مرغ سحر ناله سر كن... 


ديشب سالگردِ شادروان ملك الشعراي بهار بود ، يكي از بزرگترين و شريف ترين انسانهايي كه ايران به خودش ديده ، شاعر ، نويسنده و آزادي خواه عصر مشروطه كه تصنيف مرغِ سحرش تبديل شده به يك سرودِ ميهني و تنها تصنيفيم هست كه ميتونم تا آخرش با چشم هاي بسته بزنم و واسه هر لحظه اش اشك بريزم و لذت ببرم ، ديشب وقتي دخترش داشت در موردش صحبت ميكرد نا خودآگاه اشكهام سرازير ميشد ، اگه خونه خودمون بودم كه خودمو راحت ميكردم و زار ميزدم ، هرچند كه بعد از اينكه آمدم خونه و با خواهر خوشگلم حرف زدم ، يه دل سير مرغِ سحر زدم و خوندم و بغضمو تركوندم....خدا مستي رو از حاجي نگيره !
بالاخره اين اتوبوس سواري هاي مداوم كار خودش رو كرد و گردنم رو خشك كرد ، شايد هم كسي نفرين كرده كه گردنم بشكنه ، خلاصه از وقتي از دارقوز آمدم ، گردنم و ستون فقراتم آنچنان بسته كه مثل روبوت شدم ، حالا البته بهتر شدم ولي فكرشو كه ميكنم كه فردا دوباره بايد برم ،پشتم تير ميكشه! باز جاي شكرش باقيه كه احمدي نژاد اين چند روز رو تعطيل كرد ، واسه هركي خوب نبود واسه من يكي كه خيلي دلچسب بود و حال كردم ، آخه دوشنبه كه كلاسمون تموم شد هم اتاقيم گفت فردا كه عيد هست و ما چهارشنبه بعد از ظهر كلاس داريم ، اين 2 روز اينجا چيكار كنيم؟! گفتم پايه اي بريم خونه؟ گفت بريم ، حالا وقتي رسيدم خونه مامان و بابا ميگن چرا با اين جاده هاي خطرناك واسه يك روز آمدي ، هنوز گرم صحبت بوديم كه اخبار گفت احمدي نژاد آخرِ هفته رو تعطيل كرد!! اينو كه گفت همچين يه بادي به غب غب انداختم و به مامان و بابا گفتم حال كردين؟! حاجي كاري رو بي علت انجام نميده ، هيئت دولت قبلش با من هماهنگ كردن!
اين هم از خاصيت ريسك كردن و شجاعتِ خطر كردن در زندگي هست ، اگر دوشنبه راه نميافتاديم و نميامديم ، سه شنبه به احتمال زياد بليط گيرم نميومد و ضد حال ميخوردم اما اينجوري ، قشنگ يك هفته سود بردم.
ولي خودمونيم عجب دانشگاهي شد! 1 ماه و خورده اي گذشته هنوز درست و حسابي دانشگاهي نديديم ، 1 ماه ديگه هم كه پاياين ترم مياد! تازه ميگن چون ايام هفته بين دو جمعه قرار گرفته ، احمدي نژاد ميخواد تمام ايرا ن رو تعطيل اعلام كنه!
از دانشگاه جديد فقط افتخار زيارت يكي از اساتيد رو داشتم ، اون هم چه استادي ، ديسيپلين در حد خدا! روز اول كه تو دانشگاه ديدمش فكر كردم احتمالا بازيگر سينمايي چيزي باشه ، فكر نميكردم اين يكي از معروف ترين استادهامون باشه ، قيافه اش آدم رو يادِ پادشاهان عثماني ميندازه ، سيبيلهاي بلند و كشيده و قيتوني ، موهاي تا روي گوش آمده مثل پانك ها و كت و شلوار و جليقه و يخه بسته اش ازش يك اعجوبه دوست داشتني ساخته ، هرچند كه آوازه سختگيريش همه جا پيچيده ، خلاصه كه تو همون جلسه اول احساس كردم باهاش رابطه خوبي برقرار كردم به خصوص كه بعد از كلاس هم رفتم خودم رو معرفي كردم و سلامِ مخصوصِ يكي از وكلا كه از دوستانش هست رو بهش رسوندم! هفته جديد ، به احتمال زياد اين هفته، هفته نبرد من با اساتيد و شناساييشون هست!
از خوابگاهم و اتاقم بگم كه واقعا شنيدني هست ، يك خوابگاهِ 3 طبقه هست كه تو هر طبقه نزديكِ 20 تا 25 اتاق هست با 2 تا آشپزخونه بزرگ و 2 تا سرويس حمام و سرويس دستشويي ، سالن و راهروها رو هيچ وقت خالي و ساكت نميبيني ، حتي ساعت 3 ، 4 صبح ، جالبتر از اون اينكه شب كه خوابي يكدفعه با سر و صدا از خواب پا ميشي و ميشنوي كه بچه هاي تخسِ خوابگاه توي سالن دارن داد ميزنن كه (( ولوي الان ، بندر عباسِِ الان ، اصفهان نبود رفتيم و از اين قبيل جفنگيات)) شبِ اول كه تا خود صبح همينجوري بود و حاجي بسي مستفيض شد. هم اتاقيهام هم كه همه ترم اولي و از لحاظ سني از من كوچكتر هستن ولي از لحاظ جثه ، 3 تاشون منو ميخورن ، بدنساز هستن در حدِ آرنولد شرت زردِ! از لحاظ عقلي و نقلي هم كه خوب واضح و مبرهن هست كه چه كسي قدرتمند تر هست( بابا اعتماد به نفس!)هنوز وقت نشده درست و حسابي باهاشون حرف بزنم ، اين هفته ميخوام همشونو بنشونم باهاشون صحبت كنم و ايده ها و نظر هام رو بگم كه تا وقتي اونجا هستيم يك گروهِ هماهنگ و خوب رو بوجود بياريم كه كمتر اذيت بشيم ، مخصوصا كه شخصا ميخوام بر اين افسردگي و رخوت ِ شديدي كه دچارش شدم غلبه كنم وگرنه تو اون شهر كوچيك و با اون محيط دخلم اومده .
نميدونم شنيدي كه ميگن فلاني از غصه پشتش شكست يا زانوش خم شد ، واقعا همچين چيزي وجود داره ! چند وقتي هست كه وقتي راه ميرم اصلا حس و حال اينكه پشتم رو راست كنم و سينه ام رو بدم جلو ندارم ، بي حس و حال و بي توجه به اطراف و اكناف قدم بر ميدارم و راه ميرم ، سنگينيِ تمام دنيا رو روي شونه هام حس ميكنم ، حالا كه به قول حافظ ((آسمان بار امانت نتواند كه كشيد...قرعه اي كه به نامِ منِ ديوانه زدند)) خودم بارم رو ميكشم!
اين روزها بيشتر از هميشه به رنگ سياهي كشيدن به دنيا و نگاه كردن علاقه پيدا كردم ، فكر ميكنم ستاره ها رو فقط توي تاريكي ميشه ديد و شناخت و چه آسمون پر ستاره اي داره آسمون زندگيِ من.

يكي از اون ستاره ها يك دكتري هست كه چند روز بيشتر از آشناييم باهاش نگذشته ، وقتي آمدم خونه ، آرش بهم زنگ زد كه برادرِ يكي از دوستام منتقل شده شهر شما و بقيه خدمت سربازي اش رو بايد اونجا بگذرونه ، اگه ميتوني يه جايي براش پيدا كن و هواشو داشته باش ، ديگه از اوجايي كه غم مرگِ برادر را برادر مرده ميداند و فهميدم تو شهر غريب چه حس و حالي داره بهش زنگ زدم و بردمش هتلِ دايي مامان يك سوئيت براش گرفتم و وسايلشو آوردم و بعد هم آوردمش خونه و ناهار رو با هم خورديم ، خيلي پسرِ با شخصيت و گلي هست ، طفلكي تمام اين مدت هم ميگفت خيلي شرمندتم كه وقتت رو گرفتم ببخشيد مزاحمت شدم و از اين حرفها، خيلي هم پكر بود كه هي از اين شهر ميفرستنش به اون شهر ، سر ميز ناهار گفت متولد چه ماهي هستي ، گفتم مرداد ، گفت پس يك مردادي اصيلي!! پرسيدم چظور مگه ؟! گفت چون درياي مهربوني و شوخ طبعي هستي ، زدم زير خنده و بهش گفتم پس دكتراي متافيزيك هم داري ، گفت نه ولي از اين چيزا خيلي خوشم مياد و مطالعه ميكنم ، خلاصه همينجور صحبت ميكرديم كه دوباره رسيديم سر خونه اول و ناراحتيش از اينكه تبديلش كردن به گوشت قربوني و مدام اينور و اونور ميفرستنش ، بهش گفتم فكرشو نكن هرچيزي كه تورو نميكشه ، قدرتمندت ميكنه ، حرفم رو تاييد كرد و ادامه داد كه ميدوني ما در طول زندگي و حتي در طول روز چقدر از اين اصطلاحات و حرفهاي مشابه ميزنيم تا بتونيم به زندگي ادامه بديم؟! يكم مثل اسب بهش نگاه كردم طوري كه فهميد منظورش رو كاملا درك نكردم ادامه داد كه در روانشناسي ما قسمتي داريم به نام روش هاي مقابله با استرس و فشار و ناكامي ، روشهاي مختلفي مثل ، توجيه ، فرافكني ، بهانه جويي ، دليل تراشي و ... كه بكار ميبريم تا فشار ها رو كم كنيم مثل همين كه ميگن گربه دستش به گوشت نميرسه ميگه بو ميده ! اينجوري فرد براي نرسيدن خودش به هدف دليلي ميتراشه كه هم خودش رو قانع كنه و هم بقيه رو ، يا در مثالي ديگه شخصي رو هيپنوتيزم كردن و بهش گفتن بعد از اينكه از خواب هيپنوتيزم بيدار شدي به محض اينكه ديدي كسي سرش رو ميخارونه برو و پنجره رو باز كن ، شخص بعد از اينكه بيدار شد تمام هواسش به دستهاي هيپنوتيزم كننده بود كه كي به سمت سرش ميبره تا اينكه بالاخره سرش رو خاروند ،وقتي طرف پا شد و به سمت پنجره رفت تا بازش كنه لحظه اي مكث كرد و گفت به نظر شما هوا يكم گرم نيست! ....حرفهاي اين دوست دكتر برام خيلي جالب بود وقتي دقت كردم ديدم واقعا ما ميليونها بار در طول روز و در برخورد با اشخاص مختلف اين اعمال رو به اشكال مختلف انجام ميديم در صورتي كه ميدونيم داريم چرت ميگيم(حتي مثل نوشته هاي همين الان من!)...دعا ميكنم اين دكتر حالا حالاها به جاي ديگه منتقل نشه كه ازش كسب فيض بكنم

پريشب تولدِ پسر كوچولوي پسر خاله ام دعوت بودم ، به مامان گفتم چي براش بگيرم گفت لباس بگير ، گفتم اي بابا بچه بايد براش اسباب بازي خريد كه از بچگيش لذت ببره ، لباس رو كه مامان و باباش هم براش ميخرن ، خلاصه كه نيم ساعت داشتيم در اين مورد حرف ميزديم و در نهايت هم من رفتم يك ماشين كوچولو خريدم كه هم دور خودش راه ميرفت و هم از خودش آواز در ميكرد و هم مقادير متنابهي نور ، نشون به اين نشون كه وقتي كادوها رو باز كردن اين امير حسينِ 2 ساله گير داده بود به كادوي من و ولش نميكرد ، وقتي شعف رو تو چشماش ديدم خيلي از انتخابم حال كردم ، از دوران كودكي خودم 2 تا كادو دارم كه هنوز كه هنوزِ دارمشون و باهاشون حال ميكنم ، يكي يك شطرنج بود كه يكي از فاميلا برام گرفت ، جريانشم اين بود كه اين بنده خدا خونه ي ما مهمون بود ، منم 6 سال بيشتر نداشتم ، نشستيم با هم شطرنج بازي كرديم و در كمال ناباوري شكستش دادم ، حالا نميدونم بازي اون بد بود يا بازي من خوب ، خلاصه كه اون بيشتر حال كرد و رفت برام يك شطرنج بزرگِ خريد كه تا همين الان باهاش بازي ميكنم ، خدا بيامرزدش خودش 2 سال قبل تو يك ماجراي گروگانگيري كشته شد اما هيچ وقت خاطره اون روز و اين كادو يادم نرفته ، يكي هم يكدونه ماشين پليس بود كه دراش اتومات باز ميشد و آقا پليسه ميامد بيرون تير اندازي ميكرد و ميرفت ، اون زمانها قيمتش اندازه يك دوچرخه بود و منم با مامان شرط گذاشته بودم كه اگه معدلم بيست بشه (سال دوم دبستان) برام دوچرخه بخره ، تا اينكه من معدلم بيست شد و ما يك روز تو بازار بوديم و اين ماشين چشمشم رو گرفت ، مامان گفت يا اين يا دوچرخه ، منم با خودم گفتم دوچرخه كه بالاخره ميگيره فعلا اينو بچسبم و موفق هم شدم!! آدمها و به خصوص بچه ها هيچ وقت كادوهاي خوب و شيرينشون يادشون نميره ، نكته اخلاقي اينه كه آقا جان با هرچي كه فكر ميكني حال ميكنن همونو براشون بگيريم
بعد از تولد كه مراسم تمام شد و كيك رو هم خورديم 2 تا ماشين شديم و رفتيم طرقبه ، بهزاد و مهناز و بچه هاش و دوستش تو ماشين من بودن و بقيه پسر خاله دختر خاله ها تو يه ماشين ديگه ، يه نوار از قديميهاي معين گذاشته بودم ، هر آهنگي كه ميخوند مهناز ميگفت من با اينا يه عالمه خاطره دارم ، تا اينكه رسيد به يكي كه ميخوند(( اين زندگي اينجور نميمونه ، عشق من كه ازم دور نميمونه ، صاحب داره دنيا همه كارا ، اين زندگي اينجوري كه ناجور نميمونه)) يكدفعه مهناز گفت وقتي اينو گوش ميدادم همش به اين فكر ميكردم كه اينو بهزاد داره از تو زندان برام ميخونه ، اين بهزاد و مهناز هم حكايت ليلي و مجنون بودن با اين تفاوت كه مجنونش مهناز بود ، بعد از اينكه اينا با هم رفيق ميشن ، همون اوائل انقلاب بازم بعد از اينكه طفلكيِ بدشانس رو از مصاحبه و گزينش دانشگاه ردش ميكنن ، ميافته زندان و قصه شروع ميشه ، مهناز يك پاش اينجاست يه پاش تهران با اينكه هنوز با هم نامزد هم نبودن ، خلاصه تا اونجايي كه من يادم مياد اين همش ميومد و ول كن نبود تا اينكه بالاخره خاله ام گفت برو دنبال زندگيت و اينو ولش كن اونم رفت و 5 6 سال قبل با يك جناب دكتري نامزد كرده بود و همون موقع هم اين بهزادمون آزاد شد و رفت سراغ مهناز ، مهناز هم با اينكه پرستار بود و موقعيتشم خوب بود ، نامزديشو با جناب دكتر بهم زد و شد زنِ اين بهزاد يك لا قبا كه الان تراشكار هست! ماجراي اين دوتا خيلي برام جالب هست ، هر 100 ميليون سال آدم همچين چيزايي رو ميبينه ، پريشب ازشون پرسيدم حالا واقعا بعد از اين همه مصيبت و بدبختي كه كشيدين راضي هستين ، پاسخي كه دادن حاكي از رضايت بود هرچند كه شايد واقعا اينجوري نباشه ، اما اين وفاداري و تلاشِ متقابلشون برام خيلي ارزشمند هست ، واقعا عشقي اينچنيني ديوارهاي زندان و ميله هاش رو هم خورد ميكنه ، مهناز آخرش گفت راه عشق تنها جنون ميخواد و هيچ مناسبتي با عقل نداره ، تنها حركت و انديشيدن با دل رو ميخواد...
واقعا هم معبد با شكوه عشق را فقط بر صخره مي توان برافراشت، نه بر ماسه ها. ذهن ما ماسه اي است و مدام در حال جا به جا شدن است. قلب، استحكام صخره را دارد. زيرا قلب از جنس جاودانگي است. ذهن انباشته از ترديد و دو دلي است و ويرانگر است. قلب كانون اعتماد است بنابراين همانند صخره مستحكم و پايدار است. پس بايد عشق را بر پايه ي دل استوار كرد....

!ارباب غم
آنها غمگين هستند
موقع طلوع ، موقع ظهر ، موقع غروب
تكرنگ ، شاهرنگ تابلوهاي زندگي آنها رنگ غم
چراكه غم سهلترين دستاورد است ، و غم ارزانترين كالاست
! در‌ شهر من
جاري بودن ، پاسخ « چرا » است
ولي من بدنبال «چگونه» هستم
!جاري ام ، اما هرزه و بي مقصد
!مسيري ميخواهم
ميخندم و ميخندانم‌، نه پاداشي رنگ طلا ، نه وجهه اي لحن آقا
!ميخندم و ميخندانم
چرا كه هر ديوار هر كوچه آشناست با اسطوره اي
!من غم گم كردن پر سيمرغ را دارم
!آفريدگار بود ـ مهربان ـ آفريد و رفت
كو افسانه سيمرغي كه پرودگار باشد؟
ميخندانم و ميروم
بخندان و برو
در شهري كه صحبت هر كس غم شده
غم را آبروي دل خود كن
و بخندان ، اگر اين ميوه ي ممنوع شهر حاكمان و حكيمان است
آموخته اند در شهر غم ، كه تمسخر كنند ، تا باشند
تو از تمسخر ها نترس ، تمسخر نكن و بخندان و بگذار تمسخر كنند
تو بخندان ، نگريان
سينه ها با درد و غم آشنا هستند
تو بخندان
بغض در سينه اما
تو بخندان
ديگران توان شريك شدن در غم ديگران را ندارند
شريكشان كن ، ميهمان
ميهمان يك تبسم ، يك لحظه لبخند
يك واژه شادي
(هادي انوري)

پانوشت: براي كانديداتوري نتونستم ثبت نام كنم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com