یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
فكر نميكردم خوابم به اين زودي تعبير بشه و البته دردِ دلم با خدا، مستجاب!
اون گل و سبزه هايي كه تو خواب ديدم بهشتِ موعود نبود ، گل و سبزه هاي دانشگاهِ جديد بود كه به طرز زيبا و دل انگيزي تو چشم مياد و آدم از عطرشون مست ميشه! ماجرا از اين قرار هست كه 2 هفته پيش سر كلاس نشسته بوديم و منتظر كه استادِ حقوق جزا بياد سر كلاس ، تو اين فاصله بغل دستيم سرِ صحبت رو باهام باز كرد و گفت نميدوني فلان كدِ رشته واسه كدوم شهر هست؟!گفتم نه! بعد كنجكاو شدم ببينم قضيه چيه ، پرسيدم چطور مگه؟! گفت تكميل ظرفيتها اومده و بهم زنگ زدن كه يه كدِ رشته ديگه هم قبول شدي ، اينو كه شنيدم مخم يكدفعه گفت دينگگگگ! حاجي ، يعني ممكنه تو هم بعد از مدتها كه با چوبِ دوسر پذيرايي ميشي ، از قسمتهاي تحتاني مورد عنايت پرودگار قرار گرفته، مثل جنيفر لوپز ، بيمه شده و شانس آورده باشي؟! شبِ قبلش ، همه ي بچه هاي خوابگاه رفته بودن بيرون جز من و كامران ، كامران كه تو اتاق رو كتابها ولو بود ، منم رفتم رو ايوون خوابگاه ، اينقدر دلم گرفته بود كه حد نداشت ، نشستم و تكيه دادم به ديوار و به آسمون خيره شدم ، مثل تمامِ وقتهاي تنهاييم به دردها و غصه هايي كه اگر اونها هم تركم كنن تنهاي تنها ميشم و به فلسفه اين زندگي فكر ميكردم و مثل هميشه هم آخرش به ياسِ فلسفي و ...كشيده شدم واقعيت داره كه موقع تنهايي بيشتر از تمام دنيا براي خودم خطرناك ميشم! خلاصه كه آخرش گفتم خدا اگه مرگ نميدي و خلاصمون نميكني ، دستاي حاجيتو بگير و يك روزنه كوچيك براش باز كن كه الحق والنصاف باز كرد و حسِ فرٌ ايزدي داشتن رو در من زنده كرد!!! طفلكي خدا ! فكر كنم تنها چيزي تو اين دنيا هست كه هر كسي به نفع خودش مصادره اش ميكنه و به جبهه خودش ميكشونه ، مثل الانِ من! حالا اينقدر صغري ، كبري چيدم فكر ميكني اين پسر حتما تكميل ظرفيتِ آكسفورد قبول شده! نه ، انتخاب اولم كه الان قبول شدم ، 50 كيلومتر با دارقوزآبادي كه ساكن بودم فاصله داره ! فرض كن از دارقوزآبادِ سفلي دارم ميرم به دارقوزآبادِ عليا، از برره پايين به برره بالا، از موتور خونه جهنم به حال و پذيراييِ جهنم! خلاصه در اصطلاح نظامي بهش ميگن پيشرويِ سنگر به سنگر! و اگه خدا بخواد سنگر بعدي خونه هست كه فتح خواهد شد. دانشگاهِ جديد از دانشگاهِ امير كبير هم بزرگتر و خوشگلتر هست ، هرچي هم از گل كاري و سبزه كاريش بگم كم گفتم ، البته بچه هاي سال بالايي ميگن 1 ماه ديگه حالت از ريختِ محوطه بهم ميخوره چون سوز و سرما جز سنگ هيچي باقي نميزاره بعدشم اينقدر اساتيد و درسها تو مخت فاتحه ميخونن كه كلا ميخواي بالا بياري و اين گل و بته ها از چشمت ميافتن ، بهشون ميگم هرچي هست از دانشگاه قبليي كه بودم خيلي با صفاتر هست ، ما مرگ رو ديديم كه به تب راضي شديم! ولي مسئولاي اين دانشگاه تا دلت بخواد عوضي و پفيوزن ، واسه يه ثبت نام پيزوري اينقدر از اين ساختمون يه اون ساختمون فرستادنم و پيچ و تابم دادن كه اگه يه زن حامله بودم 45 بار سقط كرده بودم! يك روزِ كاملم رو گرفتن كه برم مداركم رو از دارقوز آبادِ سفلي بگيرم و بيارم در صورتي كه قانونا من با اون معرفي نامه اي كه از دانشگاه قبلي گرفتم ،اصلا نبايد دستم به اون مدارك بخوره و خودِ دانشگاهها بايد با هم مكاتبه كنن ، خلاصه اينقدر اعصابم رو بهم ريختن كه در وصف نبود ، هم حرف زور ميزدن هم برات به عنوان يك دانشجو به اندازه يك پشگل ارزش قائل نبودن ، كنار هر كدوم بايد 15، 20 دقيقه واميستادي كه تلفنشون تموم بشه و امضا تحويلت بدن ، ديگه تعطيلي واسه اداي فريضه مقدس نماز هم نور علي نور بود ، قشنگ 45 دقيقه كارا خوابيد، باباي طفلي هم باهام اومده بود كه وسايلم رو بار ماشين كنم و نقل مكان كنم ، ديگه اونم با من حرص و جوش ميخورد ، حالا هرجا من كل كل ميكردم ميگفت هيچي نگو فايده نداره ، يه جا ديگه داغ كردم گفتم بريم پيش رئيس دانشگاه باهاش حرف بزنم بگم اين چه وضعشه ، گفت فايده نداره نرو ، بيا بريم مدارك رو بياريم ، گفتم يعني چي بابا جان ، پس فردا من ميخوام مثلا وكيل بشم ، اگه الان حق خودم رو نتونم بگيرم واسه چهار نفر ديگه چه كاري ميتونم بكنم؟! پيش رئيس كه رفتم ديدم زرتتتتت ، حرفِ زور ، حق و قانون و اين صوبتا حاليش نيست! حالا بعدا كاشف به عمل اومد كه رئيسِ سالِ قبلِ دانشگاه، يك شيخي بوده و قبل از انقلاب دوست و همكارِ صميميِ بابا بوده و از شانسِ گندم امسال منتقل شده يه شهر ديگه اونم در سمتِ امام جمعه!!! البته جاي شكرش باقيه كه دامادش رو اونجا تو يك سمتي باقي گذاشته و ما پيداش كرديم و باهاش رفيق شديم اساسي ، البته اون مارو شناخت ، اينايي كه ميگم واسه موقعي هست كه تقريبا كارم تموم شد و رفتم پيش اين يارو كه يه امضا بزنه ، تا فاميلم رو ديد گفت شما با فلاني چه نسبتي داري ؟! گفتم بابامه! گفت جدي؟! بابت دبيرِ ما بوده! بعد هم كه بابا رو آوردم و با هم رو برو كردمشون و ماچ و بوس و بغل و اين صوبتا كه تا حالا كجا بودي ... ولي اونروز اينقدر حقم رو خوردن و رفتن رو اعصابم كه تو جاده نزديك بود يه صحنه با كمپرسي شاخ به شاخ كنم ، صد دفعه با خودم گفتم وقتي عصباني و آشفته هستم پشت فرمون نشينم اما بازميشينم. البته يه جورايي رانندگي آرومم هم ميكنه، تا كي بشه با اين رانندگي اين آرامش ابدي بشه!! آخه اون اسكروچِ نامرد ، صاحب خوابگاهِ دارقوز آبادِ سفلي رو ميگم ، اون هم نصف پولِ پيشي رو كه بهش داده بودم به بهانه جريمه و اين صوبتا پيچوند! ميگم آخه حاج آقا من كه هنوز باهات قرار داد نبستم ، نصف اتاقاتم كه خاليه ، منم كه 2 هفته بيشتر نيست اينجام ، نخير اونم تو كله اش پهن بار زده بود ، بابا هم هي ميگفت بي خيال بريم ، آخ كه دلم اون روز ميخواست 4 تا كلفت بار همه شون بكنم ، حالا شانسي كه آوردم اين خوابگاهِ دانشگاهِ عليا تو خودِ محوطه هست و خيلي نزديك تر هست ، دانشگاه هم كه قربونش برم 3 ، 4 كيلومتر با شهر فاصله داره و عينهو پادگان مي مونه و اگه تو شهر خونه بگيري تا اطلاع ثانوي حالگيري هست ، ديگه اتاقم هم 6 نفره هست! كه هنوز فرصتِ آشنايي دقيق رو با هيچكدوم پيدا نكردم چون وسايلم رو گذاشتم تو اتاق و كمد و آمدم ، حالا 4 ساعت ديگه ميرم دارقوزآباد و بايد ببينم چجورين ، طفلكي ها بچه هاي خوابگاه قبلي كه خيلي باهاشون اخت شده بودم وقتي از پيششون ميرفتم پكر بودن ، مخصوصا كامران كه هم اتاقيم بود و جز محبت و صفا و مرام هيچي ازش نديدم، مثل خودم دمغ بود و ميگفت هم خوشحالم و هم ناراحتم كه ميري... يه چيز ديگه هم ميخوام بگم كه احتمالا ميگرخين و با اصوات بلند به ريش نداشتم ميخندين! فردا ميخوام برم واسه كانديداتوريِ انتخابات شهر و روستا در دارقوزآباد عليا ثبت نام كنم!!!الان حتما ميگين حاج سپنتا با اون سابقه لوطي گريش با چه نيتي و با كدوم عقل ميخواد همچين كاري بكنه؟!!! براتون توضيح ميدم اما نه حالا....باشه وقتي برگشتم. ((دنيا به اميد برپاست و انسان به اميد زنده)) علي اكبر دهخدا |