آزادی برای گنجی 


دوستان عزیز لطفا برای آزادی اکبر گنجی این آزادیخواه عزیز میهنمان که در وضعیت وخیمی به سر میبرد، از هر فرقه و نژاد و با هر اغتقادی که هستیم، بیایید دست به دست هم دهیم...به وسعت ایران....به ژرفای آزادی

Human Rights
از بمباران گوگلی گرفته تا هر روشی که عاری از خشونت میدانیم اعتراض کنیم


عزرائیل در ماموریت(قسمت دوم) 


صحنه اول،اتاق آقای رفسنجانی
سردار سازندگی با تی شرت نایک و شلوارک هاوایی پشت کامپیوتر نشسته و مشغول چت کردن است که عزرائیل پاورچین پاورچین از پشت نزدیک میشود و سرفه ای بلند می کند
جناب سردار که گرم چت کردن است حتی سرش را هم بر نمیگرداند و میگوید:هان،چیه پاسدار،مگر صد بار نگفتم وقتی دارم با کاندومینا رایس!چِت میکنم مزاحم من نشو
عزرائیل مودبانه:قربان عزرائیل هستم،بنا به صحبتی که در خطبه چند هفته قبل فرمودید که عاشق شهادتید،خدا امر فرموده خدمت برسیم
سردار سازندگی با ترس برمیگردد و بعد از مکثی ناگهان داد میزند:آهای پاسدارها،کمکککک،یک تروریسم!آمده تو اطاق،بگیرید این منافق را.....
عزرائیل کماکان مودبانه:قربان چرا داد و هوار می فرمایید،من که هنوز کاری نکردم!باور بفرمایید خود عزرائیل هستم(عزرائیل کارت شناسایی اش رو درمیاورد و نشان میدهد)
آقای رفسنجانی که مطمئن شده این عزراییل هست،دست از داد و هوار بر میدارد و با ترس و لرز لبخندی به عزرائیل میزند و میگوید:جسارت بنده رو ببخشید آقای عزرائیل،خیلی خوشحالیم از زیارتتان،ببخشید اگر نشناختم،آخه قیافه تان نسبت به 20 و چند سال قبل خیلی تغییر کرده،بفرمایید بشینید خواهش میکنم
عزرائیل با قیافه ای جدی:نه خیر آقا کار دارم باید زود برم
جناب سردار کماکان با لبخند:اوه بله،اصلا هواسمان نیست،شما سرتان خیلی شلوغ است،مزاحم نمیشوم،فقط توجه بفرمایید خانه اخوی تو کوچه پایین تر هست!
عزراییل با تعجب نگاهی به کاغذ توی دستش میکنه و میگه:جناب علی اکبر هاشمی رفسنجانی ملقب به سردار سازندگی ،ملقب به کو...هیچی ولش کنید....علی اکبر که خودتان هستید دیگر؟!
سردار سازندگی که عرق سردی رو صورتش نشسته جواب میدهد:بل..بله...خودم هستم...اما شما مطمئنید:؟!
عزرائیل با حالتی جدی:صحبتها میفرمایید....یعنی بعد از عمری ما هنوز کارمان را بلد نیستیم؟!
سردار سازندگی:جسارت بنده رو ببخشید...البته که شما کارتان را بلدید....اما خوب گفتیم شاید کسی اوراقتان را دست کاری کرده.....آخر میدانید منافقین و استکبار جهانی امروزه همه جا را غبضه کرده اند(در همین موقع کاندولینا رایس برای آقای رفسنجانی یک buzz میزنه که چرا جواب نمیده!)
سردار سازندگی در ادامه با دستپاچگی:جناب عزرائیل بعد از طی کردن این مسافت طولانی حتما خیلی خسته اید...تشریف داشته باشید یک شربت و پسته ای! میل بفرمایید....بعد من در خدمتتان هستم
عزرائیل با جدیت:مزید امتنانتان!...عرض کردم که باید سریعتر بروم...کلی کار عقب افتاده دارم....
سردار سازندگی که انگاری چیزی یادش آمده ادامه میدهد:بله....درست میفرمایید...شما اینهمه زحمت میکشید...اینهمه اضافه کاری...آخرش هم چندر غاز ناقابل نصیبتان می شود....راستی حساب ارزی چیزی دارید(آقای رفسنجانی سریع از کشوی بغل دستش یک دسته چک در میآورد)
عزرائیل که ماجرایی یادش میآید با عصبانیت میگوید:چیه؟!حتما باز میخواهید مثل دفعه قبل به ما چک بدهید،انهم چکی که برگشت خورد و دوباره لقب شهید زنده انقلاب را یدک بکشید....نه خیر آقا...ما را رنگ نکنید...ما به همان پاداش معنوی راضی هستیم
سردار سازندگی با دستپاچگی:اختیار دارید قربان...التفات بفرمایید...خوب انموقع اول انقلاب بود و هنوز بیت المالی به آن شکل در جریان نبود...به جان شما نباشد به جان فائزه آنموقع ها خیلی وضعیت خراب بود...دست زیاد بود....حالا بفرمایید از خجالتتان در می آییم...انشا الله که میشود شما یکجوری شفاعت ما را آن بالاها بکنید...به جان شما نباشد به جان فائزه برای خودمان نمیگوییم ....این جان ما چه قابل شما را دارد....تمام ناراحتی و دغدغه من برای این نهال کوچک و تازه انقلاب است که حامی تمام مستضعفان جهان است....همین چند روز پیش بود که علی رغم میل قلبی ،داروی تلخ نظاف...ببخشید انتخابات را خوردیم که در این بلبشو کشور را سر و سامان دهیم...شما بگذارید من رئیس جمهور شوم....اینقدر برایتان اضافه کاری جور میکنم که از لحاظ مالی بی نیاز شوید!...اصلا بیایید با خودمان کار کنید...سرمایه از ما کار از شما...
عزرائیل که از فرط عصبانیت سرخ شده فریاد میکشد: نه خیر آقااااااا.........لازم نکرده...به زودی خود مهدی آقای زمانی می آید و ادامه انقلاب را در دست میگیرد...شما غصه آنجا را نخورید....
جناب سردار با حالت تعجب:مهدی زمانی؟!!....جناب عزراییل شما جرا این حرف را میزنید....ایشان هنوز جوان است و سابقه مدیریتی ندارد!....وگرنه باعث افتخار است که بنده صحنه را به ایشان واگذار کنم!
عزراییل که کارد بزنی خونش در نمی آید فریاد میکشد:آقاااااا، بفرمایید برویم.....
سردار که در حالی که از ترس تهی قالب کرده:بله...بله چشم...عصبانی نشوید...فقط به من یک دقیقه اجازه بدهید از والده بچه ها خدا حافظی بکنم و وصیتی برایشان بکنم(در این لحظه سردار خودش را به گریه میزند) شما را به خدا بگذارید همین یک کار را انجام بدهم...
عزراییل با اوقات تلخی:باشد..فقط سریعتر...لفتش ندهید...میخواهید برای آخرین بار ببوسید هم ببوسید...فقط سریعتر
سردار سازندگی با سرعت به اطاق سمت راستی میرود و از پنجره اطاق ، الفرار فی فلنگون را میبندد و برای بار دوم عزرائیل را قال میگذارد
آن بالا فرشته ها در حالی که روی میز پوکر از فرط خنده ولو شده اند ،عزراییل را صدا میزنند تا به سراغ آقای خامنه ای برود.....
ادامه دارد.....


عزرائیل در ماموریت(قسمت اول) 


یک شب سرد زمستانی،چند فرشته مقرب خدا که عبارت بودند از،جبرئیل با قبای سبز رنگ ،عزرائیل با لباسی سر تا پا مشکی،ابلیس باشنلی سرخ ،اسرافیل با شیپور و کلاه بوقی و میکاییل با سر و کله ای ژل زده و کت و شلوار چاک داری که تازه دوخته بود،از سر پست های نگهبانی جیم زده و دور هم جمع شده بودند تا پوکر بازی کنند و اما ادامه ماجرا......
جبرئیل رو به میکائیل:اقراِ ! جناب میکاییل نوبت شماست
میکائیل:هستم،بشود پانصد خدا(واحد پول در عرش خدا هست!)
اسرافیل:اوهوک!امشب پولدار شده ای میکی!باز از کی باج گرفتی؟!
عزرائیل:آری از سر و وضعش هم پیداست!حتما با صندوق های قرض الحسنه اصفهان سر و سری دارد!
جبرئیل در این لحظه تن صدای ویگن را به خود گرفت و شروع به خواندن کرد و اسرافیل هم ضرب میگرفت:حضرت آدم اگه تورو می دید،دیگه حوا رو نمیخواست،تو دوتا چشم سیات لونه میکرد، دیگه دنیا رو نمیخواست....
ابلیس:پانصد خدا را هستم،ای بابا دوستان شما چقدر بدبین هستید،طفلکی امشب حقوقهای عقب افتاده اش را نقد کرده(صدای خنده جمع)
جبرئیل در حالی که از ادامه بازی انصراف میدهد میگوید: خدا شانس بدهد! کاش ما هم بازنشست نمیشدیم و حق اضافه کاری میگرفتیم(صدای خنده جمع)
اسرافیل:ایکاش شانس در خانه ما را هم بزند،هزاران سال است که این بوق سنگین را اینور و آن ور میکشیم و نوبت دمیدنمان نمیشود،حقوق بیکاری هم که در کار نیست،این هم از شانس ورق و قمارمان که همیشه با پوز در زمین غلطیده!(اسرافیل هم از ادامه بازی انصراف میدهد)
عزرائیل:پانصد خدا را هستم
میکائیل:بشود ششصد تا
عزرائیل، مقداری ته دلش خالی میشود و میترسد و با عصبانیت به میکاییل میگوید:حواست باشد میکاییل،اگر بفهمم تقلبی در کارت است ،خشتکت را به سرت میکشم و جانت را همینجا از دهانت بیرون می آورم
ابلیس در این موقع تقل زیرکانه ای انجام میدهد و کارتهایش را عوض میکند و رو به عزرائیل و میکاییل میگوید:نه عزی جان،میکی پسر خوبیست،از این افکار شیطانی به سرش نمیزند!حالا لطفا کارتهایتان را رو کنید(کارتها رو و ابلیس برنده میشود)
میکاییل دست در جیب میکند و پولهایش را به ابلیس میدهد و میگوید:خدمت شما جناب ابلیس،این هم آخرین خدایی که در جیب داشتم!
عزراییل، شگفت زده از اینکه کارتش برنده نشده،دست در جیب میکند تا پول ابلیس را بدهد،اما متوجه میشود که هیچ پولی در بساط ندارد،پس با لبخندی ابلیس خر کن رو به او میگوید:ابلیس جان مثل اینکه پولهایم را در شلوار دیگرم جا گذاشته ام،الساعه میروم و می آورم!
ابلیس پاتیل آبجو مقابلش را سر میکشد و با خنده ای بلند به عزراییل میگوید:عزرائیل جان حالا دیگر مارا سیاه میکنی؟!ما خودمان یک زمانی در ناف آفریقا ذغال میفروختیم(صدای خنده جمع)
عزرائیل با تته پته میگوید:نه به خدا!عزرائیله(همسر عزرائیل!)شلوارمان را شسته و به بند انداخته، از قضا پولها هم در همان جیب بوده و ما هم به کل یادمان رفته بود
ابلیس با خنده ای ادامه میدهد:باشد عزی جان،ما که قبولت داریم، چرا قسم میخوری،منتهی چون دوسست داریم و دلمان نمی آید اینهمه راه تا گورستان عظما(محل زندگی عزرائیل و عزرائیله)بروی،بیا به جایش یک کاری برای ما انجام بده که هم پول ما صاف بشود و هم باعث انبساط خاطر جمع بشود
عزرائیل با خوشحالی از اینکه دیگر لازم نیست پول بدهد میگوید:بله بله،بفرمایید جناب ابلیس،چه کاری از دست این رفیق بی کلک(در دنیا این لقب متعلق به مادرست و در عرش لقب عزرائیل است) برمی آید؟!بگویید تا انجام دهم
همه جمع با کنجکاوی چشم به دهان ابلیس میدوزند تا ببینند او چه میگوید و ابلیس هم در حالی که چشمانش برق میزند حرفش را ادامه میدهد:والا از شما چه پنهان خیلی وقت است دوست دارم بدانم این حضرات رفسنجانی و خامنه ای که اینقدر دم از شهادت و شهادت طلبی میزنند و دنیا برایشان مانند زندان است،موقع مرگ چه احساسی دارند،دوست دارم قیلفه مشتاقشان را در آن هنگام ببینم
عرق سردی بر بدن تمامی جمع مینشیند و سکوتی خوفناک حکم فرما میشود،عزرائیل شنل سیاه رنگش را محکم به دور خود میپیچد و با خود میگوید عجب غلطی کرده که قول انجام هر کاری را داده،پس با ترس و لرز به ابلیس میگوید:چیزه....ابلیس جان....این کارها نیاز به دستور کتبی و مستقیم خدا دارد....نمیشود انجام داد وگرنه خوشحال میشدم برایتان انجام دهم
ابلیس:اوه..عزی جان چقدر سخت میگیرید....قرار نیست که جدی جدی کارشان را تمام کنی...فقط برو ببینیم عکس العملشان چیست....تا خدا بیدار شود تو برگشته ای...
عزرائیل که احساس میکند راه فرار به سویش بسته شده و چاره ای ندارد رو به جمع میگوید:خیلی خوب...فقط بین خودمان بماند...اگر خدا بفهمد که خودسرانه چنین کاری کرده ام مرا اخراج میکند....خودتان هم که استحضار دارید با این گرانی و هفت سر عائله زندگی ام از هم میپاشد
جمع یکصدا میگویند قول میدهیم و با سلام و صلوات عزراییل را، راهی ماموریت میکنند......
ادامه دارد.....



شنا کردن برخلاف جهت آب انرژی زيادی رو از آدم ميگيره....
يه جايی بالاخره اينقدر خسته ميشی که يا خودتو رها ميکنی و با جريان آب همراه ميشی يا اينکه ميزنی کنار و به گوشه تنهايی خودت پناه ميبري..ديشب که آمدم و ديدم که هاله هم رفته به گوشه تنهايی خودش مثل خيلی از شماها بدجوری دلم گرفت...وبلاگ قبليم رو که بستن اين هاله بود که آمد و کلی دلگرمی داد که دوباره بنويسم و با کمک کاميار اينجارو برام درست کرد و گفت تا ميتونی بنويس...از شما چه پنهون که بعضی وقتها عجيب دلم ميخواد بکشم کنار...اما سست تر از این حرفهام!....ديشب کلی با خودم کلنجار رفتم...لوبياهای سحر آميز تو مخم رو گرفتم و رفتم بالا..طبق معمول اون بالاها هیچ چیز قابل توجهی نبود...تنها هراس و غم دور شدن از زمین بود و افسوس خوردن به حال خودم و زمینیان .....يه خورده به پايين نگاه کردم....غصه خوردم...بعد هم از ناتوانی سر خوردم و آمدم پايين....هيچ کاری نميشه کرد....نه برای من ...نه برای تو ...نه برای او ....نه برای ما.... نه برای شما ...نه برای آنها!
هنوز توان دارم که چند ايستگاه بالاتر برم..بالاخره منم يا ميافتم به تور صياد...يا ميکشم کنار...يا رها ميشم در جريان آب
با عرض تاسف هنوز هستم......


لامپ اضافی خاموش! 


هاله بدون تعارف و چاپلوسي چلچراغ وبلاگستان هست...ما هم حکم لامپ اضافی رو داريم در کنارش...حالا که اون داره ميره پس لامپ اضافی هم خاموش!!


روده درازی پسر حاج خنوم!!! 


ماجرا از اونجایی شروع شد که یک روز صبح ، خاله آمده بود خونه ما تا با مامان شیرینی درست کنن،همینطور که مشغول شیرینی درست کردن بودن،خاله به مامان گفت که آقای فلانی که یکی از دوستامون هست برای حج عمره اسمم رو یادداشت کرده ،مامان هم گفت ای کاش زودتر میگفتی، منم خیلی دلم میخواست بیام،خاله هم گفت هنوز هم دیر نشده،فکر کنم یک جای خالی دارن،از قضا یک جای خالی موجود بود و ما هم واسه مامان ثبت نام کردیم و دردسر های ما شروع شد
هر کار کردم که منصرفش کنم نشد که نشد،گفتم مادر جان دو حاجی در یک اقلیم نگنجد،میگفت تو حاجی هستی و من حاجیه میشم،به هر حال، از اون روز بود که انواع کتابهای اعمال حج وارد خونه شد،حدود شونصد تا کتاب در طرحها و رنگهای مختلف،یک دست مامان کتاب انگلیسیش بود و یک دستش کتاب دعاهای عربی،نصف روز hello. how are you میگفت و نصف روز ذکرهای مختلف یا حبیبی،هرچی میگفتم مادر جان اینجوری همه رو با هم قاطی میکنی به خرجش نرفت که نرفت،که البته ما قاطی کردیم نه اون،دیگه هرکسی هم که قبلا رفته بود مکه ،تجربیات گرانبهاش رو در اختیار مامان میگذاشت،یکی از بامزه ترین این تجربیات ،نامه حاوی نکات ایمنی بود که دختر خاله ام واسه مامان نوشته بود و من و بابا از سر شیطنت کلی خوندیم و خندیدیم،مثلا نوشته بودکه خاله جان آنجا که رفتی و محرم شدی،در بازگشت به هتل در آسانسور آیینه هست،مواظب باشید در آیینه نگاه نکنید،خوب البته اگر هم نگاه کردید انشا الله که حواستان نبوده!!! در فلان جا که رفتید میتوانید دعای مخصوص مادی و معنوی بکنید که البته من یادم رفت دعای معنوی بکنم!!!....
روزهای آخری که مامان میخواست بره، باز از سر شیطنت یک روز آه عمیقی کشیدم و گفتم، مامان کاش پاسپورت من هم زودتر میآمد که منم با شما میامدم و مامان گفت،آره ، خیلی دوست داشتم بیای اونجا رو ببینی و در همین لحظه بود که من از خنده منفجر شدم و گفتم :چیه حتما میخوای بیام اونجا رو ببینم و جو گیر بشم،مامان جان ما مکه نرفته حاجی هستیم و نور بالا میزنیم و سیدمون رو هم کشتن!،مامان گفت نه از اون لحاظ،از این لحاظ که اونجا ، جو معنوی بزرگی در جریان هست !!!(یک باز هم گفت به خاطر معماری بسیار زیبای اونجا!!)
گفتم ای بابا همین حاج رضای خودمون دم دست هست، هر وقت خیلی احتیاج پیدا کردم به جو معنوی، میرم با کبوترهاش بازی میکنم......به هر طریقی بود مامان ما راهی فتح مکه شد و من و بابا دو هفته تنها بودیم،بابای ما هم که غذا درست کردن بلد نبود و همش به جای برنج یه چیزای دیگه ای که قبلا برنج بود به خوردمون می داد،و بسی ما در این مدت گشنگی کشیدیم،هرچی زیر پای بابا نشستم که بابا جان برو یه مادر و دختر بگیر که از این گشنگی خلاص بشیم به گوشش نرفت که نرفت،حتی پیشنهاد دادم که مادر واسه من ،دختره واسه تو،اما خوش اشتها میگفت نه،هر دوتاش واسه من! همه این ماجراها گذشت تا اینکه دیشب دیگه حاج خانوم ما از سفر برگشت و ما رو از درد عظیم بی مادری نجات داد،حالا دیشب که میخواستیم بریم فرودگاه،بابا رفته بود گل خریده بود و من همراهش نبودم،بعد که رفتم فرودگاه و گل رو دیدم،میبینم از این گلهایی هست که توی قلب جاسازی شده و در ولنتاین عشاق به هم هدیه میدن،بهش میگم پسر جان این چیه گرفتی؟! مایه آبرو ریزی هست،هرکی این رو دست من ببینه فکر میکنه دوست دختر من از مکه میاد نه زن تو،خلاصه که هر کی گل رو در دست ما میدید یک متلکی بارمون میکرد،بیشترین متلک این بود که میگفتن یک تیر هم از وسط این قلب رد میکردی و منم میگفتم تیرش تو قلب بابام جا مونده در نمیاد ،پدر جانباز هستن!
حالا مامان که آمده،میبینم یکی از این تسبیح هایی که ریکی مارتین میندازه دور گردنش،انداخته دور دستش و سوژه شده،از طرفی بابا رو هم جلوی جمع نبوسید،رفتم جلو میگم حاج خانوم به خدا این شوهرتون هست،به شما محرم هست،بوسیدنشون از نظر شرعی اشکالی نداره و در اخر هم مجبور شدم خودم مثل دیوار حائل بینشون وایستم و بوسشون رو رد و بدل کنم!
در اخر کار هم که مراسم شنیع گوسفند کشی بود که ما را همی از این کار چندش میشود و وقتی بع بع این گوسنفدکان بیچاره را که از ترس فریاد میکشند میشنویم، جگرمان آتش میگیرد،وای به روزی که گوسفندها قدرت را در دست بگیرند،آنچنان انتقام خوفناکی از ما بگیرند که در تاریخ یاد نشده باشد.
روده درازی های این حاجی را به حاجیه شدن مادرش ببخشید و از این به بعد به حاجی بگویید ،پسر حاج خانوم!!!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com