یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
1-دیشب برای صدمین بار فیلم مادر رو پخش کرد و انصافا اگر هزار بار دیگه هم این فیلم رو پخش کنن ، ارزش دیدن داره .
مرحوم علی حاتمی به نظرم واقعا یه هنرمند نابغه و پر احساس بود که تونست همچین شاهکاری درست کنه ، بدجوری بهش حسودیم میشه بعد از هزار بار دیدن فیلم هنوز میشه دوباره با دیدنش خندید ، گریه کرد و از دیالوگهای زیبا و پلان های زیباترش لذت برد . یکی از بهترین قسمتهایی که من خیلی از دیدنش لذت بردم ، اونجایی هست که اکبر عبدی که در نقش پسر خل و چل مادر بازی میکنه ، لیوان چایی اش رو پر از قند میکنه و سر میکشه و میگه تلخه و امین تارخ که نقش پسر عاقل و عارف مادر رو بازی میکنه در جوابش میگه : تلخی با قند شیرین نمیشه ، شبو باید بی چراغ روشن کرد! 2- هشت مارس اسلامی بر تمامی زنان و مادران مبارک باد 3-امام خمینی عزیز خودت میدونی چقدر دوستت دارم و دل کندن از تو چقدر سخته ، مخصوصا وقتی که تمثال مبارکت رو هزاری و دوهزاری و پونصدی نقش بسته ، واقعا دل کندن از تو اشک به چشم آدم میاره ، خدا نگذره از کسانی که بین من و تو جدایی میندازن! آقا ما از دار دنيا يه مامان شهلا داريم كه مارو به پسر خوندگي قبول كرده ، تو غم و شادي و گرفتاري و هر چيزي به ياد اين پسرش هست ، مريضيم بهمون زنگ ميزنه احوالمونو ميپرسه، ناراحتيم بهمون زنگ ميزنه دلداريمون ميده ، خوشحاليم زنگ ميزنه بهمون شاباش ميگه ، خلاصه كه اين معرفتش منو تركونده
در تازه ترين اقدام محير العقول ، جلو جلو به مناسبت تولدمون يه mp3 player فرستاده هلوووووو نميدونم از كجا فهميد كه من بدجوري به اين رقم وسيله احتياج دارم برداشته برام فرستاده ، آخه ضبط ماشينمونو دزد برده و حاجي مجبور بود تو ماشين سوت بزنه و با صداي نكره اش بخونه و جماعتي رو كر كنه البته همون جماعت حالا روزي صدبار بهش فحش ميدن و سرش داد ميكشن كه اوهويييي حاجييي اون لامصبو از گوشت بردار ، داريم باهات حرف ميزنيم مامان جان يه سفارشي هم بكن اين موج پيشرو از ما حمايت بكنه ، به مهندس سعيدي بگو كه اين حاجي خودش بچگي ها بم بوده موقع زلزله هم دو تا از بچه هاش رو زير آوار از دست داده يه جوري كميته امدادي هواشو داشته باشين! يك صحبتي هم در همين جا با برادر مرتضوي داشتم ، آقا بخدا من بچه خوبيم ، اينا ميخوان حاجي رو گول بزنن و ازش سو استفاده بكنن ، برادر ، اين مامان شهلا يه دستگاهي براش فرستاده كه در زمره دستگاهاي شنود محسوب ميشه ، به خدا ما جاسوس نيستيم آقا ،آدرس بدين ما خودمونو با اون وسيله جاسوسي تحويلتون ميديم كه باور كنيد ما ذوب در ولايتيم! ------------------------------------------------------ پانوشت:مامان شهلاي گل مرسي و بازم مرسي....كلي شرمنده شديم مامان جون اگه همه مثل خودت مهربون و با محبت نيستن يه وقت غمگين و ناراحت نشي تو خود الهه مهري! زندگي حاجي في الواقع تمامش كمدي هست، حتي بدترين اتفاقات هم بايد در مسخره ترين و مضحكترين حالتش اتفاق بيافته تا حاجي به بدبختي خودش قهقهه بزنه ، اون جناب دانته هم زندگي من رو ديد ، اسم كتابش رو گذاشت كمدي الهي ، آقا ، خانوم ، كمدي الهي خود منم ، به جان مادرم اين اتفاقات واقعيت داره ، بعضي ها ميگن بابا تو همه چيزت فيلمنامه هست و خالي ميبندي ، به كي قسم بخورم كه باور كنيد كه اين اتفاقات همش اتفاق افتاده و ميافته و حالا حالا ها خواهد افتاد
آخرين اتفاقش همين ديشب افتاد ، خداوند قادر و متعال در ديشب كه شب جمعه هم بود! هرچه در دنيا راست كرده بود! بر بنده حقير نازل فرمود اون هم به زيباترين شكل ممكن ، ديشب ، ببخشيد كله سحر در حالي از زور خنده در رختخواب قلت ميزدم به خواب رفتم و اما چي شد كه اينجوري شد.... ديروز عصر با حاج اصلان قرار گذاشتم كه برم ببينمش ، ميخواستم برم كه حاج امير زنگ زد ، گفت حاجي من يه جايي كار دارم ، وسيله هم ندارم ، ميشه با هم بريم ، ما هم كه در طبق اخلاص! در يك هواي باروني رفتم دنبال امير و راهي مسير مورد نظر شديم ، در دوراهي من به امير گفتم از اونور بريم ، امير گفت نه از اينور برو ، اونور ،اينور ...خلاصه باز هم ما در طبق اخلاص ! رفتيم در مسيري كه حاج امير انتخاب كرد، همين جور كه ميرفتيم اين حاج امير ما كه اين روزها شديدا دپرس هست و سابقه خودكشي داره به شوخي يك پيشنهاد هولناك به من كرد ، گفت حاجي پايي يه خودكشي دسته جمعي راه بندازيم؟! ما هم باز در طبق اخلاص ! گفتم تو كه پايي منم كه كفشم ، فقط شيوه اش رو مشخص كن ، گفت حاجي چه فرقي ميكنه ، هدف وسيله رو توجيه ميكنه ! تيغ بندازيم رو سرخرگ! گفتم نه امير جان ، من حوصله جون كندن و درد كشيدن ندارم ، در ضمن حوصله كثيف كاري هم ندارم ، دل نازك و حساس هم كه هستم ، خون ببينم غش ميكنم! همينطور ديوانه وار مشغول چانه زني بوديم كه رسيديم به ترافيك و ماشين رو نگه داشتيم ، گفتم حاج امير ما كه ميخواييم بريم ، بيا چند نفر ديگه رو هم با خودمون ببريم ، بيا استشهاديش كنيم ، نارنجك ببنديم بريم زيرشون! هنوز حرفم تموم نشده بود كه يكدفعه بومب!سرم خورد تو شيشه! از ماشين پياده شدم و ديدم عقب ماشين صاف شده و به حال هاچ بك در آمده و غافل از اين بودم كه عقب خودمم هم هاچ بك خواهد شد! حالا من پياده شدم و نيشم تا بناگوش باز شده و ميبينم طرف مقابل هم كه يكي همسن و سالهاي خودمون بود پياده شده و دست و پاش ميلرزه ، هنوز به سلام و عليك نرسيده بوديم كه ديدم يك پرايد با سرعت داره به ما نزديك ميشه و تا ما رو ديد زد رو ترمز ، ترمز همانا و ليز خورد همانا ، ماشين قشنگ 180 درجه چرخيد و البته خوشبختانه به ما اصابت نكرد ، سريع ماشينها رو زديم كنار كه راه بندون نشه و رفتيم سراغ افسري كه همون نزديكي بود ، از اونجايي كه افسران ما از نبوغ زيادي بهره مند هستن ، افسر محترم هيچ چيزي در مورد كروكي و اين مسائل نگفت و فقط گفت بريد مشكل رو بين خودتون حل كنيد ، منم كارت ماشين طرف مقابل رو گرفتم و گفتم شب زنگ بزن كه ببينيم بايد چكار كنيم ، رفتيم كار برادر امير رو انجام داديم و داروهايي كه ميخواست بخره رو خريديم و به منزل بازگشتيم سلماني سر كوچه كه در امور تصادفات بسيار وارد هست نگاهي به ماشين كرد و گفت حاجي خرجش بسي سنگين خواهد افتاد ، منم زنگ زدم به طرف مقابل و گفتم جناب خرجش بسي سنگين برايتان تمام خواهد شد ، گفت آقا بيا بريم سر صحنه و صحنه سازي كنيم و زنگ بزنيم مامور بياد كروكي بكشه كه بتونيم از بيمه استفاده كنيم ، ما كماكان در طبق اخلاص! زنگ زديم به پسرخاله مسعود ( معروف به مسعود چاخان) و با او راهي شديم ، صحنه سازي كرديم و زنگ زديم به آقا پليسه ، همان كه شبها كه ما ميخوابيم بيداره...آمد كروكي كشيد و گفت براي تحويل كروكي ساعت 1 شب بياييد پليس راه.... ساعت 1 شب شد و رفتيم پليس راه ، اونجا كه رسيديم ، ديدم شونصد نفر ديگه هم براي تحويل گرفتن كروكي تشريف دارن ، فكرش رو بكنيد اگر صد و يك نفر در صف بودن ، حاجي نفر صدم بود! ساعت 3 شب جناب سرهنگ تشريف آورد و مشغول تحويل دادن كروكي ها شد ، ساعت 4 و نيم شد و ما هنوز تو صف بوديم كه اين بنده خدايي كه زده بود مارو له كرده بود برداشت گفت: اين چه مملكتي هست ، اين چه زندگي هست ، تمام عمرمون به صف گذشت ، صف شير ، صف نون ، صف گوشت ، صف كوفت ،....حالا هم صف تصادف ! گفتم اينكه چيزي نيست ، به قيافه من وتو هم ميخوره كه جهنمي باشيم ، احتمالا اون دنيا هم بايد تو صف قيف وايستيم! ساعت به پنج صبح نزديك شد و نوبت ما شد ، اما ديديم بلافاصله جناب سرهنگ بلند شد و گفت الان فوريتي بايد سر يك صحنه تصادف حاضر بشم و رفت! بهش گفتيم جناب سرهنگ جان مادرت بيا كار مارو انجام بده بعد برو ، از نماز صبح كه مارو انداختي ، از نماز جمعه هم ميندازي! اما به گوشش نرفت كه نرفت...رفت كه رفت.....مثل اسب سفيدي تو غبارا گم شد!....احساس غريبي داشتيم ، حسي مثل اينكه نشادر به ماتحتمان ماليده اند! با خودم گفتم لب دريا ميريم بايد با آفتابه بريم ، اونجا هم نگاه ميكني ميبيني آفتابه سوراخه! به مسعود گفتم ، مثل اينكه اين مملكت فقط مامور اطلاعاتش زياد هست و خدماتشون زيادتر! رفتيم تو ماشينامون نشستيم كه حس كردم حاجي رو درد عظيمي در قسمت ثمانه ببخشيد مثانه اش فرا گرفته ! هيچ جايي هم پيدا نميشد كه اين درد عظيم بشري رو خالي كرد ، به ناچار درب ماشين رو باز كردم و حاجي كوچيكه رو بيرون آوردم و ديوار پاسگاه رو نشانه گرفتم و مشغول آب بندي سيمانش شدم ، كارم كه تموم شد به مسعود گفتم ، خوب شد كمي از عقده هامونم خالي شد ! گفت اگه ميخواي حسابي عقده هات خالي بشه پي پي كن! بعد هم پي پي ها رو پرتاب كن رو بنزهاشون كه اينجا پارك شده كه تا صد سال نتونن سوار بشن و نتونن پاك كنن ، گفتم حاجي مگه پي پي هاي من بتن هست كه نشه پاك بشه!...خلاصه سر صبحي خواب و گرسنگي و تشنگي زده بود به سرمون و مشغول جفنگ گويي بوديم كه جناب سرهنگ از ماموريت برگشت ، ساعت شده بود پنج و نيم صبح! خوب فكر ميكنيد ماجرا تمام شد ديگه ، اونم به خوبي و خوشي، اما زهي خيال باطل كه اين تازه شروع ماجرا بود و هست ... جناب سرهنگ مدارك رو گرفت و مشغول نوشتن شد و ما هم خوشحال كه بلاخره كارمون داره راه ميافته و ميتونيم بريم كپه مرگمون رو بزاريم كه ناگهان جناب سرهنگ رو كاغذ بيمه خيره موند و به اين طرفي كه باهاش تصادف كرده بوديم گفت آقا شما كه بيمه تون تمام شده! آب سردي ريخت بر پيكر همه ما ، من كه ديوانه شدم و قهقه ميزدم ، جالبي قضيه اين بود كه پشت ماشين طرف هم نوشته بود بيمه ابوالفضل ، بهش گفتم حاجي پول هر دوتا بيمه رو ندادي اينم آخر و عاقبتمون، گفتم حالا چيكار كنيم ؟! گفت هيچي ديگه ،پس فردا بريم صاف كاري نقاشي ، خودمون هرچي خسارتت شد ميديم ، منم كه ديدم از قيافه شون ميباره كه ادمهاي درست و خوبي هستن ، هيچ مدركي ازشون نگرفتم و فقط آدرس خونه و شماره تلفنشون رو گرفتم و با مسعود برگشتيم خونه ، بالاخره ساعت 6 صبح به رختخواب رفتيم كه بخوابيم و خوابيديم....صبر كنيد...كجا....هنوز قسمت تراژديك ماجرا مونده.... ساعت 12 ظهر مامانم به زور منو از خواب بيدار كرده كه بيا اين آقاهه كه باهات تصادف كرده امده دم در....رفتم ديدم باباي طرف هست ، گفت حاجي جان! من ديشب به شما هيچ مدركي به شما ندادم و پيش خودم ناراحت شدم و گفتم الان بيام بگم كه ما تا آخرش هستيم! بعدشم شروع كرد به درد دل كردن كه آره من زنم رو سه ماه پيش از دست دادم ،اين پسرمم كه صبح رفت شمال چون اونجا دانشجو هست ، دخترمم كه استثنايي هست و گذاشتمش مدرسه استثنايي ها و خيلي تنها شدم و خلاصه به گريه افتاد! و از زندگي ناله كرد.... با خودم گفتم اي خدا تو هم سر و كار چه كسايي رو ميندازي به ما ، اين بنده خدا آخه از كجا داره بياره خرج ماشين رو بده ، يه زانتيايي ماكزيمايي بنزي ، اصلا يك كاميون ميفرستادي از رومون رد ميشد كه ميتونستيم حداقل خسارت ماشين رو ازش بگيريم.... خلاصه كه طرف بلند شد رفت و گفت فردا ميام دنبالت كه بريم هرجا شما ميگي ماشين رو بزاريم و درستش كنيم و ما هم مونديم كه به وضع و حالمون بخنديم يا گريه كنيم با اين اوصاف حالا فعلا بخنديم ، موقع گريه مونم ميشه..... صحنه آخر: جبرئیل و سید ممد با عبور از تونلی از نور وارد عرش میشوند عرش عبارت از باغ بسیار بزرگی است که رودی از شیر و شراب از آن عبور میکند ، باغ به دوقسمت تقسیم میشود ، در قسمت اول 7 کاخ بزرگ وجود دارد که بزرگترین کاخ متعلق به خداوند است ، یک کاخ متعلق به پیامبران است ،و یک کاخ محل سکونت فرشته هاست که این دو کاخ بهم متصلند ،یک کاخ وزارت اطلاعات عرش است،یک کاخ شورای نگهبان عرش است ، یک کاخ عشرتکده عرش است و یک کاخ موزه عرش و محل نگهداری شگفتیهاست،در نصف دیگر باغ خانه های سازمانی و آپارتمانهای مرتفع برای امامان و امام زاده ها وجود دارد که به صورت خود مختار اداره میشود و حتی خدا هم اجازه ورود به آن را ندارد! -------------------------------------------------------------- (جبرئیل و سید ممد ابتدا وارد کاخ شگفتیها و موزه عرش می شوند، در راهروی کاخ که وارد میشوند پر از ساعت در طرحها و اندازه های مختلف است ، سید ممد که از دیدن اینهمه ساعت در حیرت است سر صحبت را با جبرئیل باز میکند) سید ممد: جبرئیل جان اینجا کجاست که ما را آوردی ؟! ساعت فروشی است؟! جبرئیل با خنده : نه خیر سید جان ، ما از روی هر انسانی یک ساعت درست کرده ایم و اینجا گذاشته ایم ، این ساعتها نوعی دروغ سنج هستند سید ممد با تعجب: طرز کارشان چگونه است ؟! جبرئیل: ببین سید جان به عقربه های ساعتها توجه کن ، هر ساعتی که عقربه اش تند تر میچرخد نشان میدهد که صاحبش خالی بند تر است و هر ساعتی که عقربه اش کند حرکت میکند یعنی صاحبش فردی راستگو است (سید ممد شروع به گشت و گذار میکند تا ساعت خود را پیدا کند و پس از مدتی خسته و نفس نفس زنان به سمت جبرئیل باز میگرد) سید ممد : ببخشید جناب جبرئیل ، بنده ساعتم را پیدا نکردم ، در کدام خسمت (قسمت!)تعبیه شده ؟! جبرئیل در حالی که قهقه میزند : سید جان جسارت نباشد ، عزرائیل ساعت شما را به عنوان پنکه سقفی در اتاقش نصب کرده سید ممد که از این برخورد ناراحت شده سرش را پایین میاندازد و میگوید : باشد بخندید ، فردا که محمود احمد! خدرت(قدرت!) را در دست بگیرد با ساعتش عرش را به باد خواهد داد جبرئیل که شرمنده شده : ما که جایمان محکم است ، بیچاره ملت بر باد رفته ایران....اسکارلت اوهارا هم نمیتواند کاری صورت دهد!! سید ممد: ببخشید من حالم بد است ، میشود از اینجا بیرون برویم و از دیدن باقی این کاخ منصرف شویم جبرئیل دستش را به دور گردن سید ممد می اندازد و با هم بیرون میروند جبرئیل: سید جان بیا برویم کاخ عشرتکده ، کمی بگردیم و جیگرت حال بیاید ------------------------------------------------------ (جبرئیل و سید ممد وارد کاخ عشرتکده میشوند ، رئیس عشرتکده که یک بانوی زیباست برای خوش آمد گویی جلو می آید) بانوی زیبا در حالی که دستش را به سمت سید ممد دراز میکند: سلام ای نگار خاتمی! خوش آمدید خاتمی به جبرئیل نگاه میکند و میگوید: سلام حاج خانوم، جناب جبرئیل بنده دست نمی دهم، لطفا بگویید شعائر اسلامی را رعایت کنند جبرئیل با خنده : سید جان مثل اینکه فراموش کردی اینجا عرش است، اینجا همه بر هم محرمند و حلال (سید ممد که از این صحبت خوشش امده دست بانوی زیبا را میگیرد و یک پنج دقیقه ای مشغول حال و احوال پرسیدن میشود!) جبرئیل : سید جان اگر ممکن است دست این حاج خانوم را ول کنید که برویم قسمتهای دیگر را هم ببینیم سید ممد : بله... بله...حتما...اما خوب این حاج خانوم هم با ما بیاید بهتر است، میترسم یک وقت خدایی نکرده راه را گم کنیم! جبرئیل با خنده : باشد ، برویم...برویم یک چیزی هم میل کنیم که خیلی انرژی از ما به در رفته! (جبرئیل و سید ممد وارد سالن غذا خوری می شوند، انواع غذاها بر سر میز گذاشته شده و چند بطری از هر مشروبی هم بر سر میز حاضر است) سید ممد با اوقات تلخی: آقای جبرئیل لطفا بگویید مشروبات را از سر میز جمع کنند وگرنه ما بر سر میز حاضر نمیشویم ، لطفا بگویید شعائر اسلامی را رعایت کنند جبرئیل: ای بابا، سید جان یک بار که گفتم اینجا عرش است و همه چیز حلال، آنجا که این برنامه ها را در میاوردی فرانسه و ایتالیا بود نه عرش الهی! ( سید ممد و بانوی زیبا و جبرئیل بر سر میز مینشینند و مشغول خوردن میشوند) سید ممد به بانوی زیبا: ببخشید اگر میشود یکم دیگر از آن لیکور آلبالو برای ما بریزید ، مزه اش خیلی جانانه بود! جبرئیل : سید جان فکر میکنم برای بار اول کافی باشد ، بیایید برویم که باید به جاهای دیگر هم سر بزنیم --------------------------------------------------------- (سید ممد به سختی از میز غذا و بانوی زیبا دل میکند و با جبرئیل راهی کاخ وزارت اطلاعات عرش میشوند) رئیس وزارت اطلاعات عرش سعید امامی است که در ابتدای درب به پیشواز می آید: سلام بر سید ممد خودمان سید ممد با دیدن سعید ، پشت سر جبرئیل پناه میگیرد و میگوید: سلام سعید آقا ، حالتان خوب است سعید: متشکرم ، خوبم از لطف شما، فقط یکم پرزهای معده و زبانم از بین رفته که آن هم خوب میشود، دیگر ملالی نیست جز دوری شما! سید ممد اهسته سرش را به گوش جبرئیل نزدیک میکند و میگوید: جبرئیل جان، من یخورده موهای بدنم سیخ شده! اینجا یکم احساس سرما میکنم ، اگر میشود اینجا را بیخیال شویم جبرئیل: هر طور میل شماست ، برویم سعید امامی با خنده ای شیطنت آمیز: کجا سید، تشریف داشتید یک چایی دیگر برایتان پوست میکندیم! سید ممد: مزید امتنانتان ، برویم که باید به جاهای دیگر هم سر بزنیم (جبرئیل و سید ممد به سمت کاخ پیامبران و فرشتگان حرکت میکنند و در بین راه با هم مشغول صحبت میشوند) سید ممد: بهتر نبود اول میرفتیم به کاخ شورای نگهبان عرش جبرئیل: نه فدایت شوم، آنها با تو خوب نیستند ،اصلا تورا انجا نمیبرم،میترسم صدمه ای بر تو وارد کنند ،نشان به این نشان که برای کاندیداتوری ریاست سازمان ملل متحد ، تو را رد صلاحیت کردند ، شانس آوردی که خداوند به حمایت از تو حکم حکومتی صادر کرد ، وگرنه الان اینجا نبودی... سید ممد با حیرت :عجبا.....چقدر اینجا شبیه آن پایین است سید ممد و جبرئیل وارد کاخ فرشتگان و پیامبران میشوند ، فرشتگان و پیامبران برای خوش امد گویی به سید ممد در ابتدای درب ورودی کاخ جمع شده اند و به محض ورود سید ممد شروع به خواندن میکنند: بابا تو دیگه کی هستی ، بابا تو دیگه کی هستی ، بابا تو دیگه کی هستی.... حضرت مسیح در حالی حلقه گلی به دست دارد نزدیک سید ممد میشود و حلقه گل را به گردنش می اندازد و شروع به سخنرانی میکند: سلام بر تو ای نگار خاتمی ، ای خاتم الانبیا! ، ای که خون میچکد از شیوه چشم سیهت ، سلام برتو ، من مسیح مصلوب به نمایندگی از 124 هزار پیامبر و جمیع فرشتگان ورود تو را به منزل ابدیت خوش آمد میگویم، ای سرور و سالار ، ای مردمسالار! باشد که در زیر سایه تو ، بیاموزیم آنچه را که نیاموختیم ، استقامت موسی و صبر ایوب و موج سواری نوح و فرمانبرداری ابراهیم و اشک یعقوب و زیبایی یوسف و خوش زبانی من و دلبری محمد ، در برابر تو هیچند ، سالها مردمان مارا پیچاندند و اینبار تو استادانه پیچاندیشان ، انتقام سالها جفایی که بر ما رفت را گرفتی ، ای مردمسالار تو را در مقام جدیدت یار و یاوریم(جمعیت با صدای سوت و صلوات در ابراز احساسات مسیح را یاری میکنند ) سید ممد که به وجد آمده شروع به سخنرانی میکند: سلام بر شما پیچانده شدگان راه حخ(حق!) ! الا ای ایها الساقی ادر کاساّ و ناولها ....که عشق....که عشق...نمود اول.....اول نمود....(سید ممد شعر را فراموش کرده)..نمود اول... حافظا! نمیدانم چگونه از اینهمه لطف و مهر شما قدردانی کنم ، من، منی که در انجام وظایفم بسیار قصور کردم و نتوانستم انجام دهم آنچه را که باید انجام می دادم(در این لحظه سید ممد چند قطره اشک میریزد) امروز خدرت های(قدرت های) مرتجع ، میخواهند ثمره سالها تلاش برای آزادی را بگیرند ، امروز مردمسالاری دینی تنها راه دفاع از این آزادی ، این کلمه مخدس(مقدس) است ، همین کلمه ای که با نام باری تعالی عجین شده ! و همان چیزی که شما جان و مال و ناموستان را در راهش فدا کردید ، من برای شما پیامبران و فرشتگان نسل جوان! برنامه ها دارم که بلافاصله پس از رئیس سازمان ملل شدن به آنها جامعه عمل میپوشانم ، امروز دیگر زمان جنگ و خون نیست ، زمان گفت و گوی تمدنهاست ، زمان آن است که آزادی و عدالت و مردمسالاری دینی را به تمام دنیا هدیه کنیم ، وقت آن شد که به زنجیر من دیوانه شوند! بند را برگسلند سوی جانانه شوند....(در همین لحظه خداوند وارد میشوند و جمعیت یکپارچه صلوات میفرستد ، خداوند برای اینکه صحبتهای سید ممد قطع نشود سری تکان میدهد و بالای سر سید ممد مینشیند) سید ممد با ترس و لرز ادامه صحبتش را پی میگیرد : و در نهایت هرچه که خداوند بگویند و هرچه خداوند بخواهند همان خواهد شد ! ما ادامه دهنده راه خداوندیم و بنده مخلصی بیش نیستیم....... (پاسی از شب میگذرد و سید ممد تازه چانه اش گرم شده و مشغول صحبت است ، در حالی که جمیع فرشتگان و پیامبران و حتی خداوند را خواب عمیقی در بر گرفته ، حتی بنده را هم خواب فرا گرفته و قادر به نوشتن ادامه ماجرا نیستم اما پرسش اینجاست ، سید ممد تا کی به صحبت کردن ادامه خواهد داد ، سرنوشت او در سازمان ملل به کجا خواهد کشید ، آیا میتواند قتل های زنجیره ای داخل سازمان ملل را هم کشف کند و بفهمد که همه جنایات دنیا زیر سر کوفی عدنان است ، آیا خواهد توانست داروی نظافت به خورد کوفی بدهد و آیا خواهد توانست متجاوزان به خوابگاه کوی سازمان ملل را شناسایی و به مجازات برساند ، ما برای او توفیق روز افزون در پست و مقام جدیدش را ارزو میکنیم ، چون در هر حال هیچ چیزی به ما مربوط نمیشود ، ما وقایع نگاری بیش نیستیم) ----------------------------------------------------- خاتمي عزيز با همه اين شوخي و جدي ها دوستت داريم ، هرچي نباشد يك زماني عاشق و معشوق بوديم! خدا نگهدارت دوشنبه ٢٠ تير ١٣٨۴ – ١١ ژوئيه ٢٠٠۵
اعتصاب غذای يک ماهه اکبر گنجی و بی توجهی حکومت اسلامی به خواسته های او جان اين زندانی سياسی را در معرض خطر مرگ قرار داده است. جمهوری اسلامی با توطئه سکوت در برابر تمامی اعتراضات داخلی و بين المللی برای آزادی گنجی عملا ً سودای مرگ او را در سر می پروراند. در اين ميان نزديک به چهارصد تن از کوشندگان سياسی و فرهنگی همراه با تعدادی از نهادهای دمکراتيک و دانشجويی در داخل کشور، طی فراخوانی از مردم دعوت کرده اند تا روز سه شنبه بيست و يک تير ماه هشتاد و چهار در مقابل درب اصلی دانشگاه تهران برای نجات جان گنجی و آزادی او گرد هم آيند . ما امضا کنندگان اين بيانيه ضمن پشتيبانی از اين فراخوان، برای هرچه رساتر نمودن خواست آزادی و نجات جان اکبر گنجی و ديگر زندانيان سياسی از تمامی هموطنان آزاديخواه دعوت می کنيم تا به هر طريق ممکن به حمايت از اين گردهمائی بر آيند. ميهن جزنی، ناصر پاکدامن، علی حصوری، ناصر مهاجر، احمد سيف، اصغر ايزدی، بهروز معظنی، بهمن امينی، هايده قهرمان، آذر فخر، کامران نوزاد، شهاب فيضی، مجيد زهری، شيما کلباسی، آرش محمدی، امير آزادپناه، شادی صدر، رضا اکرمی، کورش صحتی، محمد ايل بيگی، منصور انصاری، فريناز آريان فر، سرور علی محمدی، اکبر سيف، منوچهر شفايی، شهرام قنبری، نيلوفر بيضايی، محترم چيتگر، اعظم منوچهری، سيروس آرايال، سياوش فرجی، محمد اسکندری، مهرداد درويش پور، مهرداد صبور، سياوش تی، رامين مولايی، پويا داراب، ناصر رحيم خانی، رامش صادقی، باقر مرتضوی، شهره نوری، پوپک سليمی، محمد حيدری، هاله سلحشور، سهند نسيمی، حسن عرب زاده حجازی، بهمن زندی، مهشيد راستي، رضا برومند، هرموز کي، سعيد تقوی، حسين باقرزاده، منوچهر شافعی، مريم شانسي، الميرا مرادی، صالح يونسي، علی بيکس، علی مهري، شهره نوري، محمد حسن عليپور، حسن زارع زاده، هادی فهيمی فر، کوروش صحتي، علی ميرفطرس، ويکتوريا آزاد، داودکاوياني، هادی يوسفي، فرد صابری، آسفه سارمي، پيروز ميرزايي، داود نوائيان، خسرو رحيمی، عباس زرين پور، مهدی عارفی نيک، اين را ديدم ياد مجتبي افتادم، ياد گنجي ،ياد زرفشان ...... ببينيد،شما ياد كه مي افتيد؟!
صحنه اول: اتاق خواب جبرئیل (جبرئیل در تختخوابش افتاده و پتو را دور خودش پیچیده و به خواب عمیقی فرو رفته است که ناگهان تلفن اتاقش زنگ میزند ، تلفن جبرئیل روی جوابگوی اتومات است و جبرئیل در حالی که به سختی چشمهایش را نیمه باز میکند ، گوشهایش را تیز میکند تا بفهمد پشت خط کیست......) تلفن جبرئیل:بوق...بوق...بوق...از تماس شما متشکرم ، در حال حاضر منزل نمی باشم ، لطفا بعد از شنیدن صدای من بوق بزنید! (صدای خنده ای با تمسخر) صدایی از آن طرف خط با عصبانیت فریاد میزند:جبر ئــــــــــــــــیـــــــــــــــــل........عمه ات را مسخره کن! گوشی را بردار! (جبرئیل که صدای فریاد را می شناسد از ترس از جایش میپرد و به سمت تلفن خیز بر میدارد که از روی تخت به زمین می افتد و بالاخره با هر بدبختی گوشی را بر میدارد) جبرئیل در حالی که با یک دست باسن ضرب دیده اش را ماساژ میدهد ، گوشی را بر میدارد: سلام فدایتان شوم ، خانه زادم ، قربانتان شوم چه کسی جرات دارد شما را مسخره کند ، اشتباهی پیش آمده صدای آن طرف خط که گویا خداوند می باشد: سلام و زهر کوفت ! این چه پیغامی است که روی پیغامگیرت گذاشته ای!؟ جبرئیل با ترس و لرز : فدایتان شوم کار من نبوده ، توجه بفرمایید ، صدای ابلیس بود ، گویا من که خواب بوده ام، آمده تلفن را دستکاری کرده ، نه اینکه در ولایت فقیه هرکه با شما شوخی کند و شمایی نکرده! بخواهد شما را مسخره کند ، حکم ارتداد و سب نبی و از این صحبتها نصیبش میشود ، خواسته برای بنده حقیر پاپوش درست کند! خداوند با تعجب: عجبا ! پیشرفت علم چه کارها که نمیکند ! جبرئیل: فدایتان شوم گویا با بنده فرمایشی داشتید ، امرتان را بفرمایید ، بنده در خدمتتان هستم خداوند به آهستگی: پشت تلفن نمیشود ، احتمالا تلفنها را هم کنترل می کنند ! سریع خودت را برسان به دفتر کارم ------------------------------------------------------------ صحنه دوم : اتاق کار خداوند خدا پشت میزش نشسته و سرش را بین دو دستش قرار داده و در حال فکر کردن است که جبرئیل وارد میشود جبرئیل: سلام فدایتان شوم خداوند : سلام خداوند : دیروز فرشته ها برایم خبر آورده اند که دیگر کار خاتمی تمام است و تا چند روز دیگر قرار است ریاست جمهوری را تحویل بدهد جبرئیل : خوب؟! خداوند: میخواستم یک معراجی برایش ترتیب بدهی و یک گودبای پارتی برایش برگذار کنیم! جبرئیل : فدایتان شوم ببخشید فضولی میکنم ، اما سید ممد که پیامبر نیست ! چرا می خواهید دم و دستگا هتان را نشانش بدهید!!!(فکر بی ناموسی نکنید ، منظور دم و دستگاه عرش است، نه خدا!) خداوند با لبخند : والا این پسرک روی هر چه پیامبر بوده سفید کرده ، آن معجزه 20 میلیونی را یادت رفته ، فراموش کرده ای که با آن ریش پروفسور مآبانه اش ، جمعیتی را حول محور آزادی پیچاند ، می خواهیم به پیامبری برسانیمش ، به دردمان میخورد ! جبرئیل: هرچه شما بفرمایید ، اما با سید علی چه می کنید ، جواب اورا چه خواهید داد؟! خداوند: استغفرالخامنه ای ! ایشان که نائب بر حق ما در زمین هستند جبرئیل : پس چه؟! این سید ممد را به کجا میخواهید بفرستید، همه سوراخ سنبه ها که پر شده ، حتی مصلحت نظام هم دیگر جا ندارد خداوند در حالی که به دور دست ها خیره میشود ، چشمانش برقی میزند و می گوید: ریاست سازمان ملل متحد!!! (جبرئیل ناگهان از خنده میپکد و روی زمین ولو میشود) خداوند با عصبانیت : چه مرگت شد؟! به چه میخندی؟! جبرئیل در حالی که به سختی خودش را جمع و جور میکند پاسخ میدهد: احسنت بر شما ، چه فکر بکری ، حقا که پروردگار دو عالمید خداوند با تعجب: چطور؟! جبرئیل در حالی که از چشمانش شیطنت میبارد: چون که دیگر نمیخواهد ما نگران آزادی و عدالت مردمان دنیا باشیم ، سید ممد با مردمسالاری دینی اش همه جا را گلستان میکند (شوخی گستاخانه جبرئیل به ذات اقدس الهی بر میخورد) خداوند دمپایی اش را با عصبانیت به سوی فرشته وحی پرتاب میکند و فریاد میزند : پدرسوخته ، کارت به جایی رسیده که ما را به سخره میگیری جبرئیل جا خالی میدهد و مثل باد فرار میکند و میرود که ماموریتش را انجام بدهد ------------------------------------------------------------------- صحنه سوم : اتاق کار خاتمی – غروب یک روز تابستانی سید ممد ، مغموم و افسرده لب پنجره اتاقش نشسته و با بغض آواز میخواند : سر دوراهی میشینم ، خودمو تنها میبینم ، دونه دونه اشکای حسرت که از دیده میره میشمارم، سر دوراهی...... جبرئیل در حالی که پشت سر سید ممد قرار گرفته : سلام سید سید ممد بدون اینکه سرش را برگرداند : سلام ، اگر برای کاری آمده اید ، من دیگر کاره ای نیستم ، تا چند ساعت دیگر اینجا را تحویل می دهم جبرئیل : سید جان برای یک کار الهی خدمت رسیده ام سید ممد با ترس بر میگردد و میگوید : سعید امامی!!!؟ جبرئیل با خنده : نه فدایتان شوم ، جبرئیلم سید ممد کماکان با ترس: بیشتر به خیافه ات (قیافه ات!)عزرائیل میخورد تا جبرئیل جبرئیل بلندتر می خندد: نظر لطف شماست سید ممد با ترس : از جان ما چه می خواهی؟! جبرئیل: میخواهیم برویم به معراج ، میرویم عرش را تماشا کنیم سید ممد کماکان با ترس:نمیشود فیلمش را بیاوری و ما مزاحمتان نشویم! جبرئیل با قاطعیت: نه خیر ، دستور خداوند است سید ممد : پس لااقل بگذارید کسی را در این سفر همراهمان بیاوریم جبرئیل: مثلا چه کسی؟! سید ممد: ابطحی! جبرئیل قهقه ای بلند میزند و ادامه می دهد: فدای ریش سیاه و سفیدت ، میخواهی با موبایلش از تمام دم و دستگاه ما عکس بگیرد و بعد هم پته ما را در وبلاگش روی آب بریزد ؟! بالا غیرتا بی خیال سید ! جبرئیل دستش را به سمت سید ممد دراز میکند : دستم را بگیر تا برویم.... ادامه دارد...... دیشب از آن شبهایی بود که آشفته خوابیدم ، قبل از خواب با خودم غر میزدم که چرا ناتوانم ، ،میخواهم پنجره ای به امید باز کنم اما هر چه تلاش میکنم فایده ای ندارد ، انگار پنجه بر دیوار میکشم، دیواری از جنس فولاد که احاطه ام کرده، خشمگین از ناتوانی خودم و ناراحت از ناراحتی تو خوابیدم
در خواب اکبر گنجی را دیدم که به من میگفت آزاد شده و میخندید ، اما باز هم انگار در فضایی مثل زندان بودیم ، من هم زندانی بودم ! زندان بان از ما پرسید مصدر چیست! ضمیرها را نام ببرید! گفتم من، تو، او، آنها، شما ،ایشان! فهمیدم اشتباه کردم ، بلافاصله گفتم ببخشید، ما شما ایشان! زندان بان مرا برد به یک اطاقک شیشه ای که استوانه مانند بود، یک اطاقک شیشه ای وسط یک حیاط که دیوارهای بلند و کوتاه در گرداگردش بود ، زندان بان با من دوست شده بود، درب اطاقک شیشه ای را باز گذاشته بود و رفته بود ، به فکر فرار افتادم ، نگاه کردم به اطراف ، نگاه کردم و دیوار کوتاه تر را انتخاب کردم ، میخواستم بپرم آنطرف دیوار ، یاد زندان بان افتادم ، گفتم نکند زندان بان را به خاطر من توبیخ و مجازات کنند! فرار نکردم ، ماندم! زندان بان آمد ، مرا برد به درون یک راهروی طولانی که پر از آدم بود، گفت برقصید ، هرکه بهتر برقصد جایزه دارد! شروع کردم به رقصیدن ، هر رقصی بلد بودم انجام دادم ، با رقص رفتم و رسیدم به انتهای راهرو ، پیرزنی آنجا نشسته بود ، گفت چه خوب میرقصی ، جایزه مال توست، از درون کیسه ای که همراهش بود یک هفت تیر در آورد و به من داد، هفت تیر را گرفتم ، نگاه کردم ، اما گفتم نمیخواهمش، پس دادم ، در خواب با خودم گفتم ، انگار دیوانه شده ام!.....باقیش یادم نیست.....بیدار شدم، اما بیداریم هم فرقی با خواب ندارد،نميدانم وقتي در خوابم بيدارم يا وقتي بيدارم در خواب!! کاش دیوانه میشدم ، کمی بیشتر از این!کاش دلقک میشدم ، کمی بیشتر از این ! آنوقت لازم نبود این مغز کوچکم به زمین و زمان و هزار چیز ریز و درشت فکر کند، شرم کند، سکوت کند ، بعضی وقتها عجیب دلم میخواهد در خیابان فریاد بزنم ، بلند بلند بخندم ، دست به گردن مردم بیاندازم ، صورتشان را ببوسم و برایشان برقصم! اما این مغز، این مغز لعنتی هنوز نفس میکشد، آنقدر نفس میکشد تا مرا بکشد، این قلب لعنتی هم هنوز میتپد، عشق و امید به درونش میفرستم اما فشارش میدهند تا نفرت و خشم و یآس بیرون بدهد ،خنده را روي لبانت ميخشكانند،ملت ماتم زده اي هستيم كه عاشق اشك و آه و چس ناله هستيم گرچه میخندم و مثل سگ میخندانم، اما غاری از غم ، چون علیصدر در درون دارم که عمق ندارد ، ژرف ژرف است باز هم خفه میشوم،سكوت ميكنم، دعا میکنم،حافظ میخوانم ، میخندم و باز هم میخندانم ،...آنقدر بلند میخندم و آنقدر بلند میخندانمتان که روزی،يا من فرو بريزم يا اين غار لعنتي يا آن ديوار فولادي کاش دیوانه میشدم،کمی بیشتر از این................... -------------------------------------------------------- پانوشت:لطفابراي اين نوشته پيغام نگذاريد |