اخر شاهنامه خوش بود! 


ديروز روي مبل نشسته بودم و به مشكلاتم به بدبختيهام فكر ميكردم و مثل موجودي كه دكتر فرانكشتين درست كرده بود ناراضي بودم و با خودم غر ميزدم كه چرا بي اجازه ،من رو به دنيا اوردن!تو همين اوضاع و احوال مامان و بابا رفتن بيرون و مامان گفت كه هلو خريدم برو بشورشون و بخور و مواظب باشي كه درست بشوري كه له و په نشن،همينجور كه 4 تا شاخ اهني دراورده بودم كه اين فصل سال مامان هلو از كجا گير اورده،سلانه سلانه رفتم تو اشپزخونه و شروع به شستن هلوها كردم، اهسته اب ميريختم و ميشستم و به اين فكر افتادم كه دلاي ادمها هم شده مثل پوست اين هلوها،اينقدر نازك شده كه يه كوچولو فشار بياري پاره پوره ميشه،با ترس و لرز بايد به همه نزديك بشي كه يه وقت كسي نرنجه كسي نشكنه،دل خودمم كه شده مثل اون هلوهاي سياه و حسابي رسيده كه پوستي براش نمونده،همه هلوها رو دونه دونه با دقت شستم و با دستمال برق انداختمشون و گذاشتمشون تو ظرف ميوه و اون دو سه تايي هم كه سياه و رسيده بود رو انداهتم بيخ گلو و رفتم تو اطاقم،يك دونه ديازپام هم خوردم بلكه بعد از 20 ساعت بيخوابي ، خوابم ببره
با اون كله منگ چهار زانو نشستم تو تختم،كتاب حافظ جيبي پاره پوره و شمع نصفه و نيمه رو از زير تخت برداشتم و گذاشتم جلوم و شمع رو روشن كردم و همينجور الكي جاهاي مختلف كتاب رو باز ميكردم و ميخوندم،شايد به نظر مسخره و خنده دار بياد، اما خيلي به حافظ اعتقاد دارم،بعضي وقتها،ابياتي برام باز ميشه كه وقتي ميخونم واقعا احساس ميكنم داره با خود من صحبت ميكنه و قابل لمس هست ،به هر حال خيلي دوستش دارم و در باورم اينجوري جا انداختمش و باهاش حال ميكنم
بعد از مدتي سرم رو گذاشتم رو بالشت و لحاف رو تا خرخره كشيدم بالا و چشمهامو بستم بلكه خوابم ببره،اما حاصلش فقط قلت زدنهاي بيهوده و خسته كننده بود،بابا و مامان كه برگشتن منم از جام بلند شدم ورفتم تو كاناپه لم دادم و زل زدم به تلويزيون،تو همين اوضاع و احوال امير زنگ زد،يه سلام و احوالپرسي كرديم و ازش سوال كردم كه امير تو خونه مشروب نداري،امشب خيلي هوس كردم چند پيكي بزنيم،گفت اتفاقا منم خيلي پايه هستم اما يك قطره هم ندارم،بعدش هم ادامه داد كه مهدي امروز امده، فردا هم ميره تهران،بهت زنگ زده مثل اينكه خونه نبودي يه زنگي بهش بزن
زنگ زدم به مهدي،گفت اگه ميتوني بلند شو بيا قبل از رفتن ببينمت،گفتم باشه الان ميام،همينجور كه لباسهام رو ميپوشيدم بابا گفت اينموقع شب نرو بيرون بابا جان،برف مياد زمين هم ليزه،گفتم بزار بياد خيلي وقته منتظر همچين برفي هستم و سوويچ رو برداشتم و از خونه زدم بيرون،بابا هم داشت دندونهاش رو به هم فشار ميداد وزير لب ميگفت هيچ كارت از ادم نيست!بعضي وقتها بدجور دلم ميخواد بابا يه چند تا سيلي اب دار بزاره زير گوشم اما هرچي تحريكش ميكنم از جاش تكون نميخوره،مثل تفتان ميمونه،اتشفشاني اما خاموش،پر غرور و تنها وسط كوير خودش سير ميكنه،مامان هم مثل هيرمند ميمونه،بعضي وقتها پر اب وزلال و خروشان،بعضي وقتها هم اب باريكه و گل الود ولي در هر دو صورت جريان داره
ساعت11 رسيدم دم خونه مهدي و رفتم تو،يكم كه گذشت و از اينور و اونور صحبت كرديم و خنديديم من ليوان ابم رو بردم بالا وگفتم به سلامتي به لبم نرسيده بود كه مهدي گفت مشروب هم هست،چشمهام چهار تا شد،گفتم تو و مشروب؟!گفت امروز شكيلا رفته خريد،برگشتنها يه تاكسي گرفته و امده تا دم خونه،اينجا كه رسيده كيسه ها رو برداشته و داشته ميامده كه راننده تاكسي گفته خانوم يكي از كيسه هاتون جا مونده،شكيلا هم با شك و ترديد كيسه رو گرفته و وقتي امده تو، ديده يك قوطي ويسكي هست!
با صداي بلند خنديدم و گفتم كار بابا نوئل هست فهميده من امشب ميام، اينو فرستاده،اصلا قسمت كه ميگن همينه!قوطي رو بردار بيار،شكيلا قوطي رو اورد و نشست،پرسيدم با قوطي بخورم؟!گفت مگه ميخوايين بخورين؟! چون با ماشين هستين گفتم حتما نميخورين كه بتونين رانندگي كنين،مهدي يك نگاه شيطنت اميزي كرد و گفت اينو اينجوري نگاه نكن معصومانه نشسته ،اين با سطل مشروب ميخوره و اين قوطي مال يه دقيقه اش هست و ساير افاضات
بعد از حدود 2 ساعت كه كلي حرف زديم و بحث كرديم و خنديدم ديدم قوطي ويسكي رو تا قطره اخرش، خودم تنهايي خوردم،تو عمرم اينقدر نخورده بودم،پاتيل پاتيل
با مهدي خداحافظي كردم و امدم تو ماشين كه بيام به سمت خونه(تو عمرم به مستي رانندگي نكرده بودم كه اونم به پرونده ام اضافه شد)حسابي خسته بودم از هر چيزي كه تو اين دنيا هست،از قضاوت كردنها، از مورد قضاوت واقع شدنها از جامعه اي كه خودم عضوي از اون هستم از فلسفه هاي سرگيجه اور از سادگي هاي احمقانه از سياستها از عشق بازي ها و در اخر خسته بودم از خودم،همينجور كه پام رو گاز بود سرم رو گذاشتم رو فرمون و چند لحظه اي چشمهامو بستم،بدم نميامد كه با همون حالت به راهم ادامه بدم و برم رو فلكه، مغزم رو از همه چي خالي كردم،هر چيزي رو دونه دونه مياوردم به ذهنم، اونايي رو كه دوست داشتم و ارامش دهنده بود نگه ميداشتم و اونايي كه ازارم ميداد،مينداختم بيرون و خيلي اروم ازشون رد ميشدم،مثل ماشيني كه به ارومي از كنار رهگذرها رد ميشه، بعضي ها رو سوار ميكنه و براي بعضي ها تنها بوق ميزنه و رد ميشه،با خودم گفتم چه فرقي ميكنه چه اتفاقاتي ميخواد بيافته،چه فرقي ميكنه كي چي ميخواد بگه،كنترل هيچ چيزي دست من نيست،سرم رو از روي فرمون برداشتم و سرعتمو كمتر كردم،نه خوشحال بودم و نه ناراحت،ولي به طرز دلچسبي اروم شدم به راهم ادامه دادم و نفهميدم با اون وضعيت كي و چجوري رسيدم دم خونه،ماشين رو گذاشتم تو و امدم تو اتاق مثل فيل افتادم رو تخت و بالاخره خوابيدم
صبح با صداي تلفن به هوش امدم،زيباترين زنگ تلفني كه خيلي وقت بود منتظر شنيدنش بودم،مامان تلفن رو اورد سر تختم و گفت با تو كار دارن،اونور خط گفت سريع بلند شو بياكه الان همه چيز روبه راهه،شناسنامه ات يادت نره،لباسهامو پوشيدم و يادم امد كه شناسنامه اين چند وقته دست بابا بود كه هر روز با من ميامد و حالا هم كه خونه نيست،به مامان گفتم اينم شانس ما ،حالا كه موقعيت جور شده شناسنامه با باباست،مامان گفت رو دكور رو نگاه كن شايد با خودش نبرده باشه،نگاه كردم شناسنامه سر جاش بود،از در حياط كه خارج شدم،يه تاكسي داشت رد ميشد،فقط بهش نگاه كردم،مثل اينكه نگاهم رو خونده باشه نگه داشت،دويدم و سوار شدم،با نشستن من ضبطش رو هم روشن كرد،منصور ميخوند بزن بريم به سرعت برق و باد،بزن بريم از اينجا....و اهنگ بعدي كه ميخوند تو عزيز دلمي و اهنگ هاي بعدي.....احساس ميكردم دنيا يا شايد هم خداداره اينارو واسه من ميخونه ....راننده تاكسي به شكل وحشتناكي رانندگي ميكرد،همه ماشينها رو مثل برق رد ميكرد،لايي هايي ميكشيد كه تخم هام امده بود زير گلوم،اما هر چي بيشتر زمان ميگذشت بيشتر باورم ميشد كه امرزو همه چي دست به دست هم داده كه منو به چيزهايي كه ميخوام برسونه،به عزيزترين كسانم قسم كه با تمام وجود حس ميكردم و اروم تر بودم ،اروم تر از ديشب
همه چيز فريم به فريم درست پيش رفت تا انتها،ظهر كه برميگشتم خونه تمام راه بغضي خفه كننده گلوم روگرفته بود،همه چيز تمام شده بود،8 ماه تلاش طاقت فرسا،خوشحال بودم در حد پر در اوردن،بيشتر از همه براي همه كساني كه شب و روز با من بودن و به هر طريقي به من كمك كردن و براي من غصه خوردن و براي من دعا كردن و باز هم بيشتر از همه براي بابا و مامان كه فقط تو اين مدت منو تحمل كردن و با من زجر كشيدن و با من اب شدن،وقتي رسيدم و از پله ها بالا ميرفتم دلم ميخواست بابا پشت در باشه كه بود،در رو باز كرد و پرسيد شيري يا روباه...فقط تونستم بگم تمام شد و بعدهيكل صخره مانندش رو محكم بغل كردم و با تمام وجود گريه و هق هق ميكردم و اونم منو ميبوسيد و اشك ميريخت،مامان هم در حالي كه ميگفت خوش غيرت گريه نداره بايد خوش حال باشي و بخندي به جمع مون اضافه شد و خلاصه يك صحنه اي شده بود فيلم هندي!
دنياي عزيز،خداي مهربون،سيمرغ با مرام،رخش پر نفس،دست همتون درد نكنه،حال عظيمي به حاجي دادين كه تا مدتها مست و ملنگش ميمونه
دوستان گل و سنبل بازم مرسي واسه دعا ها و ارزو هاي خوب، مخلص همتون هستم سر فرصت به همتون سر ميزنم


جان برآمد و كام هنوز برنيامد! 


عجالتا ما بز اورديم،گاومون هم زاييده دوقلو(اونم از نوع افسانه ايش!)خان هفتم هم بود،خان هفتمهاي زمان پدريزرگ فقيدمون رستم،اين غولهاي امروزي كه پاك ابروي ادم رو جلوي دوست و رفيق و ساير وابستگان ميريزن به طريقي كه با قاشق چايخوري و دستمال كاغذي هم نميشه جمع كرد،ما رو پاك زا به راه كرده و شايد هم پا به ماه!
هرچي ميگم جناب غول محترم خان هفتم،يا بلند شو و بزن شل و پلمون كن يا بزار من قبرت كنم تموم بشه،تو كتش نميره كه نميره،پشت دايره وايستاده ميگه حالا چه عجله اي،اي كيو سان زنگ تفريحه!مثل اين سريالهاي ايراني شده به مولا كه هي كش مياد و رو اعصاب ادم دوره سه فرمونه ميزنه
20 روزه بست نشستم تو خونه،در حالي كه از 24 ساعت 23 ساعتش رو ميخوابم براي اينكه تو شرايط ارماني باقي بمونم و همچنان هم در كف يك احضاريه كوفتي مونديم،كارمون از دعا گذشته،كسي جادو جمبلي بلده بخونه،رمل و استرلابي بلده بندازه، بياد ما اينارو هم امتحان كنيم،بلكه جواب داد و خرمون از تو گل در بياد بره پي زندگيش
ميگن يه روز دوست غضنفر مياد خونه ميبينه غضنفر داره گريه ميكنه،ميپرسه غضنفر چرا گريه ميكني؟!غضنفر ميگه مامانم ديشب رفت رو پشت بوم و افتاد....دوستش ميپرسه افتاد مرد؟!غضنفر ميگه نه،افتادرو كولر...دوستش ميپرسه مرد؟!غضنفر ميگه نه،كولر شكست مامانم افتاد رو سقف....دوستش ميپرسه مرد؟!غضنفر ميگه نه سقف خراب شد مامانم افتاد تو خونه....دوستش ميپرسه مرد؟!غضنفر ميگه نه بابا،ديديم اينجوري پيش بره تمام خونه رو خراب ميكنه خودمون با تفنگ زديم كشتيمش!
شده قضيه من،حالا من كه جايي رو خراب نكردم ولي بيشتر از خودم اطرافيانم طاقتشون طاق شده و امروز و فرداست كه ديدي گرفتن ما رو با تفنگ و ساطور و ساير الات(بي ادب!)قتاله زدن كشتن،فعلا كه زنده ام و كماكان نشستم تو خونه و اهنگ صبر ايوب و سپيده دم جواد يساري رو گوش ميدم!
حيف كه به دلايل امنيتي و غير امنيتي فعلا نميتونم بگم دارم چه غلطي ميكنم،مثل سازمان سيا يه چند وقت ديگه كه اطلاعات سوخت براتون منتشر ميكنم(بابا اطلاعات، بابا انتشارات)
راستي نميدونين چه مزه اي داره بعد از 20 روز ادم بياد به خودش اينترنت تزريق كنه و كلي ايميل و افلاين و كامنت رو با هم و يه جا قورت بده و حالش رو ببره،لازم به ذكر هست از كليه دوستاني كه محبت داشتن و دعا كردن و ارزو كردن و نگران شدن و تاج گل فرستادن و اگهي ترحيم دادن و تلگراف زدن و تلفن كردن و كلي مارو مرام كش و معرفت كش و صفا كش و ...كش(باز جو گرفتش بي ادب شد!)كردن كمال تشكر و سپاس رو دارم و كلي مزيد امتنانشون هستم!اميدوارم از خجالتشون در بيام
و اما در راستاي اينكه به شب يلدا اينا و سال نو ميلادي نزديك ميشيم و شايد باز تا اون موقع سر و كله من پيدا نشه،پيشا پيش و پسا پيش(بر وزن پسا مدرن!) به تمام دوستان و عزيزان فرا رسيدن اين وقايع رو تبريك ميگم و همچنين از مقم عظماي ولايت هم عاجزانه تقاضا دارم كه براي سال نو ميلادي كه سال كفار هست يك نامي انتخاب كنن بلكه اونها هممثل ما فيضش رو ببرن و به راه راست هدايت بشن و در راه عدالت و استقلال و ازادي و جمهوري اسلامي گام بردارن...مع التوفيق
----------------------------------------------------------------------
دو محكوم به مرگ
از ميان ميله هاي زندان
به بيرون نگاه كردند
يكي گل و لاي ديد و ديگري ستاره ها را
انكه گل و لاي را ديد،ميگريست
و انكه ستاره ها را ديد
زمزمه ميكرد
ما مي مانيم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com