اندر احوالات دارقوز آباد... 


من از شهر غريب بي نشوني اومدم...پر از گرد و غبار ميام از راه دور!(آخرِ قافيه بود)
ديروز از دارقوز آباد برگشتم و فردا هم بايد دوباره برم! مثل كولي ها شدم ، نه، مثل زبل خان، زبل خان اينجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا.
آمدن من مصادف شد با تركيدنٍ آب گرم كن! خلاصه كه ديروز بقچه حمومم رو زدم زير بغلم و رفتم دم دربِ خونه خاله ميگم اگر اجازه بفرماييد اين بنده حقير سراپا تقصير چند لحظه اي در خزينه شما به استحمام بپردازد كه خزينه خودمان فعلا با خاك كوچه يكسان است ، بعد هم كه برگشتم خونه يواشكي به بابا ميگم تورو جون هركي دوست داري زودتر اين آب گرم كن رو رديف كن كه ميترسم به خاطر نداشتن حموم، تا اطلاع ثانوي مامان تو غذامون كافور بريزه!!!خودش كه هر بار زنگ ميزنم ميگه غذاي سلف نخوري كه توش كافور ميريزن! اي بابا حالا بريزن و نريزن چه فرقي داره ، اصلا ميبرمش ميندازمش جلو سگ كه هيچكي نگران كافور خوردن و نخوردن ما نباشه!
از شما چه پنهون ، اتفاقا چند شب قبل روي ايوان خوابگاه وايستاده بودم كه يه سگي رو تو خيابون ديدم ، براش يه سوت كشيدم، تا سرش رو بالا كرد و منو ديد مثل اسب شروع به دويدن كرد و در رفت ، با خودم گفتم شايد چشمهاي اين سگه هم مثل چشمهاي اون مردِ هست كه آدمها رو شكل خرس و گرگ و اينا ميبينه ، احتمالا منم اژدهاي دو سري ، غولي ، ديوي و در بهترين حالت ، شيرِ با يال و كوپالي ديده و فرار كرده!
خوب از هرچه بگذريم سخن دارقوز آباد خوش تر است، راستيتش ميخوام اسم يكي از شهرهاي جنوب اسپانيا رو براش بزارم از بس كه بهم شبيه اند و البته تفاوتهايي در حد سر سوزن هم با هم دارند! براي مثال از غروب آفتاب به اونور فقط سوپر ماركتها باز هستند ، البته در اسپانيا ديسكوها و كاباره ها شروع به كار ميكنند و در دارقوز آباد ما مساجد ،مردم هم به جاي گيتار ، تسبيح در شكل و اندازه هاي مختلف به دست ميگيرن ، يكرنگ ، دورنگ ، شبرنگ...با همه اين احوال بعد از تاريك شدن هوا،تو خيابونها خر هم پر نميزنه(البته موتور سوارها از اين قاعده مستثني هستند!) و همه جا سوت و كور ميشه و البته اين خيلي خوب هست وگرنه سر و صداي موتورها آدم رو خل ميكنه ، جونم براتون بگه به اندازه ستاره هاي آسمون تو اين شهر موتور هست، بازهم در شكلها و اندازه هاي مختلف ، روايت هست كه اگر تو اين دارقوزآباد بخواي بري خواستگاري ازت نميپرسن خونه و ماشين و موبايل و حساب بانكي داري يا نه ، مستقيما ميرن سر اصل مطلب و ازت ميپرسن موتور داري؟!! 4 ركن زندگي سالم در اونجا داشتن 4 موتور هست! موتور براي رفتن به مغازه(ياماها) ، موتور براي مهموني(هوندا) ، موتور براي دور زدن داخل شهر(سوزوكي) و موتور براي خارج شهر(ايژ روستا)!
انصافا مردمش مثل تمام مردم ايران خوب و خونگرم و مهربون هستن(با اندكي تغيير و تخلص!)، اصولا تو شهرهاي كوچيك ، غريبه ها به سختي مورد پذيرش قرار ميگيرن و به نوعي تهديد و عامل ويروسي محسوب ميشن! كه البته اگه باهاشون خوب باشي و اعتمادشون رو جلب كني ، كاري كه باهات ندارن هيچ ، كلي هم هواتو دارن ، با اينهمه غريبه ها هميشه تابلو هستن و به راحتي ميتوني سنگيني نگاهها رو روي خودت حس كني ، جاهلاش مثل خري كه به پالونش نگاه ميكنه نگاهت ميكنن و الباقي مثل مردم برره نگاهت ميكنن! (خدا پدر و مادر مهران مديري رو با اين شاهكارش بيامرزه ، واقعا برره اي رو كه ترسيم كرده و به نمايش گذاشته، به شديدترين شكل ميشه در همه جاي ايران ديد)
ديگه از خوابگاهم براتون بگم كه يك پنت هاوس هست! چيه به ما نمياد پنت هاوس نشين باشيم ؟! خوب البته مثل همون جنوب اسپانيا يك تفاوتهايي كوچيكي داره اما خداوكيلي خدا دادرسي، پنت هاوس هست، لامصب از هر طرف كه پنجره هاش رو باز ميكني به كوير ميخوره!طبقه دوم يك ساختموني هستيم كه زيرش 7 ، 8 تايي مغازه هست ، خوابگاه عبارتست از يك راهرو كه 10 تا اتاق دورش حلقه زدن ، به همراه دو آشپزخونه و دو سرويس دستشويي كه تا اطلاع ثانوي يكي از دستشويي ها بالا آورده! و درش بسته هست و استفاده از اون مصادف است با خودكشي! يك ايوون خيلي بزرگ هم داريم كه شبها عجيب حال ميده بري توش بشيني و به آسمون پر ستاره نگاه كني و باد خنك بخوري( ياد نوشته هاي شريعتي و تعاريفش از شبهاي كويرمي افتم )البته اين آب و هواي مطبوع فقط مختص به همين فصل سال هست ، در بقيه فصول سال، سگ رو با نانچيكو سه پهلو بزني بيرون نميره ، زمستونهاي سرد و خشك و تابستونهاي گرم و خشك هديه خدا به اين جهنم نشينها هست ، ديگه انواع جونورها و حشرات هم مهمون هميشگي ات هستن ، از سوسكهاي اندازه شتر مرغ بگير تا عقرب و ملخ و كرم خاكي و موش! اين يكي آخري خيلي خوشگله! چند شب قبل رفتم تو آشپزخونه ديدم يك موش روي سينك دستشويي لم داده و تا منو ديد از لوله هاي آب بالا رفت و تو يك سوراخي خودش رو گم و گور كرد ، ميخوام باهاش طرح رفاقت بريزم ، به صابخونه گفتم خونت موش داره ، گفت ميام براش تله ميزارم و كلكش رو ميكنم ، دلم براي موشه سوخت ، حالا ممكن هست يك طاعون بگيريم ديگه ، حيف نيست موجود به اين نازي و شومبوسكومبولي رو بكشيم!
صابخونه هم خودِ اسكروچ هست، حسابش از دانشگاه سواست، يك پيرمردِ حاجيِ سر و ريش سفيدي هست كه خونه اش رو به شكل خوابگاه درآورده و در اختيار دانشجوها قرار داده و مغازه خوار و بار فروشيش هم پايين خوابگاه هست ، وقتي حرف ميزنه از هر 100 تا كلمه اي كه ميگه 99 تاش رو نميفهمي، تازه اون يكي رو هم كه ميفهمي بايد رو دهنش و صداش زوم كني تا حدس بزني چي داره ميگه ، در مجموع بنا رو بر اين گذاشتيم كه باهاش بسازيم و به سازش برقصيم ، البته نه هر سازي ، اون روزي آمده ميگه اگه ميخوايين، بيام دنبالتون بريم مسجد دوره قران!خيلي محترمانه پرش رو باز كرديم و كاكوچ شد!
هم خوابگاهيهام هم 7 نفر هستن ، يكي كرد هست و باقي بچه مشهد،يكي ورودي امسال هست و بقيه سال بالايي ، اوني هم كه ورودي امسال هست هم سن داداشمه! فكر ميكردم دايناسورشون من باشم اما زهي خيال باطل! روزاي اول تو يك اتاق دو نفره با اين كردِ هم اتاقي شدم ، از اون متعصب هاي جالب توجه هست ، تعصب كردي داره و پسر ساده و بي شيله پيله و چشم و دل پاكي هست ، سه سالِ شاگرد اولِ دانشگاه ميشه!(خرخونِ باسواد، در حد تيم ملي!)روزاي اول فكر ميكردم قپي مياد اما بعد ديدم نه بابا واقعا رو دنده دين و مذهب و ناموس پرستي سواره،يكي از بچه ها داشت شوي سكسي خنده دار رو موبايلش پخش ميكرد تا فهميد قضيه از چه قراره ناراحت شد و از اتاق رفت بيرون! ديگه اونروزي هم سر صبح بالاي سر من نماز ميخوند اونم با صداي بلند بلند ، آخه يكي نيست بگه پدرت خوب مادرت خوب تو دلت هم بخوني ، خدا صدات رو ميشنوه عزيز دل برادر، منم فرداش اتاقم رو عوض كردم و رفتم تو يك اتاق 4 نفره كه البته دو نفر بيشتر نيستيم ، من و داداشم! كامران هم پسر خيلي خوبي هست ، از اون بچه هاي سختي كشيده است كه تو نگاهش غم داره و تو همون نگاه اول ميتوني بفهمي چقدر لوطي و با مرام و درويش و مرد هست ، فكرش رو بكنيد 2 سال لب مرز با 8 تا سرباز ديگه زير يك چادر خدمت ميكرده! چيزايي كه تعريف ميكنه مو رو به تنت سيخ ميكنه ، وقتي بقيه بچه ها از محيط دارقوز آباد و دانشگاه و باقي مسائل ناله و زاري ميكنن فقط ميخنده و نگاشون ميكنه ، ميگه اينجا در مقابل جاهايي كه من بودم مثل هتل ميمونه! باهاش كه حرف ميزنم ميگه تنها نگرانيم از اينه كه بعد از اينهمه سال كه دوباره سر درس برگشتم، كم بيارم،من باز با اين حال ضاقارتم بهش روحيه ميدم كه اين كه هيچي نيست ، از پسش برمياييم! قبلا حسابداري ميخونده كه بنا به مسائلي مثل فوت پدر و اينا ترك تحصيل كرده و رفته تو بازار كار و الان دوباره برگشته سر درس ، از يه جاهايي خيلي شبيه هميم و باهاش احساس راحتي ميكنم ، قيافه اش خيلي سينمايي هست ، داشتم فكر ميكردم كه اينو قبلا كجا ديدم كه خودش پيشدستي كرد و گفت فكر نميكني كه منو قبلا جايي ديدي؟!!!همينجور مارس نگاش ميكردم كه گفت نميدونم چرا تو هر محيطي كه ميرم بهم ميگن آقا ما شما رو جايي نديديم!قيافتون آشناست!
بقيه بچه ها هم خوب به نظر ميان ، سعيد و مهدي و صالح و فرزين ، سعيد بيشتر به حامد ميزنه ، مهدي نرمال تر از همه به نظر مياد و صالح و فرزين هم دوتا بچه تخس و شيطون كه رشته اشون هم با ماها فرق ميكنه، خصيصه مشترك در بين همشون اين هست كه مسلمونن! به جز صالح و فرزين كه تك و توك لايي ميكشن بقيه شون نماز و روزه شون هميشه به راه هست اما مشتركا به يه چيزها و حتي خرافاتي اعتقاد دارن ، لامذهب جمع منم ، البته در حالت تقيه به سر ميبرم و در اين موارد باهاشون هيچ بحثي نميكنم و نخواهم كرد! سري رو كه درد نميكنه دستمال نميبندن! محيطهاي كوچيك و بسته و خشك اين حرف ها رو بر نميداره ، تازه اگه لازم شد براشون اذان هم ميگم!!
(عموم تعريف ميكرد ، اوائل انقلاب كه از ايران رفته بود پاكستان تا قاچاقي ردش كنن واسه انگليس ، با يكسري افغان همخونه بوده ، ميگه يك شب كه خواب بودم و اينا بيدار بودن ديدم دارن بهم ديگه ميگن اين مرتيكه كافر هست و نماز و روزه نميگيره و مرتد هست و بايد بكشيمش ، ميگفت منم از فرداش پا شدم اذان گفتم!)
البته در يك چيزاي هم همه مشتركيم، اينكه خداروشكر هيچكدوممون اهل دود نيستيم،در تنفر و خشم از حكومت ولايت فقيه مشتركيم، تنفر و خشم از قوانين و حكمهاي آبكي و آبدو خياري كه حتي متعصب ترين فرد جمع كه حامد باشه هم برنميتابه ، خشم و تنفر از فقر ، تبعيض و هزار درد مشترك ديگه، جاي تاسف هست كه يك ملت بايد در دردها مشترك باشن !
در مجموع ميگن بچه هايي كه موندن و مايي كه اضافه شديم ، بهترين اكيپي هستيم كه اين خوابگاه مادر مرده تا حالا به خودش ديده، بچه هاي ترم هاي قبل كه فاتحه خوابگاه رو خوندن( همين بالا آوردن دستشويي يكي از يادگاريهاشون هست)،حامد ميگفت از اينجا زنگ زدن واسه حميد شب خيز و بي بي سي! 400 هزار تومن پول تلفن آمده و هيچكي پرداخت نكرده و حاجي اسكروچ هم تلفن رو قطع كرده، خلاصه كه ما از تمدن فقط آب و برق و گازش رو داريم!
فاصله خوابگاه تا دانشگاه يكربع پياده هست و 3 دقيقه با ماشين! از خوابگاه كه به سمت دانشگاه حركت ميكنيم توي راه يك تابلويي جلب توجه ميكنه كه روش نوشته ، ايدز در كمين است، مراقب باشيد!كامران ميگه حتما منظورش دانشگاه هست! جلوتر كه ميريم به ترمينال ميرسيم و بازهم جلوتر كه ميريم به يك سنگ قبر تراشي ميرسيم! دقيقا چفت دانشگاه ، واقعا شاهكاره! ميگم براي اين مدتي كه اينجا هستيم بايد بريم يك سنگ قبر هم سفارش بديم و تخفيف دانشجوييش رو هم بگيريم!
در آخر ميرسيم به دانشگاه و بعد از دانشگاه هم ميرسيم به كوير و جاده!
دانشگاه فعلا توي يك هتل در ابتداي شهر هست ، قرار هست در آينده نزديك از اين عقب تر بره(يه جاهايي وسط كوير لوت!) و ساختمونش ساخته بشه!
رئيس دانشگاه با مل گيبسون، مثل سيبي هستن كه دوچرخه از وسطشون رد شده باشه،خوشتيپ و خوش پوش و فوق العاده جنتلمن و آقا هست ، تنها كسي هست كه تو دانشگاه همه دانشجوها سرش قسم ميخورن و همه دوستش دارن ، هنوز موقعيتش نشده كه درست و حسابي باهاش صحبت كنم اما چند برخورد در حد سلام و عليك باهاش داشتم و ازش خوشم آمد.
براي بار اول كه با كامران رفتيم سر كلاس ، ديدم باز هم زهي خيال باطل، چند نفر هم سن و سال بابام هم سر كلاس نشستن و به خودمون اميدوار شديم كه باباهاي كلاس ما نيستيم!(خدا پدر و مادر سهميه ها رو بيامرزه كه كشوندنشون به دانشگاه)بچه ها به ترم اولي ها، فارق از هر سن و سالي ميگن(...ترم!)بر وزن(...كش)(...خل)!كه ما هم از اين لفظ بي ناموسي بي نصيب نيستيم!برام جالب هست كه اكثر دانشجوها واسه همون دارقوز آباد هستن ، در آينده اگر با خيل عظيمي از وكلا و قاضي هاي دارقوزآباد مواجهه شديد جا نخوريد!
اولين كلاسمون مقدمه علم حقوق بود ، استادِ جووني با يه عالمه ريش و موي بلند مثل درويشها وارد كلاس شد و كتش رو درآورد و انداخت رو صندلي و ماژيك رو برداشت و رو تخته نوشت ((هركس بدِ ما به خلق گويد ما سينه او نميخراشيم، ما نيكي او به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم!))بعد هم شروع به صحبت و معرفي خودش كرد كه وكيل پايه يك هست و چيكار كرده و نكرده و با دانشجوها چطور برخورد ميكنه و بعد هم بلافاصله درس رو شروع كرد، درس رو با اولين سوال شروع كرد كه حقوق به چه معني هست؟! همه كلاس نگاهش كردن ، دوباره گفت يكي از معاني حقوق رو بگيد، باز هم كلاس مثل مونگولها نگاهش ميكردن،ايندفعه زد زير خنده و گفت اصلا تا حالا كلمه حقوق به گوشتون خورده؟!اينو كه گفت كلاس رفت رو هوا و يخش باز شد و هر كسي يه چيزي گفت،جلوتر كه رفتيم و به قاعده هاي حقوقي رسيديم پرسيد آيا راست گويي قاعده حقوقي محسوب ميشه؟!همه گفتن آره و هر كس براي حرفش دليلي آورد، من دستم رو بلند كردم و گفتم نه استاد،تنها قاعده اخلاقي محسوب ميشه!گفت چرا ، گفتم چون به دروغ هم ميشه راست گفت! بر فرض اينكه راستگويي يك قاعده حقوقي باشه و روش حكم صادر بشه من ميتونم قتل دوستم رو گردن بگيرم و خودم رو براي نجات اون قاتل جا بزنم ، گفت اگر خواستن قسم بخوري چي، گفتم براي نجات جونش قسم دروغ ميخورم،گفت اگه معلوم بشه دروغ گفتي يا شهادت دروغ دادي كه 6 ماه تا 1 سال حبس داره،اگر راستگويي قاعده حقوقي نيست پس چرا دروغ گويي قاعده حقوقي هست؟!اينو كه گفت ديگه من آچمز موندم و دوتايي زديم زير خنده ، بعد خودش نجاتم داد و گفت جوابت درسته ، چون راستگويي الزام آور نيست و ضمانت اجرايي نداره و حبس براي دروغگويي هم، تنها ضمانت اجرايي براي اين هست كه كسي فكر دروغ گويي به سرش نزنه ، ديگه تا آخر كلاس من و اون شيش شده بوديم و بينمون سوال و جواب و مناظره در جريان بود،كلاس خيلي خوبي بود ،واقعا لذت بردم!
كلاس بعدي حقوق مدني بود ، استادمون دادستان عمومي و انقلابِ كل دارقوزآباد هست، قيافش يه مقداري به علي دايي ميزنه ، سر كلاس كه آمد يه چند دقيقه فقط نشسته بود و دانشجوها رو نگاه ميكرد ، بعد با خنده شروع به صحبت كرد كه من چون از دادگاه ميام اين چند دقيقه اول هنوز از فضاي دادگاه خارج نشدم و همه شمارو مجرم ميبينم ! اون هم راجع به خودش و سوابقش صحبت كرد و گفت قضاوت مشكل ترين كار يك انسان هست ، توجه و مرارت زياد ميخواد كه گرفتار فلسفه بافي ها و بهانه جويي ها و فرافكني هاي متهمين نشيد و فريب نخوريد و با چشم باز حكمي رو صادر كنيد و اين قضاوت تنها براي حفظ حقوق سايرين هست وگرنه وجدان هركسي بزرگترين قاضي شخص و مجازات كننده جرمهاش،چه دونسته و چه ندونسته، هست و در ادامه چندتا مثال از متهماش و حكمهايي كه صادر كرده بود رو آورد،اين يكي هم استاد جالبي بود و درس دادنش شيرين بود
اما كلاس حقوق اساسي خيلي خسته كننده بود چون استادمون مشخص بود كه كتابي هست و خشك و كسل كننده درس ميداد ، در كل تمام اين درسها رو قبلا به طور شخصي و واسه خودم خونده بودم و باهاشون آشنايي داشتم اما سوال و جواب گرفتن سر كلاس به نظرم خيلي بيشتر به يادگيري كاربردي مسائل كمك ميكنه
ديگه كلاسهاي عمومي هم همونايي بود كه قبلا خونده بوديم با كمي تغيير و اضافات كه توصيفشون باشه براي آينده...
سلف دانشگاه توي زير زمين هتل هست ،فعلا كه شكمم رو بستم به غذاهاي سلف،تا اينجا خوشمزه است ! البته بچه ها ميگن اين فقط واسه ماه رمضونهاست، به بعد نميشه خورد، بهشون ميگم البت اگر گرسنه بمونيد سنگ رو هم ميخوريد!
من و كامران كه فعلا با اين شرايط ساختيم، اگر بخواييم سخت بگيريم ، سخت ميگذره، به قول شاعر اين نيز بگذرد...
ديشب خواب ميديدم كه روي تپه هاي پر از چمن و گل راه ميرم، چمنها تا زير زانوهام بودن، دستم رو ميكشيدم بهشون و راه ميرفتم ، انگار تو بهشتِ موعوديم كه ميگن!آخرين باري كه همچين منظره اي رو به وضوح ديدم واسه معلم جغرافي دوران بچگيم بود، مرد خيلي نازنيني بود ، چند روزي كه مرده بود همش بهش فكر ميكردم و گريه ميكردم ، يه شب دقيقا تو همچين صحنه اي ديدمش كه بهم گفت : حالم خوبه!
فردا دوباره بايد برگردم به دارقوز آباد...
همه سختيهاي اين زندگي رو ميشه تحمل كرد...جز دلتنگي هاش كه آدم رو ويرون ميكنه...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com