و خدايي كه در اين نزديكيست،لاي گلهاي حياط... 


فكر نميكردم خوابم به اين زودي تعبير بشه و البته دردِ دلم با خدا، مستجاب!
اون گل و سبزه هايي كه تو خواب ديدم بهشتِ موعود نبود ، گل و سبزه هاي دانشگاهِ جديد بود كه به طرز زيبا و دل انگيزي تو چشم مياد و آدم از عطرشون مست ميشه!
ماجرا از اين قرار هست كه 2 هفته پيش سر كلاس نشسته بوديم و منتظر كه استادِ حقوق جزا بياد سر كلاس ، تو اين فاصله بغل دستيم سرِ صحبت رو باهام باز كرد و گفت نميدوني فلان كدِ رشته واسه كدوم شهر هست؟!گفتم نه! بعد كنجكاو شدم ببينم قضيه چيه ، پرسيدم چطور مگه؟! گفت تكميل ظرفيتها اومده و بهم زنگ زدن كه يه كدِ رشته ديگه هم قبول شدي ، اينو كه شنيدم مخم يكدفعه گفت دينگگگگ! حاجي ، يعني ممكنه تو هم بعد از مدتها كه با چوبِ دوسر پذيرايي ميشي ، از قسمتهاي تحتاني مورد عنايت پرودگار قرار گرفته، مثل جنيفر لوپز ، بيمه شده و شانس آورده باشي؟!
شبِ قبلش ، همه ي بچه هاي خوابگاه رفته بودن بيرون جز من و كامران ، كامران كه تو اتاق رو كتابها ولو بود ، منم رفتم رو ايوون خوابگاه ، اينقدر دلم گرفته بود كه حد نداشت ، نشستم و تكيه دادم به ديوار و به آسمون خيره شدم ، مثل تمامِ وقتهاي تنهاييم به دردها و غصه هايي كه اگر اونها هم تركم كنن تنهاي تنها ميشم و به فلسفه اين زندگي فكر ميكردم و مثل هميشه هم آخرش به ياسِ فلسفي و ...كشيده شدم
واقعيت داره كه موقع تنهايي بيشتر از تمام دنيا براي خودم خطرناك ميشم!
خلاصه كه آخرش گفتم خدا اگه مرگ نميدي و خلاصمون نميكني ، دستاي حاجيتو بگير و يك روزنه كوچيك براش باز كن كه الحق والنصاف باز كرد و حسِ فرٌ ايزدي داشتن رو در من زنده كرد!!!
طفلكي خدا ! فكر كنم تنها چيزي تو اين دنيا هست كه هر كسي به نفع خودش مصادره اش ميكنه و به جبهه خودش ميكشونه ، مثل الانِ من!
حالا اينقدر صغري ، كبري چيدم فكر ميكني اين پسر حتما تكميل ظرفيتِ آكسفورد قبول شده! نه ، انتخاب اولم كه الان قبول شدم ، 50 كيلومتر با دارقوزآبادي كه ساكن بودم فاصله داره ! فرض كن از دارقوزآبادِ سفلي دارم ميرم به دارقوزآبادِ عليا، از برره پايين به برره بالا، از موتور خونه جهنم به حال و پذيراييِ جهنم! خلاصه در اصطلاح نظامي بهش ميگن پيشرويِ سنگر به سنگر! و اگه خدا بخواد سنگر بعدي خونه هست كه فتح خواهد شد.
دانشگاهِ جديد از دانشگاهِ امير كبير هم بزرگتر و خوشگلتر هست ، هرچي هم از گل كاري و سبزه كاريش بگم كم گفتم ، البته بچه هاي سال بالايي ميگن 1 ماه ديگه حالت از ريختِ محوطه بهم ميخوره چون سوز و سرما جز سنگ هيچي باقي نميزاره بعدشم اينقدر اساتيد و درسها تو مخت فاتحه ميخونن كه كلا ميخواي بالا بياري و اين گل و بته ها از چشمت ميافتن ، بهشون ميگم هرچي هست از دانشگاه قبليي كه بودم خيلي با صفاتر هست ، ما مرگ رو ديديم كه به تب راضي شديم!
ولي مسئولاي اين دانشگاه تا دلت بخواد عوضي و پفيوزن ، واسه يه ثبت نام پيزوري اينقدر از اين ساختمون يه اون ساختمون فرستادنم و پيچ و تابم دادن كه اگه يه زن حامله بودم 45 بار سقط كرده بودم! يك روزِ كاملم رو گرفتن كه برم مداركم رو از دارقوز آبادِ سفلي بگيرم و بيارم در صورتي كه قانونا من با اون معرفي نامه اي كه از دانشگاه قبلي گرفتم ،اصلا نبايد دستم به اون مدارك بخوره و خودِ دانشگاهها بايد با هم مكاتبه كنن ، خلاصه اينقدر اعصابم رو بهم ريختن كه در وصف نبود ، هم حرف زور ميزدن هم برات به عنوان يك دانشجو به اندازه يك پشگل ارزش قائل نبودن ، كنار هر كدوم بايد 15، 20 دقيقه واميستادي كه تلفنشون تموم بشه و امضا تحويلت بدن ، ديگه تعطيلي واسه اداي فريضه مقدس نماز هم نور علي نور بود ، قشنگ 45 دقيقه كارا خوابيد، باباي طفلي هم باهام اومده بود كه وسايلم رو بار ماشين كنم و نقل مكان كنم ، ديگه اونم با من حرص و جوش ميخورد ، حالا هرجا من كل كل ميكردم ميگفت هيچي نگو فايده نداره ، يه جا ديگه داغ كردم گفتم بريم پيش رئيس دانشگاه باهاش حرف بزنم بگم اين چه وضعشه ، گفت فايده نداره نرو ، بيا بريم مدارك رو بياريم ، گفتم يعني چي بابا جان ، پس فردا من ميخوام مثلا وكيل بشم ، اگه الان حق خودم رو نتونم بگيرم واسه چهار نفر ديگه چه كاري ميتونم بكنم؟! پيش رئيس كه رفتم ديدم زرتتتتت ، حرفِ زور ، حق و قانون و اين صوبتا حاليش نيست! حالا بعدا كاشف به عمل اومد كه رئيسِ سالِ قبلِ دانشگاه، يك شيخي بوده و قبل از انقلاب دوست و همكارِ صميميِ بابا بوده و از شانسِ گندم امسال منتقل شده يه شهر ديگه اونم در سمتِ امام جمعه!!! البته جاي شكرش باقيه كه دامادش رو اونجا تو يك سمتي باقي گذاشته و ما پيداش كرديم و باهاش رفيق شديم اساسي ، البته اون مارو شناخت ، اينايي كه ميگم واسه موقعي هست كه تقريبا كارم تموم شد و رفتم پيش اين يارو كه يه امضا بزنه ، تا فاميلم رو ديد گفت شما با فلاني چه نسبتي داري ؟! گفتم بابامه! گفت جدي؟! بابت دبيرِ ما بوده! بعد هم كه بابا رو آوردم و با هم رو برو كردمشون و ماچ و بوس و بغل و اين صوبتا كه تا حالا كجا بودي ...
ولي اونروز اينقدر حقم رو خوردن و رفتن رو اعصابم كه تو جاده نزديك بود يه صحنه با كمپرسي شاخ به شاخ كنم ، صد دفعه با خودم گفتم وقتي عصباني و آشفته هستم پشت فرمون نشينم اما بازميشينم. البته يه جورايي رانندگي آرومم هم ميكنه، تا كي بشه با اين رانندگي اين آرامش ابدي بشه!!
آخه اون اسكروچِ نامرد ، صاحب خوابگاهِ دارقوز آبادِ سفلي رو ميگم ، اون هم نصف پولِ پيشي رو كه بهش داده بودم به بهانه جريمه و اين صوبتا پيچوند! ميگم آخه حاج آقا من كه هنوز باهات قرار داد نبستم ، نصف اتاقاتم كه خاليه ، منم كه 2 هفته بيشتر نيست اينجام ، نخير اونم تو كله اش پهن بار زده بود ، بابا هم هي ميگفت بي خيال بريم ، آخ كه دلم اون روز ميخواست 4 تا كلفت بار همه شون بكنم ، حالا شانسي كه آوردم اين خوابگاهِ دانشگاهِ عليا تو خودِ محوطه هست و خيلي نزديك تر هست ، دانشگاه هم كه قربونش برم 3 ، 4 كيلومتر با شهر فاصله داره و عينهو پادگان مي مونه و اگه تو شهر خونه بگيري تا اطلاع ثانوي حالگيري هست ، ديگه اتاقم هم 6 نفره هست! كه هنوز فرصتِ آشنايي دقيق رو با هيچكدوم پيدا نكردم چون وسايلم رو گذاشتم تو اتاق و كمد و آمدم ، حالا 4 ساعت ديگه ميرم دارقوزآباد و بايد ببينم چجورين ، طفلكي ها بچه هاي خوابگاه قبلي كه خيلي باهاشون اخت شده بودم وقتي از پيششون ميرفتم پكر بودن ، مخصوصا كامران كه هم اتاقيم بود و جز محبت و صفا و مرام هيچي ازش نديدم، مثل خودم دمغ بود و ميگفت هم خوشحالم و هم ناراحتم كه ميري...
يه چيز ديگه هم ميخوام بگم كه احتمالا ميگرخين و با اصوات بلند به ريش نداشتم ميخندين! فردا ميخوام برم واسه كانديداتوريِ انتخابات شهر و روستا در دارقوزآباد عليا ثبت نام كنم!!!الان حتما ميگين حاج سپنتا با اون سابقه لوطي گريش با چه نيتي و با كدوم عقل ميخواد همچين كاري بكنه؟!!!
براتون توضيح ميدم اما نه حالا....باشه وقتي برگشتم.

((دنيا به اميد برپاست و انسان به اميد زنده))
علي اكبر دهخدا


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com