كاش ميخوابيدم، تورو خواب ميديدم... 


در اتاقي كه به اندازه يك تنهايي است
دل من ، كه به اندازه يك عشق است
به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها كه به اندازه يك پنجره ميخوانند
آه ، سهم من اينست ، سهم من اينست
سهم من آسمانيست
كه آويختن پرده اي آن را از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن
كه به من مي گويد
دستهايت را دوست دارم

(فروغ فرخزاد)

چقدر خوابم مياد ، دلم مدتهاست براي يك خوابِ عميق و طولاني تنگ شده ، دلم ميخواد اينقدر بخوابم كه خوابم تبديل بشه به يك خواب ابدي!
اينبار كه مي خواستم بيام خونه ، از چند ساعت مونده به حركت اتوبوس ، با اين شوق و اميد ميامدم كه برسم به اتاقم و خودمو پرت كنم رو تختم و گوله بشم زير لحاف و تا بي نهايت بخوابم اما اين دو روز هم نتونستم خودم رو ارضا كنم و همچنان منگِ خوابم ، روز اول كه صبح زود مجبور شدم بيدار بشم و برم دنبال كتابهاي جديدي كه اساتيد معرفي كردن و امروزم كه سر صبح مامان جان بيدارم كرد و از خونه پرتم كرد بيرون! چرا؟ چون امروز خونه ما شده بود مسجد و حاج خانوم سفره صلوات راه انداختن! موندم ديگه اين سفره ختم صلوات چه صيغه اي! 10 ،20 تا زنِ بيكار دور يك سفره ميشينن و صلوات ميفرستن كه خودشون و بچه هاشون و هفت نسل پس و پيششون در درگاه خدا رستگار بشن! به پير به پيغمبر ، خدا راضي نيست يك جوونِ مست و دچار كمبود خواب رو ، سر صبح زا به راه كنن و براش حمد و ثنا راه بندازن !
صبح به مامان ميگم دلم براي جوونيهات خيلي تنگ شده ، روزايي كه ميرفتي مدرسه و به بچه ها درس ميدادي و هنوز اينجوري نبودي ، براي روزاي قبل از انقلابي كه عكسهات هست كه با كت دامن و موهاي خوشگل و مرتب ميرفتي و صدها دانش آموز رو تربيت ميكردي ، فكرشو بكن الگوي هزاران دختر و همجنس خودت بودي كه فردا ميخواستن مثل خودت سر افراز و سر بلند مثل مردها و پا به پاي اونها و حتي بهتر از اونها كار كنن و بدرخشن و از آزادي هاي اجتماعي لذت ببرن ، اما حالا چي ؟ به خودت و دختر خودت و تمام زن و دختر هاي اين جامعه كوفتي نگاه كن كه چه زجري ميكشن ، فكر ميكني با صلوات فرستادن و نماز و قران خوندنها و اين خاله زنك بازي ها چيزي درست ميشه؟!
به خدا اين درد داره ، درد داره كه ببيني يك انسان رو كه تنها از يك جنس ديگه است ، به اسم دين و مذهب و هر كوفت و زهر مار ديگه اي تحقير كنن و سركوب كنن و جلوي آزادانه نفس كشيدنش رو بگيرن ، درد آور تر از اون اين هست كه ببيني خودِ همين زنها كه از جنس درد هستن و طعم تلخ تبعيض و نابرابري رو چشيدن به هم ظلم ميكنن و يا با تخمير شدن فكري و ساده انگاري تن به همچين مسائلي ميدن ، به هر حال كه تاسف بر انگيز هست و حالا حالا هم فكر نميكنم حل شدني باشه
در هر صورت كه امروزم خوابم ماليد ، فردا هم كه باز 5 صبح بايد راه بيافتم برم و به محض اينكه برسم بايد برم سر كلاس ، باز خوبه با همون استاد پاشاي عثماني كلاس داريم و سر كلاس خوابت نميگيره ، تو تمام اين كلاسايي كه تشكيل ميشه فقط اين عربي مزخرف خواب آور هست كه ساعت 8 صبح هم تشكيل ميشه و چه استاد مزخرفتري هم داره ، شبيه كوركوديل هاي اوليه هست ، اولين جلسه هم كه باهاش كنتاكت داشتم ، فكرشو بكن يه آدم چقدر ميتونه نفهم و بي منطق باشه ، ساعت 8 بنا بر اون چيزي كه تو برنامم بود رفتم سر كلاس ديدم چند نفر از بچه ها دم درن ، پرسيدم چرا نميرين تو؟ گفتن استاد راه نميده و گفته بايد يك ربع به 8 ميامدين! من در زدم و وارد كلاس شدم و گفتم ببخشيد استاد من دانشجوي تازه وارد هستم و يك هفته هست ثبت نام كردم ، مرتيكه برداشت گفت تازه وارد هستي كه هستي ! گفتم آخه تو اين كاغذ نوشته ساعت 8 تشكيل ميشه ، تازه شما اگر قبلا اعلام كردين من كه در جريان نبودم ، گفت بايد از امور كلاسها ميپرسيدي ، در اتاق رو كوبيدم بهم و رفتم امور كلاسها كه ببينم من اين وسط چه گناهي دارم ، حالا كه رفتم ميبينم امور كلاسها خودش تعطيله و درش بستست و كسي توش نيست ! خنده دار نيست ؟! نه جان من ؟ سوژه خنده هايي به اين توپي ، ميشه اينقدر به اين مصيبتها و اوضاع افتضاح خنديد كه از تصور خارجه‌ ، حيف اون چشمهاي قشنگت نيست كه بخواد از عصبانيت سرخ بشه و توش اشك جمع بشه ؟! خلاصه در حالي كه ميخنديدم برگشتم و باعث مزاح و تفريح دوستانِ پشت در هم شدم ، تا اينكه متمسك به استفاده از روش شماره 2 يعني به كار بردن دستمال يزدي شديم و اين وظيفه خطير رو هم يكي از بچه ها به عهده گرفت و اجازه ورود به كلاس رو گرفتيم ، اگر بحث حضور و غياب و حذف درس نبود عمرنات پتاسيم كه برم سر كلاس اين مردك ، تازه از همين الان به فكر حذفش هستم!
به جز اين يكي كه يكم زياد باهاش حال نميكنم ( كه شايدم مشكل از من باشه)بقيه استادها حرف ندارن ، استاد ادبيات كه ديگه محشره! قد متوسطِ مايل به كوتاه! با موهاي كوتاه و يكوري و چشمهاي نافذي كه ميتونه تمام وجودت رو با يك نظر بخونه و كلامي دلنشين و محكم كه آدم رو ميخكوب ميكنه ، وقتي داشت در مورد جلال الدين محمد خوارزمشاه و رشادتهاش تعريف ميكرد اينقدر مجذوب كننده بود كه نا خود آگاه به قسمتهاي تراژديكش كه رسيديم بغض گلوم رو گرفت ، وقتي از سعدي ميگفت و به اين نكته اشاره كرد كه سعدي در بوستان و گلستان دو شخصيت كاملا متفاوت هست به جسارت و درايتش هزار بار احسنت گفتم وقتي از حافظ گفت به همين صورت و الي آخر...عجيب حس ميكنم آبم باهاش تو يك جوي ميره ، مخصوصا كه گفت تحقيق بياريد و منم رفتم تو كار يك تحقيق كه مطمئنم وقتي بخوندش پشمهاش فر مي خوره !
تيپيك ترين استادمون هم كه استاد حقوق اساسي هست ، يك جوون مو بلوند و قد بلند و چشم آبي ! تلفيقي از بهرام رادان و پارسا پيروزفر! (موندم چرا از اين دارقوز آباد سر درآورده) و فوق العاده خوش برخورد و جنتلمن ، همون جلسه اول اينقدر سوال ازش پرسيدم كه فتيله پيچ شد ، مخصوصا آخر كلاس كه تنها گيرش آوردم ازش پرسيدم آيا حكومت ولايت فقيه در تقسيم بندي هايي كه عنوان كرديد، همون حكومت سلطنت الهي نيست كه بعد از ظهور مسيحيت و قدرتمند شدن پاپها شكل گرفت؟! اينو كه پرسيدم خنديد گفت ديگه سوالاي سياسي ازم نپرسيد!
يك استادِ زن هم داريم كه اونم جوون هست ، شبيه مجريهايي هست كه ميان برنامه خردسالان رو اجرا ميكنن،اما اين بنده خدا بايد با يك كلاس سرتاسر سبيل سر و كله بزنه ، آخه از دولتي سر رئيس دانشگاه جديد كه از بيخ عرب هست ، كلاسها كاملا به دو بخش گيها و لزها تقسيم شده! كلاس مختلط ممنوع! ديگه اين مجري برنامه خردسالان يك كتاب هم دستش هست كه جلدش رو پوشونده و از روي همون تخته رو سياه ميكنه و جزوه ميگه
استاد حقوق جزا هم كه يك پيرمرد لق لقويي هست كه راه رفتنش من رو ياد عزت الله انتظامي ميندازه ، الان ميگي ماشالله دانشگاه كه نيست هاليوودِ! اين پيرمرد هم ناراحتي قلبي داره و اين هفته اصلا كلاسهاش رو تعطيل كرد و رفت كه وقت پزشك داشت ، حالا جالب اينجاست يك كتاب معرفي كرده كه بگيريم كه از قضا نويسنده اش خودش هست و تو بازار هم يافت نميشه! خيلي باحاله نه؟!
و استاد فلسفه كه تارزان رو برات تداعي ميكنه ، نه ببخشيد ، سعيد امامي رو تداعي ميكنه ، هيكلي مثل دكل با ريش و پشمي انبوه و صد البته اعتقاداتي كه خودت ميدوني ، اما جاي شكرش باقي كه خوش برخورد و مودب هست ، فكر كنم بايد سر كلاسش به رنگ خودش در بيام و مقادير متنابهي جانماز آب بكشم تا از لحاظ نمرات رستگار بشم!
از همه اينا كه بگذريم ميرسيم به اتاق و هم اتاقي ها و قصه هاي خوابگاه! قبلا گفتم كه 5 تا هستن ، علي ، وحيد ، مهدي ، مصطفي ، جواد
علي قدش تا شونه هام ميرسه ولي زبونش دو برابر قد من هست ، فوق العاده تخس و جوك هست ، اگر يك روز تو اتاق نباشه نبودش كاملا حس ميشه ، فقط به من كاري نداره و متلك بارم نميكنه وگرنه هيچ كس از دستش در امون نيست مخصوصا وحيد!
وحيد بچه يك آبادي هست كه لهجه اش ميتونه تورو از خنده خفه كنه ، فوق العاده بي خيال به گونه اي كه وقتي ميبينيش ميگي اين اصلا تا حالا تو زندگيش غم نداشته ، يه جورايي مثل لورل! ساعت 2 شب اگه ديدي تختها داره ميلرزه و سر و صدا مياد مطمئن باش كه وحيد هست كه ياد جوك ديشب افتاده و داره ميخنده! بيخود نيست ميگم كمبود خواب دارم! خلاصه كه اگه اون و علي نباشن و سر به سر هم نزارن نصف بساط خنده مون نيست
مصطفي بيشتر بهش ميخوره اسمش جواد باشه! پشت مو و كاكل و دم پا گشاد! بيشتر از اين بگم؟! باشه ، انفيه! آره چند وعده در روز استعمال انفيه ميكنه تا عطسه كنه و به اصطلاح خودش راحت بخوابه ! و چقدر هم كه خوش خوابه ، بيشتر ساعات روز رو در رختخواب سير ميكنه به حدي كه من از مقام شامخ شلمانيت استعفا دادم و گفتم تنها برازنده تو هست! بر خلاف ظاهرش ، باطن روشن و فهميده اي داره ، ميفهمي كه بزرگ شده!
جواد كه قبلا گفتم هيكل آرنولد رو داره و صورت و چهره يك شاهين، اون هم در دسته علي و وحيد قرار ميگيره ، يعني جوكهاي متحرك! از وقتي بهش گفتم به قيافت و اسمت نميخوره جواد باشه ، فريبرز صداش ميكنيم! وحيد و مصطفي و جواد از يك محدوده جغرافيايي ميان با يك لهجه خاص و تقريبا عادات و تفكرات مشترك و ساده و عاميانه
و مهدي با بازوهاي پف كرده كه نقطه مقابل من و رقيب فكريم هست و زياد با هم بحث ميكنيم ، مخصوصا در حوزه دين و سياست و اينجور كه ميبينم تاثير من روي اون بيشتر هست تا اون روي من!
به طور كلي اكيپ خوبي هستيم ، بچه هاي خوبين ، بيشتر از هر چيزي نشاط و سادگي توشون موج ميزنه و قابل توجه كه تنها اكيپي هستيم كه من ديدم تو دانشگاه با هم ميريم كتابخونه و مطالعه ميكنيم
اگر از كم خوابي و فقر استراحت از بين نرم اوضاع قابل تحملي هست
ميوزد
از سر اميد نسيمي

ديگه برم لالا كه به بيهوشي نزديك ميشم


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com