یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
یه نفس عمیق بکشید.....بوی آزادی میاد..... صبح به خیر برادر زندانی!
میشه از شدت شوق نفست بند بیاد....میشه صورتت خیس بشه....هنوزم میشه شاد و امیدوار بودو ایستاد دیروز، مطلبی از فرهاد عزیز رو خوندم که در مورد احساسش در مورد وطن و تفکراتی که در این مورد داشت ،بود
تا حدود زیادی با حرفهای فرهاد موافقم و هم مخالف! به نظر فرهاد وطن هیچ مرز ثابت و مشخصی نمیتونه داشته باشه چون برای مثال ادمهای دو نقطه مرزی خیلی بهم شباهت دارند،از لحاظ شکل و شمایل بگیر تا فرهنگ و رسوم،برای مثال بلوچهای بلوچستان در خاک ایران شباهت بسیار زیادی با بلوچهای هند و پاکستان دارند یا کردهای ایران با کردهای عراق و ترکیه یا عربهای خوزستان با عربهای عراق و یا ترکهای تبریز با ترکهای ترکیه و اذربایجان،حالا برای هر کدوم از ما این سوال پیش میاد که مثلا من که بلوچ هستم و کردستان ایران رو قسمتی از وطنم میدونم ایا میتونم کردستان عراق و ترکیه رو هم به خاطر شباهتهای قومی و نژادی قسمتی از وطنم بدونم؟!اگر اونها رو هم قسمتی از وطنم بدونم باید جلوتر برم و همینطور به ناگهان خواهم دید که تمام دنیا وطنم میشه! اگر من میتونم در تهران یا مشهد یا کردستان و بلوچستان زندگی کنم و به اون عادت کنم پس میتونم در لندن و تورنتو و توکیو هم زندگی کنم و خودمو با محیط وفق بدم پس ایا واقعا میشه گفت همه دنیا موطن من هست؟! من میگم نه! حتما اکثر شما خاله دارید،یعنی خواهر مادرتون!تا حالا به شباهتهای مادر و خاله تون دقت کردید؟!اگر دقت نکردید دقت کنید تا ببینید چقدر شبیهند،حتی حالتهایی مثل خندیدن و گریه کردن و دروغ گفتن! اوپس! خواهش میکنم دماغتون رو باد نکنید و نگید که خاله من مثل مادرم هست چون نیست!حتی اگر خاله تون جفته دوقولوی مادرتون باشه باز هم شما مادرتون رو تشخیص میدین و مادرتون رو، به عنوان مادر قبول دارید!یادتون نره مادرتون شما رو به دنیا اورده! ممکنه سالها دور از مادرتون زندگی کنید،ممکنه با مادرتون مشکل داشته باشید و حتی از دستش ناراحت بشید،اما واقعا میشه عاشق مادرتون نباشید؟!میشه وقتی ازش دور هستید و بهش فکر میکنید، دلتون براش تنگ نشه و اشک تو چشمتون جمع نشه؟!اگر جوابتون نه هست خواهش میکنم پس از این به بعد در وصف مقام شامخ انسانیت و در فاز شمع و گل و پروانه سخنوری نکنید! بله،وطن ادمی مثل مادر میمونه،برای همین هست که همه جا به وطن میگن مادر و هیچ کسی هم مادر ادم نمیشه،حالا شاید باز این سوال پیش بیاد که تکلیف اون کسی که مثلا در ایران به دنیا نیامده و در یک محیط دیگه بزرگ شده ولی پدر و مادرش ایرانی هستن چیه؟!ایا میتونه به ایران بگه وطن؟!من میگم نه! اگر وطن رو به عنوان مادر و محل بوجود امدن فرد بدونیم ،حالا وطنش اون جایی هست که دنیا امده و در اون فرهنگ بزرگ شده و ایران حکم مادر بزرگش رو داره!ممکنه مادر بزرگ براش عزیز باشه و یا نباشه،میتونه باهاش احساس نزدیکی و علاقه کنه و میتونه دوری کنه،با همه این اوصاف مادربزرگش مادرش نیست! و اما سوال اخر،میشه همه دنیا رو مادر و وطنمون بدونیم؟!میشه همه به سمت جهانی شدن و اینتر ناسیونالیسم پیش برن؟! بله میشه و شاید هم خیلی به این سمت حرکت کردیم اما میدونید به چه بهایی بوده و خواهد بود؟!به بهایه ریشه کن کردن فرهنگ و اداب و رسوم( چه غلط و چه درست)،به بهای فراموش کردن زبانهای ملی،به بهای نابودی پشتوانه تاریخی و ملی،شاید اینها هم زیاد مهم نباشه!چون مسئله بزرگتر از این حرفهاست دنیای اینده ما داره اینجوری میشه،امروزه اینقدر در علم داریم پیشرفت میکنیم که حتی در ژن ها هم میتونیم تغییراتی بوجود بیاریم،در اینده میتونیم انسانهای بوجود بیاریم که خوب باشن!نژادها رو اصلاح کنیم،زبانها رو نابود کنیم و یک زبان رو همگانی کنیم،فرهنگ نوینی بسازیم که هیچ اثری از گذشته و فرهنگهای پیشینیان نداشته باشه،دنیای ماتریکسی!بوی جنگهای ویران کننده و یا اصلاح کننده! خیلی وقته به پاشده تا دنیا رو به این سمت به پیش ببره و خواهد برد! اما من همین دنیا رو دوست دارم!همین دنیای پوچ و زشتی که در اون هیچ کسی حرف اون یکی رو نمیفهمه!دنیایی که میتونم در اون سرکشی کنم،عصبانی بشم،عشق بورزم و نفرت داشته باشم و حتی خودمو بکشم!دنیایی که هر روزش هیجان داره!من همه این بی نظمی رو دوست دارم،بی نظمی زشتی که از بالا زیباست! دوست دارم پامو محکم رو خاک سرزمینم بزارم و بگم خونه من ، مادر من،اینجاست و خاله هام رو دوست داشته باشم!نمیخوام افراط کنم، فقط میخوام مادری داشته باشم که بدونم مال خودم هست! دوست دارم هدفون رو به گوشم بزارم و صدای داریوش رو وقتی میخونه( وطن پرنده پر در خون) بشنوم و اشک بریزم و از این اشک ریختن لذت ببرم! اره،میدونم برای دنیای فردا، من و امثال من موجوداتی دیوانه و نوعی مرض و ویروس شناخته میشیم که باید نابود بشن تا دنیا یک دست بشه،باید جراحی پلاستیک کرد تا دنیای زیبا داشت! در فردایی که همه مثل بره های تپل مپل و حرف گوش کن شدند،اگر کره زمینی وجود داشته باشه!میتونی بگی همه دنیا موطن من هست و با صدای بلند به من بخندی! میشل فوکو استاد سرگیجه هست،نظریاتش در حیطه تاریخ،فلسفه و جامعه شناسی خیلی ها رو میخکوب نگه داشته و باید قبول کرد در حوزه فلسفه آکادمیک فعلا استاد بی چون و چرای همه هست،تاریخ زیر دندونه های تیز تفکر فوکو جویده میشه،از هم میپاشه و در ارایش جدید کنار هم قرار میگیره
کتاب ((دیوانگی و تمدن))میشل فوکو یکی از اثاری هست که بسیار دوست دارم و خوندنش رو به همه دوستان هم توصیه میکنم(البته اونایی که حوصله دارن) میشل فوکو کتاب رو با توصیف سازمانهای حفظ و نگهداری جذامیان قرون وسطی شروع میکنه تا هرکس حوصله این بحثها رو نداره و به گروه خونش نمیخوره،زود کتاب رو ببنده و بره پی کارش فوکو مینویسه ،جذامی ها در این مراکز شدیدا تحت کنترل بودن.اونها دور از ساکنین شهرها نگه داری میشدن اما در عین حال به اندازه کافی به شهر ها نزدیک بودن که تحت مراقبت و نظارت قرار بگیرن.از این رو همیشه نسبت به جذامی ها،ذهنیت دوگا نه ای وجود داشت:اونها هم دور و هم نزدیک بودند.گاه به دیده دلسوزی و گاه به دید دشمنی نگریسته میشدند.از یک طرف اونها ادمهای خطرناک و شرور به شمار میرفتن که خداوند اونها را نفرین کرده و از سوی دیگر از اونجا که حس ترحم و دلسوزی و دستگیری از نیازمندان رو در مسیحیان بر میانگیخت، به نوعی بانی خیر به حساب می امدن. بعدها بساط این مراکز نگهداری از جذامی ها برچیده شد و جایگاه خود رو به کسانی داد که خیلی زود توانستند جای خالی اونها را پر کنند:دیوانگان! وقتی مراکز جذامی ها در اروپا تخلیه شدن،به دستور پادشاه فرانسه همه فقیرها،لات و لوتها،ولگردها و دیوانه ها از سطح پاریس جمع اوری شدن و در این مراکز تحت مراقبت قرار گرفتن(به گفته بعضی ها زندانی شدن)پادشاه فرانسه حتی گفته بود هزینه لباس و غذای این ادمها تماما بر عهده دولت هست.البته این برای دیوانگان و ولگردها چندان هم بد نبود.اونها پناهگاهی گرم و غذایی گرم پیدا میکردن اما این به بهای از دست دادن ازادی شون بود! نکته ای که فوکو بر اون پا فشاری میکنه این هست که تحت چه ذهنیتی مردم ،دزدها،دیوانه ها،میخواره ها و ولگردها و...رو در یک جا گرد هم اورده و تحت نظر قرار میدن؟!(با در نظر گرفتن اینکه از هر صد شهروند پاریسی،یک نفر در این مراکز بود)اینجاست که فوکو از پدیده((توقیف بزرگ))نام میبره و اون رو اغاز سیاست((حبس و طرد))میدونه فوکو میگه مفهوم حبس و طرد ادمهای((نا به هنجار))مفهومی هست که بشریت به تازگی اختراع کرده؛مردم به خودشان قبولانده اند که دزدها و دیوانه ها یک چیزی کم دارند!و یک جای کارشان می لنگد.فوکو ریشه این تحولات رو تا دوران مدرنیسم دنبال میکنه،در دوران مدرنیسم،جامعه منظم و یکپارچه شهر ها با حضور این((ادم های دزد و دیوانه))و((وصله های ناجور))در معرض خطر بود.دیوانه ها،امنیت فکری ادم ها رو اشفته میکردن فوکو میگه در دوران مدرنیسم بود که برای اولین بار مراکز تربیت دیوانگان(تیمارستان ها)و سازمان های باز پروری دزدها و بزهکاران(زندانها)شکل گرفتند،بحث درباره پیدایش تیمارستان ها و زندانها تازه نقطه اغاز بحث فوکو هست!فوکو در قدم بعد نشون میده که چگونه انسانهای امروز،برای تحت کنترل در اوردن دیگران از سیاست هوشمندانه((مجازات و تنبیه))سود جسته اند فوکو میگه ،قبلا مامورهای دولت مجبور بودن در خیابانها بگردن و جلوی دزدها و دیوانه ها رو بگیرن اما حالا((این ادمهای بیکار!))به خرج دولت یا مردم تحت مراقبت و معالجه قرار میگیرن.تیمارستانها و زندانها محلی برای اعمال قدرت بر وصله های ناجور هستن.فوکو از این اعمال قدرت پنهان، با عنوان((قدرت مشرف بر حیات))یاد میکنه،قدرتی که وجود داره و مثل قبل به کارهاش میرسه اما شما فشار اون رو احساس نمیکنید.قدرت پنهانی که از جانب رادیوها،تبلیغات،اموزش های مدرسه و حتی صحبت های دلسوزانه یک پزشک یا روانشسناس بر شما اعمال میشه،قدرتی که سعی میکنه شما رو سر به زیر و مطیع بار بیاره و به یک موجود مصرفی تبدیل کنه انسان امروز تبدیل به موضوع شناخت شده،فوکو حتی سرچشمه پیدایش ((علوم انسانی)) رو در این تحول جستجو میکنه،جامعه شناسی،روانشناسی و در کل هر رشته ایی که انسان رو به یک موضوع بدل کرده،البته این موضع گیری جزم اندیشانه علوم انسانی نسبت به انسان در عرصه فروپاشی هست،به قول فوکو((انسان،اختراع جدیدی است و چیزی نیز به پایان ان نمانده است)) ((قدرت مشرف بر حیات))شکل مدرن قدرت هست،همون چیزی که من و شما امروز در سرتاسر کره خاکی چه در امریکا چه در جمهوری اسلامی حس میکنیم،در این مدل همه جمعیت به صورت سازمان یافته ای به سوی رفاه و اسایش سوق پیدا میکنند،اما هدف این جریان تنها افزایش میزان مصرف هست. حبس ها،توقیف های اجتماعی،جدا کردن مردم از یکدیگر،طبقه بندی ادم ها و اعمال نظارت مستقیم بر اونها در الگوی فلسفی ((بنتهام))هم دیده میشه.به عقیده بنتهام،سازمان جوامع امروزی بیشتر شبیه یک کندوی زنبور هست! ادم ها در اتاق های جدا گانه مشغول کار هستن،بی اونکه از حال همسایه های دیوار به دیوارشون خبر داشته باشن،در این الگو یک ناظر،بر روی برجی وایستاده و از بالا،تمام اتاقک های کندو رو زیر نظر داره.ادم ها از پایین ناظر برج رو نمیبینن و تنها از ترس اون هست که ماشین وار به کارهاشون ادامه میدن(حتی اگر ناظر برج در خواب باشه یا اگر اصلا ناظری وجود نداشته باشه!) در قرون وسطی دیوانه ها رو سوار بر کشتی هایی میکردند و در مسیر رودخانه به دست امواج میسپردند تا به جستجوی عقل و خرد بروند.فوکو میگه:دیوانه ای که به دکل کشتی بسته بودند،اسیری بود در ازادترین و باز ترین راهها،او چون انسان امروز در پارادوکس اسارت و ازادی گیر افتاده است! یکی از خوبیهای جمهوری اسلامی این هست که برای قانون کپی رایت به اندازه پشم بز هم ارزش قائل نیست! یعنی ادم میتونه بهترین فیلم های روز دنیا رو که تنها چند روز از اکرانش در اروپا و امریکا میگذره در قبال برداخت 200 تومن ببینه اون هم با زیر نویس! حالا شما هی بگین جمهوری اسلامی خوب نیست و این صوبتا....در همین راستا چند شب قبل فیلم اسکندر رو گیر اوردم و نگاه کردم اما بد جوری خورد تو پرم و رگ ناسیونالیستیم از شدت ناراحتی باد کرد به طوری که در تمام مدت فیلم خانواده محترم الیور استون رو یاد میکردم!از خودش و باباش بگیر بروووووووووووو تا خواهر کوچیکش!
فیلم از لحاظ روایت تاریخی در واقع یه جور فحش خواهر و مادر دادن به ایرانیان به صورت مصور بود! اینقدر این تمسخرها و توهین ها زیاد بود که فکر نمیکنم اتفاقی و از روی سهل انگاری اینجوری شده باشه،یه بچه کلاس سوم راهنمایی که تاریخ رو در مدرسه و یه صورت ناقص، خونده باشه هم متوجه میشه چه سوتی های عظیمی در فیلم اجرا شده، چه برسه به اونایی که کباده کشی تاریخ رو میکنن و برای عوض شدن اسم خلیج فارس گلوشونو جر میدن از همون تیتراز ابتدای فیلم که علامت فره وهر نمایان میشه تا انتهای فیلم که اسکندر به سمت این علامت ایرانی خیز برمیداره و از دنیا میره ،هر ادم ناشی و بی اطلاعی بی شک گمان میکنه که این علامت با اسکندر ارتباطی داره! و اگر فلسفه وجودی این نماد مقدس ایرانی رو ندونه با دیدن صحنه های پایانی فکر میکنه که این نماد، عقابی هست که پادشاهی با نگین پادشاهی رو در بر داره و اون پادشاه هم لابد اسکندر هست! از اولین صحنه های فیلم اسکندر در نبرد با پادشاه ایران،ارتش داریوش سوم به عنوان ارتشی فروپاشیده و نامنظم که تحت فرماندهی فرماندهانی مضحک قرار دارن به بیننده معرفی میشه،بی شرمانه تر از اون دیالوگی هست که اسکندر به فرماندهان زیر دستش میگه،در این دیالوگ اسکندر میگه :ایرانیها برای سرزمینشون نمیجنگند بلکه برای پادشاهشون میجنگند و اگر پادشاهشون رو محاصره کنیم و بکشیم شکست میخورن! در ایران باستان و همچنین در دین زردشتی سه چیز از ارزش و قداست بالایی برخوردار بودند،1- اهورامزدا 2- میهن 3- پادشاهی که خون شاهی دارد وهر یک از اینها ،حافظ و نگهدارنده دیگری میبود،اهورامزدا از پادشاه حمایت میکرد و پادشاه از دین زردشتی و میهن حمایت میکرد،علاقه و حمایت مردم به شاه از این جهت بود که نگهدارنده و پاسدار دین و میهن بود و به همین علت شاه برای انها ارزش بالایی داشت و از طرفی در همه جای دنیا با کشته شدن فرمانده و لیدر،سپاهیان و زیر دستان دچار تزلزل و ترس و در نهایت شکست میشوند و جناب اسکندر خان الیور استون غیب نگفتند! جالبتر زمانی هست که اسکندر میگه ما برای ازادی میجنگیم!و اگر من کشته بشم تاثیری در یونان نداره و کسی دیگر این مهم رو بر عهده میگیره! در صورتیکه در زمانی که در هند زخمی میشه عملا سپاهش شکست میخوره و عقب نشینی میکنه و بعد از اسکندر خان ازادیخواه هم دیگر در یونانه ازادیخواهه ایشون کسی قد علم نمیکنه! مضحکتر از اینها، نوع لباس و ارایش مو و ریش مردان هخامنشی بود که به صورت کاملا عربی! به نمایش گذاشته میشه که هیچ ارتباطی با ایران باستان ندارن وهمچنین از پایتخت امپراتوری هخامنشی به اشتیاه به عنوان بابل نام برده میشه وهیچ اشاره ای به تخت جمشید و عظمت آن و همچنین به اتش کشیدن اون توسط جناب اسکندر خان ازادیخواه! نمیشه از نکات حیرت اور این فیلم این هست که ایفای نقشه شاهزاده رکسانا ،همسر ایرانی اسکندر به یک رنگین پوست سپرده شده در حالی که نام رکسانا در زبان پارسی به معنای((زنی با پوست روشن))هست و این شاهزاده از اقوام ساکن مناطق شمالی ایران باستان بوده فهرست اشتباهات و اهانتهای جناب الیور استون نسبت به ایرانیان در فیلم اسکندر بسیار طولانی تر از اینهایی هست که گفتم و باور کنید،باور کنید! هیچ کدوم از اینها اتفاقی به نظر نمیرسه! فقط دعا و ارزو میکنم که جرج بوش این فیلم رو ندیده باشه!چون بازیگر میمون شکله نقش اسکندر بی شباهت به جرج بوش نبود!مخصوصا زمانی که از ازادی و برابری ملتها و جنگ صحبت میکرد! میترسم جرج این فیلم رو ببینه ،جو بگیردش بیشتر از اینا خر بازی در بیاره از لحاظ سینمایی و جلوه های ویزه هم به خدا هیچی نبود،همین فیلم امام علی(( داوود میر باقری))از این خوش ساخت تر و قشنگ تر بود!یا فیلم جذاب و زیبای گلادیاتور که ادم از اول تا اخر میخ کوب نشسته بود و تماشا میکرد،تنها نکته قابل تامل و قشنگ فیلم اسکندر که واقعا تعریف داشت و فیلم ارزش دیدن پیدا میکرد! مادر اسکندر بود! این انجلیا جولی خیلی مامانه!خاک بر سر بابای اسکندر که طلاقش داد! انچه شرط بلاغت بود ما گفتیم،حالا خواستین برین تماشا کنین یا پتیشن بسازین یا اقای الیوراستون رو بمباران ایمیلی کنین بسم الله! دوستانی که ميخواهند بدانند، چرا و چگونه شد که من اينگونه استحاله شدم و تصميم به نوشتن اعتراف نامه گرفتم،به پست(برای گنجشکها،ترسيدن هيچ وقت دير نيست)مراجعه کنند،باشد که انها نيز هدايت شوند
اينجانب هکتور مونرو ،نويسنده اسکاتلندی با لقب ((ساقی))يا ((ساکی)) هستم که پس از کشته شدن در جنگ،به علت عقيده ای که به تناسخ داشتم ،دوباره با اسم سپنتا شهر سوخته ای با لقب ((حاجی))يا((ياغی))پا به عرصه حيات گذاشتم،از اونجايی که مادرم شب قبل از به دنيا امدنم خواب ديده بود که من ايران رو تکون ميدم و ممکن هست پس از بدنيا امدن توسط پاسدارها کشته بشم،بلافاصله پس از اينکه به دنيا امدم و نافم رو بريدن،منو توی يک صندوق چوبي گذاشت و به خليج فارس انداخت،در اون جا به کمک چند عدد کوسه(با عرض معذرت از خانواده محترم رفسنجانی)که از طرف شيطان فرمان گرفته بودن،به سمت امريکا هدايت شدم و در ميون رودخونه ای که از کاخ سفيد ميگذشت قرار گرفتم(اون موقع از تو خاک سفيد رودخونه رد ميشد!)از قضا زن کندی بچه دار نميشد و همون روزی هم که من داشتم با صندوق چوبی از تو رودخونه رد ميشدم، اون داشت حموم افتاب ميگرفت و تا منو ديد،يک دل نه صد دل عاشق روی ماهم شدو تندی منو برد و به جان اف کندی نشون داد و گفت:هی جان، ای لاو دیس بیبی،بیا به فرزندی چویسش کنیم جان هم قبول کرد و منو فرستاد به سیا که اونجا بزرگ بشم و اموزش ببینم،تا اینکه بزرگ شدم و به سن نوجوونی رسیدم،اونوقت رفتم پیش جان و گفتم :بابا جان، من میخوام برم ایران بهم گفت:تو غلط میکنی،هنوز پشت لبت سبز نشده رو همین حساب خیلی بهم برخورد و اون روزی که داشت با ماشین از تو خیابون رد میشد با تفنگ ساچمه ایم کشتمش و مخش رو اوردم تو دهنش(البته هنوز نتونستن بفهمن کار من بوده)و بعد هم به عنوان جاسوس راهی ایران شدم اما اولین رابطه نامشروعم برمیگرده به دوران دبیرستان،اون موقع تو کلاسمون ،مونیکا لوینسکی دقیقا جلوی من مینشست اونم با مینی ژوپ!همیشه هم دفتر و کتابش رو مینداخت زمین و مرتب میگفت:حاجی دفترم،حاجی قلمم،منم رو حساب معرفت و لوطی گری هی خم میشدم و وسائلشو جمع میکردم و البت چشمم به یه جاهای ناجوری میافتاد،تا اینکه یه شب به من گفت تو فلسفه ات خوبه، بیا خونمون با من کار کن!من رفتم خونشون به من يه نوشيدنی تلخی داد و گفت فلسفه ات راجع به اين چيه(بعدا فهميدم که عرق سگی بوده)منم تا خوردم سرم منگ شد و افتادم رو تخت و ديدم اونم مثل تسونامی! امد رومون بعد از اينکه منو بی عفت کرد،گفت:حاجی تو برو ايران منم بعدا ميام،با هم ميريم حرم امام رضا،اب توبه ميريزی رو سرم و من زنت ميشم و اين صوبتا،اما بعد که امدم ايران برام ايميل زد و گفت:هی بزغاله ...من از اون شب يه فيلم تهيه کردم(بعدها فهميدم با بيل، رفيق صميمیم هم همين برنامه رو پياده کرده)حالا يا با تمام دخترای ايران بيناموسی ميکنی يا اينکه فيلمت رو تو بازار پخش ميکنم، اونم زير قيمت! منم از ترس آبرو مجبور شدم با همه دخترا چت کنم و رابطه نامشروعم خيلی سنگين شد، حالا خوبيت نداره بگم ولی حتی با خواهر خودمم کلی چت کردم بعد از يه مدتی که امدم ايران و مشغول جاسوسی و رابطه نامشروع بودم و ماجراهای خاله زنکی مينوشتم،يه شب سلمان رشدی بهم زنگ زد و گفت پاشو بيا اسراييل باهات کار دارم،منم جلدی رفتم اسراييل و تو يک کافی شاپ ديدمش،به من گفت حاضری يه معامله با هم انجام بديم؟!پرسيدم چه معامله ای؟!گفت ببين من از زمانی که اون ايات شيطانی رو نوشتم و حکم ارتداد بهم خورد و از هند فرار کردم و امدم انگليس ،پاک زندگيم بهم خورده،کار که نميتونم بکنم،اين زنم هم شده بود قوزه بالا قوز،هی دور ستونها ميچرخید و گريه ميکرد و سلمان سلمان ميخوند،منم طلاقش دادم،حالا از اونجايی که تو رابطه نامشروعت سنگينه،ميخواستم يک جميله ای چيزی برای ما پيدا کنی که هم برای ما برقصه و هم بيرون خونه کار کنه! و هم اينکه زبونش رو نفهمم که چی ميگه،منم در عوض، برات کلی عرش نامه و ايات شيطانی مينويسم که بهت حکم ارتداد بخوره و مشهور بشی،واسه من که ديگه اين چيزا صفايی نداره خلاصه منم فريبش رو خوردم و اون معامله رو انجام دادم و اون نوشته های مزخرف و سراسر فريب خوردگی رو گذاشتم اينجا در اين بين که مشهور شدم، کلی عناصر اجنبی و مزدور هم با من رفيق شدن و منو شارژ کردن و در راستای مقاصد شوم خودشون از من سو استفاده کردن اولين نفر همين کاميار ايهام زاده بود که از بس مار خورده افعی شده،اين پسر باباش توی امارات چاه نفت داره و شيخ زايد ال نهيان هم پدر خونده اش بود،نشون به اون نشون که موقع مرگ شیخ، تا ۴۰ روز لباس سياه رو از تنش در نمياورد،هدف اين پسر عربی کردن ايران و اضافه کردن ايران به خاک امارات هست،نشون به اون نشون که تو يکی از پستهاش نوشته بود:خودم رو گذاشتم جای اون عربی که وايستاده بود،يعنی که چی اين؟!يعنی همينجوری ميخواد بگه چه فرقی ميکنه کی باشيم ،مهم اينه که عرب باشيم!به موسسه نشنال جئوگرافی هم خود نامردش پول داده که خليج فارس رو بکنن خليج عربی،در قضيه فجيره و فروش دختران ايرانی هم خودش به طور مستقيم دست داره و ذی نفع هست،يک خواهر خطرناکی هم داره که وقتی داداشش که جناب کاميار باشه ،نجاسات الکلی ميخوره و به خلسه ميره، براش شمع ميکنه ،اين شمع روشن کردن يه جور عامل ارتباطی هست بين شيخ نشين ها و مثل دودی ميمونه که قديمها سرخ پوستها واسه هم هوا ميکردن،خلاصه اين کامیار مزدور تونست منو هم فريب بده و بخره و قالب اینجارو هم خودش برام درست کرده که در عوض برای اهداف شومش مطلب بنويسم نفر بعدی شهلا مهر زاده ،اين زن ساکن المان هست و رياست سبزهای دنيا رو بر عهده داره که از قضا زبان سرخی هم داره! ازاون ناسيونال بازهای خطرناک هست،جرات داری جلوش به جای درود و بدرود و سپاسگذارم، بگو سلام و خداحافظ و مرسی تا ببينی چه جوری شخصيتت رو ترور ميکنه،هرچی بهش ميگيم سونی و سامسونگ هم خوبه ،ميگه نه،فقط ناسيونال! (تازگی ها که سوسيال هم به خودش اضافه کرده که البته هنوز نميدونم سوسيال نام کدوم کارخونه هست)روزی بیست دفعه هم منو گیر میاره و تخلیه اطلاعاتیم میکنه و از اوضاع ایران از من میپرسه و منم مجبور به جاسوسی و دادن اطلاعات میشم،از از اونجايی که فرزند ذکور نداره و نگران جانشين برای خودش و سازمان سبزها هست ،چپ و راست به من ميگه پسرم و دخترهاش هم در راستای همين توطئه به من ميگن داداشی و من رو تهديد کرده که اگر باهاش همکاری نکنم مثل پدر بزرگش ستار خان يه لشگر ور ميداره مياد سروقتم نفر بعدی که منو وادار به همکاری کرد و من مجبور شدم براش اسناد مهمی رو بفرستم،خانوم هاله افتاب زاده بود،اين خانوم که تو استراليا زندگی ميکنه با ساختن اين مکان شيطانی منو مجبور به نوشتن کرد و گفت تا نفس داری مبارزه کن،بعد ها فهميدم که شوهر اين خانوم از نوه، نبيره های تالبوت انگليسی هست که اون فاجعه خط توليد پيکان رو در ايران سبب شد و برای من هم نقشه داشتن که مثل رضا خان مير پنج به قدرت برسوننم و خوب که از من سو استفاده کردن، منو به جزيره موريسی چيزی بفرستن،اما زهی خيال باطل که با اين اعتراف نامه نقشه شومشون در نطفه خفه شد نفر بعدی ناز خاتون ميباشد که در سرويس جاسوسی فرانسه ملقب به دوگول مخفی کار ميکنه و دفعه قبل که برای جاسوسی به ايران امده بود کلی شکلات رو به عنوان رشوه برای من فرستاد تا کاری براشون انجام بدم،از اونجايی که چشم ديدن هيچ برجی بلند تر از ايفل رو ندارن به من دستور دادن که برج ميلاد رو منهدم کنم و با سر خودمو بکوبم بهش که البته من متوجه انحراف و اشتباهم شدم و قبل از انجام چنين حرکت تروريستی به راه راست هدايت شدم در اخر ميرسيم به مهسا و ميکاييل باد و باران زاده،به عقيده اين خواهر و برادر ،عشق و شراب و رازقی جاذبه شهرشون هست و با همين کارای بيناموسی ميخوان همه جوونهای اين مرز و بوم رو الوده کنند،به عقيده ميکاييل که در کار تهيه و توزيع انواع الکی جات ،تحت پوشش دانشجو هست،به جای اينکه مخالفين و اپوزوسيون ها چپ و راست اسلحه و مواد و تهاجم فرهنگی وارد کشور ميکنند بهتر هست که به همه يه قوطی وودکای مجانی بدن تا سیاه مست بشن و يک شبه ،حکومت سراسر مردمیه جمهوریه اسلامی چپه بشه،خوب البته با اون گندی که زد و مشروبهای قلابيش چند نفر رو کور کرد و کشت، ديگه کسی براش تره هم خورد نميکنه،در هر حال ادمی بسيار اب زير کاه هست که هيچ کس تا حالا به ماهيت فاشيستيش پی نبرده و منو هم در ازای فرستادن شراب شيرازی مجبور به همکاری کرده تا يک پست در ميون در مورد شراب و فوايد دروغيش بنويسم حالا که به اينجا رسيديم و من يک شبه پی بردم که اين همه مدت در اشتباه و فريب خوردگی بودم،طلب عفو دارم و اميدوارم که رافت اسلامی نصيب اين جانب بشود،به جان اقا قول ميدهم روزی شانصد مرتبه نماز غفيله بخوانم و همچنين به گونه ای کلام الله مجيد را حفظ شوم که مثل ان بچه طباطبايی،با کوچکترين علامتی سوره ها را بلبل وار قرائت کنم،در اخر اگر مورد قبول قرار گيرد ميخواهم با قسمت تحتانی و پشتانی! بدنم روی تمام ديوارهای اوين بنويسم ،توبه،توبه.....بلکه ذره ای از بار سنگين گناهانم کم شود....تا چه در ايد و چه در نظر افتد يه روزي يه شيخ و يه پسر جوون ميخواستن با هم كاراي بي ناموسي بكنن،شيخ ميگه من اول شروع ميكنم،پسرك ميگه نه من اول شروع ميكنم،خلاصه اينقدر چك و چونه ميزنن تا بالاخره شيخ راضي ميشه كه اول بشينه تو خاك!
كار پسرك كه تموم ميشه و نوبتش ميشه كه بشينه تو خاك شيخ،پا ميزاره به فرار و حالا ندو كي بدو،شيخ هم عبا رو ميده بالا و دنبال پسرك از اين كوچه به اون كوچه ميدوه،وقتي حسابي ميدوه و خسته ميشه و ميبينه كه نه ،نميتونه پسرك جوون رو بگيره ،از دور داد ميزنه: اهاي جوون،خيال كردي اون #$%$%^ كه كردي، حلال است؟!!!! گنجشك ها را دوست دارم
اما ديدنشان خشمگينم ميكند به چشمهاشان بنگر فقط ترس را برايت تداعي ميكند كافيست نگاهش كني صداي تالاپ تالاپ قلبش تا فرسنگها راه شنيده ميشود حتي صداي خش خش برگي نگرانش ميكند ايا براي اينهمه ترس تنها سنگي،در دستان كودكي رذل توجيح رنج اوست؟! (هامون) چند ماه قبل همزمان با دستگيري مديار عزيز،يكي از دوستان دورمون كه در رابطه با همين پرونده متهمان اينترنتي دستگير شده بود ازاد شد،جرم اين بنده خدا در حد داشتن اي اس پي و خدمات اينترنتي بود،طي تماسي كه باهاش داشتم و راجع به چند و چون اوضاعه اون تو و جرمش ازش سوال كردم، برام گفت كه در اين پرونده بلافصاله بعد از دستگيري حداقل تا يك ماه در سلول انفرادي ميندازنت همراه با پذيرايي مفصل! و جدا از اينكه هر جرمي مرتكب شده باشي و بر عليه شون مطلبي نوشته باشي يا فعاليتي كرده باشي يه چيزي به نافت ميبندن،مثلا داشتن رابطه نامشروع با اشخاص معروف يا فرستادن اسنادي به خارج و يا شركت داشتن در اون قضيه خانه عنكبوت و خلاصه خيلي بهت حال ميدن! با ديدن اعتراف نامه ها و مصاحبه هاي تلويزيونيه ،روزبه مير ابراهيمي و اميد معماريان و چند نفر ديگه كه ادعا ميكردن پشيمون هستن و فريب خوردن و اين صحبتها،جدي جدي باورم شد كه تا ميخوردن اين بيچاره ها رو زدن و تهديدشون كردن از طرفي گرفتن چنين مصاحبه ها و اعتراف نامه هايي به طور مستقيم براي لجن مال كردن افرادي هست كه حرفي براي مخالفت با اينها ميزنن و البته بيشتر مثل جوك ميمونه،هيچ زنداني در هيچ جاي دنيا وجود نداره كه در عرض 6 ماه ادم رو دچار استحاله اعتقادي كنه كه يك شبه بياد بگه فريب خوردم و اشتباه ميكردم، مگر اينكه زوري در اينكار به كار رفته باشه با توجه به اين اتفاقات منم يه چند وقتي هست دچار مرض دايي جان ناپلئونيسم شدم و مرتب فكر ميكنم امروز و فردا سراغ منم ميان،بر همين اساس براي مقابله احنمالي سه تا راه حل براي خودم درست كردم كه ميخوام يكيشو انتخاب كنم و به كمك شما و نظر شما هم احتيج دارم و اما راه حل ها.... راه حل اول،مقابله به سبك اميتا باچان و ارنولد و الن دلون و كيل بيل1 و 2:در اين روش،مامور اولي كه امد منو دستگير كنه رو غافلگير ميكنم،بعد اينقدر ميزنمش و اسلحه تو دماغش ميكنم كه اسم رئيسش رو بگه،بعد ميرم سراغ رئيسش در حالي كه از دوربين مخفي ها و سيم خاردارها با مهارت رد ميشم و گردن چندتا نگهبان رو خورد ميكنم،وقتي رسيدم به رئيسش دوباره اينقدر ميزنمش كه اسم رئيس بزرگ رو بگه،به هر حال اينقدر جلو ميرم كه مثلا ميرسم به رئيس يك دست!حالا توجه داشته باشين همه اينا در شرايطي اتفاق مي افته كه من تكي هستم، اونا همه!خلاصه در اخر خودم رو قاطي دغالهاي منقل رئيس يك دست ميكنم و وارد اطاقش ميشم و همچين كه خواست اولين پك رو به وافورش بزنه ،بلند ميشم و خيره ميشم به چشماش و ميگم:هاه...تو خيال كردي من برگ چغندرم كه بزغاله خورم كني؟!...به من ميگن حاجي كومار! و بعد با يك ضربه قيچي برگردون كارش رو تموم ميكنم و دست دوست دخترم رو ميگيرم و با يك پيكان جوانان گوجه اي رنگ به سمت جاده چالوس فرار ميكنم و تا ابد تو جنگل و كوه زندگي ميكنم و ياغي ميشم و يا اگر شانس نيارم و تو صحنه قتل گير بيافتم و كشته بشم،بعد از انقلاب بعدي،تمام دوستان و رفقا يك نماد از حاجي درست ميكنن و ميزارن سر يك فلكه و اسمش رو هم مثلا ميزارن:ميدان شهيد حاجي پدر سوخته!(خدا وكيلي، نوه نبيره هام چه حالي بكنن و چه سهميه هاي ملسي بگيرن!)و هر ساله يك مراسم يادبودي هم برگزار ميكنن و يه چيزي تو اين مايه ها برامون قرائت ميكنن:اه اي حاجي،كاش اسمان زندگي مان دوباره ابري ميشد تا شبنمي چون تو بر غنچه هاي ازادي مان مينشست و انرا شكوفا ميكرد!(خودمونيم عجب چيزي از اب در امد) راه حل دوم،مقابله به سبك گاندي و نلسون ماندلا و تريپ نافرماني مدني:در اين روش از اول خودم رو تسليم ميكنم و فرار نميكنم چون گناهي مرتكب نشدم كه فرار كنم،پس هرچي كتك بخورم و حبس بكشم چيزي ازم بيرون نمياد و بهشون ميگم:اه اي سياه دلان ملعون....گيرم كه بدنم را به زنجير ميكشيد و تكه تكه ميكنيد...با روح ازاد و سبك بالم چه مبكنيد،اه كه هر قطره از خون من هزاران لاله را مي افريند و زخم سياهي بر دل هزاران شقايق ميگذارد!پس بزنيد پس بكشيد مرا كه قرباني ناچيز راه ازادي ام(به جان خودم شكسپير اينو بخونه كف بْر ميشه) خوب تو اين روش اگر بچه معروف باشي و همه از پس و پيش هواتو داشته باشن ميتوني اميدوار باشي كه تهش يه چيزي از اب در مياد كه خوب باشه،اما اگر يه بدبخت بخت برگشته گمنام باشي، يا سرت اون تو پخ پخ ميشه يا اينقدر اون تو ميموني و كتك ميخوري كه ميپوسي و در صورت احتمال اگر امدي بيرون ،كه تازه در اون صورت هم كلي مرض جسمي و روحي داري،ديگه كسي نميشناستت و همه ازت مثل جذام دوري ميكنن و اون چند نفري هم كه ميشناسنت از اين قبيل افاضات نصيبت ميكنن:احمق،بي شعور،حيف از جوونيت نبود خراب كردي....نفهم واسه يه مشت شعار زندگيتو به باد دادي...خيلي خري! ته تهش ميتوني اميدوار باشي كه يه روزي يه جووني پيدا بشه بياد به سمتت و تو مخش رو بزني كه راهتو ادامه بده و ارمانت روي زمين نمونه راه حل سوم،همكاري،ادم فروشي و نوشتن اعتراف نامه هست:خوب در اين روش از لحظه اي كه دستگير ميشي به بازجويان محترم ميگي ،من عاشق چشم و ابروتون هستم و هرچي بپرسين ميگم و هرچي بخواين امضا ميكنم و اونها هم يك تيكه كاغذ ميزارن جلوت ميگن هرچي ميدوني و نميدوني!و هرچي ما ميگيم مينويسي و يك فيلم هم ازت ميگيريم بعد ميتوني بري،البته تا اخر عمر زير نظرت داريم كه خطايي نكني....و اما از اونجايي كه من به شخصه راه حل سوم رو انتخاب كردم و يك عنصر بريده هستم ،تصميم گرقتم همين جا يك اعتراف نامه بنويسم و پته همه رو بريزم رو اب و همتونو لو بدم كه ديگه برادران زحمت دستگيري و اينا به خودشون راه ندن....پس منتظر پست بعدي باشيد --------------------------------------------------------------- خدا جون خيلي داري به ما حال ميدي ها،ايول! فشار اب رو يخورده بيشتر كن كه به زميناي ما هم برسه كه حداقل رومون بشه چهار جا بگيم فئوداليم!!! |