالا خدا كنه از خر شيطون بياد پايين و بزاره مطالب هفته قبل رو با 4 خط اضافه تر بگذارم وگرنه ، مسئوليت هرگونه تيتري رو اين دفعه خودش بايد به عهده بگيره!
قبل از هر چيزي لازم ميدونم يه داستان در مورد فرهادِ كوه كنِ خدا بيامرز بگم! ميگن اين فرهادِ عاشق كه عشق شيرين رو در قلبش حك كرده بود ، هميشه يك عكس شيرين خانومِ خوشگل رو همراهش داشت ، جدا از وقتهايي كه دلش تنگ ميشد و به عكس نگاه ميكرد و قربون صدقه شيرين ميشد، موقع كوه كندن ، وقتي خيلي خسته و كوفته ميشد ، عكس شيرين رو در مياورد يه نگاهي مينداخت و از خودش ميپرسيد ، اين شيرين بالاخره منو دوست داره يا خسرو رو يا باباشو يا اسبِ ابلق طلاشو ، يه بار ميخنده و رومونو ميبوسه ، يه بار اخم ميكنه و ميگه برو پي كارت ، يه بار نگرانمون ميشه يه بار بيخيا لمون ميشه ، خلاصه فرهاد بعد از كلي تفكر ، بلند ميشد تيشه اش رو دستش ميگرفت و ميافتاد به جون صخره ها و با خودش ميگفت ، كاري سخت تر از كندن كوه ها هم هست! ...حالا كه بالاخره فرهاد جونش رو تو همون كوهها از دست داد اما هيچوقت نفهميدم بالاخره شيرين چي شد ، چيكار كرد ، رفت پيش خسرو يا در حا لي كه سيگار برگ گذاشته بود گوشه لبش به سمت غرب وحشي هجرت كرد ، يا تو كوهها به دنبال سبزه و گل و بته اي كه از وجود فرهاد روييده بود ميگشت يا...از كوههاي بيستون كه رد بشي و اين جريان رو بپرسي ، صداي فرهاد رو از تو كوهها ميشنوي كه ميگه الهي دلخوشي باشه پناهش...
هفته قبل تر از اين هفته عجيبي بود ، خيلي عجيب ، از اون جهت كه اتفاقات شاد و ناراحت كننده اي برام پيش آمد ، اما من ، تنها نظاره گر و مبهوت بودم و متفكر!
هفته قبل(2 هفته قبل) كه ميخواستم راه بيافتم به سمت دارقوز آباد ، خبر دادن كه پدر شوهر خاله ام( همون عمو جوادِ ماركسيستِ دوست داشتني)فوت شده ، حالا من پدرش رو 2 ، 3 بار بيشتر نديده بودم ، يه پيرمرد 80 ، 90 ساله ي مريض! اما به خاطر عمو دلم ميخواست كه حداقل تو مراسم تشييع جنازه اش باشم و اين شد كه دوشنبه و سه شنبه رو موندم ، هرچند كه مامان و بابا كلي رفتن رو مخم كه برو به كلاسهات برس ، اما اينجور موقعها هيچ حرفي تو مخم نميره ، مخصوصا كه كسي فوق العاده برام عزيز باشه و بخوام تو اين لحظه ها كنارش باشم و بالاخره موندم .
صبح كه ميخواستن تشييع جنازه اش كنن ، ما يكم زودتر از هيات همراه به قبرستون رسيديم ، تو اون نيم ساعت شروع كردم به راه رفتن بين قبرها ، همينطور قدم ميزدم و سنگ قبرها و اسامي رو ميخوندم ، قبرستون پر بود از جوون ناكام ، دلم گرفته بود ، اوجش وقتي بود كه رسيدم به قبر يك دخترِ 14 ،15 ساله ، قبرش با همه قبرها متفاوت بود ، بسيار زيبا بود ، به جاي سنگِ قبر ، براش يك باغچه درست كرده بودن! چند تا بوته ي كوچيك و چند تا گل توش روييده بود و بالاي قبرش هم يك سنگ بود كه روش اين شعر نوشته بود :
بهار، آمد پريشان باز
باغِِ دل افسرده بود اما
آبِ رفته باز آمد به جوي
ماهي مرده بود اما
در حالي كه بغض گلوم رو فشار ميداد چند بار اين شعر رو با خودم زمزمه كردم ، مخصوصا قسمت آخرش رو ، ماهي مرده بود اما....
وقتي جنازه ي پدرِ عمو رو آوردن و گذاشتنش تو قبر ، اولش كنار پسر خاله ام وايستاده بودم ، ديدم بهزاد ، اون يكي پسر خاله ام هم روبروي ما و تو جمعيت وايستاده ، از مهدي پرسيدم چرا شما دوتا اينقدر با هم سنگين شدين ؟ از هم دلخورين؟ مهدي با طعنه و از روي ناراحتي گفت : مارو هر وقت كار داشته باشن به درد ميخوريم! وقتي اينو شنيدم بيشتر دلم گرفت ، چون ميدونستم و ميدونم هر دوتا خيلي گل و با معرفت هستن ، چون ميديدم يك سوء تفاهم تخمي ، بينشون رو بهم زده ، چون ميديدم تو اون لحظه ، آدمي كه تا چند روز قبل زنده بوده ، حالا تو خروارها خاك خفته هست و اين دوتا هنوز گرفتار و دلگيرِ اين دنياي پوچِ مسخره هستن!
رفتم جلوتر ، كنارِ قبر وايستادم ، عمو جواد نشسته بود كنار قبر و مثلِ ابر بهار اشك ميريخت و هق هق ميكرد ، فقط دستم رو گذاشتم رو شونه اش و به پيرمردي نگاه ميكردم كه تو قبر وايستاده بود و دستش رو گذاشته بود رو شونه مرده و تكونش ميداد و عربي بلغور ميكرد، تمام مدت كنار عمو جواد بودم ، بدون اينكه يك قطره اشك بريزم يا يك كلمه حرف بزنم ، تنها غرق در افكارم بودم و بغضم رو قورت ميدادم و دستم به كمر و شونه هاي عمو بود ....
وقتي مراسم تموم شد و ميرفتيم خونه ، بابا يك آهي كشيد و گفت اينم رفت ، كاش مراسم ما هم به اين خوبي و آبرو مندي باشه و چهار نفر دورمون باشن و جنازه امون نصيب گرگ و شغاال و .. نشه ، خنده ي تلخي زدم و گفتم مهم اينه كه ديگه وجود نداري و بينمون نيستي ، ديگه چه فرقي ميكنه چي ميشه و كي مياد ، بابا سري به علامت تاييد تكون داد و گفت راست ميگي ، واقعا چه فرقي ميكنه....
وقتي از دارقوز آباد برگشتم ، مراسم ختم هم تموم شده بود ، شب پاي كامپيوتر نشسته بودم و مشروبم رو ميخوردم و دلتنگ بودم و پكر كه اين شعرِ فريدون مشيري رو براي عمو جواد ، اس ام اس زدم ،
به روي خوبِ تو مينوشم
اي شكفته به مهر
چو روزني به رهايي ، هميشه روشن باش
سياهكاران را ، هان اي سپيد سارِ بلند
چو تيغِ صبح
به هر جا
هميشه
دشمن باش
هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه في البداههه شعري از خودش برام گفت و اس ام اس زد:
مستِ غم بودم مرا هشيار كردي ، اي عزيز
زخمهاي كهنه ام تيمار كردي ، اي عزيز
در رهايي نكته ها و در رسيدن قصه هاست
طبعِ خواب آلوده ام بيدار كردي ، اي عزيز

به همين سادگي ، گاهي وقتها با سكوت و گاهي وقتها . حتي با سرودن و گفتنِ يك شعر كه از اعماق وجودت و خالصانه برمياد ، ميشه به كسي گفت كه چقدر دردت رو ميفهمم و دوستت دارم.....

هفته قبل وقتي رسيدم دارقوز آباد همه بچه ها ميگفتن معدل الف دانشگاه آمد ، به خاطر اينكه با استادها به جز همون مرتيكه ي عرب رفيق شدم و باهام بگو و بخند دارن! موضوع وقتي جالب تر شد كه بهم لقب درويشِ جادوگر و مغِ اعظم رو دادن! ماجرا از وقتي شروع شد كه هفته قبل خواب ديدم كه يكي از اساتيد(خانم مجري) ، طبق روال معمول درسي نميپرسه ، به بچه ها ي دور و بري گفتم اين هفته درس نميپرسه ولي حاضر و غايب ميكنه و اين اتفاق افتاد! وقتي اين هفته گفتم درس ميپرسه ولي حاضر و غايب نميكنه و خودمم حاضر نشدم ، بچه ها كف بر شدن ، اين قضيه گذشت تا اينكه يكي از بچه هاي كلاس آمد تو اطاقمون ، به طور اتفاقي كف دستش رو ديدم و دستش رو گرفتم تو دستام و گفتم متولد تابستوني ؟1 گفت آره ! با اون سوادِ ناقصم دوباره نگاه كردم و گفتم متولد مردادي؟! در حالي كه شاخ در آورده بود گفت آره ! ازم پرسيد روز تولدم رو هم ميدوني؟! اينبار شانسي و با حسم گفتم 10!( مثل اينكه دارم توسط مردادي ها محاصره ميشم) مثلِ چوب خشكش زد و گفت از كجا ميدوني ؟! وقتي يكم ديگه از خصوصياتش رو گفتم هاج و واج نگاهم كرد ، بعدش يكي ديگه از بچه ها دستش رو آورد جلو واسه اونم خصوصياتش رو گفتم به 5 دقيقه نكشيد ديدم 8 ، 9 تا از بچه ها ريختن تو اتاقمون كه شنيديم اينجا فالگير دارين و ريختن رو سرم و دستاشون رو آوردن جلو!!! جالبتر از اون اين بود كه ديدم به جز دوتا از بچه ها بقيه بچه هاي حقوق ، همه متولد بهار و تابستون هستن! بعد از اون قضيه ، هم خوابگاهيا و همكلاسيا به شوخي ميگن سر به سر اين حاجي نزاريم كه ورد ميخونه سوسكمون ميكنه!! خنده بازاري شده به خدا ، اين هفته هم كه از قضا استاد پادشاه عثماني دادگاه داشت ، گفتم آفا اين نمياد و نيامد!..من شبيه جادوگرام؟!البته ريش و پشممي كه گذاشتم ميخوره!
دانشگاهمون از لحاظ اساتيد در حد كويت هست ، اين هفته استاد پاشاي عثماني كه نيامد ، استاد عزت الله انظامي هم كه قلبش دوباره مشكل پيدا كرده بود و نيامد ، براد پيت هم زنگ زد گفت اين هفته نميام! خيلي شيرين 6 تا درسمون كه با اين 3 تا استاد داريم پيچونده شد ! ديده بوديم دانشجو بپيچونه اما نديده بوديم استاد ، ببخشيد اساتيد بپيچونن، نه تورو خدا خنده دار نيست بلندشي بري 6 تا كلاست تشكيل نشه و فقط 3 تا كلاس عمومي ات تشكيل بشه ،‌آخه منِ خاك بر سر پس فردا چطوري وكيل از آب در بيام ، آهان راستي گفتم وكيل ، چند روز قبل تو اتاق بچه هاي عمران و روانشناسي نشسته بوديم يه نگاهي بهشون كردم گفتم آقا 2 روزِ وارد دانشگاه شدين به شما ميگن مهندس به شما هم ميگن دكتر ، ما بخت برگشته ها رو چي بايد صدا كنن؟ قاضي، وكيل، مشاور ، سردفتر؟!ما فعلا لپ لپ هستيم بايد تا آخرش صبر كنيم تا يه خري از آب در بياييم ، هرچند كه مثل اينكه قيافه من بيشتر به مهندسها ميخوره چون هرجا تو دانشگاه كار دارم و اينور اونور ميرم مهندس صدام ميكنن!! خوب چيه مگه مهندسي حقوق دارم!
دو هفته قبل با يكي از استاندارها هم جلسه داشتم!!! بزار از اولش بگم ، ميدوني كه اين آتوسا(دختر خاله) ، فالِ قهوه ميگيره توپ!! ميگه تا 2 روز ديگه رو دست چپت يك خال در مياد و رد خور نداره كه در نياد! بهش ميگم بيا يه كافي شاپ بزنيم تو فال قهوه بگير من كف خوني ميكنم ! دو هفته قبل وقتي فاالم رو گرفت و گفت اين هفته تو يك جلسه شركت ميكني ، تو دلم بهش خنديدم و گفتم برو بابا دلت خوشه با كي جلسه دارم! اما به 2 روز نكشيد كه شوهر خاله ام(باباي آرش) از تهران آمد و گفت ميتوني باهام بياي فلان استان و كمكم باشي ؟! گفتم آره! رفتيم به يكي از استانها و منم همراهش بودم و نقشِ آپارتچي رو براش ايفا ميكردم و حينِ صحبتش با استاندار ، تصاوير رو مينداختم رو پرده! (يادِ سينما پاراديزو و اون پسرك افتادم) اونم چه استانداري ! با ريش و پشم و چفيه و مغزِ فندقي! با خودم گفتم خاك بر سرت حاجي كه اين استانداره و تو پشتِ لپ تاب نشستي! واقعا آتيش ميگيرم وقتي يك دنيا ايرانيِ پر انرژي و فرهيخته و باسواد رو ميبينم كه به گوشه و كناري رونده شدن و بعد چهارتا پفيوز و الدنگ ، بزرگترين و سازنده ترين پستها ي اين مملكت رو به دست گرفتن....
وقتي رسيديم استانِ مربوطه ، باباي آرش و شريكش تو يك اتاقِ هتلِ معروف شهر ، جا رزرو كرده بودن، يك اتاق با دو تا تختِ يك نفره ، گفتم عمو جان من رو زمينم ميتونم بخوابم اما تو كتش نرفت كه نرفت و براي يك شب يك اتاق برام گرفت با يك تختِ دونفره! منم مثل شاهان هخامنشي رو تختِ دو نفره گرفتم خوابيدم در حالي كه يك بالشت رو بغل كردم! آخرش هم كه كارش تموم شد به عنوان شتيلِ قراردادي كه بسته بود ، يه پولي گذاشت تو جيبم ، چون ميدونست كه پول رو قبول نميكنم به فيلم و كلك گفت اين پول همراهت باشه ميخوام يك كاري برام انجام بدي! بعد كه ازم دور شد، زنگ زد و گفت اين كادوي دانشگاهت هست!
عجيب از آدمهاي با سخاوت و لارج خوشم مياد ، اين شوهر خاله ام يكي از اونهاست ، فوق العاده دستش براي مردم تو جيبش ميره ، وقتي ميرفتيم كرايه راننده شد 14 ولي اين 20 تومن بهش دا د! يك فرمولي وجود داره كه ميگه وقتي سخاوتمند باشي دنيا برات سخاوتمند هست، يكي از اون عجايبِ سخاوتمندي اصلان هست ، بارها ديدم كه اينور و اونور مثل ريگ پولِ خرج ميكنه ، مثلا ميريم كارواش ميبيني 1000 تومن اضافه بر سازمان به كارگري كه ماشينش رو دستمال ميكشه ميده ، بهش ميگم اين زيادش هست ميگه من دوست دارم اينقدر بهش بديم، اين بدبخت از صبح داره دستمال ميشكه! و انصافا نديدم تا حالا اين اصلان واسه پول بمونه ، از آسمون براش ميرسه! خودمم ايضا همينجوريم ، وقتي كارم گره پيدا كنه ميرسه....
حالا نه واسه پول ، واسه هر چيزي اين دنيا گرد عمل ميكنه! همين اصلان يه زماني يه نامرديه بزرگي در حقم كرد ، مثل اينكه از پشت شمشير فرو كنن تو ماتحتت! ميخواستم يه بلايي سرش در بيارم كه مرغاي آسمون به حالش گريه كنن اما بي خيال شدم ، خودشم كلي قسم و آيه تحويلم داد كه من اينكارو باهات نكردم ، منم فراموش كردم و مثل هميشه با هم بوديم تا اينكه بدتر از اون بلا نصيبِ خودش شد!

حس ميكنم اين روز ها حسِ تازه اي در وجودم دميده شده ، حسي عجيب و غريب ، بيشتر از هميشه به اين ايمان پيدا كردم كه به قله بلند و بزرگي مي رسم ! اگر بگم كه اتفاقاتِ اين روزها ، همش مثل يك چتر حمايت كننده و به پيش برنده برام اتفاق ميافته بهم ميخندي ، وقتي بيشتر ميخندي كه بگم به خطوطش در دستم هم رسيدم!
به قول نويسنده گمنام ، هر يك از ما روياي دروني داريم كه ميتوانيم آنرا شكوفا كنيم. تنها و تنها اگر شهامتش را داشته باشيم كه اقرار كنيم آن رويا چيست! اقرار غالبا بسيار دشوار است. يكي از عالي ترين اقرار ها اين است كه به خود با قاطعيت بگوييم : "ميدانم كه ميدانم و به هدايت درونم اعتماد دارم" تكرار و باور چنين عباراتي باعث به واقعيت نشستن رويا دارد!
ميگن ناپلئون وقتي بچه مدرسه اي بود تو يك مسابقه طناب كشي شركت كرد كه فرمايشي بود و تيمِ برنده از قبل مشخص بود و اتفاقا ناپلئون تو تيم بازنده بود و برادرش تو تيم برنده ، ناپلئون اينقدر رفت به برادرش گفت و تو پاش زد كه جاشون رو عوض كردن و ناپلئون رفت تو تيم برنده!
ناپلئون يك چيز ديگه هم ميگه ، ميگه آدم تو يك مكانِ دورافتاده اول باشه ، بهتر از اين هست كه تو يك مكانِ شلوغ هيچي نباشه!
هرچند كه ناپلئون درآخر شكست خورد و تبعيد شد اما ما كه حقوقدانيم هنوز داريم قوانيني به نام قوانين ناپلئوني رو ميخونيم!

اين هفته يك پليسِ نامردي هم 20 هزار تومن به خاطر سرعت ، جريمه ام كرد ، نامرد ، به خاطر اينكه يك جايي كمين گرفته بود و سرعتم رو زد كه هيچ جاي خطرناكي نبود ! بيشتر به سركيسه كردن ميخورد تا حفظ قوانين ، حالا سرعتم هم 100 تا بيشتر نبود! خلاصه جريمم كرد منم به تلافيش بعد از اينكه برگ جريمه رو گرفتم ، جيغ ماشين رو در اوردم و يك تيك آف كشيدم كه تا 1 متر جاش موند ، مثل فحشِ خواهر و مادر مي موند براش! قانون شكني بعضي وقتها بدجوري مزه ميده ، مخصوصا براي قوانينِ تخميِ ما!
هفته ديگه شايد نيام و دارقوز آباد بمونم ، اين هفته تمام جاده برف و يخبندون بود ، اونم جاده اي كه هر هفته توش تصادف ميبينيم ، تو شبم كه ميامديم ، راه 4 ساعته رو به 6 ساعت آمد ، گفتم اگه اينجوري پيش بره همون دارقوزآباد بمونم بهتره ، تازه اينجا كه ميام فرصت پيدا نميكنم كتابامو بخونم ، تبديل ميشم به راننده و آچار فرانسه ، الان 2 روزه از وقتي آمدم درگير مامانم ، زانوش كيست در آورده ، بردمش بيمارستان و آزمايشگاه و ...الان ساعت 4 صبحِ و دارم هلاك ميشم از خواب ، خدايا چرا هيچ جا ديگه خواب ندارم:(
پ ن1: بايد يك كلاس رمز خواني ثبت نام كنم!
پ ن 2:شكفته به مهر از دي شروع شده و از ماه گذشته!
پ ن 3: مرا روزي مباد آندم كه بي ياد تو بنشينم...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com