شام آخر! 


شب قبل از روزي كه حضرت مسيح رو به صليب بكشن ، حضرت مسيح حواريونش رو دور خودش جمع كرد و مشغول شام خوردن شدن ، همون موقع حضرت مسيح بهشون گفت كه فردا قراره چه اتفاقي بيافته و گفت اين شرابي كه ميخوريد خون من هست و اين تكه هاي نان تكه هاي بدن من هستند و باهاشون خداحافظي كرد...
منم ديشب تمام دوستام رو جمع كردم ، 2 تا ماشين سبيل تا سبيل حواريون شدن! بردمشون طرقبه آخرين شام رو قبل از اينكه برم بهشون دادم ، هم شام آخر بود ، هم شام ماشين جديد و هم شام قاضي شدنم!(البته نه به اين زوديها!)
خوب ، مثل فيلمهاي كوئنتين تارانتينو يه ((فلش بك)) بزنيم به جاهاي مختلف و برگرديم سر جاي اول!
راستيتش اينقدر حرف و سوژه دارم كه بزنم كه خدا ميدونه اما دريغ از يه اپسيلن شور و حال و حوصله ، الانم كه ميبينيد دستام مثل فر فره رو كيبرد ميچرخه از صدقه سريه اين 2 پيك عرقي هست كه بعد از يك ماه فرستادم تو خندق بلا! به سلامتي و شادموني همتون ، جاي شما خالي مامان هم داره تو آشپزخونه افطارشو با خرما باز ميكنه ، به اين ميگن دموكراسي ناب محمدي! در كمال آرامش ، عيسي به دين خويش موسي به دين خويش!
شب و روزم شده مثل هم ، حس هيچي رو ندارم ، حتي مردن! ديگه ماه رمضون و پاييزم كه قاطي شدن ، نورالا نور شده احوالم
پاييزم آمده ديگه، بوي باروناي پاييزي و صداي خرد شدن برگهاي زرد و خشك كه از درخت خسته شدن و براي ريختن ، پاييز رو بهونه ميكنن مياد و از همين حرفهايي كه تو انشاهاي مدرسه مون واسه پاييز مي نوشتيم
پاييز واسه من هميشه بوي غربت و دلتنگي ميده ، يه حس مخصوصي بهش دارم ، هم شادم ، هم غمگين ، هم مضطربم ، هم آروم ، همه جور حسهاي دوگانه بهش دارم و از همه شيرين تر حس مردن ، هميشه دلم ميخواد اگه قرار شد بميرم‌ ، تو اين فصل بميرم ، از دلايل شخصيش كه بگذريم حداقلش اينكه واسه اونايي كه براي تشيع جنازه(البته ترجيح ميدم جسدم رو بسوزونن) و اين حرفا ميان ، هوا نه گرمِ و نه س‍ردِ كه اذيت بشن و حالا هم كه اين فصل براي من ، همراه شده با سفر ، به دارقوز آبادي كه نميدونم دقيقا چه شكليه و مردمش چه جورين ، به جايي كه فرسنگها با اون جاهايي كه فكرش رو ميكردم فاصله داره ، حتي بدتر از بدترين جاهايي كه فكرش رو ميكردم! اما زدم به سيم آخر!
خلاصه كه شدم مرده متحرك ، با اندوه بيدار ميشم ، ميخورم ، قدم بر ميدارم و ميخوابم، ياد حرف نيچه افتادم كه ميگه قبل از آنكه جسمت بميرد روحت هزاران بار مرده است!
چه كار ميشه كرد ، فعلا زندگي داره بدجوري فيتيله پيچم ميكنه و جاي شكرش باقيه كه هنوز منو به پل نبرده كه پشتم به خاك بخوره
ياد پيرمرد و دريا افتادم كه پيرمرد با همه ضعف و ناتوانيش با اون جثه نحيفش بر دريا و ماهي كه سمبلِ طبيعتِ خشن و نيرومند و بيرحم بودن غلبه كرد و پيامي كه همينگوي با اين داستانش داد كه (( انسان براي شكست آفريده نشده است. او ممكن است نابود شود اما شكست نميخورد))هرچند كه ارنست همينگوي هم در آخربا يك تپانچه به عمر خودش پاياين داد اما نوشته هاش گواه شخصيت برنده و كوبندش هست
البته پيروزي و موفقيت و پيشرفت براي من در دنياي نا برابري انساني و مخصوصا ايراني هيچ معنا و مفهوم خاصي نداره و معيارم براي ارزش گذاري انسانها نيست ، يه شبي داشتيم با آرش صحبت ميكرديم ، بهش گفتم هيچ چيزي ارزش احساس و عاطفه انسان رو نداره ، اگر من و تو به بالاترين مقام هاي دنيا برسيم و تا خرخره غرق اسكناس باشيم ، باز هم اينقدر ارزش و لذت نداره كه يه شب مثل امشب اينقدر با هم صميمي و پر از آرامش و لذت حرف بزنيم و سعي كنيم يه ذره همديگرو بفهميم ، واقعا شعار نيست ، اگه يه لحظه به اين فكر كني كه يه ثانيه بعد زنده نيستي به عمقش ميرسي
جديدا بيشتر از هميشه به اين نكته رسيدم كه يه كلام سادهء محبت آميز، يه رفتار از سر صداقت و مهربوني و نشون دادن نقطه هاي قوت آدمها به اونها، به جاي بد اخلاقي و تحقير و بي تفاوتي كه اين روزها مد و كلاس و فضيلت اخلاقي محسوب ميشه!، چقدر انسانها رو به شعف مياره و بهشون احساس ارزشمندي و زندگي ميده..

چند ماه قبل داشتم اتاقم رو تميز ميكردم به يه كارنامه و عكس دوران مهد كودكم برخوردم ، ياد مربي مهد كودكم افتادم ، پروانه جون ، كه ديوانه وار عاشقش بودم ، اگه ميگفت بمير مي مردم از بس كه با بچه ها و به خصوص با يه حاجي شر و شيطون مهربون و خنده رو بود ، تو كارنا مه ام نوشته بود كه خيلي مهربون و شوخ هست ، اگه يكي از دوستاش از دستش ناراحت بشه، حتي اگه حق با خودش باشه، به هر قيمتي ناراحتي رو از دل دوستش در مياره ، بچه ها رو هميشه با شيطونياش ميخندونه ، قدرت زباني بالايي داره و.... چند روز قبل به صرافت افتادم كه به هر قيمتي شده پروانه جون رو پيداش كنم و پرسون پرسون راه افتادم و شماره تلفنش رو گير آوردم و بهش زنگ زدم، تا گوشي رو برداشت و بهش گفتم: پروانه جون سلام، گفت : سلام عزيز دلم، پس تويي كه پرسون پرسون سراغم رو گرفتي و پيدام كردي ، اينقدر خوشحال شدم و خوشحال شد كه خدا ميدونه ، گفت قيافه بچگياي شيطونت و قيافه بابا و مامانت هنوز يادمه اما الان نميدونم چه شكلي هستي ، بعدم كه گفتم وضعيت امروزم چه جوريه و دارم ميرم دارقوز آباد كلي خوشحال شد بهش گفتم چقدر تو اون سن و سال شخصيتم رو خوب شناختي كه تا اين روزها ميبينم هنوز هموناييم كه گفتي و در آخر گفت خيلي با معرفتي پسرم ، تا حالا نديده بودم كسي مربي مهد كودكش يادش بمونه و بخواد پيداش كنه و حالش رو بپرسه ، گفتم پروانه جون چطور ممكنه آدم كسايي رو كه دوست داره و باهاشون خاطره شيرين داشته ، حتي براي يه دقيقه فراموش كنه...
ديگه روزهاست كه با همه‌ء اندوهم به همه گرمترين سلام ها رو ميكنم و نكته ها ي قوت و ارزش هاشون رو به چشمشون ميكشم و ميبينم كه چقدر بهشون حس زندگي ميدم هر چقدر كه خودم خاليه خاليم و رها ، مثل يك قاصدك در باد...
البته اين روزها به يك عادت خوب ديگه هم مبتلا شدم و اونم اينه كه حتي در بدترين اتفاقها هم ميگم ممكن بود بدتر از اين هم پيش بياد و جاي شكرش باقيه كه بدتر از اينها نشد، براي مثال چند هفته ايي هست كه ماشين رو تحويل گرفتيم ، روز اول كه ماشين رو از نمايندگي مياوردم يك موتوريه چلقوزي از عقب ضارپ زد بهم ، رفتم پايين ميگم مرتيكه مگه نميبيني كه ماشين هنوز نمره نشده، خوب آرومتر بيا ديگه، البته ماشين هيچ طوريش نشد و چند روز قبل هم داشتم دوباره ماشين رو ميروندم و سمت چپم رو نگاه ميكردم كه ماشين نياد اما از راست ماشين آمد و منم ضارپ با سرعت 5 تا زدم بهش! رفتم پايين ميبينم ماشين من حتي يك خط هم نيافتاد اما ماشين اون طفلك درش رفت تو و شيشه اش شكست و قفلش خراب شد! مقصر من بودم چون از فرعي ميامدم به اصلي ، هر چند بد بياري بود اما هزاران بار جاي شكرش باقي بود چون ماشينش رنو بود و ماكزيما نبود!، جاي شكرش باقي بود كه شيشه ها نرفت تو چشم راننده و راننده آدم بسيار جنتلمن و با شخصيتي بود ...تازه آقاي راننده باهام رفيق شد ناسور، بچه اش همون دبستاني ميرفت كه من ميرفتم ، خودش تو كار عكاسي و فيلمبرداري مجالس عروسي بود و پيشنهاد داد كه فيلم شب داماديمو بگيره ، گفتم قربون دستت ميخواي انتقام بگيري همه فيلمها رو بسوزوني؟! گفت چند بار منو تو رالي ديده ! بهش خسارت رو كه دادم ، گفتم اقا شرمنده به خدا من اصلا نديدمتون، با خنده گفت عيبي نداره ، همش تقصير اين دختراي پدر سوختست كه جوونايي به خوشتيپي و خوشگلي تورو چشم ميزنن!!! خلاصه كه پيرمرد باحالي بود، حالا از همه اينا بگذريم به خدا من راننده خوبي هستم ، تند و فرض و سريع ! تمام مشكلم با موانع ثابت و بي هوا هست كه از آسمون فرود ميان! بچه ها ميگن خوش به حال بابات چون از 2 ماه ديگه با ديه تو ميتونه يه پرادو سوار بشه:))
خوب در نهايت باورتون ميشه كه حاجيتون قراره قاضي بشه؟!دلم نميخواست بعد از چند سال ، واسه تحصيل برم تو اين دار قوز آباد ، چند هفته قبل كاملا پكيده بودم از دست سرنوشت و اين نتايج به بار اومده اما همه دور و بري ها آنچنان زير بال و پرم رو گرفتن و روحيه دادن و در عمل انجام شده گذاشتنم كه حسابي شرمنده شدم...
اول از همه اين عمو جواد ، شوهر خاله گلم كه براي من مثل يك پدر و برادر و دوست و استاد هست ، موندم كه بعد از اين همه سال بعد از اون همه شكنجه و زندان و ناكامي اين روحيه انقلابي و شور ماركسيستيش رو حفظ كرده، به خدا انسان بودن هيچ ربطي به اعتقاد آدم نداره و اين مرد از هزاران هزار جا نماز آب كشٍ دين دار ، مرد تر و دين دار تر هست ، همه دار و ندارش رو براي همه ميدونه ، واقعا اينجوري هست ، اگه همه ماركسيستها اينجوري بودن حاضر بودم يك انقلاب خونين لنيني ، از اونايي كه سياوش دوست داره ، راه بندازم كه اين مرام به قدرت برسه ، با چنان شور و حرارتي تشويقم كرد كه خودم مارس مونده بودم ، بهم گفت هنر زندگي كردن تو اين نيست كه تاسهاي خوب بياري ، هنر زندگي تو اين هست كه با تاسهاي بد ، خوب بازي كني ، حالا هم كه دستت به بي بي نميرسه كنيز رو بچسب و برو به همين دار قوز آباد ، مهم معلومات هست كه تو داري و مطمئنم كه پيگيرش هستي ، ديگه تو سن و سالي نيستي كه بخواي باري به هر جهتي بگذروني و هدف و خواسته ات رو ميدوني و به اين فكر هم نباش كه به يه كارشناسي بسنده كني ، من خودم براي دكترا ميفرستمت فرانسه! اينو كه گفت من چشمام چهارتا شد! بابا بي خيال بزار ما همين خري كه زاييديم به مقصد برسونيم بعد واسه بقيش نقشه بريزيم! در كمال ناباوري ديديم موقع رفتن يك چك 200 هزار تومني برام كشيد و گفت اينم شتيلت!خلاصه كه با همه اين تفاصيل تصميم نهايي رو گرفتم و زدم به سيم آخر و گفتم بدتر از اينا كه نميشه و رفتم ثبت نام كردم
ديگه ديشب هم كه آماج متلك ها قرار گرفته بودم ، بچه ها ميگفتن خدا خانومت رو خير بده كه تورو به صرافت درس خوندن انداخت ،البته فاتحه اون مملكتي كه تو قاضيش بشي رو بايد خوند ، چون اول از همه ، همه مشروب خورا رو آزاد ميكني ، بعد هم حكم اعدام رو لغو ميكني و ...جاي شكرش باقيه كه تا شب نشده خودت رو اعدام مي كنن! به خواهرم كه اين جريانو گفتم ميگه بيخود كردن ، از خدا بخوان مملكتشون همچين قاضيي داره اما تو قاضي بشي من ديگه ايران نميام!!!!
نه ، انصافا من قاضي بدي هستم؟!از حالا حكم صادر ميكنم ، دل ، دل ، دل ، دل!
برگشتنها هم كه بچه ها همش آهنگاي خداحافظي ميخوندن ، سرزمين من خدا حافظ از هايده ، ميرن آدمها از اونها فقط خاطره هاشون به جا مي مونه از شكيلا ، اينو كه داشتن ميخوندن اينقدر دلم گرفته بود كه يكدفعه مثل اسب پشت فرمون اشكام سرازير شد ، گفتم پدر سوخته ها حالا خوبه من فقط 4 ساعت با شما فاصله دارم و چهار شنبه ها تا جمعه اينجام ، ديگه تا اشكاي حاجي رو ديدن شروع كردن به دلقك بازي و ويگن خوندن...ساقي بده پياله، ساقي بده پياله، فردا مسافرم من...
فردا هم كه جدي جدي مسافرم من...ديگه هرچي خوبي وبدي از ما ديدين حلالمون كنيد، اميدوارم قاضي خوبي براي شما از آب در بيام ، مثل خلخالي و مرتضوي!!!!!
شقايق عزيزم ، متشكرم به خاطر تمام تشويق ها و دلگرمي هات و انرژي هايي كه بهم دادي، فراموش نشدنيه....


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com