ما هيچ ، ما نگاه! 


نوشتن براي يك ذهن آشفته حكم حجامت براي يه تن ناسالم رو داره ، از دومي با خراش تيغ خون سياه و كدر بيرون مياد و از اولي يه مشت واژه و كلمه كه هم ميتونه سفيد سفيد باشه و هم سياه سياه .
ذهن من اين روزها اينقدر آشفته و درهم ريخته است كه مرزي بين سياه و سفيدش نيست ، مثل هزاره دوم زرتشتيان كه پليدي و پاكي ، نيكي و بدي ، اهورا و اهريمن ، آنچنان درهم آميخته شدن كه تميز اونها از هم ديگه مشكل و طاقت فرساست
چند هفته اي كه گذشت هم سخت خنديدم و هم سخت گريه كردم اما آرامش تنها حلقه گم شده اي بود كه همچنان از من فراري هست، كاملا گيج و مبهوتم كه چه اتفاقاتي داره براي من ميافته ، البته بهتر هست بگم گيجي و مبهوتي واسه روزهاي ابتدايي بود ، مثل كسي كه ميره آمپول با بي حسي ميزنه و بعد از رفع بي حسي تازه باسن مبارك فغان بر مياره ، آره دقيقا همين حس رو دارم ، حس فغان ، در يك كلام آچمز موندم و فقط نگاه ميكنم! مثل آن شاه سفيد تنها كه در هجوم مهره هاي سياه تنها مانده و هيچ غلطي نميتواند بكند به جز هاراگيري!
دنيا و زندگي بيشتر از هميشه برام رنگ پوچي و بيهودگي دارن يه حسي فراتر از ياس فلسفي، مثل يك پاندول بين مرگ و زندگي در حركتم ، روزها به فكر زندگي و موندن هستم و از غروب خورشيد به اون طرف با خيال مردن و رفتن دست و پنجه نرم ميكنم ، به روشهاي مختلف اينقدر خودمو ميكشم تا خوابم ببره! هي ميگم حالا امشب پسر خوبي باش و آروم بخواب فردا خودم قول ميدم كه ترتيبت رو بدم ، از تجويز نيچه استفاده ميكنم كه ميگه فكر كردن به خودكشي بهترين آرامبخش است براي عبور از شبهاي سخت! هرچند كه واقعا بلندي خونه خاله شبها بدجوري قلقلكم ميداد ، حيف كه مهمون بودم!
امروز از تهران برگشتم ، 20 روز قبل آرش زنگ زد و گفت پاشو بيا ، هرچي گفتم حوصله ندارم به كتش نرفت كه نرفت ، بهانه آوردم كه اصلا پول ندارم ، گفت مهمون مني پاشو بيا كه اينجا چندتا مراسم پا گشا هست و جاي تو خيلي خاليه .
راستيتش داشتم با محسن برنامه ميريختم كه راه بيافتيم بريم يه سفر طولاني مثل كولي ها، با يه كوله پشتي و هيچي پول! بالاخره تو هر جاي كره زمين يه انساني پيدا ميشه كه حتي از سر نخوت و غرور يه بشقاب غذا يا يه تيكه نون بزاره جلوت و از گرسنگي نميري ، هرچند تجربه 8 ماه گرسنگي دارم و ميدونم گرسنگي آدم رو نميكشه! يه هفته قبل ديدم يه نمكي هم سن و سال خودم نشسته رو بروي يه كبابي و داره نون و نوشابه ميخوره ، رفتم جلو گفتم چرا نون و نوشابه ميخوري يه نگاه عاقل اندر سفيحي بهم كرد گفت خوب چي بخورم؟! همچين به حيوانيتم برخورد كه رفتم ته جيبم رو خالي كردم رو پيشخون گفتم 2 تا كباب بزن و بعدم كبابها رو بردم دادم بهش ، مهم نيست من با چه نيت و قصد و غرضي براش كباب گرفتم ، مهم اينه كه يه وعده قضاي توپ خورد و سير شد ، بعد به اين فكر كردم كه حتي جلوي چشم پست ترين آدمها هم از گرسنگي نميميري! فكرشو بكنيد خيلي مزه داره همچين سفري ، هر چي داري و نداري ، تمام وابستگي ها رو بزاري و بري! مزه اش تو له شدن غرور و فراموش شدنه ، مزه اش تو آزادي روحه! خلاصه كه به شدت پايه همچين سفري هستم و هر زماني باشه اينكارو انجام ميدم اگر يه همسفر هم پيدا بشه كه فبها
به هر حال فعلا كه قسمت نشد نقشه ام رو عملي كنم و افتادم به تور آرش ، دم آرش گرم كه هميشه تو بدترين شرايط يه دفعه منو به قلاب ميگيره ، خدارو شكر هيچ وقت تو زندگيم دوست بد نداشتم ، هركدوم از دوستام مثل شراب مي مونن كه هرچي كهنه تر ميشن بهتر ميشن و هر وقت سراغشون ميري آغوششون به روت بازه ، بهترينشون همين آرش كه مثل يه برادر مي مونه‌ ، اين 20 روز سنگ تمام گذاشت ، با همه گرفتاري ها و دغدغه هاي ذهني خودش ، همه جا همراه بود ، هر وقت با هميم اينقدر چرت و پرت ميگيم و مسخره بازي در مياريم و ميخنديم كه اصلا گذشت زمان رو درك نميكنيم ، شبها هم كه سرشاريم از بحثهاي فلسفي و هر بحثي كه فكرشو بكنيد ، و تا بي نهايت از مرگ و زندگي!
يه شب همينجور غلط ميزدم و بعد از چندگاهي يادم ميامد كه نفس بكشم ، بعد آرش صدام زد كه امشب چته چرا عصبي نفس ميكشي؟! باز داري به مردن فكر ميكني؟! بعد به شوخي گفت پس كي خودتو ميكشي و خلاصمون ميكني؟! حالا بالا غيرتا چند صباحي صبر كن من كاراي دانشگاهم درست بشه و زندگي ام از اين حالت در بياد كه بتونم بيام سر قبرت و سر حال باشم!!! بهش ميگم د لامصب دردم از همينه ديگه همش بايد مراعات اين و اونو بكنم بعد يه دفعه ميبينم 100 سالم شده هنوز نمردم!! طفلي فوق ليسانس رو قبول شده اما يه درس 3 واحدي رو پاس نكرده ، از قرار معلوم استاد باهاش لج كرده و حالا حتي سر تك درس هم داره ميپيچوندش و جواب سر بالا بهش ميده ، خلاصه كه پاك پسرخاله مون رو به هم ريخته ، يه شب داشت ميگفت ميخوام يه بلايي سرش در بيارم كه تا قيامت يادش نره ، يك ساعت براش رفتم رو منبر كه بابا بي خيالش اگه داره حق خوري ميكنه 100 برابرش به خودش بر ميگرده ، گفت نه تا انتقام نگيرم آروم نميشم ، گفتم زندگي بهتر انتقام ميگيره ، به حال خودش رهاش كن و وضعت رو از اين خراب تر نكن ، با همه اين حرفها مي دونم از خر شيطون پايين نيامد ، ميگه نه ميتونم فراموش كنم و نه ببخشم و تا زهرم رو نريزم آروم نميگيرم ، نميدونم والا ، خودم كه اصلا نميتونم انتقام بگيرم! بعضي وقتها با خودم ميگم اين يك ضعف هست ، ولي عميقا به اين باور دارم اگر كسي در حقتون بدي بكنه و مخصوصا از روي خباثت اين كار رو بكنه به فجيع ترين شكل ممكن سر خودش در مياد.باور ندارين سريال نرگس رو تا آخر دنبال كنيد ببينيد چه بلايي سر شوكت مياد!:)))
اين سريال نرگس هم خوب سركاري شده و ملت رو پاي تلويزيون ميخ كرده ، فرقي هم نميكنه از هر قشر و طبقه اي نگاش ميكنن ، چند شب قبل رفته بودم خونه آرمان و سياوش كه بعدا در وصفشون مبسوط مينويسم ، به آرمان گفتم تلويزيون رو روشن كنه بعد دوتاييشون همچين يه نگاهي به حاجي كردن كه يعني از تو انتظار نداشتيم نرگس دوست باشي! احساس خر در چمن بودن بهم دست داد ، حالا بعد كه سريال شروع شده خودشون 2 تا چشم داشتن 8 تا ديگه هم قرض گرفته بودن داشتن نگاه ميكردن ، يه صحنه داشتم براشون جوك تعريف ميكردم بعد ديدم اينقدر محو تماشا شدن كه انگار من واسه ديوار دارم جوك ميگم!
تنها چيزي كه تو سريال براي من غريب و نا مانوس هست همين وجود شريفه كريمه نرگس خانوم هست! تو زندگي ما پر هست از شوكت و بهروز و نسرين و قس علي هذا....اما وجود نرگس كه انگار از آسمون پرت شده يه كمي غلو و دست نيافتني هست ، نكته دوم اينه كه به وضوح داره نشون ميده كه دنيا ، دنياي پول و ثروت و قدرت هست ، دنياي خودخواهي و خود پرستيهاي مشمئز كننده انساني و شرافت و كرامت انساني در حد پشگل اعتبار و ارزش نداره و هركه در قافله دوم قرار بگيره كلاهش پس معركه هست ، هرچند كه ميدونم در آخر فيلم نيروهاي خوب برنده ميشن و همه چيز به سبك فيلمهاي ايراني هندي ، ختم به خير ميشه و همه به به و چه چه ميكنيم اما اون چيزي كه امروز در زندگي و دنياي ما جريان داره اينگونه نيست ، هر چيزي كه فكرش رو بكنيد بر پايه پول و قدرت ميچرخه ، اون كسي هم كه گاه گاهي از شرافت و كرامت و ارزشهاي انساني صحبت ميكنه احتمالا از روي بخار معده و گوشت و كبابي كه تناول كرده حرف ميزنه ، نرگس ها و حرف هاي نرگسي در زندگي امروز ما حكم تابلوهايي در اندازه هاي كوچك و محصور در قابهايي تعريف شده رو دارن كه براي پز دادن و نمايش دادن به كار ميرن ، احيانا اگر نرگسي هم پيدا بشه و از هفت خان رستم بگذره و جون سالم به در ببره يا كسي باورش نميكنه و يا قدم در اون راه گذاشتن رو مساوي با جنون و از دست دادن تمام داشته هاش ميدونه ، بگذريم هرچه بيشتر انگشتم رو تو اين سوراخ ميپيچونم بيشتر عقم ميگيره و هوس پريدن از ارتفاع بهم دست ميده
حالا بايد از سياوش و آرمان اين دو عنصر معلوم الحال وبلاگيست براتون بگم ! يه شب براي اولين بار به سياوش زنگ زدم كه باهاشون قرار بزارم و ببينمشون و طبق معمول اول كار زدم به شوخي و مسخره بازي كه يكدفعه حضرت سياوش كه از جاي ديگه عصباني بود منو سنگ روي يخ كرد و از اونجايي كه منو نشناخت و حوصله شوخي ام نداشت گفت مثل اينكه مادر زاد ضايع به دنيا آمدي و ضارپ تلفنش رو قطع كرد ! حاجي مثل مار گزيده ها به خودش و گوشي نگاه كرد و احساس مارسي بهش دست داد ، يه بار ديگه عزمم رو جزم كردم و براش اس ام اس زدم و بعد تازه ابرهاي تيره كنار رفت و سياوش خان مارو به حضور طلبيدن ( ديدي سياوش منم بلدم انتقام بگيرم!)
از معرفت و صميميت و گرميه اين دو عنصر معلوم الحال هرچي بگم كم گفتم ، جزو معدود آدمهايي بودن كه در برخورد اول اينقدر باهاشون راحت بودم و احساس نزديكي ميكردم ، ديگه يه روز كه مارو به يه كافي شاپ بردن و يه شب هم بردن خونشون! ميدونم كار خطرناكي كردم اما خودم رو سپرده بودم به دست تقدير! شب همچين كه وارد خونشون شديم فيوز پريد و برقها رفت! گفتن حاجي خيلي نحسي و پا قدمت بده ، گفتم اين اتفاق رو به فال نيك بگيريد كه ياد گرفتيد چطور دوباره فيوز رو به كار بندازيد ، آخه جو الق ها بلد نبودن يه فيوز رو راه بندازن ، هر چند كه خودمم ياد نداشتم! ديگه چون كولر كار نميكرد و هوا گرم بود لخت مارو هم ديدن! به هر ترتيب در اين دوباري كه ديدمشون كلي از وجودشون فيض بردم و كلي باهاشون خنديدم و كلي هم بحث كردم ، هر دوتا فوق العاده با سواد و با مطالعه و متفكر بودن ، بنده خداها ماركس و انگلس تو جيب ساعتيشون پشتك وارو ميزدن ، دوتا كمونيست و ماركسيست و اومانيست و چند تا ايسم واقعيه ديگه بودن كه بحث كردن و هم كلام بودن باهاشون واقعا جيگر ميخواد ( براي آقايان داشتن تخم الزاميست!) طفلي ها فكر ميكردن من عجب غولي هستم! از لحاظ فكري عرض ميكنم و خيلي خوشحالم كه اونجور كه اونها فكر ميكردن نيستم و خيلي بي سواد تر از اوني هستم كه فكر ميكردن ، ديگه بيشتر از اينها فعلا در توصيفشون قاصر هستم ، به همين اكتفا ميكنم كه بي نهايت از آشناييشون خوشحالم و خوش حال تر هستم كه دو تا دوست خيلي خيلي گل پيدا كردم
تهران ، تهران ، تهران......ديگه از تو چي بگم كه تمام شبهات رو مست به صبح رسوندم و اينقدر تو كوچه پس كوچه هات و خيابونات راه رفتم كه پشت پاهام اندازه يه تربچه تاول زده ، كوچه هاي آزادي ، كوچه هاي ميرداماد و پارك پرواز با قدم ها و اشكام رفيق صميمي شدن
دلم بيشتر از هميشه برات تنگ شده...بيشتر از هميشه
شايد ديگه هيچوقت نبينمت

پانوشت 1: هاراگيري رسم سامورايي ها بود كه وقتي شكست ميخوردن و آبرو و شرافتشون رو از دست رفته يا در شرف نابودي ميديدن شمشير رو تا دسته تو قلبشون فرو ميكردن و به زندگي خاتمه مي دادن


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com