یاغینامهباور کنیم
حرف آراممان نمی کند وقتی در به در پی کسی می گردیم یا گوشی تلفن را بر می داریم و حرکات دست هامان تند تر می شود حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم یا گریه کنیم تا به خواب رویم. قدیما January 2004 February 2004 June 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 April 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 February 2007 March 2007 |
در طی روزهای اینده بالاخره قراره کار من یکسره بشه,یا کارم درست میشه و نتیجه ماهها زجر کشیدنم رو میبینم یا اینکه حسابی بد میارم و چپه میشم و میرم تو خاک,جدی جدی دارم میرم به پله های اخر و ملاقات خدا!این دیگه خان هفتم هست,برای یک بار هم شده میخوام ایندفعه وارد خان هفتم بشم,نتیجه اش برام دیگه مهم نیست ,فقط میخوام برم داخلش,امیدوارم نوه رستم بودن اینجا به دردم بخوره و زنده و پیروز بیام بیرون
به هر حال امیدوارم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم بدن و من جفتک شانسی بیارم و کارم درست بشه از همه دوستان میخوام که برام ارزو و دعاهای خوب بکنن که در وزن کشی مسابقات قبول بشم و مهرم به دلشون بشینه و من افقی نشم و همه دشمنان و نارفقیان هم میتونن تا دلشون میخواد نفرین بکنن که کارم گیر کنه,اخرش معلوم میشه دوستانمون بیشترن یا دشمنان قسم خورده! در هر دو صورت, اگر زنده موندم تمام ماجرایی که در این مدت بر من رفت رو براتون میگم منتهی در این 10 روز اینده اصلا توان و حس و حال نوشتن و حتی فکر کردن و خوندن هم ندارم,همینارو هم به زور دارم مینویسم,تا اطلاع ثانوی هم در شبکه موجود نمیباشم هیچ رقمه! هنوز هم یه عالمه حرف دارم,یه عالمه نوشته و داستان دارم که اینجا نگذاشتمشون,دوست دارم که برگردم و باز هم تا جون دارم بنویسم و نوشته های زیباتون رو بخونم,اما اگر زنده نموندیم امیدوارم هرکسی بدی از ما دیده ببخشه و حلالمون کنه...دوستتون دارم و بدرود نه! نیازی نیست پستچی را به دردسر بیاندازیم حتی به دستگاه عجیب و غریب تلفن هم نیازی نیست کافی است هرکدام در گوشه ای کنار پنجره بنشینیم ابرها و بادها بوسه ها و سلام ها را جابجا میکنند قبل از اينكه خطبه امروز رو شروع كنم واجب كفايي ميدونم كه دو تا مطلب رو حتما بخونيد، يكي اين سيدمون هست و يكي هم اين اهورا مزدا ،خداوكيلي جيگرتون حال مياد
1-چند هفته اي هست كه هركي ما رو ميبينه ،ميگه حاجي مراقب باش،احتياط كن،حاجي نور بالا ميزني،حاجي بوي الرحمان ميدي و اين حرفها ...براي همين من شديدا دچار ترس و دلشوره شدم بطوريكه شبها كابوس ميبينم تا اينكه امروز صبح كه خودم رو تو ايينه ديدم و دقت كردم فهميدم طفلي ها حق دارن،موي كوتاه ريش بلند روي سياه واه واه واه....امروز و فرداست كه منو اشتباهي به جاي نيروهاي القاعده و شخص شخيص ملا محمد عمر دستگير كنن،جاي شما خالي چند روز قبل يك بارون شديدي ميامد و هوا هم سرد بود،منم يخه پيراهن رو تا اخر بسته بودم و تو خيابون ميرفتم كه ديدم يه تاكسي پشت سرم بوق بوق ميكنه كه سوار بشم ،تا برگشتم و خواستم سوار بشم يكدفعه يارو انگار جن ديده پاشو گذاشت رو گاز و رفت و مقادير متنابهي اب رو پاشيد روي ما،به هر حال گفته باشم اگر من گير نيروهاي امريكايي افتادم و منو فرستادن گوانتانامو همتونو لو ميدم،اول از همه همين سيد كاميار هست كه هي بغل گوشم ميخونه حاجي سيما رو لخت كن بخواب رو مينا تا بچه ها از روتون رد بشن 2-همين امروز و فرداست كه بايد برم سونوگرافي،اين مامانمون مارو حامله كرده به خدا!يه چند ماهي هست پا شده داره ميره كلاس انگليسي،نصف روز در حال ذكر گفتن هستن اون نصف ديگه اش رو انگليسي ميخونن و تمرين ميكنن،هرچي بهش ميگم مادر جان نا سلامتي اسم شما فاطمه هست ،سالها معلم نمونه بودي و بچه هاي مردم رو درس ميدادي حالا خوبيت نداره تو اين سن و سال زبان كفار رو ياد ميگيري،شما كه اهل نماز و روزه و قراني ديگه چرا؟!اولش فكر كردم ميخواد منو سر غيرت بياره كه دوباره هلك و هلك راه بيافتم برم كلاس زبان اما بعد ديدم نه خير قضيه جدي تر از اين حرفهاست پاشو تو يك كفش كرده و سر سختانه انگليسي ياد ميگيره،عنقريب هست كه ترمهاش از منم جلو بزنه و فردا و پس فردا با ملكه انگليس در كاخ باكينگهام مشغول قهوه خوردن بشه،واقعا از چنين فرزندي،چنين مادر با پشتكاري بعيده! حالا من كه بخيل نيستم بره ياد بگيره،بديش ميدونين كجاست؟!مخت رو و هركسي كه يه نيمچه سواد انگليسي داره رو 2 ساعت كار ميگيره و ازت سوال ميكنه،مثلا ميگه توله مار چشم ابيه جلگه هاي سر سبز استراليا رو واسه من ترجمه كن،خوب حالا منم كم نميارم يه چيزي ميسازم و تحويل ميدم ولي واي به روزي كه بگم بلد نيستم،انچنان منو با خاك كوچه يكسان ميكنه كه با خاك انداز هم نميشه جمعم كرد!،ميگه پس تو چي بلدي،من بعد از اين همه سال هنوز انگليسيم از تو بهتره و...!اره ديگه اينجورياست،خواهر جان بيا اين مامانتو بردار ببر ور دل خودت ،من و بابا رو با خونه خالي تنها بزار كه يه حالي ببريم 3-بالاخره منم رفتم و فيلم دوئل رو ديدم،البته قبلا ماهي دودي به طور كامل در موردش توضيح داده همراه با چيپس و پفك و تخمه و ساندويچ اما گفتم منم يه توضيحي درباره اش بدم بد نيست،بعد از فيلم ليلي با من است دومين فيلم از حيث جبهه و جنگ و دفاع مقدس بود كه واقعا ازش لذت بردم و بهم چسبيد،از لحاظ جلوه هاي ويژه و انفجارات و صدابرداري قوي و دالبي يه چيزي تو مايه هاي فيلم نجات سرباز رايان بود البته در ورژن ايرانيش،مثل بقيه فيلم هاي دفاع مقدس نبود كه بشه اخرش رو فهميد و نميتونستي حدس بزني كه حاجي زنده ميمونه و سيد رو ميكشن،براي اولين بار بود كه ميديدم واقعيت هاي جنگ رو به زيبايي هر چه تمام تر به تصوير ميكشن،وقتي ميديدم همه اون كسايي كه ميجنگيدن جدا از هر اعتقادي تنشون رو گذاشتن جلوي تير و خمپاره تا خاكشون رو حفظ كنن واقعا احساس غرور ميكردم و لذت ميبردم،خيلي ساده نشون ميداد كه توي اونهايي كه براي حفظ شهر ميجنگن ،ادم ترسو و حتي دزد هم هست و همه دست به دست هم دادن كه با دست خالي جلوي دشمن بايستن،همه بازيگرها در حد خودشون فوق العاده بازي ميكردن و پژمان بازغي فراتر از حد انتظار بود،(فيلم شمعي در باد و گاو خوني و بازي بهرام رادان رو هم ديدم اما به نظرم پژمان بازغي بايد سيمرغ بلورين بهترين بازيگر رو به جاي بهرام رادان ميگرفت)خلاصه اينكه با فيلمش هم ترسيدم هم گريه كردم و هم خنديدم،يه صحنه تو فيلم رقص بندري و محلي داشت كه واقعا از ته دل خنديديم و همه ادم هاي توي سينما شروع به دست زدن كردن و بدشون نميامد يه قري خالي كنن،در كل ،داستان فيلم و بازي بازيگرها و لوكيشن ها و جلوه هاي ويژه اينقدر خوب بود كه ميشه از بعضي صحنه هاي فيلم كه خوب نبود و غير قابل هضم بود چشم پوشي كرد،در اخر وقتي من و دوستم از سينما خارج شديم تيك گرفته بوديم و هر چند دقيقه هر كدوم يك ديالوگي رو تكرار ميكرديم،امير مرتب با لحن جناب راد ميگفت((رها كن اين بيغوله ماتم زده رو)) و منم با لهجه جنوبي و با لحن پرويز پرستويي ميگفتم((موقام نِداره،مسئول مونوم))از ما گفتن،اونايي كه تو ايران هستن لذت ديدنشو از دست ندن 4-امروز تو روزنامه نوشته بود يك زني توي نيوزيلند چون بچه اش از خوردن شير امتناع ميكنه،شيرش رو به سگ خونه شون ميده،ملاحظه ميفرماييد وقتي عرض ميكنم از سگ هم كمتريم همينه ديگه!اخه قربونت برم ملت دارن از پوكي استخوان و كمبود كلسيم ميميرن بعد شما شيرت رو به سگ ميدي؟!خوب يه زنگ بزن من خودم به شخصه يه نوك پا تا نيوزيلند ميام به ياد تشنگان كربلا لبي تر ميكنم! حالا جالب تر از اين خانوم هم هستن،سه تا خانوم ديگه در ايران كه از قضا هووي هم تشريف داشتن سر يك جفت كفش خود كشي كردن،ديگه چي بگم والا ميترسم لنگ كفش زنانه پرت بشه اينجا! 5-برادر مديارمون هنوز داخل هست با پذيرايي كامل توسط ساير برادران!يه دعاي كوچولو يه ارزوي كوچولو تو همين لحظه براي ازادي و استقامتش و همه كساني كه بيگناه اون داخل هستن بكنين البته كه حق با شماست
بايد از يك ذهن ياغي ترسيد چقدر بايد بپردازم من تا بدانيد براي كندن و بردن نيامده ام تنها براي شنيدن و شنيده شدن امده ام با اينهمه حق با شماست بايد از يك ذهن ياغي ترسيد آقاي خامنه اي،با شما حرف دارم،آقاي رفسنجاني با شما هم حرف دارم،آقاي مرتضوي،لطفا يك لحظه از تازيانه زدن و لنگه كفش پرت كردن!دست برداريد با شما هم حرف دارم،آقاي خاتمي و شما هم!لحظه اي از سخنوري دست برداريد،آقاياني كه آن بالا و بر ابرها سواريد فقط براي چند لحظه به پايين نگاه كنيد ،با همه شما حرف دارم،ميدانم نه صداي من اينقدر رساست كه به گوش شما برسد و نه گوشهاي شما آنچنان قوي و مسئول كه بشنوند اما وزوزي كوچك را براي چند لحظه احساس و تحمل خواهند كرد آقاي خاتمي يادتان ميايد در سخنراني هاي پرشور خود ميگفتيد ملتي كه به دنبال قهرمان و قهرمان سازي است ضعيف است؟!آن روزها ورد زبان هر جواني بود و هنوز هم هست و چه مضحكانه بود و هست!بگذاريد بگويم ملتي كه قهرمان كش است و بر قهرماني ها چشم ميبندد و بي احساس از كنارشان ميگذرد و فراموش ميكند،بدبخت و ضعيف است. بگذاريد بگويم ملتي كه براي كودكان و نوجوانان خود دم از آزادگي و ظلم ستيزي ميزند و به آنان مياموزد كه آزاد زندگي كنند و آن هنگام كه سايه خطر و مرگ نزديك ميشود جوانان خود را دعوت به سكوت و سر خم كردن و احتياط ميكند تا زندگي سگي شان را حفظ كنند و به آن ادامه دهند ،ضعيف و بدبخت است و مستحق بدبختي و درماندگي مگر ميشود اين همه قهرماني را نديد و بر آن قهرماني نام ننهاد و ستايش نكرد؟!البته يادم نبود قهرمانهاي ما و شما با هم فرق ميكند!قهرمانهاي ما آدم هاي كوچكي هستند كه هيچ گاه به چشم نمي آيند و بيشتر از يك پاراگراف نميتوان در موردشان نوشت،قهرمانهاي ما آنقدر كوچك هستند كه نه نام نيك از خود باقي ميگذارند و نه سراي زرنگار!تنها جرقه هاي كوچكي هستند كه روشن ميكنند و به سرعت خاموش ميشوند،ميخواهيد بدانيد قهرمانهاي من كيستند؟! قهرمانهاي من آن دو جوان بلوچي بودند كه از سر خشكسالي مجبور بودند خرج خانواده شان را از راه قاچاق بنزين و گازوييل بدست بياورند و شما آنها را به گلوله بستيد و كشتيد،قهرمان من آن جوان موجي از جنگ برگشته سر كوچه مان است كه كاري جز تف كردن بلد نيست و در جامعه رها شده،قهرمان من همان برادري است كه در گوشه اي اورا به غل و زنجير بسته ايد،قهرمان همين من و مايي بوديم و هستيم كه چون سيل خروشاني از غرور و اميد قايق شما را به حركت در اورديم تا به مقصدي برسيم،مقصد و خواسته ما نه زياد بود و نه دور،بزرگ ترين آرمانمان نداشتن آرمان بود!كمي زندگي و ديگر هيچ!اما شما پارو ها از آب كشيديد و لنگر انداختيد و در حالي كه به گرفتن حمام آفتاب مشغول شديد ،سخن از زيبايي صداي آب رانديد!قهرمانهاي خود را فراموش كرديد و به خواب فرو رفتيد تا دوباره بر اين سيل خروشان سدي با گلوله و چماق زدند،به راستي كداميك از ما ضعيف بود و كداميك قهرمان و كداميك قهرمان كش؟!آقاي خاتمي قهرمانهاي بي نام و نشان ما چه بسيارند و قهرمان كشهاي شما چه قدرتمند و بي رحم! ميدانم حتي حرفهاي من هم شعار زده است و بوي كهنگي ميدهد،نه اينقدر احساس دارد كه دلي از شما به در اورد و نه اينقدر منطق كه ذهني را به حركت در آورد،ميدانم هيچ گاه در هيچ جاي دنيا،آزادي و عدالت برقرار نخواهد شد و تمام اين تلاشها بيهوده است اما حتي سگ هم با آن زندگي سگي اش كه به ان خو كرده ،پارس ميكند!ايا ما از سگان هم كمتريم؟! اگر پايه هاي حكومتتان از پارس سگي بسته و خسته ميلرزد از قوت صدايش نيست كه از سستي بنياد و پايه هاي حكومتتان است،با بستن و كشتن سگان و حتي با نابود كردن همان زندگي سگي شان،بنياد و پايه حكومتتان محكم نميشود،خشت اول را كج گذاشته ايد كه تا ثريا ديوارتان كج ميرود و از آخر هم فرو خواهد ريخت آقاي خامنه اي،آقاي رفسنجاني،آقاي مرتضوي،باور بفرماييد ما آن ماركسيستها و جوانان آرمانگراي دهه 40 و 50 نيستيم و مانند آنها هم تخم در تنبان نداريم و به مانند آنها سازمان يافته و هدف دار هم نيستيم،شما هم آنچنان ريشه هاي ترس و مرگ را با موفقيت به درون ما و خانواده هايمان دوانده ايد كه ناي حركت نداريم،ديروز خواهرم به خاطر اين نوشته هاي ساده و كودكانه كه بيشتر به انشاهاي دبستاني مي ماند به من لقب كله خر داد،به من ميگويد احتياط كن و سياستمدار باش! آقايان ميبينيد در درونمان نه كوهي پشت سر داريم و برايمان باقي مانده كه دلگرم باشيم و بر آن تكيه كنيم و نه دريايي در بيرون كه چشم اميد بر آن ببنديم و تن به آب بسپاريم،چون گردبادي تنها در كوير،به گرد خويش ميچرخيم و زوزه ميكشيم،اما شما حتي همين زوزه كشيدنها و پارس كردنهايمان را هم بر نميتابيد و ميخواهيد دريغ كنيد،حرفي نيست،بفرماييد!اين ما و اين شما اما باور بفرماييد هر كدام از ما به تنهايي بمب ساعتي و صوتي قدرتمندي هستيم با سنسورهاي ليزري حساس!به سراغ ما اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد و هنگام خنثي كردنمان بين انتخاب و قطع كردن سيم قرمز و سفيد توجه كافي را مبذول بفرماييد،چه بسا اشتباهي كوچك دودمانتان را به باد دهد آقاي خامنه اي يادتان مي ايد دفعه قبل كه بين قطع كردن سيمها اشتباه كرديد با چشمان گريان و پر از ترس آمديد و گفتيد، حتي اگر عكس مرا اتش زدند عكس العملي نشان ندهيد سيد بزرگوار نگرانم كه اين بار ممكن است خودتان را آتش بزنند و نتوانيد عكس العملي نشان دهيد آقايان باور بفرماييد اگر نمي كشيم و نمي زنيم از نجابتمان است،ما مثل شما تشنه خون نيستيم و مار بر دوش نداريم،با اين حال بالفطره ياغيان خوبي هستيم كه چون كارد به استخوان رسيد،نجابت و پاكي را در صندوقچه ميگذاريم و سر به طغيان بر ميداريم. اقايان باور بفرماييد بالاتر از رنگ اين روزها رنگي نيست كه البته براي شما بزرگواران رنگ عشق است! ظهر يک روز برزخی، ابليس و ميکائيل در حالی که روی پل صراط نشستن و قلاب ماهيگيری در دست،مشغول ماهيگير هستن با صدای بلند با هم ميخونن:يار دبستانی من،با من و همراه منی،چوب الف بر سر ما.......در همين هنگام جبرئيل هم با قلابی به دوش دوون دوون به اونها نزديک ميشه و در حالی که نفس نفس ميزنه با صدای اهسته شروع به صحبت ميکنه....
جبرئيل:اقايان،چه خبر است؟!ارامتر باشيد،اين سرودهای سياسی چيست که ميخوانيد؟!هيچ ميدانيد اگر به گوش خدا برسد همه ما را ميفرستد به دادگاه مهار اباد! انجا هم که حسابمان با کرام الکاتبين است! رفتنمان با خداست و برگشتنمان با مرتضوی! ميکاييل با خنده ای بلند رو به جبرئيل ميکنه و ميگه:به سلام اقای جبرئيل،بفرماييد بنشينيد، اقای جبرئيل مثل اينکه شما کماکان در غار حرا به سر ميبريد که از اخبار عرش بی اطلاعيد! چند ماهيست که اين تریپ اهنگها طبيعی شده و خود خدا دستور مستقيم به پخش ان داده! حتی خواننده ها را می اوريم در رسانه ملی عرش اعلی و ميگويند اين اثار را از لحظه اول به عشق خدا و برای خدا و دار و دسته اش که ما ميباشيم ساخته اند!نميبينيد جناب ابليس چقدر پکر است؟! ابليس اهی بلند ميکشه و رو به جبرئيل ميگه:جبی جون،عزی راست ميگه، احتمالا تا چند وقت ديگه اهنگهايی از قبيل لا لا،لا لا گل زيره...خدات دستاش به زنجيره! هم پخش ميشه(ابليس با عصبانيت سرش رو برميگردونه و زير لب زمزمه ميکنه:ماشاالله! رو که نيست سنگ پای قزوين) جبرئيل با کنجکاوی:جناب ابليس چيز ديگری هم فرموديد! ابليس بر خودش مسلط ميشه و لبخندی تحويل جبرئيل ميده و ميگه:بله،عرض کردم دادگاه مهار اباد چيه ديگه؟! از هنرهای جديد ادمهاست؟! جبرئيل با ترس و لرز و صدايی خفه:اقای ابليس شما را به خدا ارامتر!اين دادگاه جديد اتاسيس است که به شدت با جرائم اينترنتی و اونترنتی برخورد ميکند،خيلی برحمند ادم را اوخ ميکنند! ابليس با تعجب:جبی جون، ما اينترنتمون کجا بود؟!تازه ما که حرف خاصی نميزنيم که شما اينقدر ميترسيد! جبرئيل با ترس:ابليس جان نفرماييد، همين چند وقته پيش پسر عباس اقای نانوا در سايتش نوشته بود، نانهای پدرم بوی گندم ميدهند،برای همين يک کلمه (بوی گندم)عباس اقای بيچاره را ۲ هفته آن تو ميزدند که تو ميخواستی اذهان عمومی را تشويش کنی!و اقدامی عليه منيت ببخشيد امنيت ملی کنی و تو بر اندازی،هر چه بيچاره عباس اقا گفته اقايان من زير انداز هم نيستم چه برسد به بر انداز و در ثانی اين را پسرم نوشته چرا مرا گرفته ايد و ميزنيد؟! به او گفته اند:پدر کو نشان ندارد از پسر!...بله اقای ابليس به قول بچه ها گفتنی (جبرئيل در اين لحظه بلند ميشه و حرکات ناموزون انجام ميده)تو اين زمونه رحم نميمونه، رحم و مروت چی چيه خدا ميدونه..... رفته عدالت، ظلم شده عادت، کجا حداد،کجا عادل،کجايه رهبر!(در اين لحظه جبرئيل حسابی سر و دستهاش رو تکون ميده)حالا همه باهم، وای، وای،وای وای واي..... ابليس سری با تاسف تکون ميده و ميگه:عجب اوضاع گوهی شده ها!جبی جون ميدونی گوه چه مزه ای ميده؟! جبرئيل يکدفعه از خوندن و رقصيدن ميمونه و حسابی عصبانی ميشه و از کوره در ميره و بافرياد ميگه:به چه جراتی به مقرب ترين فرشته خدا همچين حرفی ميزنيد اقای ابليسسسسس!؟ما را باش گفتيم بياييم دور از چشم خدا دوستی های گذشته را تازه کنيم،اما مثل اينکه اشتباه ميکرديم،خيلی بيشعوريد،خدا حق داشت شما را از خودش براند و بيرون کند،شما.... ابليس با عجله بلند ميشه و جبرئيل رو در اغوش ميکشه و ماچش ميکنه و ادامه ميده:جبی جون چرا سريع بهت بر ميخوره،منظورم اين نبود که تو خوردی و مزه اش رو ميدونی،اخه مرد حسابی برای فهميدن مزه که هر چيزی رو مزه نميکنن،علم و تحقيق به درد همين چيزها ميخوره ديگه،تازه من از اين حرف منظور ديگه ای داشتم،اصلا قصد توهين به شخص شخيص شما نداشتم قربونت برم جبرئيل با دلخوری در حالی که هموز قانع نشده:علم و تحقيق،چه حرفهای کفر اميزی،ميبینيد اقای ميکاييل ميخواهد ما را رنگ کند،خوب جناب دانشمند شما که مزه کرده ايد بفرماييد چه مزه ای دارد و منظورتان چه بوده از اين حرف؟! ابليس با لبخند:ببين جبی جون،گوه اولش شيرين هست چون دورش مگس جمع ميشه،بعدش شور ميشه چون پشه دورش جمع ميشه و در اخر هم تلخ ميشه چون کرم ميزنه،حالا شده عين وضعيت ما و اينها،اولش يکمی شيرين بودند،بعد شورش را در اوردند،حالا هم اينقدر خراب و تلخ شده اند که از درون کرم زده اند،ان هم کرمهای تپل مپل! جبرئيل و عزراييل با حيرت زير لب زمزمه ميکنند،جدا هم اوضاع تلخ و گوهی شده ابليس هم با صدای بلند اواز خوندن خودش رو از سر ميگيره:دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش،خوب اگه خوب،بد اگه بد........دست من و تو بايد اين....... در باغی 2 قفس وجود داشت ,در یک قفس شیری بود و در قفس دیگر گنجشکی,هر صبح گنجشک که بیدار میشد رو به شیر میکرد و میگفت:صبح به خیر برادر زندانی!
جبران خلیل جبران ---------------------------------------------------------------------- برادر عزیزم مدیار دلم برای صبح به خیر گفتن به تو تنگ شده,حتی قفسهامان هم از هم دور افتاده! کاش به جز دعا و ارزو برای ازادی و استقامتت, کاری دیگر از من ساخته بود ---------------------------------------------------------------------- اگر میخواهید باز هم به مدیار صبح به خیر بگویید این طومار را امضا کنید پسرکی که از 2 کیلومتری بوی بنزین و گازوئیل میداد ,وسط میدان ایستاده بود و عاجزانه به رهگذران نگاه میکرد و به هرکسی که از کنارش رد میشد چیزی میگفت, چیزی میخواست,...
اقا کبریت دارید؟! نه پدر جان فندک دارید؟! پسرم سیگار خوب نیست,حیف این هوا نیست میخوای الوده اش کنی خانم اتیش دارید؟! برو گمشو کثافت!مگه خودت خواهر و مادر نداری! کوچولو سنگ چخماق نداری؟! مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم اقا....,خانوم.....,پدر جان.....,مادرجان....,کوچولو...حتی دخترک کبریت فروش هم نبود!..... پسرک بیچاره تا انتهای شب وسط میدان بود و در اخر از سرما یخ و زد و مرد! اما به ذهنش سپرد که دفعه بعد که خواست خودش را اتش بزند کبریت را فراموش نکند چون ادمیان اتش را هم به بهانه دریغ میکنند! .............................................................. خبری از مدیار نیست ,نمیدونم شایعه هست یا واقعیت داره,میگن بازداشتش کردن,امیدوارم شایعه یا شوخی باشه! برقش را ندیده بگیر و رعدش را نشنیده طبیعی است طوفان ترس دارد حتی وقتی ویران نمیکند اپيزود اول:
1-هميشه از زدن امپول ترس داريم و موقع امپول زدن اونجامون درد ميگيره،اما بعد از زدنش احساس ميكنيم حالمون خوب شده و بهتريم، مرگ مثل امپول زدن مي مونه،فكر كردن بهش دلهره اوره و لحظه امدنش درد داره،اما مطمئن باش بعد از اون لحظه، احساس بهتري نسبت به الان داري نتيجه:هر چي زودتر امپولت رو بزني زودتر خوب ميشي! اپيزود دوم: 2-اون موقعها كه تازه آتاري وارد بازار شده بود،همه بچه ها ارزوشون داشتن يك دستگاه آتاري بود و تو اون آتاري ها يك بازي بود كه به هواپيما معروف بود كه به نظرم هنوز هم بهترين بازي و هيجان انگيز ترين بازي كامپيوتري هست،تو اون بازي هيچوقت،هيچ كس به اخرش نميرسيد و كركري بچه ها سر اين بود كه چه كسي امتياز بيشتري جمع كرده و هميشه 3 تا فرصت داشتي تا زمان game over شدن زندگي مثل اون بازي هواپيما مي مونه،تمام مدت به فكر امتياز جمع كردن و رفتن به مرحله بالاتر هستي،در حالي كه ميدوني اين بازي هيچ انتهايي نداره و بعد از 3 شانس بزرگ بالاخره game over ميشي نتيجه: فكر نكن امتياز جمع كردن و رفتن به مرحله بالاتر چيزي رو عوض ميكنه،بالاخره تو اين بازي بي انتها game over ميشي ، به جاي كر كري خوندن، 3 تا فرصتت رو پيدا كن و ازش لذت ببر! اپيزود سوم: 3-بعضي وقتها ،موقع رانندگي كردن يه صحنه هايي پيش مياد كه اصلا نميبيني و متوجه اطراف نميشي (بهش ميگن نقطه كور) و بعد از رد كردن ماشين تازه ميفهمي چه شانسي اوردي كه به كسي يا جايي نزدي،اما هميشه هم شانس نمياري،حتي حرفه اي ترين راننده ها هم بالاخره يه جايي تو اون نقطه كور كار دست خودشون ميدن توي زندگيت يه صحنه هايي پيش مياد مثل اون صحنه رانندگي كه بهش ميگن نقطه كور،بعد از رد كردنشون در حالي كه نميفهمي چطور اتفاق افتاد و چه جوري ردشون كردي با خودت ميگي عجب شانسي اوردم و خوشحال ميشي نتيجه:حتي اگر بهترين ادم و خوشبخت ترين ادم هم باشي بالاخره يه جايي اون نقطه كور كار دستت ميده،هيچ وقت به چشمت و عقلت و دست فرمونت مغرور نشو! |