هوا بس ناجوانمردانه سرد است! 


احساس ميكنم الان تو قطب جنوبم و توي يكي از اين خونه يخيهاي اسكيموها نشستم ، چون كه هواي اتاقم بس ناجوانمردانه سرد است!(آخ كه چقدر جات تو بغلم خاليه)
فكر كنم فردا كه برگردم دارقوز آباد ، هوا همينجور سگ لرز آور باشه ، آخه شب آخري كه بودم يك باروني آمد رواني! اينجا هم كه از وقتي رسيدم هوا سرد و سوز آوره ، ما هم كه طبق معمول آخرين خانواده اي هستيم كه سيستم گرمايي خونمون رو فعال ميكنيم! بابا مبگه هنوز زود! اصلا حالا كه اينجوريه منم پنجره هاي اتاقم رو باز ميكنم و فرياد ميكشم :
آهاي سرماهاي سوز آور
آهاي يخبندانها
گيرم كه تن نحيفم را به تازيانه ميكشيد
با روحِ سوزان و شرر بارم چه ميكنيد؟
پس بيرحمانه در آغوشم كشيد
تا ببينيد!
فروريختنتان را
هنگامي كه از شرم
آب ميشويد

از وقتي اين استادمون (كه شبيه عزت الله انتظامي راه ميره ) رو ديدم ، عزمم رو جزم كردم كه برم فرانسه! اونروزي سر كلاس با خودم گفتم خاك بر سر تو كه اين تو اين دارقوزآباد داري درس ميخوني و اينوقت اين شاسكول تو فرانسه درس خونده و دكترا گرفته! نميدونم والا ، يا فرانسه خيلي جاي آزاد و باحاليه يا خيلي جاي خر تو خريه كه اين استادمون از اونجا فارغ التحصيل شده!
فكرش رو بكن ما با اين 3 تا درس داريم 1- حقوق اداري 2- حقوق جزا 3- كيفر شناسي كه اين دو تاي آخري تو يك روز و به فاصله 1 ساعت از هم و پشت سر هم تشكيل ميشه ، اونوقت اين تو هر 3 تا كلاس به خصوص اين دوتايي كه پش سر هم هستن يك چيز رو ميگه ! مثل نواري كه همش يه چيزي رو تكرار ميكنه ! حالا كاش 20 درصدش مربوط به درسها ميشد ، اما زهي خيال باطل كه همش خاطرات و شر و ور ميگه و يكدفعه ميگه ، خوب امروز هم تا صفحه فلان درس داديم(خدا شاهده ميبيني شده 50 ،60 صفحه!)
اسمش رو گذاشتيم ((خداحافظ مسكو))! آخه اين اسم يك كتاب هست در مورد نابرابريها و بي عدالتيها در سيستم قضايي شوروي سابق و اين شونصد بار داستانش رو برامون گفته ، به هر حال اينجور كه اين درس ميده ، 2 هفته ديگه همه درسهامون تموم شده ، البته جدا از اون هم آقا 2 هفته ديگه ميخواد بره مكه و كمپلت تا پايان ترم كلاسهاش تعطيله! خدا كنه پايان ترم هم همينجور شيرين نمره بده ، مخصوصا به من كه يخورده جووني كردم و پيچيدم به پر و پاش!
قضيه از اين قرار بود كه اين هي داشت چرت و پرت ميگفت و رو مخمون تك چرخ ميزد و من هي زير سبيلي رد ميكردم ، يكم ديگه كه گذشت ديدم نه بابا اين رفته رو منبر و هر جور كه دلش ميخواد مخ بچه هارو ميتابونه ! داشت در مورد اين ميگفت قصاص و اعدام و اين صحبتها يك نوع عامل بازدارنده هست و باعث كاهش جرايم ميشه! از اونورم هي ميريد به اروپا و آمريكا كه آره اينا نميفهمن و حاليشون نيست كه اين مجازاتها رو اعمال نميكنن! بعد رسيد به اعتياد كه تو كشورهاي اروپا ، معتاد بيمار محسوب ميشه و در خيلي جاها استعمال مواد مخدر آزاد هست و اين باعث نابودي اين كشورهاست و فلان و بهمان....اينجاي كار ديگه طاقتم تاق شد ، گفتم ببخشيد استاد خيلي داريد يكطرفه نتيجه گيري ميكنيد ، اگه منصفانه نگاه كنيم ميبينيم اين كار سودش خيلي بيشتر از ضررش هست ، براي مثال تو هلند تو پاركها ، سرنگ مجاني بين معتادين توزيع ميكنن كه حداقل به سمت استفاده از سرنگ مشترك نرن و هزار جور بيماري ديگه شيوع پيدا نكنه يا .....اينو كه گفتم يكدفعه به حالت استهزا گفت ، معتاد اين حرفها حاليش نيست يك سوزن گير مياره و خودش رو خلاص ميكنه(اين كار رو با حركت دستها به سمت باسن نشون داد)‌ و همه زدن زير خنده....دوباره رفت رو منبر كه آره اونا بدن و ما خوبيم و پاكيم و فدامون بشن الهي و اين صوبتا كه دوباره كرمم گرفت نيمه شوخي نيمه جدي گفتم ببخشيد استاد اگه ما خودمون رو خوب و پاك و قوانينمون رو در اين مورد درست ميدونيم و اونها رو خطا كار ، چرا نميزاريم اين مواد از طريق ما ترانزيت بشه به كشورهاشون و تازه ما به جاي دادن هزينه هاي هنگفت و تلفات جاني ، ميتونيم به اين مواد ماليات هم ببنديم و بيشتر از پول نفت درآمد داشته باشيم ، دوباره به مسخره گفت اينم فكر خوبيه به شرط اينكه تو با مسئولين مطرحش كني و همه زدن زير خنده ....خلاصه با خودم گفتم اينجوري معلوم ميشه تو يك كشوري مثل فرانسه، چقدر آزادي بيان و انديشه ، به صورت بنيادين در گوشت و پوست و خون مردمش نفوذ كرده كه يك فرد غريبه مثل استاد ما ميره اونجا درس ميخونه كنفرانس ميده به قوانين كشورشون اعتراض ميكنه و درجه افتخاري و مدال ميگيره(اينارو خودش ميگفت) و بعد هم دكترا ميگيره ، بعد اونوقت من تو اين دارقوز آباد ، اينقدر ارزش و احترام ندارم كه نظرات و انتقاداتم رو حتي به استادي كه آزادي رو ديده و لمس كرده و چشيده بگم !....فقط يك كلمه ميشه گفت : درد! درد ميكشيم تا مغز استخونمون!....
حالا ببينيد من كي گفتم ! اگه خودمو نكشتم حتما ميرم فرانسه! مخصوصا كه اين پادشاه عثماني هم حسابي تهييجمون كرد! با اون تيپ شق و رقش و او سيبيلاي دسته موتوريش خيره شد تو چشمهاي تك تكمون و جزوه هاي مقدمه علم حقوق رو آورد بالا و گفت : اگر به دنبال افتخاريد ، اگر به دنبال آزادي هستيد‌، اگر به دنبال ثروتيد ، اگر به دنبال مقام اجتماعي هستيد و اگر به دنبال هر چيزي هستيد ، همش توي خط به خط و ورق به ورق اين جزوه هاست ، جدي و محكم بخونيد و يادشون بگيريد....
اما هر چي ميگي از براد پيت ، استاد حقوق اساسي بگو ، چقدر اين پسر ماه و نازنين هست ، باطنش هم مثل ظاهرش گل هست ، اين هفته كه آمد سر كلاس ، گفت كه هفته قبل تو جاده تصادف كردم و ماشينم داغون شد و خودمم گردن و شونه هام گرفته و رگ به رگ شده ،، بعد هم يكاره شماره موبايلش رو نوشت پاي تخته كه آره اگه يكوقت دير كردم ازم خبر بگيرين، ببينيد زنده ام يا مرده ! گفتم استاد يه وقت شماره موبايلتون رو سر كلاس دخترا ندين كه بيشتر از اينا چشم ميخورين ها...بنده خدا سرخ و سفيد و آبي شد و گفت نه بابا اين حرفها چيه ....بعد دوباره گفت حالا از اين هفته ميخوام با اتوبوس برم و بيام ، از كجا بايد بليط بگيرم بچه ها ، اينو كه گفت حرفشو رو هوا قاپيدم گفتم استاد من كه واسه خودم بليط بگيرم ميخوايين واسه شما هم بگيرم؟! ديگه هر كدوم از بچه ها بساط پاچه خواري رو واسه خودشون به راه انداختن و اينم ديد اينجوريه گفت باشه بعد از كلاس...من يك نگاه به مهرداد انداختم گفتم واسه خندشم كه شده پايه اي الان بريم واسش بليط بگيريم! گفت بريم، ما هم بلند شديم رفتيم بيرون و نيم ساعت بعد با بليط برگشتيم سر كلاس و صبر كرديم تا كلاس تموم بشه ، كلاس كه تموم شد و همه سوالهاي متفرقه بچه ها هم كه تموم شده بود گفت خوب بچه ها بليط رو چيكار كنم ، اينو كه گفت ضارپ بليط رو در آوردم گفتم استاد خدمت شما ، خودش و بچه هايي كه دور و برش وايستاده بودن پشماشون فر خورد! يه نگاه به بليط كرد يه نگاه به من كرد گفت اينو كي گرفتي ؟! خنديدم گفتم استاد من سيمرغم يه چندتا از تار موهامم ميدم هر وقت كار داشتين بسوزونين تا حاضر بشم ، ديگه واسه خودم ساعت 12 بليط گرفتم واسه اونم ساعت 5 ، تازه وقتي رسيدم خونه ، پاچه خواري رو به اوج خودش رسوندم و زنگ زدم بهش گفتم استاد سالم و راحت كه رسيدين خدا رو شكر؟! خلاصه كه فكر كنم از جلسه بعد سر كلاس منو با اسم كوچيك صدا كنه!
اين هفته به لطف بچه هاي مست و ملنگ و خل و چل اتاقمون كلي خنديديم ، نميدونم چرا حتي دعواها و بگو مگوهاشونم به شدت خنده داره ، مخصوصا وقتي لهجه هاي مختلف قاطي ميشه و شلم شوربايي ميشه واسه خودش! بزرگترين مشكلمون سر شام هست! يكم اگه به قيافم نگاه كني ميبيني شبيه سيب زميني و تخم مرغ شدم از بس كه هر شب شام همينو ميخوريم ، وحيد معروف به لورل تا حالا 2 تا ديگ برنج رو به گند داد و شفته كرد و مجبور شديم بريزيم تو سطل آشغال ، اين هفته كه برگشتم خونه مامان ميگه لاغر شدي، ميگم غيب ميگي ها ، اونجا كه ما غذا نميخوريم فقط غداها خاصيت شكم پر كني دارن ، وقتي پسر عمه ام رو اين هفته ديدم و ازش از خوابگاه دانشگاه تهران پرسيدم كلي حسوديم شد ، گفت بهمون صبحانه و ناهار و شام ميدن به اضافه ميوه ، اونوقت سلف خاك بر سر ما يك وعده ناهار به زور ميده كه اونم با چشمهاي بسته بايد خورد!
ديگه مشكل خواب هم كماكان پابرجاست ، اين مهدي و فريبرز(جواد سابق) صبحها براي نماز صبح بيدار ميشن و چون به طور اتوماتيك نميتونن بيدار بشن ساعت كوك ميكنن ، خواب همشونم سنگينِ مثل خرس ، در نتيجه خودم بايد بيدار بشم ، ساعت رو خاموش كنم و شديدا تكونشون بدم كه پاشن نمازشون رو بخونن ، به من كه جميعا ميگن زرتشتي! آخه يكبار داشتن حرف ميزدن ، نميدونم بحث به كجا كشيدن كه گفتن زرتشتيها آتش پرستن ، منم پريدم وسط بحث و در و گوهر از خودم در كردم ، يكبار هم سر كلاس همين براد پيت بوديم يه جا به اشتباه يه دوره تاريخي رو تو مثالهاش آورد كه پريدم وسط حرفش و باهم يكم راجع اون موضوع بحث كرديم كه اتفاقا مربوط ميشد به ساسانيان و دين زرتشتي و اينا ، خلاصه كه از اونجا به من ميگن اين زرتشتيه، البته الان دچار شك شدن كه من بالاخره زرتشتي هستم يا بهايي!!! آخه اونروزي اين استاد فلسفه داشت يه چيزهايي راجع به بابيت و بهاييت ميگفت ، بعد يكاره برداشت گفت كه بهايي ها بيشتر در فلان منطقه شهر هستن و اونجا پايگاه دارن( اتفاقا اين محله اي رو كه گفت محله ما هست كه من تا حالا هيچ بهايي توش نديدم) همچين كه اين حرف رو زد تمام بچه هاي اتاق برگشتن و منو نگاه كردن و زديم زير خنده ، بعد از كلاس دورم كردن كه آره تو بهايي هستي و داري بين ما تقيه ميكني كه شناخته نشي و منم قاه قاه ميخنديدم ، اينجوري كه پيش ميريم فكر كنم منم صبحها بايد پاشم باهاشون نماز بخونم و عجالتا حتي اذان هم بگم!
به جز بچه هاي اتاق زياد به بقيه اعتنا نميكنم ، نه اينكه به كسي بي احترامي كنم يا بخوام خودمو واسشون بگيرم چون به شدت از اين موارد متنفرم ، اما دلم ميخواد تو خودم باشم و زياد محيطم رو بزرگ نكنم و آسه برم و بيام ، هرچند كه با 3 تا از بچه هاي ديگه كلاس هم به شدت رفيق شدم ، جوري باهاشون راحتم كه انگار چندين سالِ ميشناسمشون ، مهرداد و اشكان و حسين كه سه تايي از من كوچيكترن و هر سه تا فوق العاده شوخ و شنگن ، منم كه اخلاقا همينجوري هستم و در شديدترين حالات افسردگي هم ميخندم و اينجوري شد كه با چندتا بحث و حرف و جوك با هم آشنا شديم ، شب آخري رفتم خونشون و شام مهمونشون بودم و بعد از چند شب يه شام درست و حسابي به جز تخم مرغ و سيب زميني خوردم، حسين آشپزي اش بين خودشون معروف هست و الحق والنصاف ماكارونيش حرف نداشت ، ديگه شب هم كه ميخواستيم بخوابيم ريسه رفته بوديم از خنده چون يك زير انداز داشتيم 3 تا بالشت و 2 تا پتو و 4 نفر بوديم! خودت حدس بزن كه چه وضعيت بغرنجي بود و با چه وضعيتي خوابيديم!
اين هفته وقتي آمدم خونه عمه و پسر عمه ام هم از شهرستان آمده بودن ، اين عمه حوريه خيلي ساده دل و پاكدل هست ، ديشب داشتم سر به سر پسر عمه ام ميزاشتم و ميخنديديم و اينم داشت نگامون ميكرد ، بعد يكدفعه ديدم داره قربون صدقه من ميره! آمد كنارم نشست و حالا نبوس كي ببوس! بعد ميگه چشماتو ببند كه ميخوام ببوسمشون ، چشامو كه بوسيد گفتم جريان چيه عمه ؟ ديدم تو چشماش اشك جمع شده، ميگه پاكي و صفا از اين چشمات ميباره!
اينجور موقعها آدم بدجوري ميره تو خودش...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com