یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
چقدر خوبه يه پسر ، با ، باباش رفيق باشه ، البته بالعكسش بهتر هست ، من كه هر چي بزرگتر ميشم بيشتر با اين بابا حال ميكنم ، شايدم اون هرچي پير تر ميشه باحال تر ميشه ، البته غر و لند و كل كل ها از هر دو طرفمون سر جاش هست ، اما از اون طرف بگو و بخند و شوخيهامون سر جاش هست و دلتنگي ها و ناراحتي هامون از همديگه زود گذر. بعد از ظهري بالاخره با هم سيستم گرمايي خونه رو راه انداختيم ، لامسگ اينقدر هوا سرد شده كه تف كني تو هوا يخ ميزنه و به اين ترتيب بابا به اين نتيجه رسيد كه ديگه وقتشه!
بعد از اينكه كارمون تموم شد رفتم بساط آب شنگولي رو چيدم و در حالي كه بابا كنارم نشسته بود و ساندويچ ميخورد ، پيك ها رو 2 تا يكي ميرفتم بالا ، خودش كه اساسي بچه مثبت هست و لب به اين چيزا نميزنه ، ولي كنار حاجي ميشينه و پسر دودول طلاش رو نگاه ميكنه و كيف ميكنه ، البته گهگداري هم ديگه طاقتش طاق ميشه ميگه : بسه ديگه اينقدر نخور! ولي امروز بعد از ظهر هيچي نگفت ، آخه هوا خيلي سرد بود منم گفتم جونِ بابا تو اين هوا هيچي اين بدن رو گرم نميكنه ، اصلا اگه نخوري نميتوني بري بيرون! بعدشم كه هي ميخوردم و ميگفتم به سلامتي بابا به شادي بابا ، اونم ندا ميداد كه نوشِ جان!.. حالا صحنه جالبش از وقتي شروع ميشه كه مامان از دوره قران و روضه و اين صوبتا مياد ، امروز كه آمده ميگه تو اسلام گفته كه زن به مردِ مشروب خوار ندين! زدم زير خنده ميگم آخه مادرِ من ، من كه مسلمون نيستم ، بعدشم تو ديدي من مشروب بخورم بد اخلاقي كنم يا عمل خلافي انجام بدم ، يا ميگم و ميخندم و ميرقصم يا هم كه ميرم تو اطاقم ، گوشه تنهايي و عزلت انتخاب ميكنم ، اصلا بايد از خدا بخوان به همچين مردِ خوش مستي زن بِدن! آخ كه اگه هنوز زمان شاه بود و بساطِ ميخونه ها برچيده نشده بود ، ميرفتم و مينوشيدم و ميخوندم كه : شبا همش به ميخونه ميرم من ، سراغِ پي و پيمونه ميرم من ، تو اين ميخونه ها خسته دردم ، به دنبالِ دل خودم ميگردم.... اصلا چي ميشد اگه خدا منو يه چند صد سال قبل ميفرستاد رو زمين كه با حافظ ميرفتم هم پياله ميشدم ، فكرش رو بكن من ميشدم ساقيِ حافظ، بعد حافظ يك دستي به ريشش ميكشيد و با صداي بلند ميخوند : ساقيا ، شرابِ تلخ ميخواهم كه مرد افكن بود زورش...كه تا يكدم بياسايم ز دنيا شر و شورش منم جامش رو رو پر ميكردم و مياورديم بالا و ميخوندم : حافظا ، تلخ است چون زهر مار ...مرد افكن بود چون غم يار ...و بعدش تلق ميزديم به هم و ميرفتيم بالا.... حالا حافظ اگه افتخار نميداد ميرفتم پيش بابا طاهر عريان! سر در گريبان همديگه ميكرديم و بابا طاهر با اون لهجه شيرينش واسم ميخوند، ساقيو! زيادم مي بده، غم دارم امشو خودم را از خودم كم دارم امشو برو در پرده تاريكت اي ماه كه مو از سايه ام رم دارم امشو جدي ، يكي از آرزوهامه كه يكروزي تو هر پست و مقام و سن و سالي كه باشم و وسعم رسيد ، يه ميخونه اي ، ديسكويي ، چيزي درست كنم و جماعتي رو مست كنم و برقصونم ، اگه نشد حداقل يك دكه باده فروشي كوچيك ميزنم تا مامن يكشبه خانه بدوشي باشم و آرزوي شاعر(ناصر روانبخش) رو برآورده كنم! كور سو ميزند از دور چراغي شايد دكه باده فروشي آنجاست يا كه سجاده نشيني به تمناي بهشت دستِ آزش سوي درگاه خدا يا طبيبي به سرِ باليني دست افسوس بهم ميسايد يا كسي منتظر است تا كسي باز آيد يا كه عشرت طلبانند آنجا گرم پاكوبي و دست افشاني مي ربايند زهم بوسه ها پنهاني كور سو ميزند از دور چراغي ايكاش دكه ي باده فروشي باشد مامن يكشبه خانه بدوشي باشد پس اگه ايران تا اون موقع فرانسه نشد! ميريم فرانسه يك ميخونه ميزنم، قول ميدم تا يوروي آخر رو از مشتري ها نگرفتم ولشون نكنم! هفته اي كه گذشت ما با اين براد پيت ماجراها داشتيم ، از اول هفته بگير تا آخرش كه همين چند ساعت قبل بود(يادآور ميشم هفته ما اروپايي هست، هرچي باشه از الان بايد به فرانسه عادت كنيم!) آره خلاصه ماجرا از دوشنبه صبحِ هفته قبل شروع شد كه ما كله سحر با يك چشم باز و يك چشم بسته ، سوار اتوبوس شديم و رفتيم اون ته مها نشستيم كه تا دارقوز آباد، راحت كپه مرگمون رو بزاريم و بخوابيم، ولي از اين آسايش و خيال خام چند لحظه اي نگذشته بود كه 6، 7 تا دختر آمدن درست پشت سر ما و رديف كناريمون نشستن و از قضا بچه هاي رشته ما هم بودن كه به علت اسلامي بودن كلاسها تا حالا زيارتشون نكرده بوديم! خوب تا اينجاي قضيه كه مشكلي نبود و من و مهرداد همچنان در اميد واهيِ خوابيدن به سر ميبرديم كه سر و صداهاشون شروع شد ، اول كه سر و صداي اين اناث بعد هم صداي بلند تلويزيون و پخش فيلم ((به نام پدر)) ، آخه يكي نيست بهش بگه مرتيكه پفيوز ساعت 6 صبح كي حوصله فيلم نگاه كردن اونم به نام پدر رو داره؟با اين حال من از فرط خستگي و بيخوابي ديشب يك ساعتي تو همون سر و صداها بيهوش شدم ، بيهوش كه نه ، چرتِ عميق! و با همين سر و صداها چرتم پاره شد و ديگه خداحافظ آرامش، نميدونم خدا چه انرژيي به اين زنها داده كه فكشون خسته نميشه ( انرژي هسته اي حق مسلم شماست!) و تا ابد ميتونن يكريز حرف بزنن ، يك جوك معروفي هست كه ميگه 2 تا زن رو تو يك سلول براي 10 سال حبس ميكنن، بعد از 10 سال كه در رو باز ميكنن و ميگن شما آزادين يكيشون به زندانبان ميگه : يه چند دقيقه ديگه حرفمون تموم ميشه مياييم بيرون! البته يك روايت ديگه هم هست كه يكي از زنها به اون يكي ميگه :اينجا كه نشد حرفامونو بزنيم ايشالا ميام خونتون! حالا اين شده بود حكايت ما تا خود دارقوز آباد ، محور صحبتهاشونم كي بود ؟! بله درست حدس زدي، استاد براد پيت! اين استادِ مادر مرده ي مارو ، هزار بار بين خودشون تقسيم كردن و باهاش ماه عسل رفتن و ازش بچه دار شدن ولي كماكان ولكنش نبودن ، بعد رسيدن به آمارگيري كه آره خونش فلان جاست و ماشينش فلانه و از اين صوبتا ، خلاصه كه خيلي وقيحانه و با صداي بلند مشغول تشريح كردنش بودن كه ديگه مخ من و مهرداد گوزيد و جنتلمنگ بودن رو بيشتر از اين جايز ندونستيم! مهرداد كه از قضا اونم مرداد ماهي هست برگشت و با صداي بلند گفت ، خانوما خواهشا يواشتر ، اما كماكان زهي خيال باطل! اينقدر گفتيم ساكت و يواش و خفه بگيريد كه كار به جدل كشيد و يكي از خانوما برداشت گفت اگه ناراحتيد برين جلو بشينيد! مهرداد گفت جلو جاي شوفرِ ، شما ميخوايين حرف بزنين برين جلو كه راننده هم خوابش نگيره! اما باز هم قضيه فيصله پيدا نكرد ، ديگه ديدم فقط بايد دست به دامنِ خود براد پيت بشم! گوشي مهرداد رو گرفتم و زنگ زدم به خود حضرت آقا ، اول يكم باهاش چاق سلامتي كردم و بعد گفتم استاد ذكر خيرتون از سر صبح اينجا جريان داره زنگ زدم حالتون رو بپرسم ، با تعجب گفت چطور مگه ذكر خير چي، گفتم هيچي به مرحمت شما از سر صبح عشاق سينه چاك خواب نذاشتن برامون ، شما بالاخره نميخوايين تكليف مارو روشن كنيد؟!!،استاد در حالي كه كماكان گيج و منگ بود پرسيد تكليف چي رو روشن كنم؟!گفتم استاد مجردين يا متاهل؟زد زير خنده كه آقا چيكار به آمار من دارين ، گفتم من كه كاري ندارم اما مثل اينكه عده بسياري از خانومها كار دارن ، دوباره يك خنده اي زد و گفت عجبا و زد به كوچه علي چپ كه آره واسه برگشت واسم بليط بگير ...اما همين يك زنگ كوچولو تپه هاي عقب رو به سكوت كشوند و ماستارو كيسه كردن ، اين قضيه گذشت تا اينكه پنج شنبه واسه براد پيت بليط رو گرفتم و اتفاقا تو يك ساعت برناممون جور شد و با هم رفتيم ترمينال و سوار اتوبوس شديم ، اكثر بچه ها ميدون اول شهر واميستن تا اتوبوس از ترمينال برسه و سوارشون كنه ، تو اين فاصله كوتاه نيم ساعته من و براد پيت آنچنان با هم گرم گرفتيم و صميمي شديم كه انگار سالهاست همديگرو ميشناسيم ، البته بي علت هم نبود چون وقتي ازش پرسيدم متولد چه روز و چه ماهي هستي جوابي داد كه فكم افتاد! 10 مرداد! وقتي گفتم منم همين روز و همين ماه به دنيا آمدم فكر كرد سر كارش گذاشتم و تا گواهينامه ام رو نشونش ندادم باورش نشد ، ديگه در عرض سه سوت جيك و پوكش رو تا هفت پشتش در آوردم و با هم پسر خاله شديم طوري كه وقتي رسيديم به ميدون و بقيه بچه ها سوار شدن و ما دو تارو اينجور جيك تو جيك ديدن ، جميعا فر خوردن و فكر كردن ما از سال 42 همديگرو ميشناسيم ! خلاصه تمام راه از هر دري حرف زديم ، جالبي قضيه اينجا بود كه دقيقا همونجايي نشستيم كه رفتنها من و مهرداد نشستيم و دختر سرتق ها هم دقيقا همونجاي قبلي با اين تفاوت كه ايندفعه همشون ساكت و آروم نشسته بودن و گوشهاشون اينور تيز بود كه آمار اين بنده خدا رو رو هوا بزنن ! با شوخي به براد پيت گفتم اين جماعتي كه دور و برت نشستن همونايي هستن كه دفعه قبل ذكر خيرشون بود ، اگه قصد تاهل داري بسم الله! زد زير خنده كه نه بابا من حالا حالاها دم به تله نميدم بعدشم اينا كه همه تين ايجر و كوچولو هستن ديگه از ما سرمايه گذاري گذشته!....يكي از خنده دار ترين صحنه ها اين بود كه يكي از دختراي رديف كناري چيپس تعارف كرد و اينم نميخواست كه روش با اينا باز بشه ، يه نگاهي به چيپس كرد و گفت مرسي از تنها چيپسي كه بدم مياد همين سركه نمكي هست ، اينو كه گفت انگار بلا گفت ، يكدفعه ديدم 48 تا چيپس در طعم هاي مختلف از اينور و اونور آمد تو صندلي ما و هركدوم ميگن استاد بفرماييد از يكي من بخوريد! به هر حال اينجوري كه معلومه ما با اين براد پيت هنوز ماجراها داريم ، امشب كه ديگه كولاك بود ، يكدفعه زنگ زد كه پاشو بيا يكسري جزوه هست بگير! تو دلم گفتم اي جون مرام پلنگيتو عشق است و رفتم جزوه ها رو ازش گرفتم ، وقتي آمدم خونه و از وجنات و سكنات جناب براد و اتفاقاتي كه افتاد واسه مامان گفتم بهم ميگه اين اگه زن بگيره طلاقي ميشه! مگر اينكه زن حسود و شكاك گيرش نياد! گفتم چه حرفي ميزني ،اصلا تو مردها همچين موجودي پيدا ميشه كه تو زنها بشه؟! نتيجه اخلاقي 1- آدمي با اين وجنات و سكنات اگر ميخواد زندگي زناشويي موفقي داشته باشه فقط بايد بره تو زمين بيل بزنه وگرنه خشتكش رو سرش ميكشن! نتيجه اخلاقي 2- خدارو شكر من براد پيت نيستم! نتيجه اخلاقي 3-خداييش منم برم دكه مي فروشي بزنم بهتر از اين نيست كه استاد بشم؟! اين هفته يك اتفاق دهشتناك ديگه هم افتاد كه همه بچه ها متفق القول ميگفتن خدا روتو بوسيده! اتاق ما يك مستطيل هست كه يكطرفش در هست و يك طرفش پنجره!(غيب گفتم) با 3 تا تخت 2 طبقه كه 2 تاش يكطرف اتاق هستن و يكيش طرف ديگه و بين اين تختها ، شوفاژ چسبيده به ديوار هست و بالاي شوفاژ هم طاقچه و پنجره، اونطرف اتاق هم كه كمدهاي بچه ها و يخچال هست ، چند روز قبل همه نشسته بوديم رو زمين كه مهدي رفت از تو اشپزخونه چايي بياره ، تو اين فاصله همه پرت و پلا شديم ، فريبرز(جواد سابق) رفت رو تختش دراز كشيد و ملافه رو كشيد سرش ، بقيه هم رفتن رو تختاشون ، منم رفتم تا دم يخچال ، تو اين فاصله مهدي با قوري برگشت و نشست رو زمين ، زير پنجره و نزديك شوفاژ و مشغول ريختن چايي تو استكانها شد ، منم نزديك تخت شدم كه برم بالا(تخت من بالاي تخت فريبرز هست) معمولا وقتي ميخوام برم بالا ، پام رو ميزارم رو شوفاژ و ميرم بالا ، ايندفعه اين حركت رو مايل به پشت انجام دادم ، يعني همينجور كه به مهدي نگاه ميكردم دست راستم رو از عقب اهرم كردم و پام رو گذاشتم رو شوفاژ و آمدم كه بيام بالا كه پام خورد به زير پنجره(پنجره باز بود)يكدفعه ديدم پنجره از لولاش در آمد و داره مياد كه بخوره تو سرم ، با دست چپم كه رو هوا بود زدم كه به من نخوره ، ديدم همينجور كه مسيرش عوض شد ، داره ميره پايين و الانه كه بخوره تو سر مهدي و منم اون يكي پامو كشيدم جلو و زدم زيرش ، پنجره بين مهدي و فريبرز كه رو تخت خوابيده بود خورد زمين ، موكت رو پاره كرد و شيشه اش سالم افتاد بيرون! حالا همه اين اتفاقات تو يك ثانيه انجام گرفت!و تنها مجروح حادثه هم خودم بودم كه پام يك زخم سطحي برداشت ولي وقتي فكرش رو ميكنم مو به تنم سيخ ميشه ، اگه تو سر و سينه يكي از بچه ها ميخورد ناقصشون ميكرد.... اين هفته يك چيز ديگه هم داشت ، منظره هاي فوق العاده زيبا ، دلم ميخواست يك دوربين ديجيتال با زوم بالا داشتم كه از اين منظره ها عكس ميگرفتم ، نه اينكه دانشگاه چسبيده به كوهها هست وقتي ابر مياد، مخصوصا اگه ابرا پايين باشن ، ميخورن به كوهها و يكم طولاني تر ميمونن و تصاوير فوق العاده اي ميسازن، يك امامزاده هم با گنبد سبز بين ما و كوهها هست كه تصوير رو قشنگ تر ميكنن ، اونروزي ميبينم تمام آسمون رو ابراي خاكستري و سياه پر كردن تا خود كوهها بعد از بين شكاف دو تا از كوهها يك روزنه اي از نور آمده بيرون كه امتدادش ميخوره به اون گنبد سبز ، زير بارون فقط چند دقيقه وايستادم خيره شدم به اون صحنه... دلم ميخواد ، واقعا ميگم ، دلم ميخواد دست اين باغ بونهاي دانشگاه رو ببوسم ، هر وقت يكيشونو ميبينم كه داره با درختا يا چمنها يا گلها ور ميره و آب ميده يك سلام و خسته نباشي بهشون ميگم كه به بابام نميگم ! به بچه ها ميگم تنها افرادي كه يك كار درست و مفيد اينجا انجام ميدن همينا هستن. 2 هفته قبل با سعيد رفتيم يه آرايشگاهي كه دكورش كولاك بود ، فكر ميكردي سوار سولاريس شدي ، خود يارو هم اينقدر كارش گرفته كه بايد به موبايلش زنگ بزني و واسه 2، 3 روز بعد وقت بگيري ، مثل آرايشگاههاي زنانه، خلاصه اونروز كه كارش رو ديدم به هوس افتادم سرم رو بسپارم دستش اما وقت نداشت ، ديگه ديروز صبح ، اول وقت رفتم پيشش، گفت چه مدلي بزنم ؟! گفتم يه مدلي بزن كه به اين كله بياد، يه 1 ساعتي مشغول بود و كلي لذت بردم ، اصلا از ماشين استفاده نميكرد تمام مدت با قيچي و شونه و حتي تيغ! موهامو ميزد ، يه جورايي فرز و تيز دستهاشو هنرمندانه رو كله ام حركت ميداد كه مارس مونده بودم ، بعد كله ام رو شست بعد هم شروع كرد به فرم دادنش و يك مدلي درآورد كه ميگن آناناسي! زياد ديده بودم اما رو سر خودم تجربه نكرده بودمش! خوشم آمد هرچند كه قيافه ام رو يكم خشن نشون ميده و معصوميتي از چشمهام ديده نميشه(بابا معصوميت از دست رفته!) پولِ 3 بار اصلاح سرجاهاي ديگه رو ازم گرفت ولي نوش جونش كارش حرف نداشت. ظهر كه تو كتابخونه بوديم ، علي پسر خاله ام اس ام اس زده كه كجايي ، گفتم تو كتابخونه ، گفت پس مراقب باش اگه پليسها امدن سر وقتت مثل اون پسرِ تو امريكا نكني كه اينجا چوب به ماتحتت ميكنن! واقعا كه اين آمريكاييها چقدر بي تمدن و خشن هستن ، يايا بنده خدا يك كارت شناسايي ازتون خواسته چرا زدينش؟ هان؟ بيام فلفل بريزم تو دهنتون؟! يادش به خيرچند وقت پيش با بچه ها تو پارك روي يك نيمكت نشسته بوديم كه دو تا لباس شخصي با يك من ريش و پشم و باتوم آمدن جلو تا رسيدن به ما و بهمون گفتن كارت شناسايياتون رو بدين، از اونجايي كه اكيپ ما هم سرمون درد ميكنه واسه كل كل، اصلان با خنده برداشت گفت كارت خودتون رو نشون بدين ما از كجا بفهميم شما قلابي نيستين؟! برادران بسيجي در كمال خوشرويي كارتهاشون و برگه ماموريتشون رو نشون دادن ، اينبار امير گفت آقا از كجا بفهميم اين كارتها جعلي نيست ، از كجا بفهميم اين آقا افغاني نيست ، اينو كه گفتيم ديگه اينا قاط زدن ،امير سريع ادامه شو آمد كه آره ما در راستاي حرفهاي سردار طلايي كه گفته مراقب مامور قلابي ها باشين حساسيت نشون ميديم، خلاصه كه اينارو نيم ساعت مچل كرديم از آخر هم هيچكدوم كارت شناسايي همراهمون نبود كه نشون بديم! اونا هم رفتن پي كارشون! ديشب با بچه ها يه فرشته رو ديديم ، چي خل شدم؟!مستم؟! يعني من فرق آدم رو با فرشته تشخيص نميدم؟!(اين به اون حافظ در!) پشت چراغ قرمز، اصلان كنار يك پرايد نگه داشت، ناخود آگاه سه تاييمون برگشتيم سمت چپ رو نگاه كرديم ، ديديم يه دخمل كوچولوي 2 ،3 ساله رو پاي مامانش نشسته ، اينقدر شيرين نگاه ميكرد كه ميخواستي حسابي بچلونيش و درسته قورتش بدي ، همچين يك نگاهي به ما ميكرد مثل عاقل اندر سفيه ، بعد هم يك لبخند كوچولو زد و دستش رو آورد بالا يك باي باي كوچولو كرد و دستش رو برد پايين، اصلا باورت نميشد بچه باشه ، نگاهش ، خنده اش ، دست تكون دادنش يه جور خاصي بود، حالا جالبي قضيه اين بود كه به محض اينكه چراغ رو رد كرديم اصلان كنار يك صندوق صدقات نگه داشت واسه بچه صدقه انداخت كه چشم نخوره! جناب دكتر هم 2 هفته پيش منتقل شد شمال ، طفلي اينقدر حالش گرفته شد، چرا دعاهاي من چپه ميشه؟ دعا كردم حالا حالاها نره ، برعكس شد! من شبيه گربه سياهم؟! نميدونم چرا از اين دو تا آهنگ سير نميشم، يكي صدام كردي از ابي يكي عشق من از كوروش صنعتي احساس ميكنم الان تو قطب جنوبم و توي يكي از اين خونه يخيهاي اسكيموها نشستم ، چون كه هواي اتاقم بس ناجوانمردانه سرد است!(آخ كه چقدر جات تو بغلم خاليه)
فكر كنم فردا كه برگردم دارقوز آباد ، هوا همينجور سگ لرز آور باشه ، آخه شب آخري كه بودم يك باروني آمد رواني! اينجا هم كه از وقتي رسيدم هوا سرد و سوز آوره ، ما هم كه طبق معمول آخرين خانواده اي هستيم كه سيستم گرمايي خونمون رو فعال ميكنيم! بابا مبگه هنوز زود! اصلا حالا كه اينجوريه منم پنجره هاي اتاقم رو باز ميكنم و فرياد ميكشم : آهاي سرماهاي سوز آور آهاي يخبندانها گيرم كه تن نحيفم را به تازيانه ميكشيد با روحِ سوزان و شرر بارم چه ميكنيد؟ پس بيرحمانه در آغوشم كشيد تا ببينيد! فروريختنتان را هنگامي كه از شرم آب ميشويد از وقتي اين استادمون (كه شبيه عزت الله انتظامي راه ميره ) رو ديدم ، عزمم رو جزم كردم كه برم فرانسه! اونروزي سر كلاس با خودم گفتم خاك بر سر تو كه اين تو اين دارقوزآباد داري درس ميخوني و اينوقت اين شاسكول تو فرانسه درس خونده و دكترا گرفته! نميدونم والا ، يا فرانسه خيلي جاي آزاد و باحاليه يا خيلي جاي خر تو خريه كه اين استادمون از اونجا فارغ التحصيل شده! فكرش رو بكن ما با اين 3 تا درس داريم 1- حقوق اداري 2- حقوق جزا 3- كيفر شناسي كه اين دو تاي آخري تو يك روز و به فاصله 1 ساعت از هم و پشت سر هم تشكيل ميشه ، اونوقت اين تو هر 3 تا كلاس به خصوص اين دوتايي كه پش سر هم هستن يك چيز رو ميگه ! مثل نواري كه همش يه چيزي رو تكرار ميكنه ! حالا كاش 20 درصدش مربوط به درسها ميشد ، اما زهي خيال باطل كه همش خاطرات و شر و ور ميگه و يكدفعه ميگه ، خوب امروز هم تا صفحه فلان درس داديم(خدا شاهده ميبيني شده 50 ،60 صفحه!) اسمش رو گذاشتيم ((خداحافظ مسكو))! آخه اين اسم يك كتاب هست در مورد نابرابريها و بي عدالتيها در سيستم قضايي شوروي سابق و اين شونصد بار داستانش رو برامون گفته ، به هر حال اينجور كه اين درس ميده ، 2 هفته ديگه همه درسهامون تموم شده ، البته جدا از اون هم آقا 2 هفته ديگه ميخواد بره مكه و كمپلت تا پايان ترم كلاسهاش تعطيله! خدا كنه پايان ترم هم همينجور شيرين نمره بده ، مخصوصا به من كه يخورده جووني كردم و پيچيدم به پر و پاش! قضيه از اين قرار بود كه اين هي داشت چرت و پرت ميگفت و رو مخمون تك چرخ ميزد و من هي زير سبيلي رد ميكردم ، يكم ديگه كه گذشت ديدم نه بابا اين رفته رو منبر و هر جور كه دلش ميخواد مخ بچه هارو ميتابونه ! داشت در مورد اين ميگفت قصاص و اعدام و اين صحبتها يك نوع عامل بازدارنده هست و باعث كاهش جرايم ميشه! از اونورم هي ميريد به اروپا و آمريكا كه آره اينا نميفهمن و حاليشون نيست كه اين مجازاتها رو اعمال نميكنن! بعد رسيد به اعتياد كه تو كشورهاي اروپا ، معتاد بيمار محسوب ميشه و در خيلي جاها استعمال مواد مخدر آزاد هست و اين باعث نابودي اين كشورهاست و فلان و بهمان....اينجاي كار ديگه طاقتم تاق شد ، گفتم ببخشيد استاد خيلي داريد يكطرفه نتيجه گيري ميكنيد ، اگه منصفانه نگاه كنيم ميبينيم اين كار سودش خيلي بيشتر از ضررش هست ، براي مثال تو هلند تو پاركها ، سرنگ مجاني بين معتادين توزيع ميكنن كه حداقل به سمت استفاده از سرنگ مشترك نرن و هزار جور بيماري ديگه شيوع پيدا نكنه يا .....اينو كه گفتم يكدفعه به حالت استهزا گفت ، معتاد اين حرفها حاليش نيست يك سوزن گير مياره و خودش رو خلاص ميكنه(اين كار رو با حركت دستها به سمت باسن نشون داد) و همه زدن زير خنده....دوباره رفت رو منبر كه آره اونا بدن و ما خوبيم و پاكيم و فدامون بشن الهي و اين صوبتا كه دوباره كرمم گرفت نيمه شوخي نيمه جدي گفتم ببخشيد استاد اگه ما خودمون رو خوب و پاك و قوانينمون رو در اين مورد درست ميدونيم و اونها رو خطا كار ، چرا نميزاريم اين مواد از طريق ما ترانزيت بشه به كشورهاشون و تازه ما به جاي دادن هزينه هاي هنگفت و تلفات جاني ، ميتونيم به اين مواد ماليات هم ببنديم و بيشتر از پول نفت درآمد داشته باشيم ، دوباره به مسخره گفت اينم فكر خوبيه به شرط اينكه تو با مسئولين مطرحش كني و همه زدن زير خنده ....خلاصه با خودم گفتم اينجوري معلوم ميشه تو يك كشوري مثل فرانسه، چقدر آزادي بيان و انديشه ، به صورت بنيادين در گوشت و پوست و خون مردمش نفوذ كرده كه يك فرد غريبه مثل استاد ما ميره اونجا درس ميخونه كنفرانس ميده به قوانين كشورشون اعتراض ميكنه و درجه افتخاري و مدال ميگيره(اينارو خودش ميگفت) و بعد هم دكترا ميگيره ، بعد اونوقت من تو اين دارقوز آباد ، اينقدر ارزش و احترام ندارم كه نظرات و انتقاداتم رو حتي به استادي كه آزادي رو ديده و لمس كرده و چشيده بگم !....فقط يك كلمه ميشه گفت : درد! درد ميكشيم تا مغز استخونمون!.... حالا ببينيد من كي گفتم ! اگه خودمو نكشتم حتما ميرم فرانسه! مخصوصا كه اين پادشاه عثماني هم حسابي تهييجمون كرد! با اون تيپ شق و رقش و او سيبيلاي دسته موتوريش خيره شد تو چشمهاي تك تكمون و جزوه هاي مقدمه علم حقوق رو آورد بالا و گفت : اگر به دنبال افتخاريد ، اگر به دنبال آزادي هستيد، اگر به دنبال ثروتيد ، اگر به دنبال مقام اجتماعي هستيد و اگر به دنبال هر چيزي هستيد ، همش توي خط به خط و ورق به ورق اين جزوه هاست ، جدي و محكم بخونيد و يادشون بگيريد.... اما هر چي ميگي از براد پيت ، استاد حقوق اساسي بگو ، چقدر اين پسر ماه و نازنين هست ، باطنش هم مثل ظاهرش گل هست ، اين هفته كه آمد سر كلاس ، گفت كه هفته قبل تو جاده تصادف كردم و ماشينم داغون شد و خودمم گردن و شونه هام گرفته و رگ به رگ شده ،، بعد هم يكاره شماره موبايلش رو نوشت پاي تخته كه آره اگه يكوقت دير كردم ازم خبر بگيرين، ببينيد زنده ام يا مرده ! گفتم استاد يه وقت شماره موبايلتون رو سر كلاس دخترا ندين كه بيشتر از اينا چشم ميخورين ها...بنده خدا سرخ و سفيد و آبي شد و گفت نه بابا اين حرفها چيه ....بعد دوباره گفت حالا از اين هفته ميخوام با اتوبوس برم و بيام ، از كجا بايد بليط بگيرم بچه ها ، اينو كه گفت حرفشو رو هوا قاپيدم گفتم استاد من كه واسه خودم بليط بگيرم ميخوايين واسه شما هم بگيرم؟! ديگه هر كدوم از بچه ها بساط پاچه خواري رو واسه خودشون به راه انداختن و اينم ديد اينجوريه گفت باشه بعد از كلاس...من يك نگاه به مهرداد انداختم گفتم واسه خندشم كه شده پايه اي الان بريم واسش بليط بگيريم! گفت بريم، ما هم بلند شديم رفتيم بيرون و نيم ساعت بعد با بليط برگشتيم سر كلاس و صبر كرديم تا كلاس تموم بشه ، كلاس كه تموم شد و همه سوالهاي متفرقه بچه ها هم كه تموم شده بود گفت خوب بچه ها بليط رو چيكار كنم ، اينو كه گفت ضارپ بليط رو در آوردم گفتم استاد خدمت شما ، خودش و بچه هايي كه دور و برش وايستاده بودن پشماشون فر خورد! يه نگاه به بليط كرد يه نگاه به من كرد گفت اينو كي گرفتي ؟! خنديدم گفتم استاد من سيمرغم يه چندتا از تار موهامم ميدم هر وقت كار داشتين بسوزونين تا حاضر بشم ، ديگه واسه خودم ساعت 12 بليط گرفتم واسه اونم ساعت 5 ، تازه وقتي رسيدم خونه ، پاچه خواري رو به اوج خودش رسوندم و زنگ زدم بهش گفتم استاد سالم و راحت كه رسيدين خدا رو شكر؟! خلاصه كه فكر كنم از جلسه بعد سر كلاس منو با اسم كوچيك صدا كنه! اين هفته به لطف بچه هاي مست و ملنگ و خل و چل اتاقمون كلي خنديديم ، نميدونم چرا حتي دعواها و بگو مگوهاشونم به شدت خنده داره ، مخصوصا وقتي لهجه هاي مختلف قاطي ميشه و شلم شوربايي ميشه واسه خودش! بزرگترين مشكلمون سر شام هست! يكم اگه به قيافم نگاه كني ميبيني شبيه سيب زميني و تخم مرغ شدم از بس كه هر شب شام همينو ميخوريم ، وحيد معروف به لورل تا حالا 2 تا ديگ برنج رو به گند داد و شفته كرد و مجبور شديم بريزيم تو سطل آشغال ، اين هفته كه برگشتم خونه مامان ميگه لاغر شدي، ميگم غيب ميگي ها ، اونجا كه ما غذا نميخوريم فقط غداها خاصيت شكم پر كني دارن ، وقتي پسر عمه ام رو اين هفته ديدم و ازش از خوابگاه دانشگاه تهران پرسيدم كلي حسوديم شد ، گفت بهمون صبحانه و ناهار و شام ميدن به اضافه ميوه ، اونوقت سلف خاك بر سر ما يك وعده ناهار به زور ميده كه اونم با چشمهاي بسته بايد خورد! ديگه مشكل خواب هم كماكان پابرجاست ، اين مهدي و فريبرز(جواد سابق) صبحها براي نماز صبح بيدار ميشن و چون به طور اتوماتيك نميتونن بيدار بشن ساعت كوك ميكنن ، خواب همشونم سنگينِ مثل خرس ، در نتيجه خودم بايد بيدار بشم ، ساعت رو خاموش كنم و شديدا تكونشون بدم كه پاشن نمازشون رو بخونن ، به من كه جميعا ميگن زرتشتي! آخه يكبار داشتن حرف ميزدن ، نميدونم بحث به كجا كشيدن كه گفتن زرتشتيها آتش پرستن ، منم پريدم وسط بحث و در و گوهر از خودم در كردم ، يكبار هم سر كلاس همين براد پيت بوديم يه جا به اشتباه يه دوره تاريخي رو تو مثالهاش آورد كه پريدم وسط حرفش و باهم يكم راجع اون موضوع بحث كرديم كه اتفاقا مربوط ميشد به ساسانيان و دين زرتشتي و اينا ، خلاصه كه از اونجا به من ميگن اين زرتشتيه، البته الان دچار شك شدن كه من بالاخره زرتشتي هستم يا بهايي!!! آخه اونروزي اين استاد فلسفه داشت يه چيزهايي راجع به بابيت و بهاييت ميگفت ، بعد يكاره برداشت گفت كه بهايي ها بيشتر در فلان منطقه شهر هستن و اونجا پايگاه دارن( اتفاقا اين محله اي رو كه گفت محله ما هست كه من تا حالا هيچ بهايي توش نديدم) همچين كه اين حرف رو زد تمام بچه هاي اتاق برگشتن و منو نگاه كردن و زديم زير خنده ، بعد از كلاس دورم كردن كه آره تو بهايي هستي و داري بين ما تقيه ميكني كه شناخته نشي و منم قاه قاه ميخنديدم ، اينجوري كه پيش ميريم فكر كنم منم صبحها بايد پاشم باهاشون نماز بخونم و عجالتا حتي اذان هم بگم! به جز بچه هاي اتاق زياد به بقيه اعتنا نميكنم ، نه اينكه به كسي بي احترامي كنم يا بخوام خودمو واسشون بگيرم چون به شدت از اين موارد متنفرم ، اما دلم ميخواد تو خودم باشم و زياد محيطم رو بزرگ نكنم و آسه برم و بيام ، هرچند كه با 3 تا از بچه هاي ديگه كلاس هم به شدت رفيق شدم ، جوري باهاشون راحتم كه انگار چندين سالِ ميشناسمشون ، مهرداد و اشكان و حسين كه سه تايي از من كوچيكترن و هر سه تا فوق العاده شوخ و شنگن ، منم كه اخلاقا همينجوري هستم و در شديدترين حالات افسردگي هم ميخندم و اينجوري شد كه با چندتا بحث و حرف و جوك با هم آشنا شديم ، شب آخري رفتم خونشون و شام مهمونشون بودم و بعد از چند شب يه شام درست و حسابي به جز تخم مرغ و سيب زميني خوردم، حسين آشپزي اش بين خودشون معروف هست و الحق والنصاف ماكارونيش حرف نداشت ، ديگه شب هم كه ميخواستيم بخوابيم ريسه رفته بوديم از خنده چون يك زير انداز داشتيم 3 تا بالشت و 2 تا پتو و 4 نفر بوديم! خودت حدس بزن كه چه وضعيت بغرنجي بود و با چه وضعيتي خوابيديم! اين هفته وقتي آمدم خونه عمه و پسر عمه ام هم از شهرستان آمده بودن ، اين عمه حوريه خيلي ساده دل و پاكدل هست ، ديشب داشتم سر به سر پسر عمه ام ميزاشتم و ميخنديديم و اينم داشت نگامون ميكرد ، بعد يكدفعه ديدم داره قربون صدقه من ميره! آمد كنارم نشست و حالا نبوس كي ببوس! بعد ميگه چشماتو ببند كه ميخوام ببوسمشون ، چشامو كه بوسيد گفتم جريان چيه عمه ؟ ديدم تو چشماش اشك جمع شده، ميگه پاكي و صفا از اين چشمات ميباره! اينجور موقعها آدم بدجوري ميره تو خودش... پانوشت:انصافا فهميدم به اندازه اسب هم در مورد كهكشان نميفهميدم! احساس ميكنم الان تو قطب جنوبم و توي يكي از اين خونه يخيهاي اسكيموها نشستم ، چون كه هواي اتاقم بس ناجوانمردانه سرد است!(آخ كه چقدر جات تو بغلم خاليه)
فكر كنم فردا كه برگردم دارقوز آباد ، هوا همينجور سگ لرز آور باشه ، آخه شب آخري كه بودم يك باروني آمد رواني! اينجا هم كه از وقتي رسيدم هوا سرد و سوز آوره ، ما هم كه طبق معمول آخرين خانواده اي هستيم كه سيستم گرمايي خونمون رو فعال ميكنيم! بابا مبگه هنوز زود! اصلا حالا كه اينجوريه منم پنجره هاي اتاقم رو باز ميكنم و فرياد ميكشم : آهاي سرماهاي سوز آور آهاي يخبندانها گيرم كه تن نحيفم را به تازيانه ميكشيد با روحِ سوزان و شرر بارم چه ميكنيد؟ پس بيرحمانه در آغوشم كشيد تا ببينيد! فروريختنتان را هنگامي كه از شرم آب ميشويد از وقتي اين استادمون (كه شبيه عزت الله انتظامي راه ميره ) رو ديدم ، عزمم رو جزم كردم كه برم فرانسه! اونروزي سر كلاس با خودم گفتم خاك بر سر تو كه اين تو اين دارقوزآباد داري درس ميخوني و اينوقت اين شاسكول تو فرانسه درس خونده و دكترا گرفته! نميدونم والا ، يا فرانسه خيلي جاي آزاد و باحاليه يا خيلي جاي خر تو خريه كه اين استادمون از اونجا فارغ التحصيل شده! فكرش رو بكن ما با اين 3 تا درس داريم 1- حقوق اداري 2- حقوق جزا 3- كيفر شناسي كه اين دو تاي آخري تو يك روز و به فاصله 1 ساعت از هم و پشت سر هم تشكيل ميشه ، اونوقت اين تو هر 3 تا كلاس به خصوص اين دوتايي كه پش سر هم هستن يك چيز رو ميگه ! مثل نواري كه همش يه چيزي رو تكرار ميكنه ! حالا كاش 20 درصدش مربوط به درسها ميشد ، اما زهي خيال باطل كه همش خاطرات و شر و ور ميگه و يكدفعه ميگه ، خوب امروز هم تا صفحه فلان درس داديم(خدا شاهده ميبيني شده 50 ،60 صفحه!) اسمش رو گذاشتيم ((خداحافظ مسكو))! آخه اين اسم يك كتاب هست در مورد نابرابريها و بي عدالتيها در سيستم قضايي شوروي سابق و اين شونصد بار داستانش رو برامون گفته ، به هر حال اينجور كه اين درس ميده ، 2 هفته ديگه همه درسهامون تموم شده ، البته جدا از اون هم آقا 2 هفته ديگه ميخواد بره مكه و كمپلت تا پايان ترم كلاسهاش تعطيله! خدا كنه پايان ترم هم همينجور شيرين نمره بده ، مخصوصا به من كه يخورده جووني كردم و پيچيدم به پر و پاش! قضيه از اين قرار بود كه اين هي داشت چرت و پرت ميگفت و رو مخمون تك چرخ ميزد و من هي زير سبيلي رد ميكردم ، يكم ديگه كه گذشت ديدم نه بابا اين رفته رو منبر و هر جور كه دلش ميخواد مخ بچه هارو ميتابونه ! داشت در مورد اين ميگفت قصاص و اعدام و اين صحبتها يك نوع عامل بازدارنده هست و باعث كاهش جرايم ميشه! از اونورم هي ميريد به اروپا و آمريكا كه آره اينا نميفهمن و حاليشون نيست كه اين مجازاتها رو اعمال نميكنن! بعد رسيد به اعتياد كه تو كشورهاي اروپا ، معتاد بيمار محسوب ميشه و در خيلي جاها استعمال مواد مخدر آزاد هست و اين باعث نابودي اين كشورهاست و فلان و بهمان....اينجاي كار ديگه طاقتم تاق شد ، گفتم ببخشيد استاد خيلي داريد يكطرفه نتيجه گيري ميكنيد ، اگه منصفانه نگاه كنيم ميبينيم اين كار سودش خيلي بيشتر از ضررش هست ، براي مثال تو هلند تو پاركها ، سرنگ مجاني بين معتادين توزيع ميكنن كه حداقل به سمت استفاده از سرنگ مشترك نرن و هزار جور بيماري ديگه شيوع پيدا نكنه يا .....اينو كه گفتم يكدفعه به حالت استهزا گفت ، معتاد اين حرفها حاليش نيست يك سوزن گير مياره و خودش رو خلاص ميكنه(اين كار رو با حركت دستها به سمت باسن نشون داد) و همه زدن زير خنده....دوباره رفت رو منبر كه آره اونا بدن و ما خوبيم و پاكيم و فدامون بشن الهي و اين صوبتا كه دوباره كرمم گرفت نيمه شوخي نيمه جدي گفتم ببخشيد استاد اگه ما خودمون رو خوب و پاك و قوانينمون رو در اين مورد درست ميدونيم و اونها رو خطا كار ، چرا نميزاريم اين مواد از طريق ما ترانزيت بشه به كشورهاشون و تازه ما به جاي دادن هزينه هاي هنگفت و تلفات جاني ، ميتونيم به اين مواد ماليات هم ببنديم و بيشتر از پول نفت درآمد داشته باشيم ، دوباره به مسخره گفت اينم فكر خوبيه به شرط اينكه تو با مسئولين مطرحش كني و همه زدن زير خنده ....خلاصه با خودم گفتم اينجوري معلوم ميشه تو يك كشوري مثل فرانسه، چقدر آزادي بيان و انديشه ، به صورت بنيادين در گوشت و پوست و خون مردمش نفوذ كرده كه يك فرد غريبه مثل استاد ما ميره اونجا درس ميخونه كنفرانس ميده به قوانين كشورشون اعتراض ميكنه و درجه افتخاري و مدال ميگيره(اينارو خودش ميگفت) و بعد هم دكترا ميگيره ، بعد اونوقت من تو اين دارقوز آباد ، اينقدر ارزش و احترام ندارم كه نظرات و انتقاداتم رو حتي به استادي كه آزادي رو ديده و لمس كرده و چشيده بگم !....فقط يك كلمه ميشه گفت : درد! درد ميكشيم تا مغز استخونمون!.... حالا ببينيد من كي گفتم ! اگه خودمو نكشتم حتما ميرم فرانسه! مخصوصا كه اين پادشاه عثماني هم حسابي تهييجمون كرد! با اون تيپ شق و رقش و او سيبيلاي دسته موتوريش خيره شد تو چشمهاي تك تكمون و جزوه هاي مقدمه علم حقوق رو آورد بالا و گفت : اگر به دنبال افتخاريد ، اگر به دنبال آزادي هستيد، اگر به دنبال ثروتيد ، اگر به دنبال مقام اجتماعي هستيد و اگر به دنبال هر چيزي هستيد ، همش توي خط به خط و ورق به ورق اين جزوه هاست ، جدي و محكم بخونيد و يادشون بگيريد.... اما هر چي ميگي از براد پيت ، استاد حقوق اساسي بگو ، چقدر اين پسر ماه و نازنين هست ، باطنش هم مثل ظاهرش گل هست ، اين هفته كه آمد سر كلاس ، گفت كه هفته قبل تو جاده تصادف كردم و ماشينم داغون شد و خودمم گردن و شونه هام گرفته و رگ به رگ شده ،، بعد هم يكاره شماره موبايلش رو نوشت پاي تخته كه آره اگه يكوقت دير كردم ازم خبر بگيرين، ببينيد زنده ام يا مرده ! گفتم استاد يه وقت شماره موبايلتون رو سر كلاس دخترا ندين كه بيشتر از اينا چشم ميخورين ها...بنده خدا سرخ و سفيد و آبي شد و گفت نه بابا اين حرفها چيه ....بعد دوباره گفت حالا از اين هفته ميخوام با اتوبوس برم و بيام ، از كجا بايد بليط بگيرم بچه ها ، اينو كه گفت حرفشو رو هوا قاپيدم گفتم استاد من كه واسه خودم بليط بگيرم ميخوايين واسه شما هم بگيرم؟! ديگه هر كدوم از بچه ها بساط پاچه خواري رو واسه خودشون به راه انداختن و اينم ديد اينجوريه گفت باشه بعد از كلاس...من يك نگاه به مهرداد انداختم گفتم واسه خندشم كه شده پايه اي الان بريم واسش بليط بگيريم! گفت بريم، ما هم بلند شديم رفتيم بيرون و نيم ساعت بعد با بليط برگشتيم سر كلاس و صبر كرديم تا كلاس تموم بشه ، كلاس كه تموم شد و همه سوالهاي متفرقه بچه ها هم كه تموم شده بود گفت خوب بچه ها بليط رو چيكار كنم ، اينو كه گفت ضارپ بليط رو در آوردم گفتم استاد خدمت شما ، خودش و بچه هايي كه دور و برش وايستاده بودن پشماشون فر خورد! يه نگاه به بليط كرد يه نگاه به من كرد گفت اينو كي گرفتي ؟! خنديدم گفتم استاد من سيمرغم يه چندتا از تار موهامم ميدم هر وقت كار داشتين بسوزونين تا حاضر بشم ، ديگه واسه خودم ساعت 12 بليط گرفتم واسه اونم ساعت 5 ، تازه وقتي رسيدم خونه ، پاچه خواري رو به اوج خودش رسوندم و زنگ زدم بهش گفتم استاد سالم و راحت كه رسيدين خدا رو شكر؟! خلاصه كه فكر كنم از جلسه بعد سر كلاس منو با اسم كوچيك صدا كنه! اين هفته به لطف بچه هاي مست و ملنگ و خل و چل اتاقمون كلي خنديديم ، نميدونم چرا حتي دعواها و بگو مگوهاشونم به شدت خنده داره ، مخصوصا وقتي لهجه هاي مختلف قاطي ميشه و شلم شوربايي ميشه واسه خودش! بزرگترين مشكلمون سر شام هست! يكم اگه به قيافم نگاه كني ميبيني شبيه سيب زميني و تخم مرغ شدم از بس كه هر شب شام همينو ميخوريم ، وحيد معروف به لورل تا حالا 2 تا ديگ برنج رو به گند داد و شفته كرد و مجبور شديم بريزيم تو سطل آشغال ، اين هفته كه برگشتم خونه مامان ميگه لاغر شدي، ميگم غيب ميگي ها ، اونجا كه ما غذا نميخوريم فقط غداها خاصيت شكم پر كني دارن ، وقتي پسر عمه ام رو اين هفته ديدم و ازش از خوابگاه دانشگاه تهران پرسيدم كلي حسوديم شد ، گفت بهمون صبحانه و ناهار و شام ميدن به اضافه ميوه ، اونوقت سلف خاك بر سر ما يك وعده ناهار به زور ميده كه اونم با چشمهاي بسته بايد خورد! ديگه مشكل خواب هم كماكان پابرجاست ، اين مهدي و فريبرز(جواد سابق) صبحها براي نماز صبح بيدار ميشن و چون به طور اتوماتيك نميتونن بيدار بشن ساعت كوك ميكنن ، خواب همشونم سنگينِ مثل خرس ، در نتيجه خودم بايد بيدار بشم ، ساعت رو خاموش كنم و شديدا تكونشون بدم كه پاشن نمازشون رو بخونن ، به من كه جميعا ميگن زرتشتي! آخه يكبار داشتن حرف ميزدن ، نميدونم بحث به كجا كشيدن كه گفتن زرتشتيها آتش پرستن ، منم پريدم وسط بحث و در و گوهر از خودم در كردم ، يكبار هم سر كلاس همين براد پيت بوديم يه جا به اشتباه يه دوره تاريخي رو تو مثالهاش آورد كه پريدم وسط حرفش و باهم يكم راجع اون موضوع بحث كرديم كه اتفاقا مربوط ميشد به ساسانيان و دين زرتشتي و اينا ، خلاصه كه از اونجا به من ميگن اين زرتشتيه، البته الان دچار شك شدن كه من بالاخره زرتشتي هستم يا بهايي!!! آخه اونروزي اين استاد فلسفه داشت يه چيزهايي راجع به بابيت و بهاييت ميگفت ، بعد يكاره برداشت گفت كه بهايي ها بيشتر در فلان منطقه شهر هستن و اونجا پايگاه دارن( اتفاقا اين محله اي رو كه گفت محله ما هست كه من تا حالا هيچ بهايي توش نديدم) همچين كه اين حرف رو زد تمام بچه هاي اتاق برگشتن و منو نگاه كردن و زديم زير خنده ، بعد از كلاس دورم كردن كه آره تو بهايي هستي و داري بين ما تقيه ميكني كه شناخته نشي و منم قاه قاه ميخنديدم ، اينجوري كه پيش ميريم فكر كنم منم صبحها بايد پاشم باهاشون نماز بخونم و عجالتا حتي اذان هم بگم! به جز بچه هاي اتاق زياد به بقيه اعتنا نميكنم ، نه اينكه به كسي بي احترامي كنم يا بخوام خودمو واسشون بگيرم چون به شدت از اين موارد متنفرم ، اما دلم ميخواد تو خودم باشم و زياد محيطم رو بزرگ نكنم و آسه برم و بيام ، هرچند كه با 3 تا از بچه هاي ديگه كلاس هم به شدت رفيق شدم ، جوري باهاشون راحتم كه انگار چندين سالِ ميشناسمشون ، مهرداد و اشكان و حسين كه سه تايي از من كوچيكترن و هر سه تا فوق العاده شوخ و شنگن ، منم كه اخلاقا همينجوري هستم و در شديدترين حالات افسردگي هم ميخندم و اينجوري شد كه با چندتا بحث و حرف و جوك با هم آشنا شديم ، شب آخري رفتم خونشون و شام مهمونشون بودم و بعد از چند شب يه شام درست و حسابي به جز تخم مرغ و سيب زميني خوردم، حسين آشپزي اش بين خودشون معروف هست و الحق والنصاف ماكارونيش حرف نداشت ، ديگه شب هم كه ميخواستيم بخوابيم ريسه رفته بوديم از خنده چون يك زير انداز داشتيم 3 تا بالشت و 2 تا پتو و 4 نفر بوديم! خودت حدس بزن كه چه وضعيت بغرنجي بود و با چه وضعيتي خوابيديم! اين هفته وقتي آمدم خونه عمه و پسر عمه ام هم از شهرستان آمده بودن ، اين عمه حوريه خيلي ساده دل و پاكدل هست ، ديشب داشتم سر به سر پسر عمه ام ميزاشتم و ميخنديديم و اينم داشت نگامون ميكرد ، بعد يكدفعه ديدم داره قربون صدقه من ميره! آمد كنارم نشست و حالا نبوس كي ببوس! بعد ميگه چشماتو ببند كه ميخوام ببوسمشون ، چشامو كه بوسيد گفتم جريان چيه عمه ؟ ديدم تو چشماش اشك جمع شده، ميگه پاكي و صفا از اين چشمات ميباره! اينجور موقعها آدم بدجوري ميره تو خودش... در اتاقي كه به اندازه يك تنهايي است
دل من ، كه به اندازه يك عشق است به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد به زوال زيباي گلها در گلدان به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي و به آواز قناري ها كه به اندازه يك پنجره ميخوانند آه ، سهم من اينست ، سهم من اينست سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من ميگيرد سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد دستهايت را دوست دارم (فروغ فرخزاد) چقدر خوابم مياد ، دلم مدتهاست براي يك خوابِ عميق و طولاني تنگ شده ، دلم ميخواد اينقدر بخوابم كه خوابم تبديل بشه به يك خواب ابدي! اينبار كه مي خواستم بيام خونه ، از چند ساعت مونده به حركت اتوبوس ، با اين شوق و اميد ميامدم كه برسم به اتاقم و خودمو پرت كنم رو تختم و گوله بشم زير لحاف و تا بي نهايت بخوابم اما اين دو روز هم نتونستم خودم رو ارضا كنم و همچنان منگِ خوابم ، روز اول كه صبح زود مجبور شدم بيدار بشم و برم دنبال كتابهاي جديدي كه اساتيد معرفي كردن و امروزم كه سر صبح مامان جان بيدارم كرد و از خونه پرتم كرد بيرون! چرا؟ چون امروز خونه ما شده بود مسجد و حاج خانوم سفره صلوات راه انداختن! موندم ديگه اين سفره ختم صلوات چه صيغه اي! 10 ،20 تا زنِ بيكار دور يك سفره ميشينن و صلوات ميفرستن كه خودشون و بچه هاشون و هفت نسل پس و پيششون در درگاه خدا رستگار بشن! به پير به پيغمبر ، خدا راضي نيست يك جوونِ مست و دچار كمبود خواب رو ، سر صبح زا به راه كنن و براش حمد و ثنا راه بندازن ! صبح به مامان ميگم دلم براي جوونيهات خيلي تنگ شده ، روزايي كه ميرفتي مدرسه و به بچه ها درس ميدادي و هنوز اينجوري نبودي ، براي روزاي قبل از انقلابي كه عكسهات هست كه با كت دامن و موهاي خوشگل و مرتب ميرفتي و صدها دانش آموز رو تربيت ميكردي ، فكرشو بكن الگوي هزاران دختر و همجنس خودت بودي كه فردا ميخواستن مثل خودت سر افراز و سر بلند مثل مردها و پا به پاي اونها و حتي بهتر از اونها كار كنن و بدرخشن و از آزادي هاي اجتماعي لذت ببرن ، اما حالا چي ؟ به خودت و دختر خودت و تمام زن و دختر هاي اين جامعه كوفتي نگاه كن كه چه زجري ميكشن ، فكر ميكني با صلوات فرستادن و نماز و قران خوندنها و اين خاله زنك بازي ها چيزي درست ميشه؟! به خدا اين درد داره ، درد داره كه ببيني يك انسان رو كه تنها از يك جنس ديگه است ، به اسم دين و مذهب و هر كوفت و زهر مار ديگه اي تحقير كنن و سركوب كنن و جلوي آزادانه نفس كشيدنش رو بگيرن ، درد آور تر از اون اين هست كه ببيني خودِ همين زنها كه از جنس درد هستن و طعم تلخ تبعيض و نابرابري رو چشيدن به هم ظلم ميكنن و يا با تخمير شدن فكري و ساده انگاري تن به همچين مسائلي ميدن ، به هر حال كه تاسف بر انگيز هست و حالا حالا هم فكر نميكنم حل شدني باشه در هر صورت كه امروزم خوابم ماليد ، فردا هم كه باز 5 صبح بايد راه بيافتم برم و به محض اينكه برسم بايد برم سر كلاس ، باز خوبه با همون استاد پاشاي عثماني كلاس داريم و سر كلاس خوابت نميگيره ، تو تمام اين كلاسايي كه تشكيل ميشه فقط اين عربي مزخرف خواب آور هست كه ساعت 8 صبح هم تشكيل ميشه و چه استاد مزخرفتري هم داره ، شبيه كوركوديل هاي اوليه هست ، اولين جلسه هم كه باهاش كنتاكت داشتم ، فكرشو بكن يه آدم چقدر ميتونه نفهم و بي منطق باشه ، ساعت 8 بنا بر اون چيزي كه تو برنامم بود رفتم سر كلاس ديدم چند نفر از بچه ها دم درن ، پرسيدم چرا نميرين تو؟ گفتن استاد راه نميده و گفته بايد يك ربع به 8 ميامدين! من در زدم و وارد كلاس شدم و گفتم ببخشيد استاد من دانشجوي تازه وارد هستم و يك هفته هست ثبت نام كردم ، مرتيكه برداشت گفت تازه وارد هستي كه هستي ! گفتم آخه تو اين كاغذ نوشته ساعت 8 تشكيل ميشه ، تازه شما اگر قبلا اعلام كردين من كه در جريان نبودم ، گفت بايد از امور كلاسها ميپرسيدي ، در اتاق رو كوبيدم بهم و رفتم امور كلاسها كه ببينم من اين وسط چه گناهي دارم ، حالا كه رفتم ميبينم امور كلاسها خودش تعطيله و درش بستست و كسي توش نيست ! خنده دار نيست ؟! نه جان من ؟ سوژه خنده هايي به اين توپي ، ميشه اينقدر به اين مصيبتها و اوضاع افتضاح خنديد كه از تصور خارجه ، حيف اون چشمهاي قشنگت نيست كه بخواد از عصبانيت سرخ بشه و توش اشك جمع بشه ؟! خلاصه در حالي كه ميخنديدم برگشتم و باعث مزاح و تفريح دوستانِ پشت در هم شدم ، تا اينكه متمسك به استفاده از روش شماره 2 يعني به كار بردن دستمال يزدي شديم و اين وظيفه خطير رو هم يكي از بچه ها به عهده گرفت و اجازه ورود به كلاس رو گرفتيم ، اگر بحث حضور و غياب و حذف درس نبود عمرنات پتاسيم كه برم سر كلاس اين مردك ، تازه از همين الان به فكر حذفش هستم! به جز اين يكي كه يكم زياد باهاش حال نميكنم ( كه شايدم مشكل از من باشه)بقيه استادها حرف ندارن ، استاد ادبيات كه ديگه محشره! قد متوسطِ مايل به كوتاه! با موهاي كوتاه و يكوري و چشمهاي نافذي كه ميتونه تمام وجودت رو با يك نظر بخونه و كلامي دلنشين و محكم كه آدم رو ميخكوب ميكنه ، وقتي داشت در مورد جلال الدين محمد خوارزمشاه و رشادتهاش تعريف ميكرد اينقدر مجذوب كننده بود كه نا خود آگاه به قسمتهاي تراژديكش كه رسيديم بغض گلوم رو گرفت ، وقتي از سعدي ميگفت و به اين نكته اشاره كرد كه سعدي در بوستان و گلستان دو شخصيت كاملا متفاوت هست به جسارت و درايتش هزار بار احسنت گفتم وقتي از حافظ گفت به همين صورت و الي آخر...عجيب حس ميكنم آبم باهاش تو يك جوي ميره ، مخصوصا كه گفت تحقيق بياريد و منم رفتم تو كار يك تحقيق كه مطمئنم وقتي بخوندش پشمهاش فر مي خوره ! تيپيك ترين استادمون هم كه استاد حقوق اساسي هست ، يك جوون مو بلوند و قد بلند و چشم آبي ! تلفيقي از بهرام رادان و پارسا پيروزفر! (موندم چرا از اين دارقوز آباد سر درآورده) و فوق العاده خوش برخورد و جنتلمن ، همون جلسه اول اينقدر سوال ازش پرسيدم كه فتيله پيچ شد ، مخصوصا آخر كلاس كه تنها گيرش آوردم ازش پرسيدم آيا حكومت ولايت فقيه در تقسيم بندي هايي كه عنوان كرديد، همون حكومت سلطنت الهي نيست كه بعد از ظهور مسيحيت و قدرتمند شدن پاپها شكل گرفت؟! اينو كه پرسيدم خنديد گفت ديگه سوالاي سياسي ازم نپرسيد! يك استادِ زن هم داريم كه اونم جوون هست ، شبيه مجريهايي هست كه ميان برنامه خردسالان رو اجرا ميكنن،اما اين بنده خدا بايد با يك كلاس سرتاسر سبيل سر و كله بزنه ، آخه از دولتي سر رئيس دانشگاه جديد كه از بيخ عرب هست ، كلاسها كاملا به دو بخش گيها و لزها تقسيم شده! كلاس مختلط ممنوع! ديگه اين مجري برنامه خردسالان يك كتاب هم دستش هست كه جلدش رو پوشونده و از روي همون تخته رو سياه ميكنه و جزوه ميگه استاد حقوق جزا هم كه يك پيرمرد لق لقويي هست كه راه رفتنش من رو ياد عزت الله انتظامي ميندازه ، الان ميگي ماشالله دانشگاه كه نيست هاليوودِ! اين پيرمرد هم ناراحتي قلبي داره و اين هفته اصلا كلاسهاش رو تعطيل كرد و رفت كه وقت پزشك داشت ، حالا جالب اينجاست يك كتاب معرفي كرده كه بگيريم كه از قضا نويسنده اش خودش هست و تو بازار هم يافت نميشه! خيلي باحاله نه؟! و استاد فلسفه كه تارزان رو برات تداعي ميكنه ، نه ببخشيد ، سعيد امامي رو تداعي ميكنه ، هيكلي مثل دكل با ريش و پشمي انبوه و صد البته اعتقاداتي كه خودت ميدوني ، اما جاي شكرش باقي كه خوش برخورد و مودب هست ، فكر كنم بايد سر كلاسش به رنگ خودش در بيام و مقادير متنابهي جانماز آب بكشم تا از لحاظ نمرات رستگار بشم! از همه اينا كه بگذريم ميرسيم به اتاق و هم اتاقي ها و قصه هاي خوابگاه! قبلا گفتم كه 5 تا هستن ، علي ، وحيد ، مهدي ، مصطفي ، جواد علي قدش تا شونه هام ميرسه ولي زبونش دو برابر قد من هست ، فوق العاده تخس و جوك هست ، اگر يك روز تو اتاق نباشه نبودش كاملا حس ميشه ، فقط به من كاري نداره و متلك بارم نميكنه وگرنه هيچ كس از دستش در امون نيست مخصوصا وحيد! وحيد بچه يك آبادي هست كه لهجه اش ميتونه تورو از خنده خفه كنه ، فوق العاده بي خيال به گونه اي كه وقتي ميبينيش ميگي اين اصلا تا حالا تو زندگيش غم نداشته ، يه جورايي مثل لورل! ساعت 2 شب اگه ديدي تختها داره ميلرزه و سر و صدا مياد مطمئن باش كه وحيد هست كه ياد جوك ديشب افتاده و داره ميخنده! بيخود نيست ميگم كمبود خواب دارم! خلاصه كه اگه اون و علي نباشن و سر به سر هم نزارن نصف بساط خنده مون نيست مصطفي بيشتر بهش ميخوره اسمش جواد باشه! پشت مو و كاكل و دم پا گشاد! بيشتر از اين بگم؟! باشه ، انفيه! آره چند وعده در روز استعمال انفيه ميكنه تا عطسه كنه و به اصطلاح خودش راحت بخوابه ! و چقدر هم كه خوش خوابه ، بيشتر ساعات روز رو در رختخواب سير ميكنه به حدي كه من از مقام شامخ شلمانيت استعفا دادم و گفتم تنها برازنده تو هست! بر خلاف ظاهرش ، باطن روشن و فهميده اي داره ، ميفهمي كه بزرگ شده! جواد كه قبلا گفتم هيكل آرنولد رو داره و صورت و چهره يك شاهين، اون هم در دسته علي و وحيد قرار ميگيره ، يعني جوكهاي متحرك! از وقتي بهش گفتم به قيافت و اسمت نميخوره جواد باشه ، فريبرز صداش ميكنيم! وحيد و مصطفي و جواد از يك محدوده جغرافيايي ميان با يك لهجه خاص و تقريبا عادات و تفكرات مشترك و ساده و عاميانه و مهدي با بازوهاي پف كرده كه نقطه مقابل من و رقيب فكريم هست و زياد با هم بحث ميكنيم ، مخصوصا در حوزه دين و سياست و اينجور كه ميبينم تاثير من روي اون بيشتر هست تا اون روي من! به طور كلي اكيپ خوبي هستيم ، بچه هاي خوبين ، بيشتر از هر چيزي نشاط و سادگي توشون موج ميزنه و قابل توجه كه تنها اكيپي هستيم كه من ديدم تو دانشگاه با هم ميريم كتابخونه و مطالعه ميكنيم اگر از كم خوابي و فقر استراحت از بين نرم اوضاع قابل تحملي هست ميوزد از سر اميد نسيمي ديگه برم لالا كه به بيهوشي نزديك ميشم |