كور سو ميزند از دور چراغي.... 


چقدر خوبه يه پسر ، با ، باباش رفيق باشه ، البته بالعكسش بهتر هست ، من كه هر چي بزرگتر ميشم بيشتر با اين بابا حال ميكنم ، شايدم اون هرچي پير تر ميشه باحال تر ميشه ، البته غر و لند و كل كل ها از هر دو طرفمون سر جاش هست ، اما از اون طرف بگو و بخند و شوخيهامون سر جاش هست و دلتنگي ها و ناراحتي هامون از همديگه زود گذر. بعد از ظهري بالاخره با هم سيستم گرمايي خونه رو راه انداختيم ، لامسگ اينقدر هوا سرد شده كه تف كني تو هوا يخ ميزنه و به اين ترتيب بابا به اين نتيجه رسيد كه ديگه وقتشه!
بعد از اينكه كارمون تموم شد رفتم بساط آب شنگولي رو چيدم و در حالي كه بابا كنارم نشسته بود و ساندويچ ميخورد ، پيك ها رو 2 تا يكي ميرفتم بالا ، خودش كه اساسي بچه مثبت هست و لب به اين چيزا نميزنه ، ولي كنار حاجي ميشينه و پسر دودول طلاش رو نگاه ميكنه و كيف ميكنه ، البته گهگداري هم ديگه طاقتش طاق ميشه ميگه : بسه ديگه اينقدر نخور! ولي امروز بعد از ظهر هيچي نگفت ، آخه هوا خيلي سرد بود منم گفتم جونِ بابا تو اين هوا هيچي اين بدن رو گرم نميكنه ، اصلا اگه نخوري نميتوني بري بيرون! بعدشم كه هي
ميخوردم و ميگفتم به سلامتي بابا به شادي بابا ، اونم ندا ميداد كه نوشِ جان!..
حالا صحنه جالبش از وقتي شروع ميشه كه مامان از دوره قران و روضه و اين صوبتا مياد ، امروز كه آمده ميگه تو اسلام گفته كه زن به مردِ مشروب خوار ندين! زدم زير خنده ميگم آخه مادرِ من ، من كه مسلمون نيستم ، بعدشم تو ديدي من مشروب بخورم بد اخلاقي كنم يا عمل خلافي انجام بدم ، يا ميگم و ميخندم و ميرقصم يا هم كه ميرم تو اطاقم ، گوشه تنهايي و عزلت انتخاب ميكنم ، اصلا بايد از خدا بخوان به همچين مردِ خوش مستي زن بِدن!
آخ كه اگه هنوز زمان شاه بود و بساطِ ميخونه ها برچيده نشده بود ، ميرفتم و مينوشيدم و ميخوندم كه : شبا همش به ميخونه ميرم من ، سراغِ پي و پيمونه ميرم من ، تو اين ميخونه ها خسته دردم ، به دنبالِ دل خودم ميگردم....
اصلا چي ميشد اگه خدا منو يه چند صد سال قبل ميفرستاد رو زمين كه با حافظ ميرفتم هم پياله ميشدم ، فكرش رو بكن من ميشدم ساقيِ حافظ، بعد حافظ يك دستي به ريشش ميكشيد و با صداي بلند ميخوند : ساقيا ، شرابِ تلخ ميخواهم كه مرد افكن بود زورش...كه تا يكدم بياسايم ز دنيا شر و شورش
منم جامش رو رو پر ميكردم و مياورديم بالا و ميخوندم : حافظا ، تلخ است چون زهر مار ...مرد افكن بود چون غم يار ...و بعدش تلق ميزديم به هم و ميرفتيم بالا....
حالا حافظ اگه افتخار نميداد ميرفتم پيش بابا طاهر عريان! سر در گريبان همديگه ميكرديم و بابا طاهر با اون لهجه شيرينش واسم ميخوند، ساقيو!
زيادم مي بده، غم دارم امشو
خودم را از خودم كم دارم امشو
برو در پرده تاريكت اي ماه
كه مو از سايه ام رم دارم امشو

جدي ، يكي از آرزوهامه كه يكروزي تو هر پست و مقام و سن و سالي كه باشم و وسعم رسيد ، يه ميخونه اي ، ديسكويي ، چيزي درست كنم و جماعتي رو مست كنم و برقصونم ، اگه نشد حداقل يك دكه باده فروشي كوچيك ميزنم تا مامن يكشبه خانه بدوشي باشم و آرزوي شاعر(ناصر روانبخش) رو برآورده كنم!

كور سو ميزند از دور چراغي
شايد
دكه باده فروشي آنجاست
يا كه سجاده نشيني به تمناي بهشت
دستِ آزش سوي درگاه خدا
يا طبيبي به سرِ باليني
دست افسوس بهم ميسايد
يا كسي منتظر است
تا كسي باز آيد
يا كه عشرت طلبانند آنجا
گرم پاكوبي و دست افشاني
مي ربايند زهم
بوسه ها پنهاني
كور سو ميزند از دور چراغي
ايكاش
دكه ي باده فروشي باشد
مامن يكشبه خانه بدوشي باشد

پس اگه ايران تا اون موقع فرانسه نشد! ميريم فرانسه يك ميخونه ميزنم، قول ميدم تا يوروي آخر رو از مشتري ها نگرفتم ولشون نكنم!

هفته اي كه گذشت ما با اين براد پيت ماجراها داشتيم ، از اول هفته بگير تا آخرش كه همين چند ساعت قبل بود(يادآور ميشم هفته ما اروپايي هست، هرچي باشه از الان بايد به فرانسه عادت كنيم!)
آره خلاصه ماجرا از دوشنبه صبحِ هفته قبل شروع شد كه ما كله سحر با يك چشم باز و يك چشم بسته ، سوار اتوبوس شديم و رفتيم اون ته مها نشستيم كه تا دارقوز آباد، راحت كپه مرگمون رو بزاريم و بخوابيم، ولي از اين آسايش و خيال خام چند لحظه اي نگذشته بود كه 6، 7 تا دختر آمدن درست پشت سر ما و رديف كناريمون نشستن و از قضا بچه هاي رشته ما هم بودن كه به علت اسلامي بودن كلاسها تا حالا زيارتشون نكرده بوديم! خوب تا اينجاي قضيه كه مشكلي نبود و من و مهرداد همچنان در اميد واهيِ خوابيدن به سر ميبرديم كه سر و صداهاشون شروع شد ، اول كه سر و صداي اين اناث بعد هم صداي بلند تلويزيون و پخش فيلم ((به نام پدر)) ، آخه يكي نيست بهش بگه مرتيكه پفيوز ساعت 6 صبح كي حوصله فيلم نگاه كردن اونم به نام پدر رو داره؟با اين حال من از فرط خستگي و بيخوابي ديشب يك ساعتي تو همون سر و صداها بيهوش شدم ، بيهوش كه نه ، چرتِ عميق! و با همين سر و صداها چرتم پاره شد و ديگه خداحافظ آرامش، نميدونم خدا چه انرژيي به اين زنها داده كه فكشون خسته نميشه ( انرژي هسته اي حق مسلم شماست!) و تا ابد ميتونن يكريز حرف بزنن ، يك جوك معروفي هست كه ميگه 2 تا زن رو تو يك سلول براي 10 سال حبس ميكنن، بعد از 10 سال كه در رو باز ميكنن و ميگن شما آزادين يكيشون به زندانبان ميگه : يه چند دقيقه ديگه حرفمون تموم ميشه مياييم بيرون!
البته يك روايت ديگه هم هست كه يكي از زنها به اون يكي ميگه :اينجا كه نشد حرفامونو بزنيم ايشالا ميام خونتون!
حالا اين شده بود حكايت ما تا خود دارقوز آباد ، محور صحبتهاشونم كي بود ؟! بله درست حدس زدي، استاد براد پيت!
اين استادِ مادر مرده ي مارو ، هزار بار بين خودشون تقسيم كردن و باهاش ماه عسل رفتن و ازش بچه دار شدن ولي كماكان ولكنش نبودن ، بعد رسيدن به آمارگيري كه آره خونش فلان جاست و ماشينش فلانه و از اين صوبتا ، خلاصه كه خيلي وقيحانه و با صداي بلند مشغول تشريح كردنش بودن كه ديگه مخ من و مهرداد گوزيد و جنتلمنگ بودن رو بيشتر از اين جايز ندونستيم! مهرداد كه از قضا اونم مرداد ماهي هست برگشت و با صداي بلند گفت ، خانوما خواهشا يواشتر ، اما كماكان زهي خيال باطل! اينقدر گفتيم ساكت و يواش و خفه بگيريد كه كار به جدل كشيد و يكي از خانوما برداشت گفت اگه ناراحتيد برين جلو بشينيد! مهرداد گفت جلو جاي شوفرِ ، شما ميخوايين حرف بزنين برين جلو كه راننده هم خوابش نگيره! اما باز هم قضيه فيصله پيدا نكرد ، ديگه ديدم فقط بايد دست به دامنِ خود براد پيت بشم! گوشي مهرداد رو گرفتم و زنگ زدم به خود حضرت آقا ، اول يكم باهاش چاق سلامتي كردم و بعد گفتم استاد ذكر خيرتون از سر صبح اينجا جريان داره زنگ زدم حالتون رو بپرسم ، با تعجب گفت چطور مگه ذكر خير چي، گفتم هيچي به مرحمت شما از سر صبح عشاق سينه چاك خواب نذاشتن برامون ، شما بالاخره نميخوايين تكليف مارو روشن كنيد؟!!،استاد در حالي كه كماكان گيج و منگ بود پرسيد تكليف چي رو روشن كنم؟!گفتم استاد مجردين يا متاهل؟زد زير خنده كه آقا چيكار به آمار من دارين ، گفتم من كه كاري ندارم اما مثل اينكه عده بسياري از خانومها كار دارن ، دوباره يك خنده اي زد و گفت عجبا و زد به كوچه علي چپ كه آره واسه برگشت واسم بليط بگير ...اما همين يك زنگ كوچولو تپه هاي عقب رو به سكوت كشوند و ماستارو كيسه كردن ، اين قضيه گذشت تا اينكه پنج شنبه واسه براد پيت بليط رو گرفتم و اتفاقا تو يك ساعت برناممون جور شد و با هم رفتيم ترمينال و سوار اتوبوس شديم ، اكثر بچه ها ميدون اول شهر واميستن تا اتوبوس از ترمينال برسه و سوارشون كنه ، تو اين فاصله كوتاه نيم ساعته من و براد پيت آنچنان با هم گرم گرفتيم و صميمي شديم كه انگار سالهاست همديگرو ميشناسيم ، البته بي علت هم نبود چون وقتي ازش پرسيدم متولد چه روز و چه ماهي هستي جوابي داد كه فكم افتاد! 10 مرداد! وقتي گفتم منم همين روز و همين ماه به دنيا آمدم فكر كرد سر كارش گذاشتم و تا گواهينامه ام رو نشونش ندادم باورش نشد ، ديگه در عرض سه سوت جيك و پوكش رو تا هفت پشتش در آوردم و با هم پسر خاله شديم طوري كه وقتي رسيديم به ميدون و بقيه بچه ها سوار شدن و ما دو تارو اينجور جيك تو جيك ديدن ، جميعا فر خوردن و فكر كردن ما از سال 42 همديگرو ميشناسيم ! خلاصه تمام راه از هر دري حرف زديم ، جالبي قضيه اينجا بود كه دقيقا همونجايي نشستيم كه رفتنها من و مهرداد نشستيم و دختر سرتق ها هم دقيقا همونجاي قبلي با اين تفاوت كه ايندفعه همشون ساكت و آروم نشسته بودن و گوشهاشون اينور تيز بود كه آمار اين بنده خدا رو رو هوا بزنن ! با شوخي به براد پيت گفتم اين جماعتي كه دور و برت نشستن همونايي هستن كه دفعه قبل ذكر خيرشون بود ، اگه قصد تاهل داري بسم الله! زد زير خنده كه نه بابا من حالا حالاها دم به تله نميدم بعدشم اينا كه همه تين ايجر و كوچولو هستن ديگه از ما سرمايه گذاري گذشته!....يكي از خنده دار ترين صحنه ها اين بود كه يكي از دختراي رديف كناري چيپس تعارف كرد و اينم نميخواست كه روش با اينا باز بشه ، يه نگاهي به چيپس كرد و گفت مرسي از تنها چيپسي كه بدم مياد همين سركه نمكي هست ، اينو كه گفت انگار بلا گفت ، يكدفعه ديدم 48 تا چيپس در طعم هاي مختلف از اينور و اونور آمد تو صندلي ما و هركدوم ميگن استاد بفرماييد از يكي من بخوريد!
به هر حال اينجوري كه معلومه ما با اين براد پيت هنوز ماجراها داريم ، امشب كه ديگه كولاك بود ، يكدفعه زنگ زد كه پاشو بيا يكسري جزوه هست بگير! تو دلم گفتم اي جون مرام پلنگيتو عشق است و رفتم جزوه ها رو ازش گرفتم ، وقتي آمدم خونه و از وجنات و سكنات جناب براد و اتفاقاتي كه افتاد واسه مامان گفتم بهم ميگه اين اگه زن بگيره طلاقي ميشه! مگر اينكه زن حسود و شكاك گيرش نياد! گفتم چه حرفي ميزني ،اصلا تو مردها همچين موجودي پيدا ميشه كه تو زنها بشه؟!
نتيجه اخلاقي 1- آدمي با اين وجنات و سكنات اگر ميخواد زندگي زناشويي موفقي داشته باشه فقط بايد بره تو زمين بيل بزنه وگرنه خشتكش رو سرش ميكشن!
نتيجه اخلاقي 2- خدارو شكر من براد پيت نيستم!
نتيجه اخلاقي 3-خداييش منم برم دكه مي فروشي بزنم بهتر از اين نيست كه استاد بشم؟!

اين هفته يك اتفاق دهشتناك ديگه هم افتاد كه همه بچه ها متفق القول ميگفتن خدا روتو بوسيده! اتاق ما يك مستطيل هست كه يكطرفش در هست و يك طرفش پنجره!(غيب گفتم) با 3 تا تخت 2 طبقه كه 2 تاش يكطرف اتاق هستن و يكيش طرف ديگه و بين اين تختها ، شوفاژ چسبيده به ديوار هست و بالاي شوفاژ هم طاقچه و پنجره، اونطرف اتاق هم كه كمدهاي بچه ها و يخچال هست ، چند روز قبل همه نشسته بوديم رو زمين كه مهدي رفت از تو اشپزخونه چايي بياره ، تو اين فاصله همه پرت و پلا شديم ، فريبرز(جواد سابق) رفت رو تختش دراز كشيد و ملافه رو كشيد سرش ، بقيه هم رفتن رو تختاشون ، منم رفتم تا دم يخچال ، تو اين فاصله مهدي با قوري برگشت و نشست رو زمين ، زير پنجره و نزديك شوفاژ و مشغول ريختن چايي تو استكانها شد ، منم نزديك تخت شدم كه برم بالا(تخت من بالاي تخت فريبرز هست) معمولا وقتي ميخوام برم بالا ، پام رو ميزارم رو شوفاژ و ميرم بالا ، ايندفعه اين حركت رو مايل به پشت انجام دادم ، يعني همينجور كه به مهدي نگاه ميكردم دست راستم رو از عقب اهرم كردم و پام رو گذاشتم رو شوفاژ و آمدم كه بيام بالا كه پام خورد به زير پنجره(پنجره باز بود)يكدفعه ديدم پنجره از لولاش در آمد و داره مياد كه بخوره تو سرم ، با دست چپم كه رو هوا بود زدم كه به من نخوره ، ديدم همينجور كه مسيرش عوض شد ، داره ميره پايين و الانه كه بخوره تو سر مهدي و منم اون يكي پامو كشيدم جلو و زدم زيرش ، پنجره بين مهدي و فريبرز كه رو تخت خوابيده بود خورد زمين ، موكت رو پاره كرد و شيشه اش سالم افتاد بيرون! حالا همه اين اتفاقات تو يك ثانيه انجام گرفت!و تنها مجروح حادثه هم خودم بودم كه پام يك زخم سطحي برداشت ولي وقتي فكرش رو ميكنم مو به تنم سيخ ميشه ، اگه تو سر و سينه يكي از بچه ها ميخورد ناقصشون ميكرد....
اين هفته يك چيز ديگه هم داشت ، منظره هاي فوق العاده زيبا ، دلم ميخواست يك دوربين ديجيتال با زوم بالا داشتم كه از اين منظره ها عكس ميگرفتم ، نه اينكه دانشگاه چسبيده به كوهها هست وقتي ابر مياد، مخصوصا اگه ابرا پايين باشن ، ميخورن به كوهها و يكم طولاني تر ميمونن و تصاوير فوق العاده اي ميسازن، يك امامزاده هم با گنبد سبز بين ما و كوهها هست كه تصوير رو قشنگ تر ميكنن ، اونروزي ميبينم تمام آسمون رو ابراي خاكستري و سياه پر كردن تا خود كوهها بعد از بين شكاف دو تا از كوهها يك روزنه اي از نور آمده بيرون كه امتدادش ميخوره به اون گنبد سبز ، زير بارون فقط چند دقيقه وايستادم خيره شدم به اون صحنه...
دلم ميخواد ، واقعا ميگم ، دلم ميخواد دست اين باغ بونهاي دانشگاه رو ببوسم ، هر وقت يكيشونو ميبينم كه داره با درختا يا چمنها يا گلها ور ميره و آب ميده يك سلام و خسته نباشي بهشون ميگم كه به بابام نميگم ! به بچه ها ميگم تنها افرادي كه يك كار درست و مفيد اينجا انجام ميدن همينا هستن.

2 هفته قبل با سعيد رفتيم يه آرايشگاهي كه دكورش كولاك بود ، فكر ميكردي سوار سولاريس شدي ، خود يارو هم اينقدر كارش گرفته كه بايد به موبايلش زنگ بزني و واسه 2، 3 روز بعد وقت بگيري ، مثل آرايشگاههاي زنانه، خلاصه اونروز كه كارش رو ديدم به هوس افتادم سرم رو بسپارم دستش اما وقت نداشت ، ديگه ديروز صبح ، اول وقت رفتم پيشش، گفت چه مدلي بزنم ؟! گفتم يه مدلي بزن كه به اين كله بياد، يه 1 ساعتي مشغول بود و كلي لذت بردم ، اصلا از ماشين استفاده نميكرد تمام مدت با قيچي و شونه و حتي تيغ! موهامو ميزد ، يه جورايي فرز و تيز دستهاشو هنرمندانه رو كله ام حركت ميداد كه مارس مونده بودم ، بعد كله ام رو شست بعد هم شروع كرد به فرم دادنش و يك مدلي درآورد كه ميگن آناناسي! زياد ديده بودم اما رو سر خودم تجربه نكرده بودمش! خوشم آمد هرچند كه قيافه ام رو يكم خشن نشون ميده و معصوميتي از چشمهام ديده نميشه(بابا معصوميت از دست رفته!) پولِ 3 بار اصلاح سرجاهاي ديگه رو ازم گرفت ولي نوش جونش كارش حرف نداشت.

ظهر كه تو كتابخونه بوديم ، علي پسر خاله ام اس ام اس زده كه كجايي ، گفتم تو كتابخونه ، گفت پس مراقب باش اگه پليسها امدن سر وقتت مثل اون پسرِ تو امريكا نكني كه اينجا چوب به ماتحتت ميكنن!
واقعا كه اين آمريكاييها چقدر بي تمدن و خشن هستن ، يايا بنده خدا يك كارت شناسايي ازتون خواسته چرا زدينش؟ هان؟ بيام فلفل بريزم تو دهنتون؟!
يادش به خيرچند وقت پيش با بچه ها تو پارك روي يك نيمكت نشسته بوديم كه دو تا لباس شخصي با يك من ريش و پشم و باتوم آمدن جلو تا رسيدن به ما و بهمون گفتن كارت شناسايياتون رو بدين، از اونجايي كه اكيپ ما هم سرمون درد ميكنه واسه كل كل، اصلان با خنده برداشت گفت كارت خودتون رو نشون بدين ما از كجا بفهميم شما قلابي نيستين؟! برادران بسيجي در كمال خوشرويي كارتهاشون و برگه ماموريتشون رو نشون دادن ، اينبار امير گفت آقا از كجا بفهميم اين كارتها جعلي نيست ، از كجا بفهميم اين آقا افغاني نيست ، اينو كه گفتيم ديگه اينا قاط زدن ،امير سريع ادامه شو آمد كه آره ما در راستاي حرفهاي سردار طلايي كه گفته مراقب مامور قلابي ها باشين حساسيت نشون ميديم، خلاصه كه اينارو نيم ساعت مچل كرديم از آخر هم هيچكدوم كارت شناسايي همراهمون نبود كه نشون بديم! اونا هم رفتن پي كارشون!
ديشب با بچه ها يه فرشته رو ديديم ، چي خل شدم؟!مستم؟! يعني من فرق آدم رو با فرشته تشخيص نميدم؟!(اين به اون حافظ در!) پشت چراغ قرمز، اصلان كنار يك پرايد نگه داشت، ناخود آگاه سه تاييمون برگشتيم سمت چپ رو نگاه كرديم ، ديديم يه دخمل كوچولوي 2 ،3 ساله رو پاي مامانش نشسته ، اينقدر شيرين نگاه ميكرد كه ميخواستي حسابي بچلونيش و درسته قورتش بدي ، همچين يك نگاهي به ما ميكرد مثل عاقل اندر سفيه ، بعد هم يك لبخند كوچولو زد و دستش رو آورد بالا يك باي باي كوچولو كرد و دستش رو برد پايين، اصلا باورت نميشد بچه باشه ، نگاهش ، خنده اش ، دست تكون دادنش يه جور خاصي بود، حالا جالبي قضيه اين بود كه به محض اينكه چراغ رو رد كرديم اصلان كنار يك صندوق صدقات نگه داشت واسه بچه صدقه انداخت كه چشم نخوره!

جناب دكتر هم 2 هفته پيش منتقل شد شمال ، طفلي اينقدر حالش گرفته شد، چرا دعاهاي من چپه ميشه؟ دعا كردم حالا حالاها نره ، برعكس شد! من شبيه گربه سياهم؟!

نميدونم چرا از اين دو تا آهنگ سير نميشم، يكي صدام كردي از ابي يكي عشق من از كوروش صنعتي


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com