یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
شب قبل از روزي كه حضرت مسيح رو به صليب بكشن ، حضرت مسيح حواريونش رو دور خودش جمع كرد و مشغول شام خوردن شدن ، همون موقع حضرت مسيح بهشون گفت كه فردا قراره چه اتفاقي بيافته و گفت اين شرابي كه ميخوريد خون من هست و اين تكه هاي نان تكه هاي بدن من هستند و باهاشون خداحافظي كرد...
منم ديشب تمام دوستام رو جمع كردم ، 2 تا ماشين سبيل تا سبيل حواريون شدن! بردمشون طرقبه آخرين شام رو قبل از اينكه برم بهشون دادم ، هم شام آخر بود ، هم شام ماشين جديد و هم شام قاضي شدنم!(البته نه به اين زوديها!) خوب ، مثل فيلمهاي كوئنتين تارانتينو يه ((فلش بك)) بزنيم به جاهاي مختلف و برگرديم سر جاي اول! راستيتش اينقدر حرف و سوژه دارم كه بزنم كه خدا ميدونه اما دريغ از يه اپسيلن شور و حال و حوصله ، الانم كه ميبينيد دستام مثل فر فره رو كيبرد ميچرخه از صدقه سريه اين 2 پيك عرقي هست كه بعد از يك ماه فرستادم تو خندق بلا! به سلامتي و شادموني همتون ، جاي شما خالي مامان هم داره تو آشپزخونه افطارشو با خرما باز ميكنه ، به اين ميگن دموكراسي ناب محمدي! در كمال آرامش ، عيسي به دين خويش موسي به دين خويش! شب و روزم شده مثل هم ، حس هيچي رو ندارم ، حتي مردن! ديگه ماه رمضون و پاييزم كه قاطي شدن ، نورالا نور شده احوالم پاييزم آمده ديگه، بوي باروناي پاييزي و صداي خرد شدن برگهاي زرد و خشك كه از درخت خسته شدن و براي ريختن ، پاييز رو بهونه ميكنن مياد و از همين حرفهايي كه تو انشاهاي مدرسه مون واسه پاييز مي نوشتيم پاييز واسه من هميشه بوي غربت و دلتنگي ميده ، يه حس مخصوصي بهش دارم ، هم شادم ، هم غمگين ، هم مضطربم ، هم آروم ، همه جور حسهاي دوگانه بهش دارم و از همه شيرين تر حس مردن ، هميشه دلم ميخواد اگه قرار شد بميرم ، تو اين فصل بميرم ، از دلايل شخصيش كه بگذريم حداقلش اينكه واسه اونايي كه براي تشيع جنازه(البته ترجيح ميدم جسدم رو بسوزونن) و اين حرفا ميان ، هوا نه گرمِ و نه سردِ كه اذيت بشن و حالا هم كه اين فصل براي من ، همراه شده با سفر ، به دارقوز آبادي كه نميدونم دقيقا چه شكليه و مردمش چه جورين ، به جايي كه فرسنگها با اون جاهايي كه فكرش رو ميكردم فاصله داره ، حتي بدتر از بدترين جاهايي كه فكرش رو ميكردم! اما زدم به سيم آخر! خلاصه كه شدم مرده متحرك ، با اندوه بيدار ميشم ، ميخورم ، قدم بر ميدارم و ميخوابم، ياد حرف نيچه افتادم كه ميگه قبل از آنكه جسمت بميرد روحت هزاران بار مرده است! چه كار ميشه كرد ، فعلا زندگي داره بدجوري فيتيله پيچم ميكنه و جاي شكرش باقيه كه هنوز منو به پل نبرده كه پشتم به خاك بخوره ياد پيرمرد و دريا افتادم كه پيرمرد با همه ضعف و ناتوانيش با اون جثه نحيفش بر دريا و ماهي كه سمبلِ طبيعتِ خشن و نيرومند و بيرحم بودن غلبه كرد و پيامي كه همينگوي با اين داستانش داد كه (( انسان براي شكست آفريده نشده است. او ممكن است نابود شود اما شكست نميخورد))هرچند كه ارنست همينگوي هم در آخربا يك تپانچه به عمر خودش پاياين داد اما نوشته هاش گواه شخصيت برنده و كوبندش هست البته پيروزي و موفقيت و پيشرفت براي من در دنياي نا برابري انساني و مخصوصا ايراني هيچ معنا و مفهوم خاصي نداره و معيارم براي ارزش گذاري انسانها نيست ، يه شبي داشتيم با آرش صحبت ميكرديم ، بهش گفتم هيچ چيزي ارزش احساس و عاطفه انسان رو نداره ، اگر من و تو به بالاترين مقام هاي دنيا برسيم و تا خرخره غرق اسكناس باشيم ، باز هم اينقدر ارزش و لذت نداره كه يه شب مثل امشب اينقدر با هم صميمي و پر از آرامش و لذت حرف بزنيم و سعي كنيم يه ذره همديگرو بفهميم ، واقعا شعار نيست ، اگه يه لحظه به اين فكر كني كه يه ثانيه بعد زنده نيستي به عمقش ميرسي جديدا بيشتر از هميشه به اين نكته رسيدم كه يه كلام سادهء محبت آميز، يه رفتار از سر صداقت و مهربوني و نشون دادن نقطه هاي قوت آدمها به اونها، به جاي بد اخلاقي و تحقير و بي تفاوتي كه اين روزها مد و كلاس و فضيلت اخلاقي محسوب ميشه!، چقدر انسانها رو به شعف مياره و بهشون احساس ارزشمندي و زندگي ميده.. چند ماه قبل داشتم اتاقم رو تميز ميكردم به يه كارنامه و عكس دوران مهد كودكم برخوردم ، ياد مربي مهد كودكم افتادم ، پروانه جون ، كه ديوانه وار عاشقش بودم ، اگه ميگفت بمير مي مردم از بس كه با بچه ها و به خصوص با يه حاجي شر و شيطون مهربون و خنده رو بود ، تو كارنا مه ام نوشته بود كه خيلي مهربون و شوخ هست ، اگه يكي از دوستاش از دستش ناراحت بشه، حتي اگه حق با خودش باشه، به هر قيمتي ناراحتي رو از دل دوستش در مياره ، بچه ها رو هميشه با شيطونياش ميخندونه ، قدرت زباني بالايي داره و.... چند روز قبل به صرافت افتادم كه به هر قيمتي شده پروانه جون رو پيداش كنم و پرسون پرسون راه افتادم و شماره تلفنش رو گير آوردم و بهش زنگ زدم، تا گوشي رو برداشت و بهش گفتم: پروانه جون سلام، گفت : سلام عزيز دلم، پس تويي كه پرسون پرسون سراغم رو گرفتي و پيدام كردي ، اينقدر خوشحال شدم و خوشحال شد كه خدا ميدونه ، گفت قيافه بچگياي شيطونت و قيافه بابا و مامانت هنوز يادمه اما الان نميدونم چه شكلي هستي ، بعدم كه گفتم وضعيت امروزم چه جوريه و دارم ميرم دارقوز آباد كلي خوشحال شد بهش گفتم چقدر تو اون سن و سال شخصيتم رو خوب شناختي كه تا اين روزها ميبينم هنوز هموناييم كه گفتي و در آخر گفت خيلي با معرفتي پسرم ، تا حالا نديده بودم كسي مربي مهد كودكش يادش بمونه و بخواد پيداش كنه و حالش رو بپرسه ، گفتم پروانه جون چطور ممكنه آدم كسايي رو كه دوست داره و باهاشون خاطره شيرين داشته ، حتي براي يه دقيقه فراموش كنه... ديگه روزهاست كه با همهء اندوهم به همه گرمترين سلام ها رو ميكنم و نكته ها ي قوت و ارزش هاشون رو به چشمشون ميكشم و ميبينم كه چقدر بهشون حس زندگي ميدم هر چقدر كه خودم خاليه خاليم و رها ، مثل يك قاصدك در باد... البته اين روزها به يك عادت خوب ديگه هم مبتلا شدم و اونم اينه كه حتي در بدترين اتفاقها هم ميگم ممكن بود بدتر از اين هم پيش بياد و جاي شكرش باقيه كه بدتر از اينها نشد، براي مثال چند هفته ايي هست كه ماشين رو تحويل گرفتيم ، روز اول كه ماشين رو از نمايندگي مياوردم يك موتوريه چلقوزي از عقب ضارپ زد بهم ، رفتم پايين ميگم مرتيكه مگه نميبيني كه ماشين هنوز نمره نشده، خوب آرومتر بيا ديگه، البته ماشين هيچ طوريش نشد و چند روز قبل هم داشتم دوباره ماشين رو ميروندم و سمت چپم رو نگاه ميكردم كه ماشين نياد اما از راست ماشين آمد و منم ضارپ با سرعت 5 تا زدم بهش! رفتم پايين ميبينم ماشين من حتي يك خط هم نيافتاد اما ماشين اون طفلك درش رفت تو و شيشه اش شكست و قفلش خراب شد! مقصر من بودم چون از فرعي ميامدم به اصلي ، هر چند بد بياري بود اما هزاران بار جاي شكرش باقي بود چون ماشينش رنو بود و ماكزيما نبود!، جاي شكرش باقي بود كه شيشه ها نرفت تو چشم راننده و راننده آدم بسيار جنتلمن و با شخصيتي بود ...تازه آقاي راننده باهام رفيق شد ناسور، بچه اش همون دبستاني ميرفت كه من ميرفتم ، خودش تو كار عكاسي و فيلمبرداري مجالس عروسي بود و پيشنهاد داد كه فيلم شب داماديمو بگيره ، گفتم قربون دستت ميخواي انتقام بگيري همه فيلمها رو بسوزوني؟! گفت چند بار منو تو رالي ديده ! بهش خسارت رو كه دادم ، گفتم اقا شرمنده به خدا من اصلا نديدمتون، با خنده گفت عيبي نداره ، همش تقصير اين دختراي پدر سوختست كه جوونايي به خوشتيپي و خوشگلي تورو چشم ميزنن!!! خلاصه كه پيرمرد باحالي بود، حالا از همه اينا بگذريم به خدا من راننده خوبي هستم ، تند و فرض و سريع ! تمام مشكلم با موانع ثابت و بي هوا هست كه از آسمون فرود ميان! بچه ها ميگن خوش به حال بابات چون از 2 ماه ديگه با ديه تو ميتونه يه پرادو سوار بشه:)) خوب در نهايت باورتون ميشه كه حاجيتون قراره قاضي بشه؟!دلم نميخواست بعد از چند سال ، واسه تحصيل برم تو اين دار قوز آباد ، چند هفته قبل كاملا پكيده بودم از دست سرنوشت و اين نتايج به بار اومده اما همه دور و بري ها آنچنان زير بال و پرم رو گرفتن و روحيه دادن و در عمل انجام شده گذاشتنم كه حسابي شرمنده شدم... اول از همه اين عمو جواد ، شوهر خاله گلم كه براي من مثل يك پدر و برادر و دوست و استاد هست ، موندم كه بعد از اين همه سال بعد از اون همه شكنجه و زندان و ناكامي اين روحيه انقلابي و شور ماركسيستيش رو حفظ كرده، به خدا انسان بودن هيچ ربطي به اعتقاد آدم نداره و اين مرد از هزاران هزار جا نماز آب كشٍ دين دار ، مرد تر و دين دار تر هست ، همه دار و ندارش رو براي همه ميدونه ، واقعا اينجوري هست ، اگه همه ماركسيستها اينجوري بودن حاضر بودم يك انقلاب خونين لنيني ، از اونايي كه سياوش دوست داره ، راه بندازم كه اين مرام به قدرت برسه ، با چنان شور و حرارتي تشويقم كرد كه خودم مارس مونده بودم ، بهم گفت هنر زندگي كردن تو اين نيست كه تاسهاي خوب بياري ، هنر زندگي تو اين هست كه با تاسهاي بد ، خوب بازي كني ، حالا هم كه دستت به بي بي نميرسه كنيز رو بچسب و برو به همين دار قوز آباد ، مهم معلومات هست كه تو داري و مطمئنم كه پيگيرش هستي ، ديگه تو سن و سالي نيستي كه بخواي باري به هر جهتي بگذروني و هدف و خواسته ات رو ميدوني و به اين فكر هم نباش كه به يه كارشناسي بسنده كني ، من خودم براي دكترا ميفرستمت فرانسه! اينو كه گفت من چشمام چهارتا شد! بابا بي خيال بزار ما همين خري كه زاييديم به مقصد برسونيم بعد واسه بقيش نقشه بريزيم! در كمال ناباوري ديديم موقع رفتن يك چك 200 هزار تومني برام كشيد و گفت اينم شتيلت!خلاصه كه با همه اين تفاصيل تصميم نهايي رو گرفتم و زدم به سيم آخر و گفتم بدتر از اينا كه نميشه و رفتم ثبت نام كردم ديگه ديشب هم كه آماج متلك ها قرار گرفته بودم ، بچه ها ميگفتن خدا خانومت رو خير بده كه تورو به صرافت درس خوندن انداخت ،البته فاتحه اون مملكتي كه تو قاضيش بشي رو بايد خوند ، چون اول از همه ، همه مشروب خورا رو آزاد ميكني ، بعد هم حكم اعدام رو لغو ميكني و ...جاي شكرش باقيه كه تا شب نشده خودت رو اعدام مي كنن! به خواهرم كه اين جريانو گفتم ميگه بيخود كردن ، از خدا بخوان مملكتشون همچين قاضيي داره اما تو قاضي بشي من ديگه ايران نميام!!!! نه ، انصافا من قاضي بدي هستم؟!از حالا حكم صادر ميكنم ، دل ، دل ، دل ، دل! برگشتنها هم كه بچه ها همش آهنگاي خداحافظي ميخوندن ، سرزمين من خدا حافظ از هايده ، ميرن آدمها از اونها فقط خاطره هاشون به جا مي مونه از شكيلا ، اينو كه داشتن ميخوندن اينقدر دلم گرفته بود كه يكدفعه مثل اسب پشت فرمون اشكام سرازير شد ، گفتم پدر سوخته ها حالا خوبه من فقط 4 ساعت با شما فاصله دارم و چهار شنبه ها تا جمعه اينجام ، ديگه تا اشكاي حاجي رو ديدن شروع كردن به دلقك بازي و ويگن خوندن...ساقي بده پياله، ساقي بده پياله، فردا مسافرم من... فردا هم كه جدي جدي مسافرم من...ديگه هرچي خوبي وبدي از ما ديدين حلالمون كنيد، اميدوارم قاضي خوبي براي شما از آب در بيام ، مثل خلخالي و مرتضوي!!!!! شقايق عزيزم ، متشكرم به خاطر تمام تشويق ها و دلگرمي هات و انرژي هايي كه بهم دادي، فراموش نشدنيه.... نوشتن براي يك ذهن آشفته حكم حجامت براي يه تن ناسالم رو داره ، از دومي با خراش تيغ خون سياه و كدر بيرون مياد و از اولي يه مشت واژه و كلمه كه هم ميتونه سفيد سفيد باشه و هم سياه سياه .
ذهن من اين روزها اينقدر آشفته و درهم ريخته است كه مرزي بين سياه و سفيدش نيست ، مثل هزاره دوم زرتشتيان كه پليدي و پاكي ، نيكي و بدي ، اهورا و اهريمن ، آنچنان درهم آميخته شدن كه تميز اونها از هم ديگه مشكل و طاقت فرساست چند هفته اي كه گذشت هم سخت خنديدم و هم سخت گريه كردم اما آرامش تنها حلقه گم شده اي بود كه همچنان از من فراري هست، كاملا گيج و مبهوتم كه چه اتفاقاتي داره براي من ميافته ، البته بهتر هست بگم گيجي و مبهوتي واسه روزهاي ابتدايي بود ، مثل كسي كه ميره آمپول با بي حسي ميزنه و بعد از رفع بي حسي تازه باسن مبارك فغان بر مياره ، آره دقيقا همين حس رو دارم ، حس فغان ، در يك كلام آچمز موندم و فقط نگاه ميكنم! مثل آن شاه سفيد تنها كه در هجوم مهره هاي سياه تنها مانده و هيچ غلطي نميتواند بكند به جز هاراگيري! دنيا و زندگي بيشتر از هميشه برام رنگ پوچي و بيهودگي دارن يه حسي فراتر از ياس فلسفي، مثل يك پاندول بين مرگ و زندگي در حركتم ، روزها به فكر زندگي و موندن هستم و از غروب خورشيد به اون طرف با خيال مردن و رفتن دست و پنجه نرم ميكنم ، به روشهاي مختلف اينقدر خودمو ميكشم تا خوابم ببره! هي ميگم حالا امشب پسر خوبي باش و آروم بخواب فردا خودم قول ميدم كه ترتيبت رو بدم ، از تجويز نيچه استفاده ميكنم كه ميگه فكر كردن به خودكشي بهترين آرامبخش است براي عبور از شبهاي سخت! هرچند كه واقعا بلندي خونه خاله شبها بدجوري قلقلكم ميداد ، حيف كه مهمون بودم! امروز از تهران برگشتم ، 20 روز قبل آرش زنگ زد و گفت پاشو بيا ، هرچي گفتم حوصله ندارم به كتش نرفت كه نرفت ، بهانه آوردم كه اصلا پول ندارم ، گفت مهمون مني پاشو بيا كه اينجا چندتا مراسم پا گشا هست و جاي تو خيلي خاليه . راستيتش داشتم با محسن برنامه ميريختم كه راه بيافتيم بريم يه سفر طولاني مثل كولي ها، با يه كوله پشتي و هيچي پول! بالاخره تو هر جاي كره زمين يه انساني پيدا ميشه كه حتي از سر نخوت و غرور يه بشقاب غذا يا يه تيكه نون بزاره جلوت و از گرسنگي نميري ، هرچند تجربه 8 ماه گرسنگي دارم و ميدونم گرسنگي آدم رو نميكشه! يه هفته قبل ديدم يه نمكي هم سن و سال خودم نشسته رو بروي يه كبابي و داره نون و نوشابه ميخوره ، رفتم جلو گفتم چرا نون و نوشابه ميخوري يه نگاه عاقل اندر سفيحي بهم كرد گفت خوب چي بخورم؟! همچين به حيوانيتم برخورد كه رفتم ته جيبم رو خالي كردم رو پيشخون گفتم 2 تا كباب بزن و بعدم كبابها رو بردم دادم بهش ، مهم نيست من با چه نيت و قصد و غرضي براش كباب گرفتم ، مهم اينه كه يه وعده قضاي توپ خورد و سير شد ، بعد به اين فكر كردم كه حتي جلوي چشم پست ترين آدمها هم از گرسنگي نميميري! فكرشو بكنيد خيلي مزه داره همچين سفري ، هر چي داري و نداري ، تمام وابستگي ها رو بزاري و بري! مزه اش تو له شدن غرور و فراموش شدنه ، مزه اش تو آزادي روحه! خلاصه كه به شدت پايه همچين سفري هستم و هر زماني باشه اينكارو انجام ميدم اگر يه همسفر هم پيدا بشه كه فبها به هر حال فعلا كه قسمت نشد نقشه ام رو عملي كنم و افتادم به تور آرش ، دم آرش گرم كه هميشه تو بدترين شرايط يه دفعه منو به قلاب ميگيره ، خدارو شكر هيچ وقت تو زندگيم دوست بد نداشتم ، هركدوم از دوستام مثل شراب مي مونن كه هرچي كهنه تر ميشن بهتر ميشن و هر وقت سراغشون ميري آغوششون به روت بازه ، بهترينشون همين آرش كه مثل يه برادر مي مونه ، اين 20 روز سنگ تمام گذاشت ، با همه گرفتاري ها و دغدغه هاي ذهني خودش ، همه جا همراه بود ، هر وقت با هميم اينقدر چرت و پرت ميگيم و مسخره بازي در مياريم و ميخنديم كه اصلا گذشت زمان رو درك نميكنيم ، شبها هم كه سرشاريم از بحثهاي فلسفي و هر بحثي كه فكرشو بكنيد ، و تا بي نهايت از مرگ و زندگي! يه شب همينجور غلط ميزدم و بعد از چندگاهي يادم ميامد كه نفس بكشم ، بعد آرش صدام زد كه امشب چته چرا عصبي نفس ميكشي؟! باز داري به مردن فكر ميكني؟! بعد به شوخي گفت پس كي خودتو ميكشي و خلاصمون ميكني؟! حالا بالا غيرتا چند صباحي صبر كن من كاراي دانشگاهم درست بشه و زندگي ام از اين حالت در بياد كه بتونم بيام سر قبرت و سر حال باشم!!! بهش ميگم د لامصب دردم از همينه ديگه همش بايد مراعات اين و اونو بكنم بعد يه دفعه ميبينم 100 سالم شده هنوز نمردم!! طفلي فوق ليسانس رو قبول شده اما يه درس 3 واحدي رو پاس نكرده ، از قرار معلوم استاد باهاش لج كرده و حالا حتي سر تك درس هم داره ميپيچوندش و جواب سر بالا بهش ميده ، خلاصه كه پاك پسرخاله مون رو به هم ريخته ، يه شب داشت ميگفت ميخوام يه بلايي سرش در بيارم كه تا قيامت يادش نره ، يك ساعت براش رفتم رو منبر كه بابا بي خيالش اگه داره حق خوري ميكنه 100 برابرش به خودش بر ميگرده ، گفت نه تا انتقام نگيرم آروم نميشم ، گفتم زندگي بهتر انتقام ميگيره ، به حال خودش رهاش كن و وضعت رو از اين خراب تر نكن ، با همه اين حرفها مي دونم از خر شيطون پايين نيامد ، ميگه نه ميتونم فراموش كنم و نه ببخشم و تا زهرم رو نريزم آروم نميگيرم ، نميدونم والا ، خودم كه اصلا نميتونم انتقام بگيرم! بعضي وقتها با خودم ميگم اين يك ضعف هست ، ولي عميقا به اين باور دارم اگر كسي در حقتون بدي بكنه و مخصوصا از روي خباثت اين كار رو بكنه به فجيع ترين شكل ممكن سر خودش در مياد.باور ندارين سريال نرگس رو تا آخر دنبال كنيد ببينيد چه بلايي سر شوكت مياد!:))) اين سريال نرگس هم خوب سركاري شده و ملت رو پاي تلويزيون ميخ كرده ، فرقي هم نميكنه از هر قشر و طبقه اي نگاش ميكنن ، چند شب قبل رفته بودم خونه آرمان و سياوش كه بعدا در وصفشون مبسوط مينويسم ، به آرمان گفتم تلويزيون رو روشن كنه بعد دوتاييشون همچين يه نگاهي به حاجي كردن كه يعني از تو انتظار نداشتيم نرگس دوست باشي! احساس خر در چمن بودن بهم دست داد ، حالا بعد كه سريال شروع شده خودشون 2 تا چشم داشتن 8 تا ديگه هم قرض گرفته بودن داشتن نگاه ميكردن ، يه صحنه داشتم براشون جوك تعريف ميكردم بعد ديدم اينقدر محو تماشا شدن كه انگار من واسه ديوار دارم جوك ميگم! تنها چيزي كه تو سريال براي من غريب و نا مانوس هست همين وجود شريفه كريمه نرگس خانوم هست! تو زندگي ما پر هست از شوكت و بهروز و نسرين و قس علي هذا....اما وجود نرگس كه انگار از آسمون پرت شده يه كمي غلو و دست نيافتني هست ، نكته دوم اينه كه به وضوح داره نشون ميده كه دنيا ، دنياي پول و ثروت و قدرت هست ، دنياي خودخواهي و خود پرستيهاي مشمئز كننده انساني و شرافت و كرامت انساني در حد پشگل اعتبار و ارزش نداره و هركه در قافله دوم قرار بگيره كلاهش پس معركه هست ، هرچند كه ميدونم در آخر فيلم نيروهاي خوب برنده ميشن و همه چيز به سبك فيلمهاي ايراني هندي ، ختم به خير ميشه و همه به به و چه چه ميكنيم اما اون چيزي كه امروز در زندگي و دنياي ما جريان داره اينگونه نيست ، هر چيزي كه فكرش رو بكنيد بر پايه پول و قدرت ميچرخه ، اون كسي هم كه گاه گاهي از شرافت و كرامت و ارزشهاي انساني صحبت ميكنه احتمالا از روي بخار معده و گوشت و كبابي كه تناول كرده حرف ميزنه ، نرگس ها و حرف هاي نرگسي در زندگي امروز ما حكم تابلوهايي در اندازه هاي كوچك و محصور در قابهايي تعريف شده رو دارن كه براي پز دادن و نمايش دادن به كار ميرن ، احيانا اگر نرگسي هم پيدا بشه و از هفت خان رستم بگذره و جون سالم به در ببره يا كسي باورش نميكنه و يا قدم در اون راه گذاشتن رو مساوي با جنون و از دست دادن تمام داشته هاش ميدونه ، بگذريم هرچه بيشتر انگشتم رو تو اين سوراخ ميپيچونم بيشتر عقم ميگيره و هوس پريدن از ارتفاع بهم دست ميده حالا بايد از سياوش و آرمان اين دو عنصر معلوم الحال وبلاگيست براتون بگم ! يه شب براي اولين بار به سياوش زنگ زدم كه باهاشون قرار بزارم و ببينمشون و طبق معمول اول كار زدم به شوخي و مسخره بازي كه يكدفعه حضرت سياوش كه از جاي ديگه عصباني بود منو سنگ روي يخ كرد و از اونجايي كه منو نشناخت و حوصله شوخي ام نداشت گفت مثل اينكه مادر زاد ضايع به دنيا آمدي و ضارپ تلفنش رو قطع كرد ! حاجي مثل مار گزيده ها به خودش و گوشي نگاه كرد و احساس مارسي بهش دست داد ، يه بار ديگه عزمم رو جزم كردم و براش اس ام اس زدم و بعد تازه ابرهاي تيره كنار رفت و سياوش خان مارو به حضور طلبيدن ( ديدي سياوش منم بلدم انتقام بگيرم!) از معرفت و صميميت و گرميه اين دو عنصر معلوم الحال هرچي بگم كم گفتم ، جزو معدود آدمهايي بودن كه در برخورد اول اينقدر باهاشون راحت بودم و احساس نزديكي ميكردم ، ديگه يه روز كه مارو به يه كافي شاپ بردن و يه شب هم بردن خونشون! ميدونم كار خطرناكي كردم اما خودم رو سپرده بودم به دست تقدير! شب همچين كه وارد خونشون شديم فيوز پريد و برقها رفت! گفتن حاجي خيلي نحسي و پا قدمت بده ، گفتم اين اتفاق رو به فال نيك بگيريد كه ياد گرفتيد چطور دوباره فيوز رو به كار بندازيد ، آخه جو الق ها بلد نبودن يه فيوز رو راه بندازن ، هر چند كه خودمم ياد نداشتم! ديگه چون كولر كار نميكرد و هوا گرم بود لخت مارو هم ديدن! به هر ترتيب در اين دوباري كه ديدمشون كلي از وجودشون فيض بردم و كلي باهاشون خنديدم و كلي هم بحث كردم ، هر دوتا فوق العاده با سواد و با مطالعه و متفكر بودن ، بنده خداها ماركس و انگلس تو جيب ساعتيشون پشتك وارو ميزدن ، دوتا كمونيست و ماركسيست و اومانيست و چند تا ايسم واقعيه ديگه بودن كه بحث كردن و هم كلام بودن باهاشون واقعا جيگر ميخواد ( براي آقايان داشتن تخم الزاميست!) طفلي ها فكر ميكردن من عجب غولي هستم! از لحاظ فكري عرض ميكنم و خيلي خوشحالم كه اونجور كه اونها فكر ميكردن نيستم و خيلي بي سواد تر از اوني هستم كه فكر ميكردن ، ديگه بيشتر از اينها فعلا در توصيفشون قاصر هستم ، به همين اكتفا ميكنم كه بي نهايت از آشناييشون خوشحالم و خوش حال تر هستم كه دو تا دوست خيلي خيلي گل پيدا كردم تهران ، تهران ، تهران......ديگه از تو چي بگم كه تمام شبهات رو مست به صبح رسوندم و اينقدر تو كوچه پس كوچه هات و خيابونات راه رفتم كه پشت پاهام اندازه يه تربچه تاول زده ، كوچه هاي آزادي ، كوچه هاي ميرداماد و پارك پرواز با قدم ها و اشكام رفيق صميمي شدن دلم بيشتر از هميشه برات تنگ شده...بيشتر از هميشه شايد ديگه هيچوقت نبينمت پانوشت 1: هاراگيري رسم سامورايي ها بود كه وقتي شكست ميخوردن و آبرو و شرافتشون رو از دست رفته يا در شرف نابودي ميديدن شمشير رو تا دسته تو قلبشون فرو ميكردن و به زندگي خاتمه مي دادن |