یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
یه دوهفته ای بود که تهران بودم ، دیگه حسابی دارم مارکوپولو میشم ،نه زبل خان ، زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا
سفر بدی نبود ، یعنی خوب هم نبود ، به جز یک روز و از اون یک روز هم یکساعت سر ظهر که خیلی بهم خوش گذشت و خورشید خانوم تو بغلم بود،دیگه بقیه اش چندان تعریفی نداشت ، البته شاعر میگه که بکوش تا خوشی در مخ تو باشد نه در خوشی که میگذرانی! دیگه شب و روزمون هم با آرش میگذشت ، تازه نصفی از اون شب و روزمون هم به شطرنج میگذشت، دیگه اگه کاسباروف هم بود و اونقدر شطرنج بازی میکرد مخش میگوزید چه برسه به ما، آرش عزیز هم که مثل همیشه تو معرفت سنگ تمام گذاشت ، بنده خدا اینقدر که با من بود با دوست دخترش نبود(البته درست ترش این هست که بگیم اینقدر که من با آرش بودم و اینور و اونور میرفتیم ،دوست دخترش نبود) ، دیگه این روزای آخری فکر کنم نهال میخواست سر به تن من نباشه و زودتر از تهران برم یه ماجرای عروسی هم داشتیم که دومادی پسر دایی مامانم بود!(ماشاالله به این نگارش!) اونم چه عروسی داشت!....کسی از فامیلا که اینارو نمیخونه میخوام یکم حرفای خاله زنکی بزنم(پیشاپیش خداوند منو ببخشه).....میخونه...نمیخونه...میخونه.....انشا الله که نمیخونه قربتا الی الله...الله اکبر یه عروس بود در حد تیم ملی جزایر لانگر هانس!درست مثل اینکه احمدی نژاد شده رئیس جمهور ایران! قیافه مثل جادوگر جارو به دست ، قد 2 متر ، اصلا یک چیزی بود عجیبا غریبا ، رقص که بلد نبود ، آشپزی هم بلد نبود ،فقط دکتر بود! حالا من از اخلاقش خبر ندارم امیدوارم حداقل اخلاقش خوب باشه! اخه یکی نیست به این پسر دایی من بگه این چیه رفتی گرفتی ، باز اگه مثلا عاشق طرف بودی و یارو قیافش رو از دست داده بود قابل هضم بود اما این طرف رو یک هفته ای دیده بود و گرفته بود! من فکر کنم یه روز مریض شده و رفته پیش این خانوم دکتر،بعد خانوم دکتر بهش گفته اگه با من ازدواج نکنی بهت آمپول میزنم،این بنده خدا هم ترسیده و این کارو کرده ، البته گواهان امر میگن که چون سن پسر دایی شده بود چهل و خورده ای و هی به بنده خدا میگفتن برو زن بگیر ، دیگه کارد رسیده به استخونش و تصمیم گرفته با یه تیر دو نشون بزنه ، هم زن بگیره و هم با این زنی که گرفته خودشو به کشتن بده! البته همین گواهان امر میگن که یا تا چند وقت دیگه پسر دایی من میمیره یا طلاق میگیره ! ولی بنده شدیدا دعا میکنم که عاقبت به خیر بشه چون خیلی پسر خوبی هست ، حالا امیدوارم که به بهشت بره و اون دنیا با حوریهای بهشتی براش تلافی کنن(اخه حکم همچین ازدواجی شهادته!).....تازه یه چیز دیگه بیایین من تو گوشتون بگم که دیروز از شمسی خانوم شنیدم...میگن خانم دکتر رفته از بیمارستان و کارش هم فردای عروسی استعفا داده! شمسی خانم گفت میخواد بره کلاسهای آشپزی و گل آرایی ، خدا کنه رقاصی هم بره شب عروسی که این دوتا می رقصیدن ، یعنی پسر دایی من فقط میرقصید! من اون گوشه کنارا وایستاده بودم و دست میزدم که یکدفعه خاله منو هل داد اون وسط که با این دوتا برقصم ، منم که حقیقتا میترسیدم به عروس نگاه کنم ، نه اینکه فکر کنید عروس زشت بود و من از قیافش وحشت داشتم ، نه به جان شما ، بیشتر از این میترسیدم که پسر دایی ام غیرتی بشه و منو بکشه ، آره خلاصه همین جور سرم پایین بود و داشتم روبروی پسر دایی ام قر خالی میکردم که یکدفعه دیدم دسته گل عروس خانوم تو دستام هست! به جان جفت بچه هام گرخیدم ، اخه توهین از این بالاتر ، به آدم فحش ناموسی بدن اینکارو باهاش نکنن ،من اول فکر کردم عروس برای تشکر دسته گلش رو به من داده اما بعد فهمیدم که منظور این بوده که حاجی نقش عروس رو بازی کنه! خوبه والا ...نه خیلی خوبه....همین یک کارم عروس میخواست گردن من بندازه....شب حجله رو میگم!...بی وجدان میخواست من شب اونجا با پسر دایی ام بمونم و برم به حجله و خودش شب بره خونه مامانش اینا....من اصلا شک کردم که نکنه این دختره مرد باشه! اخه چند هفته قبل خوندم که یه مرد زن نما دو سال با یک مرد ازدواج کرده بوده و زندگی میکرده و اون مرد هم 2 سال متوجه نشده! خوب لابد اونجا هم همینجوری به مدت 2 سال پسر عمه طرف میرفته به حجله! آره خلاصه من این وضعیت رو دیدیم دیگه نرقصیدم....شبم که رفتم خونه تا صبح از ترس بیدار بودم....نتیجه گیری فلسفی هم از این قضیه گرفتم که آدم باید تو سن پایین مزدوج کنه که آخر و عاقبتش اینجوری نشه ! از ما به شما نصیحت...حالا خود دانید....من که خودم از اون روز هی به مامان میگم زن میخوام..بریم خواستگاری! ولی حالا جدا از شوخی ، انتخاب هرکسی به خودش ربط داره ،شاید این پسر دایی ما یه چیزهایی تو اون دختر دیده که ما ندیدیم ، قیافه و چهره ملاک درست و خوبی برای اظهار نظر و قضاوت در مورد آدمها نیست،من یکی که خسته شدم از بس پشت سر این بنده خداها از این جفنگیات شنیدم ،فعلا که این طفلکی ها شدن سیبل غیبت و حرف ،آدم که همیشه نمیتونه همه چیز رو رعایت کنه و همه جوانب رو مثبت در نظر بگیره ، بلاخره هر کسی یه نقاط ضعفی داره و یه نقاط قوت درآخر هم مهم اینه که اون دوتا از زندگیشون لذت ببرن یه روز هم رفتم خونه یکی از این روزنامه نگارای معروف که یه چند سالی هست باهاش سلام و علیک دارم، بنده خدا تا حالا نمیدونست با چه جونوری طرفه ، یه دیسکت از مطالبم رو بردم براش که بخونه ، بعد همونجور جلو مانیتور که داشت میخوند داشتم میدیدم که سرخ و سفید میشد،بدجوری ترسیده بود،دیگه فکر کنم نفهمید منو چه جوری از خونه اش انداخت بیرون! دیسکت رو هم داد دست خودم گفت حالا اینارو ببر برام ایمیل کن چون اینا اگه اینجا باشه کارم تمومه ، الان خود تو که اینجایی جرمه! آره خلاصه یه جوری مارو پیچوند توپپپ، از اون روز دیگه جواب ایمیلم رو هم نمیده، اگه بزرگ شدن اسم اینجور آدم رو محافظه کار میکنه من دعا میکنم هیچوقت بزرگ نشم و همیشه هم همینجور دیوانه بمونم! آره خلاصه اینم از تهران رفتن حاجی ، حالا یه نوشته دیگه هم دارم در مورد اینکه تهران رو چطور دیدم که باشه بعدا اونم میزارم این شهر سوخته چقدر غریب افتاده ، جدی جدی دیگه داره میشه همون شهر سوخته باستانی معروف که فقط باستان شناسهاو محقق ها میان توش یه سر و کله ای میکشن ببینن چیز با ارزشی پیدا میشه یا نه ، اصلا یادم رفته بود که این بنده خدا یک ماه از تولدش میگذره ، شهر سوخته عزیزم با یک ماه تاخیر تولدت 2 سالگیت هم مبارک ، ماشاالله مردی شدی واسه خودت ، دیگه کم کم فکر میکنم به منم احتیاج نداری ، خودت رو پاهای خودت وایستادی و حال میکنی با خودت ، کم کم به سن بلوغ هم که میرسی و باید به فکر زن گرفتنت بیافتم ، حالا بیا یه ماچ به بابا بده که دلش خیلی برات تنگ شده بود
ماچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ موچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ بغلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل جبران خلیل جبران برای من عارف بسیار بزرگی هست ، مثل حافظ مثل مولانا ، حرفهاش میتونه تا اعماق وجودت رسوخ کنه ، حرفهاش رو میشه هزاران هزار بار خوند و لذت برد....قسمتی از حرفهاش رو مینویسم ، شاید شما هم لذت ببرید
.. درباره مهر هنگامی که مهر شما را فرا می خواند ، از پی اش بروید ، اگرچه راهش دشوار و ناهموار است . و چون بالهایش شما را در بر می گیرند ، وا بدهید ، اگر چه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند. و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید ، اگر چه صدایش رویاهای شما را بر هم زند ، چنان که باد شمال باغ را ویران می کند ، زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد ، شما را مصلوب می کند . همچنان که می پروراند ، هرس میکند درباره درد درد شما شکستن پوسته ای است که فهم شما را در بردارد همان گونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند ، شما هم باید با درد آشنا شوید و اگر می توانستید دل خود را از اعجازهای زندگی خود در شگفت بدارید ، درد شما هم کمتر از خوشی شما شگرف نمی نمود؛ و آنگاه فصل های دل خود را می پذیرفتید ، چنان که همیشه فصل هایی را که برکشت زارهاتان میگذرد پذیرفته اید و زمستان اندوه خود را با متانت نظاره میکردید درباره شادمانی و اندوه شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست چاهی که خنده های شما از آن بر می آید ، چه بسیار که با اشک های شما پر می شود و آیا جز این چه می تواند بود ؟ هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود ، جای شادی در وجود شما بیشتر می شود . مگر کاسه ای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوزه کوره گر سوخته است؟ هرگاه شادی میکنید ، به ژرفای دل خود خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست و نیز هرگاه اندوهناکید باز در دل خود بنگرید تا ببینید که به راستی گریه شما از برای آن چیزی ست که مایه شادی شما بوده است این دومین باری هست که تو زندگیم اینقدر خوشحال میشم ..اینقدر خوشحال که میخوام بال در بیارم.... هیچ لذتی از این بالاتر نیست که ببینی کسی که دوستش داری به اون چیزی که میخواد برسه....
شقایق عزیزم واسه این شادی که به زندگی من دادی ازت ممنونم ------------------------------------------------------ پانوشت : جناب خدا و حضرت حافظ ... مخلصیم فطیر حاجیو بعد از مدتها بالاخره عزمشو جزم کرد که بره نذرشو ادا کنه و یک سری به حافظو بزنه ، رو همی حسابو یکشنبه تنهایی پا شد و رفت ترمینالو ، البته قبلش حاجیو به چند تا از دوستاش گفت بیایین بریم شیراز اما دوستاش بهش خندیدن گفتن مگه مغزمون تاب داره که واسه یک روز بریم شیراز ، رو همی حسابو ، حاجی که کلا مخش تاب داره تنهایی رفت سوار اتوبوسو شد و راهی شیراز شد
خلاصه سوار اتوبوسو شدن همونو و حاجیو شکل صندلی اتوبوسو شدن همون ، رفتنا یک همسفر 120 کیلویی نصیب این حاجیو شده بود که همش موقع خواب کج میشد رو این حاجیو 65 کیلویی و پرسش میکرد به صندلی اتوبوسو ، دیگه حاجیو قید خوابو زد و رفت کنار دست راننده اتوبوسو نشست و نقش شوفرو رو اجرا کرد ، بعد از 22 ساعت بلاخره به شیراز رسیدیم همو اول کار رفتم یک نقشه شیرازو گرفتم و خوب براندازش کردم و اسم خیابونوها رو حفظ کردم که این راننده تاکسیهای شیرازی سر این حاجیو رو شیره نمالن ، بعدش هم رفتم به سمت رستوران ترمینال که یک چیزی کوفت کنیم ، حالا یکی نیست بگه بزغاله هیچ وقت از رستورانهای هیچ ترمینالی غذا نگیر ، خوب جوونی کردیم و دیدیم ظاهرش از بیرون جالب هست و رفتیم نشستیم یک پرس چلو کباب سفارش دادیم و نشستیم ، یک ده دقیقه نشستم دیدم خبری از غذا نشد ، شد 15 دقیقه دیدم خبری نشد ، حالا از اونور این ملتوو همه میامدن غذاشونو میگرفتن و میخوردن و میرفتن ، یک لحظه من احساس کردم دکور رستورانو هستم ، برگشتم گفتم کاکو مثل اینکه مارو یادت رفته ها ، کاکو هم با او لهجه شیرینش همراه با کش فراوان گفت الان غذاتو میارن اون 15 دقیقه ما شد نیم ساعت و باز خبری نشد ، از بس غذا خوردن ملتو رو نگاه کردم دیگه کم کم داشتم سیر میشدم ، گفتم کاکو مثل اینکه رفتین همین الان گوسفندی چیزی بکشین ، کاکو گفت الان غذا میاد....خلاصه بعد از 45 دقیقه چشم ما به جمال چلو کباب روشن شد، اونم چه چلو کبابی ، جلو سگ میزاشتی پرت میکرد تو صورتت ، به هر بدبختی بود یه دوقاشقو خوردم و اومدم بیرون ، البته خیلی دلم میخواست برم به صاحب رستوران بگم که راست میگن شما شیرازی ها کون گشادین! دیدم بدنم همینجورش خسته و کوفته هست دیگه نای کتک خوردن ندارم، بیخیال شدم همیجور آروم آروم رفتم تا رسیدم به خیابون گلستونو ،اونجا رفتم یک دلستر خریدم ....آها اینو یادم رفت بگم ، قبل از اینکه برم شیراز یه فال گرفتم دیدیم حافظو نوشته... بر سر تربت من با می و مطرب بنشین..رو همین حساب یکم ((می)) به اندازه یه استکان هم با خودم برداشتم که ببرم بریزم سر قبر این حافظو (دیوانه هم خودتونید) ، این مصطفی کلی حاجیو رو دست انداخت ، هی میگفت حاجیو این حافظ گفته ((می))نه عرق سگی! گفتم خوب چه فرقی میکنه ، بعدشم من که نمیخوام مستش کنم فقط میخوام یکم بدنش تو گور گرم بشه! خلاصه ما دلستر خریدیم و تو اون گرمای شیراز، ساعت 3 بعد از ظهر که خر رو با نانچیکو سه پهلو بزنی عرق نمیخوره ، یکم لبمون رو تر کردیم که با حافظو هم پیاله شده باشیم(بازم دیوونه خودتونید)بعدشم رفتم تو یک گل فروشی و گفتم آقا یک دسته گل خوشگل واسه ما درست کن ، از هر رنگی و از هر گلی یک شاخه بزار ...اون کاکو هم یک دسته گل درست کرد توپپپ ، هی میپرسد واسه چه مناسبتی میخوایین ، منم روم نمیشد بگم واسه سر قبر حافظ میخوام ، اگه بهش میگفتم با خودش میگفت این یارو مجنونه همینجور که شما الان دارین میگین! ، گفتم میخوام برم منزل یکی از فامیلهای قدیمی دیگه با هزار ذوق و شوق ، انگار که دارم دیدن یک آدم زنده میرم ، وارد حافظیه شدم ، به جان جفت بچه هام دست و پام میلرزید ، رفتم بالای قبرش وایستادم یک چند دقیقه ای قبرشو نگاه کردم و مشغول حرف زدن شدم، بعد هم تندی اون یه ذره عرق رو ریختم رو قبرش بعدم گل رو گذاشتم روش و آمدم تو اون حجره های کناری نشستم و چپ و راست مشغول فال گرفتن شدم ، دنیایی بود ، صفایی کردم ، جای همتون خالی ، بعدش هم رفتم چایی و قلیون رو در کنار حافظ استاد کردم و بعداز یه دوساعتی اومدم بیرون و رفتم به سمت باغ جهان نما که میافتاد پشت حافظیه ، آقو عجب باغی بود ، انگار تکه ای از اون بهشتی که میگن افتاده پایین ، خیلی قشنگ بود ، تو اون تنهایی قدم میزدم و صفا میکردم ، یک نسیم خنکی هم میخورد تو صورتم که جیگرمو حال میاورد ، دیگه به سختی از اونجا دل کندم و آمدم بیرون و تاکسی گرفتم به سمت آرامگاه سعدی ، اونجا رو هم خوب گشتم و جاتون خالی یک فالوده شیرازی هم خوردم ملست ، و همچنان مسحور از این همه زیبایی اومدم بیرون و راهی شاهچراغ شدم ، اونجا فقط داخل حیاطش شدم ، دیگه داخل صحن اصلی نشدم ، بعدش گردنمو کج کردم و راهی بازار وکیل شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم به حمام وکیل ، ساعت تقریبا شده بود 9 شب ، و اونجا ساعت 9 شام میدادن همراه موسیقی زنده ، فضای خیلی جالب و گیرایی هم داشت ، یک نور لایت یک بوی خوب ، خیلی عالی بود،اونجا باید از قبل جا رزرو کنی ، حالا شانس من اون شب تقریبا خلوت بود و یک چند جای خالی داشت ، دیگه نشستم و غذا سفارش دادم و بسی از غذا خوردن دراون فضا لذت بردم ، واقعا یکی از بهترین شبهای عمرم بود ، اونجا که مشغول غذا خوردن بودم یک زن و شوهر آمریکایی هم اومدن ، حالا هیچکی بهشون توجه نمیکرد ، اون بدبختا هم که زبون فارسی بلد نبودن ، دیگه منم با انگلیسی دست و پا شکسته (یه چیزی تو مایه های i am book in the black board)سر صحبت رو باهاشون باز کردم و راهنماییشون کردم و مسئولی که اونجا بود رو صدا زدم که اینارو بنشونه ، بعد باز یادشون رفت واسه اینا(( منو)) بیارن ، گفتم آقا واسه این بنده خداها هم منو بیارین ، دیگه هر کاری از دستم بر اومد براشون انجام دادم ، گفتم ما که اینجا غریبیم حداقل اینا احساس غربت نکنن، اونا هم هی میگفتن متشکر ، متشکر شب رفتم تو یکی از هتلهای نزدیک ارگ کریم خانی اتاق گرفتم و خوابیدم و صبح رفتم سر وقت ارگ کریم خانی و موزه پارس و باغ ارم ، متاسفانه وقت کم آوردم وگرنه خیلی جاهای دیگه موند که برم و ببینم، باغ عفیف آباد ،نارنجستان قوام ، تخت جمشید و..... ، البته یک حس خیلی جالبی داشتم ، هرجا میرفتم واقعا حس میکردم که این جاهارو قبلا دیدم ، اگر به تناسخ اعتقاد داشتم میگفتم که در زندگی قبلی در شیراز زندگی میکردم! آخر سر دوباره رفتم حافظیه و از حافظوی عزیز خداحافظی کردم ، وقتی داشتم میرفتم بیرون به یکی از این فالگیرا که با پرنده فال میگیرن گفتم یه فال برام بگیر ، بیت اول فالی که در اومد این بود .... منم که دیده به دیدار دوست کردم باز....چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز!... جون شما بدجوری گرخیدم ،موندم این حافظو کی هست دیگه ، لامصب با بیتهاش باهات حرف میزنه دیگه به سختی از شیراز دل کندم و برگشتم ، شیراز واقعا قطعه ای از بهشت هست ،سرزمین عرفان ، پر از باغهای زیبا و جاهای مسحور کننده ،به من که خیلی چسبید ،از ما به شما نصیحت که برین شیرازو ببینید که اگه نرین نصف عمرتون بر فناست ---------------------------------------------------------------------------- پانوشت 1 : اگر تو این کشور کاره ای بودم یه چهارتا مترجم و راهنما تو این جور شهرهای توریستی میزاشتم و از اون طرف هم برای این هتل ها و راننده تاکسی ها و کلا برای کسانی که خدمات میدادن یه مزایایی میگذاشتم و بعدشم مو رو از ماست میکشیدم که هرکی هر جور خواست با این ملت تا نکنه پانوشت 2: آقو این لهجه شیرازیو خیلی شیرینو ، آخر همه چیز یک ((او)) اضافه میکنن ، بیو ، کاکو ، همینجو ، پسرو.... کلی با لهجشون حال کردم ، من که از وقتی برگشتم با همه شیرازی صحبت میکنم ، البته نه درست و حسابی ، از لحجه مشهدی که خیلی بهتر بود و جدا از اینکه این شیرازیو یکم گشاد تشریف دارن در کل مردومونه خوشرو و با محبتی هستن پانوشت 3:تنهایی سفر کردن هم دلچسب هست و هم آزار دهنده ، آزار دهنده از این جهت که بعضی جاها واقعا یک مناظری رو میبینی که دلت میخواد یکی در کنارت باشه که بعدا این خاطرات شیرین رو باهاش مرور کنی و لذت ببری ،بعضی جاها دلت میخواد یکی رو محکم در آغوش بگیری و ببوسی و همونجا بمیری!شقایق من که شانس آورد که پیشم نبود وگرنه اونقدر فشار فشورش میدادم که چیزی ازش نممیموند ، بازم از ما به شما نصحیت تنهایی نرین اینجور جاها که کلی حسرت میخورین، مخصوصا وقتی که دختر و پسرای جوون رو میبینید که چسبدن به هم! عجیب ترین و شگفت ترین چیزی که در این دنیا برای من وجود داره ، خوابهای من هست ،خوابهایی درهم و برهم و گاهی اونقدر واقعی که با دیدنشون مو به تنم راست میشه
هفته قبل خواب دیدم که از بالای پشت بوم خونه دارم به پایین نگاه میکنم و پایینم کشور عراق هست ! یکدفعه انغجار خیلی بزرگی اتفاق افتاد تا چند روز بعد از اون خواب همش اتفاقات عراق رو دنبال میکردم ببینم چه انفجار بزرگی در اونجا اتفاق میافته ، تا اینکه پریشب به صورت اتفاقی فهمیدم پلی در عراق منفجر شده که هزار و خورده ای کشته داده ، حقیقتا بدجوری ترسیدم بعضی وقتها میترسم که بخوابم ، از این میترسم که خواب بدی ببینم و اون خواب در عالم واقعیت اتفاق بیافته ، برای من خیلی پیش میاد که در فاصله کمتر از چند روز یا چند ساعت! خوابم به حقیقت بپیونده دیروز مصطفی میگفت که من برعکس تو اصلا خواب نمیبینم ، بهش گفتم خوش به حالت که خواب نمیبینی ، گرچه بعضی وفتها خواب دیدن و خوابهای خوب دیدن بدجوری بهت ارامش میده اما بعضی وقتها هم خوابهای هولناک و غریب اذیتت میکنه یه فرقه ای تو دنیا وجود داره که میگه وقتی خواب میبینی در حقیقت در دنیایی دیگه بیداری و وقنی بیداری در دنیایی دیگه داری خواب میبینی! با این تفاصیل اگه حقیقت داشته باشه ما در اون دنیای دیگه خیلی میخوابیم و در این دنیا خیلی کم بیداریم! امیدوارم هیچ خواب بدی به چشم هیچکسی نیاد |